تواب
#پارت۴۲
بعد از خوردن شام حاجی برای حساب کردن بلند شد که خودم رو سریع بهش رسوندم:
_حاج آقا من حساب می کنم
_فرقی نمی کنه پسرم مهمان ما باشید
_پس تا وقتی که همسفر هستیم یه بار هم باید مهمون من باشید
_بسیار عالی
ان شاالله اگر عمر باشه و توفیق بشه چشم .
چون هر چه تلاش کردم که پول رو من حساب کنم حاجی نذاشت ...
به طرف میز رفتیم تا راهی هتل بشیم...
منو نازنین از در رستوران خارج شدیم گرم حرف زدن بودیم هنوزچند قدمی که از رستوران دور نشده بودیم ؛ صدای فریاد یه مرد بلند شد ...
-هی یابو کوری مگه؟
من و نازنین باهم به عقب برگشتیم که ببینیم چی شد؟
دیدیم یقیهی آقا محمد رو یه مردی هیکلی گرفته!
بابا جلو رفت که جدا شون کنه!
-ولش کن آقا چرا اینجور میکنی؟
- حاجی من اصلا بهش نخوردم !
خودش وسایلش رو ولو کرد!
الکی داد بی داد میکنه...
یقه رو ول کن !
مرد هیکلی که خیلی عصبی بود رو به آقا محمد گفت:
-پسرک پرو مگه کوری جای معذرت خواهی کردنت زبون هم میریزی؟
اون مرد بی توجه به اطرافیان شروع کرد به فحاشی...
که شرم دارم از گفتنش...
آقا محمد که کاملا مشخص بود عصبانیه
اون مرد رو پرت کرد روی زمین و
شروع به زدنش کرد ...
تواب
#پارت۴۳
بابام هر چه تلاش کرد که جداشون کنه بی نتیجه بود توی ضربهای که ناخواسته اون مرد هیکلی به بابام زد
بابام نقش برزمین شد...
هینی کشیدم و دست نازنین رو محکم فشردم
نازنین مات صحنه ی روبه رو بود
پای بابام جدا شد ؛ عبا و عمامه اش یه طرف افتاده بود
وقتی مردم اطراف برای کمک اومدن و اون دوتا رو تا حدودی جدا کردند پا تند کردم سمت بابام اول از همه پاش رو کنارش گذاشتم
بعد دنبال عمامه ی خاکیش میگشتم که دست نازنین دیدم عباش رو رودوشش انداختم
نازنین خاک عمامه رو گرفته بود با احترام داد به پدر ؛ پدرم پاش رو درست کرد با کمکم بلند شد.
نازنین نزدیک گوشم آروم گفت:
-پای بابات....
-به قول خودش یادگار جنگه.
کم کم مردمی که اطرافمون بودن بیشتر شدند و همون موقع بود که آژیر پلیس هم به گوش رسید .
آقامحمد و اون مردی که بی دلیل باعث این دعوا شده بودن راهیه آگاهی شدند .
نگاه نگران نازنین باعث شد ما هم پشت سرشون راه بیوفتیم
تواب
#پارت۴۴
داخل کلانتری با پادر میانیه پدر از شکایت کردن منصرف شدند و هردو بعد از امضاء کردن برگه ی رضایت نامه از شکایت کردن گذشتند .
منو نازنین به بیرون محوطه ی کلانتری رفتیم و منتظر موندیم بعد از دقایقی
آقا محمد به طرف ما اومد
نازنین سوالی که تو ذهن من بود رو به زبون آورد
_پس حاج آقا کجاست؟
مگه باهم نبودید؟؟
_به من گفت برو میام
فکر کنم خواست اون یارو رو به راه راست هدایت کنه!
ناخواسته اخمی کردم و نگاهم رو پایین انداختم تیکه ی آخر جمله اش رو با تمسخر گفته بود و این از چشم من پنهون نموند.
صدای نازنین بود که توبیخش میکرد
با آمدن بابام ثانیه ی قبل رو فراموش کردم
و به سمتش رفتم وقتی از حال و احوالش مطمئن شدم نفس راحتی کشیم .
هنوز به ورودی نرسیده بودیم که دایی رو دیدم
_حاجی چی شده ؟؟
_شما اینجا چه کار می کنید ؟
چیز مهمی نبود حل شد.
_سوجان گفت ؛ منم سریع خودم رو رسوندم .
پدر نگاهی بهم کردو ؛ دستی پشت سر دایی گذاشت و گفت:
_بریم ؛ بریم هتل صحبت میکنیم.
همه همراه دایی راهی هتل شدیم.
تواب
#پارت۴۵
به هتل که رسیدیم با سوال نازنین همه وایستادیم
_حاج آقا پای شما چرا اینجوری بود؟
آقا محمد خواست چیزی بگه که پدر با لبخندی رو به نازنین گفت:
_تنهایادگاریه که از جنگ دارم.
