فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
_ازماکهگذشت... 📻📿
هدایت شده از «یــــارانِ مهدی زهرا عـــج»³¹³🇵🇸
#رمانوکتابهایکانال
کتابِ#سهدقیقهدرقیامت
https://eitaa.com/yaran_mehdizahra313/43
رمانِ#رایحہعـشق
https://eitaa.com/yaran_mehdizahra313/715
رمانِ#ازجهنمتابهشت
https://eitaa.com/yaran_mehdizahra313/1670
رمانِ#دمشـــق_شہرعشق
https://eitaa.com/yaran_mehdizahra313/5794
زندگی#شهیدحججی
به زبان همسر بزرگوار شهید
https://eitaa.com/yaran_mehdizahra313/8192
کتاب#راهوصال
https://eitaa.com/yaran_mehdizahra313/8382
رمان#عشقبهیکشرط
https://eitaa.com/yaran_mehdizahra313/8677
کتاب#بازگشت «تجربههاینزدیكبهمرگ»
https://eitaa.com/yaran_mehdizahra313/9395
کتاب#ازخالڪوبیتاشهـادت زندگیشهیدآقایقربانخانی
#مدافعانحرم
https://eitaa.com/yaran_mehdizahra313/9770
کتاب#دفاعمقدسی دربارهجانبازاقایتاجیک
https://eitaa.com/yaran_mehdizahra313/9902
رمان#منغلامادبعباسمع
https://eitaa.com/yaran_mehdizahra313/10020
رمان تواب
#پارت۱
﴿بســـــماللّھالرحمنالرحیـــــم﴾
الَّذِینَ تابُوا وَ أَصْلَحُوا وَ بَیَّنُوا فَأُولئِكَ
أَتُوبُ عَلَیْهِمْ وَ أَنَا التَّوَّابُ الرَّحِیمُ
مگر آنها كه توبه و بازگشت كردند و(اعمال بد خود را با اعمال نیک)اصلاح نمودند من توبه آنها را میپذیرم كه من توبه پذیر ومهربانم
(سوره بقره آیه۱۶۰)
چاقو تو دستم بود.
اینجا که نمیشه کنار ورودی حرم ...
لعنتی رفت داخل حرم...
چاقو رو تو جیبم گذاشتم.
با صدای دختر بچه ای به خودم اومدم
_آقابفرمایید.
_ این چیه؟
_مشکل گشاست!
_خوب چیکارش کنم؟
_نمیخام برو کناردخترجون!
اون مرد هم در حال دور شدن بود.
نمیتونستم اونجا بایستم پس برای همین دختر رو کنار زدم که به اون مرد برسم.
دختربچه تعادلش به هم خورد و نقش بر زمین شد و چیزهایی که تو دستش بود روی زمین ریخت.
اون مرد دیگه از جلوی چشمم ناپدید شده بود.
پس سریع به سمت دختربچه رفتم ؛ بلندش کردم و پشیمون گفتم:
_عمو جون ببخشید گفتم که نمیخوام.
سرم رو که بالا آوردم دیدم یه زن درحال دویدن به سمتمون هست.
نگران می گفت:
_فاطمه!فاطمه!
مادر چی شدی؟
دخترکوچولو که حالا فهمیدم اسمش فاطمه بود گفت :
_مامان پام لیز خورد افتادم.
_الهی قربونت برم چرا دستمو ول کردی؟
اگر بلایی سرت می اومد من چیکار میکردم؟
مامان جون میخواستم یکی از این مشکل گشاها رو به این آقا بدم.
مادرش که تازه متوجه من شد رو به من
گفت :
_سلام ممنون آقا که کمک کردید.
من که مسبب افتادن بچه اش بودم
تنها جواب سلامش رو سر دادم.
فاطمه یه دونه از مشکل گشاها رو به من داد و با معصومیتی که در چهره اش موج می زد رو به من گفت:
_ ان شا الله شما هم مثل مادرم به هر حاجتی که میخواهید برسید.
خداحافظ عمو...
رمان تواب
#پارت۲
من تمام مدت از رفتار این دختر کوچولو
متعجب بودم!
چرا نگفت من حولش دادم؟
به اون نخود و کشمش های تو پارچه توری سبز رنگ که تو دستم بود نگاه کردم.
حتما این چند دونه نخود و کشمش میخوان مرا از این کثافت بیرون بیارند؟
لبخند تلخی زدم ؛
بسته رو گذاشتم تو جیب ام.
اون مرد رو از فرودگاه تا اینجا دنبال کرده بودم.
کیفش رو تحویل داده پس حتما دوباره برای گرفتن کیفش برمیگرده!
سه ساعتی تا اذان مونده بود!
پس تصمیم گرفتم وارد حرم بشم.
یاد چاقوی تو جیبی یم ام افتادم!
حالا اینو چیکار کنم؟
آهان امانت حرم...
رفتم نزدیک امانت حرم...
_بیا ...