_مگه شماجنگ هم رفتید؟
_اگرخداقبول کنه خادم رزمنده ها بودیم
پدرم وقتی نگاه گیج نازنین رو دید با لبخندی که من عاشقش بودم به سمت خلوت هتل اشاره کرد و گفت:
_بیا دخترم بیا کنار سوجان اینجا بنشینیم تا بهت کاملا توضیح بدم.
اصلا یه قصه ی زیبا از دوران جنگ برات تعریف میکنم ؛چه طوره؟
نازنین دستش رو به هم زد و گفت:
_عالیه من سرو پا گوشم...
آقامحمد با خنده رو پدر کردوگفت:
_ما چه کنیم حاجی بمونیم یا بریم ؟
مارو دعوت نکردی واسه شنیدن قصه ات
_اصلا اگر شما نباشی این قصه ها گفتن نداره
روی مبل ها نشسته بودیم که نگاهم میخ دایی شد تمام مدت بی حرف کناری ایستاده بود.
نزدیکش شدم و گفتم :
_خوبی دایی؟
چیزی شده ؟
خونسرد و همان طور که نگاهش به رو به رو بود گفت:
_شما این خواهر رو برادر رو چقدر میشناسید؟
_هیچی ؛ همین دیروز باهاشون آشنا شدیم
_نمی دونم چرا حس خوبی بهشون ندارم .
تواب
#پارت۴۶
_مومن بیا تا داستان شروع نشده کنارم بشین
بابام بود که دایی رو کنار خودش دعوت می کرد
من و دایی هم به جمع اضافه شدیم من کنار نازنین و دایی کنار بابام نشستیم
دم غروب بود عملیات والفجر ؛ رو داشتیم
اوضاع زیاد خوب نبود
تو اون عملیات شهید خیلی دادیم
خیلی از بچه ها فرصت جنگیدن هم پیدا نکردن و شهید شدند .
اونایی که فرصت مقاومت داشتند با تمام قدرت تلاش میکردند ولی از زمین و آسمون ما مورد هدف دشمن بودیم.
صدا؛صدای تیر و تفنگ و....
بود ؛ فقط بوی باروت و خون بود.
باید تا اومدن نیروی و کمکی این مقاومت رو حفظ میکردیم چاره ای نبود نباید دشمن میفهمید دست ما خالیه
من و چهار نفر دیگه از بچه ها تو کانالی که کنده بودیم شروع به جنگیدن کردیم جواب هر پنج تیر دشمن یک تیر ما بود ولی بازهم سرسخت
ایستادیم همون جا بود یه تیر ناقابل مهمون پام شد.
یکی از بچه ها شهید شد
فقط سه نفر مانده بودیم ولی باز تسلیم نشدیم
تسلیم شدن برای ما معنایی نداشت
هدف فقط مقاومت و ایستادگی بود.
تواب
#پارت۴۷
کم کم داشت تمام گلوله هامون تموم می شد.
رفیقم خواست تا بچه ها به عقب برن با اینکه قبول نمیکردند ولی به هر قیمتی بود اون دونفر رو فرستاد تا برن عقب تا کمک بیارن .
هر چی به رفیقم گفتم من پوشش میدم تو هم برو عقب گوش نکرد که نکرد.
منم که پام ناجور خونریزی داشت نمی تونستم برگردم.
خلاصه چند ساعتی رو ما تو کانال بودیم تا کمک رسید
رفیقم با تمام مردونگیش و ۼیرتش اجازه نداد تا اسیر بشیم.
_ایولاداره ؛ مرد فقط همین رفیقتون
اگر ماها هم تو این دنیا یه دونه از این رفیقا داشتیم دیگه هیچ غمی نبود.
حاجی همین طور که رو شونه ی اون مردی که دایی میگفتند زد و گفت:
_درسته آقا محمد
منم زرنگ بودم سریع این رفاقت رو وصل کردم به فامیل شدن من نذاشتم رفیق با معرفتم رو زمونه ازم بگیره
متعجب و گیج نگاهش میکردم که با لبخند ادامه داد
_ رفیقم ؛ آقا کمال شد دایی بچه هام
این رفاقت و برادری باید موندگار میشد
حاجی آروم شونه ی اون مرد رو بوسید و گفت:
الان هم بعد از سالها هنوز زنده بودنم رو مدیونش هستم.
【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
🇮🇷 مراسم اهدای مدال طلا به آقایرستمی
اصلا مهم نیست قامتشون کمتر از دیگر مردان هست مهم اینکه مردانه خداوند را بندگی میکنند و حرمت احکام خدا را در دل سرزمین آزاد حفظ میکنند
_تبریكبهایرانوایرانی
@shahidane72
【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
تواب #پارت۴۷ کم کم داشت تمام گلوله هامون تموم می شد. رفیقم خواست تا بچه ها به عقب برن با اینکه قبو
تواب
#پارت۴۸
بعداز اینکه نیروی کمکی رسید بچه ها مارو به بیمارستان صحرایی منتقل کردن
فکر کنم دو روز اونجا بودم من که بیشتر اون روزا بیهوش بودم اینو رفیقم و پرستارم بهم گفت.
بعد دو روز همراه کمال ما رو اعزام کردن عقب
ولی خب دیر شده بود
دکترا گفتند زخم پات عفونت داره و اگر قطع نشه ممکنه کل بدنت رو بگیره
همونجا بود که یادگاری جنگ رو با جون و دل حس کردم.
_حاجی چند سالتون بود اون موقع؟
سوالی بود که نازنین پرسید
تمام وقت حرفای حاجی رو با جون و دل گوش داده بودم این باعث تعجبم شده بود.
_بیست و یک سال داشتم دخترم
_تو اون سن ؛اول جوونی اول شوق و ذوق زندگی چه جوری کنار آومدید با پای قطع شده ؟
_سخت نبود چون عاشق بودیم
کسی که میره واسه جنگیدن باید عاشق باشه عاشق راهی که انتخاب کرده هدفی که پیش رو داره
ما روز اول میدونستیم ممکن هر اتفاقی برامون پیش بیاد پس سخت نبود پذیرفتنش.
تو اون عملیات چه گلهایی که پرپر شدن من که در میان اون شهداء کمترین مجروحیت رو دیده بودم .
تواب
#پارت۴۹
_خانمتون چه جوری بهتون بله گفت: ؟
_حاجی با خنده و شوقی ذوقی که تو چشماش موج میزد رو به نازنین کردو گفت:
روحش شاد باشه این سوال منم بود ازش
وقتی بهش گفتم چرا میخوایی به من جواب مثبت بدی گفت:
_من جنگ نرفتم ؛ نمیتونم برم
ولی حالا که توفیق خدمت شده
اونم به شما ؛ چه جور نادیده بگیرم ؟
مگر قلب شما الان با قبل از قطع پاتون فرقی کرده ؟
مهم قلبتونه که یاد خدا رو داره
منم اگر قابل بدونید مشتاق خدمت به شماهستم.
خلاصه که از این کمال آقای با معرفت
با اون خواهر همه چی تمامش چیزی جز این انتظاری نمی رفت.
سالها زحمت من رو کشید خدا اجرش رو با خانم فاطمه ی زهرا سلام الله علیها بهش عطا کنه روحش شاد باشه .
آقا کمال ؛ دایی یا همون مرد مورد نظر ما تا اون زمان داشت در سکوت به حرفهامون گوش میکرد .
نمی دونم چیه این مرد مهم بود که قرار بر کشتنش گذاشتند.
مگر چی باخودش داشت که قرار بود من جونش رو بگیرم ؟
تمام سوالاتی که تو ذهن داشتم ولی جوابی براشون نبود
من حق سوال کردن نداشتم
فقط باید اجرا میکردم
به واسطه ی تهدیدی که هر لحظه برای خانوادم بود مجبور به اجرا بودم و بس...
【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
تواب #پارت۴۹ _خانمتون چه جوری بهتون بله گفت: ؟ _حاجی با خنده و شوقی ذوقی که تو چشماش موج میزد رو
تواب
#پارت۵۰
بعد از رفتن محمد و خواهرش دایی شروع کرد به صحبت
_حاجی این دونفر از کجا پیدا شدن ؛ یهویی وسط این مسافرت؟
اصلاً تو کجا باهاشون آشنا شدی؟
چه طور بهشون اعتماد کردی؟
پدر با همون لحن آروم و لبخند به لب رو به دایی گفت:
_چرا سخت میگیری برادر من
من و سوجان با این خواهر و برادر تو همین هتل آشنا شدیم و چند باری هم اتفاقی همراه هم بودیم همین ، چیز دیگه ای نیست شما هم بی دلیل نگرانی!
_نمیشه خوش خیال بود حاجی
الان اوضاع زیاد خوب نیست باید احتیاط کرد باید مراقب بود.
حاجی اینقدر زود به همه اعتماد نکن !
همیشه همین بوده و هست کلا عادت داری به همه زود اعتماد میکنی.
_چشم من تسلیمم !
خوبه؟ بیشتر هم مراقب باش !
_چشمت روشن به جمال آقا
فقط نگران بودم خواستم بيشتر احتیاط کنید.
پدر دستی رو شونه ی دایی گذاشت و بهش اطمینان داد که بیشتر مراقب هست و با همون روی خوش خواست که بریم برای استراحت
پاشدیم و راهی اتاق...
در راه از دایی پرسیدم
_دایی جان!
_جان دایی
_الان نازنین شماره و آدرس من رو میخواست تا بیشتر باهم دوست باشیم من نباید بهش بدم ؟
_دایی تا خواست حرفی بزنه پدر پیش دستی کرد و گفت:
_یه شماره وآدرس دادن که سوال نداره بابا !
ان شاالله که دوستای خوبی برای هم باشید.
دایی سری به تاسف تکون داد و رو به بابام گفت:
همین الان گفتی چشم...