مرد کفشدار متعجب گفت:
_این چیه آقا؟
_نمی بینی چاقو رو؟
_این برای چی باهاته؟
_به تو چی ربطی داره؟
یادگاری دوستمه مشکلیه؟
پیرمردی که کنارش ایستاده بود گفت:
_محسن اصول دین میپرسی؟
تحویل بگیر!
_آخه حاجی قیافه اشو مشکوکه میزنه!
ولی چشم هرچی شما بگید.
چقدر از آدم مذهبیها بدم میاد فقط فکر میکنند خودشون خوب اند!
همینا باعث شدن که اینجور بشم!
باعث شدن حتی از خدا هم بدم بیاد
روز به روز از دین دور بشم!
وگرنه من آدم بدی نبودم...
رمان تواب
#پارت۳
یادم میاد بچه که کوچک بودم اولین باری که میخواستم
تو مسجد اذان بگم خیلی استرس داشتم.
همراه بابام به مسجد رفتم.
بابام خیلی تشویقم میکرد (و باهام تو خونه خیلی تمرین میکرد) من تو خونه باهاش تمرین کرده بودم و آماده ی آماده بودم.
اتفاقا اون روز یکی از پسرای همسایه مون که پدرش یکی از خیرین هم بود
میخواست اذان بگه
اما برای اذان گفتن به من اجازه دادن.
هادی یه آدم کینه هست.
همیشه دوست داشت خودش اولین نفرتو هرکاری باشه....
اومد رو به روی من نشست وگفت:
_تو صدات خوب نیست بزار من اذان بگم.
بهت میخندن از ما گفتن بودن.
و از کنارم بلند شد رفت.
بلند شدم خواستم شروع کنم همین که گفتم: _الله اکبر....
هادی به باباهاش ( با صدای که من می شنیدم) برگشت گفت:
_بابا داره اشتباه میخونه
همنیجور یواش پچ پچ میکرد که اعصاب من رو بهم بریزه که آخرهم موفق شد!
من یه عادت بدی داشتم
وقتی استرس و عصبانیت می اومد سراغم همه چیز یادم می رفت.
هرچی که تمرین کرده بودم فراموش کردم و همین باعث شد بزنم زیر گریه ...
هادی که از خدا خواسته بود با خنده گفت:
_بیا بشین از اول گفتم بزار من اذان بگم.
یکی از پیرمردهای مسجد هم گفت:
_تو که بلد نیستی چرا بلند میشی اذان بگی؟
( بابام وقتی دید گریه می کنم)
اومد دستم رو گرفت و کنار خودش نشوند و گفت:
_گریه نکن بابا...
حتما استرس گرفتی یادت رفته اشکالی نداره.
رمان تواب
#پارت۴
هادی شروع به اذان گفتن کرد و (من می شنیدم که که از گوشه کنار مسجد همه دارن میگند)به به چه صدای داره و از این جور تعریفها بعد نیم نگاهی به من میکردند.
منم خجالت زده سرم رو پایین انداختم.
دلم میخواست زمین وا بشه من برم توش...
بعد از نماز هادی اومد کنارم با صدای بلندی گفت:
_محمد اگه میخوای بخواهی اذان گفتن رو بهت یاد میدم؟
همین جمله باعث شد یقه اش رو بگیرم وعصبی داد بزنم
_من بلد بودم(خودم بلدبودم) تو باعث شدی هم چی یادم بره!
پدر هادی اومد جلو (ما رو از هم جدا کردو)گفت:
_واقعا که محمد چرا اینجوری میکنی؟
جواب محبت داری با بدی میدی؟
پسرم میخاد بهت اذان رو یاد بده
چرا اینجور میکنی؟
( دستمو از)
یقه هادی ول میکنم کشیدمو در حالی که آثار خشم روی صورتم بود بدون هیچ حرفی به سمت در مسجد میرم.
باز هم کسانی تو مسجد بودن مرا منو به خاطر رفتار بدم سرزنش و هادی رو به خاطر کارش موردتعریف قرار دادن.
صدای بابامو میشنیدم که داره از بابای هادی به خاطر رفتار بد من معذرت خواهی میکنه.
چقدر از این آدم ها مثل هادی و پدرش بدم میاد،بخصوص از مردمی که فقط میخوان با حرف از کسی تعریف و تمجید کنند یا تخریب...
این مردم با حرفاشون یکی مثل هادی رو بالا میبرن و یکی مثل من رو زمین می زنن...
( سرمو بلند کردم با بغض نگاهی به گنبد طلایی انداختم )
وارد حرم امام رضا(ع) شدم میشم...
این اولین سفری بود که مسافر مشهد بودم.
نه برای زیارت برای کشتن یه نفر!
البته دیگه اعتقادی ندارم...
اما نمیدونم چرا از بودن در اینجا آرامش داشتم.
سال ها پیش پدرمو تو حادثهء رانندگی از دست دادم،اون زمان من 8سالم بود...
آرزوی یه زیارت امام رضا "ع" به دلش موند بود.
همش میگن باید بطلبه!
کدوم طلبیدن؟؟!
لابد من رو هم برای کشتن اون مرد طلبیده؟
【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
رمان تواب #پارت۴ هادی شروع به اذان گفتن کرد و (من می شنیدم که که از گوشه کنار مسجد همه دارن میگند)
رمان تواب
#پارت۵
مادرمو.که یکسال قبل فوت آقام بابام
براثر سرطان از دست دادم....
شدم بی کس و تنها ؛ آواره و درمونده تو این جامعه ای که پر از گرگ ...
من رو بعد از فوت آقام بابام به عموی معتادم سپردن اونم از من سو استفاده میکرد
برای منافع خودش از خرید مواد گرفته تا کارهای خلاف دیگه ...
یه آدم معتاد، تعادلی روی رفتار خودش نداره
عموم بیشتر اوقات سر هر مسئله ای من رو به باد کتک میگرفت.درسته زن عمو بدری ، همیشه سپر کتک های من میشد ولی عموم به زن و دختر خودش هم رحم نمیکرد.
➖➖➖
گاهی اوقات فکر میکنم خدایی وجود نداره!
اگر خدایی وجود داشت این همه آدم بدبخت مثل من تو، این دنیا چرا وجود داره؟
اگر خدایی بود چرا تنها یاورم رو تو زندگی ازم گرفت؟ !
که مجبور بشم با عموم زندگی کنم؟
البته اگه بشه اسمشو زندگی گذاشت.
دیگه بغض ام به گریه تبدیل شده بود.
به سمت صحن اصلی حرکت کردم و یه جای خلوت از حرم نشستم و شروع به زار زدن کردم.
نمیدونم اصلا چرا این ها رو دارم به تو میگم؟
مگه صدام رو میشنوی؟
واقعا خستم از این زندگی کوفتی ...
از خودم تعجب می کردم اصلا چرا اینجوری شدم؟
من که واسه یه چیزی دیگه اومدبودم مشهد!
سرم رو گذاشتم روی پاهام چشم هام رو آروم بستم تا کمی آرامش پیدا کنم.
بعد از چند ثانیه صدای یه آشنا به گوشم رسید که داشت دعا میخوند
سرمو که بلند کردم باور نمیشد پدرم رو میبینم.
صدا کردم
_بابا.....بابای خوبم!
برگشت به سمتم نگاهش به من افتاد
(در نگاهش غم عجیبی دیدم)
روش از من برگردوند انگار ازم ناراحت بودوبلند شد که بره...
سریع کفش هام رو پوشیدم
پشت سرش( شروع کردم به قدم های بلند برداشتن) با کلی غم توصدام گفتم :
_بابا صبر کن ؛
صبر کن ببینمت ؛ بمون پیشم ؛ نرو بابا....
ولی به حرف من توجه نکرد و به راهش ادامه داد.
جمعیت زیادی که تو حرم بود باعث شد بابام رو گم کنم.
نا امید ازهمه.جا ایستادمو به جای خالیش نگاه کردم.
همان لحظه یه نفر دست گذاشت رو شونمو از خواب پریدم بیدار شدم.
【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
رمان تواب #پارت۵ مادرمو.که یکسال قبل فوت آقام بابام براثر سرطان از دست دادم.... شدم بی کس و تنها ؛
تواب
#پارت۶
چند نفر با تعجب بهم نگاه میکردند که گفتم:
_ اتفاقی افتاد؟؟
پیرمردی که منو از خواب بیدار کرده.بود آرام کنار گوشم گفت:
_نه پسرم ؛ اتفاقی نیوفتاده.
لیوان آبی به طرفم گرفتو
گفت:
_بخور کمی حالت بهتر بشه!
همان طور که لیوان آبو از دستش میگرفتم گفتم : پس چی شده؟
+مثل این که خواب پدرتون رو میدیدی؟
تو خواب حرف میزدی.
گفتم : درست نیست حرف هایی که تو خواب میزنی ما بفهمیم پس برای همین بیدارت کردم...
تازه فهمیدم موضوع از چه قراره پس این نگاه ها بی معنا نبود.
ببخشیدی گفتم و از جام بلند شدم.
یه ساعت از اذان مغرب گذشته بود نگاهی.چرخوندم که همون مرد را دوباره دیدم
داشت از حرم خارج میشد قدمهامو.بلندبرداشتم.تا باز گمش نکنم.
داخل صحن صدای جمعیتی که داشتند مداحی می کردند می.اومد.
مداح مولودیه زیبایی.روداشت.میخوند.
درسته الان که دقت کردم صحن ها همه چراغانی شده ؛ حتما امشب شب میلاد یکی از امامانه و برای همینه حتماًصحن ها این همه شلوغ شده.
این مرده حتما میخواد از حرم بیرون بره...
( حرم به قدری شلوغ بود که) جای سوزن انداختن نبود!
اگر گمش کنم دیگه نمی تونم پیدایش کنم!
به خروجی حرم که.رسیدم...
_لعنتی ...
باز.گُمش.کردم...