eitaa logo
【 ݥڪٺݕ‌ۮࢪس‌شۿۮݳ🇵🇸 】
741 دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
1.7هزار ویدیو
45 فایل
گویند ‌چرادل‌بہ‌شھیدان‌دادے؟ و اللّٰھ‌ کہ‌من‌ندادم‌آنھابردند🕊✨ بگوشیم https://harfeto.timefriend.net/17230456282329 کانال دوم @yaran_mehdizahra313 کپی؟حالت‌رفیق، کپی‌تولیدکانال‌ومحفل؟فورشود🙏🏻 「ٺــــوَڶُــــــڌ۲۶آݕـــإݩ¹⁴۰¹」 「 اِݩقضا؟تـﺄخداچہ‌بخـۈاهـد」
مشاهده در ایتا
دانلود
گاهۍاوقات‌آرزوۍ ، عرش‌خداروبه‌خنده‌درمیاره🚶🏿‍♂️!! راحت‌ میڪنیم‌بعدشم‌میگیم‌ حالابعداازدلش‌درمیارم؟! حالابالفرض‌اونم‌بخشیدت‌،سابقہ‌ۍ خودتوپیش‌ خراب‌نڪن🌿!' راحت‌دل‌همومیشڪونیم... قبلااگہ‌یه‌ نمۍخوندیم‌ زمینوزمانوبه‌هم‌میدوختیم.! الان‌یادمون‌نیست‌اخرین‌بارۍ ڪه‌‌نمازشب‌خوندیم‌ڪۍبوده👊🏼:)! بنـظرت‌ میشیم؟😶 اره‌بشین‌تاشہیدشۍ‌! ‍🇮🇷“ 📻🌿 @Iran_gavi 🌿📻
محال است🌝✨ 📻🌿 @Iran_gavi 🌿📻
و اوست که در اوج تاریکی میدرخشد😊💕 📻🌿 @Iran_gavi 🌿📻
{❤️🖇} و‌خدا‌برایم‌کافیست ..!✨💕
و پناه تنهایی ها❤️ @Iran_gavi
و خـُــــــدا؛ ناب‌ترین لیلی دنیـــــای من است…🤍🍃 • •
. میدونی فرق بی نماز با شیطون چیه؟! شیطون به سجده نکرد بی نماز به سجده نمیکنه وای به حالمون که گاهی از شیطونم بد تریم :) .
【 ݥڪٺݕ‌ۮࢪس‌شۿۮݳ🇵🇸 】
برای‌قدرت‌ هیچ‌حد‌و‌مرز ومحدودیتی‌وجو‌دنداره .. پس‌بی‌حدومرزآرزو‌کن!
اشکاتوخرج‌کن‌! بروسرِسجادَت‌دوکلمہ‌با معبودت‌حرف‌بزن، بگومن‌ازپسِ‌گناهام‌برنمیام، ازپسِ‌نفسم‌برنمیام‌ منوبِخر می‌دونم‌لایـق‌نیستم‌ولی‌بخر..
اگر هـمه عالـم قـصد ضــرر رساندن به تو را داشته باشند و نخـــــواهد «نمی‌تـــوانند» پـس به: تـدبیرش اعتـماد ڪن به حڪمتش دل بســـپار... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
【 ݥڪٺݕ‌ۮࢪس‌شۿۮݳ🇵🇸 】
-روشنک راستی!!! شهید هادی پیکرش اینجاست!!! -آره عزیزم... اشک توی چشمام جمع شد راوی ادامه داد: رفقا.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان دو_راهی💗 قسمت17 دو روزی می شه که از راهیان نور برگشتیم... گیتارم را فروختم عکس های خواننده ها را از اتاقم کندم و عکس را جایگزین کردم... رفتار برادر روشنک واقعا عجیب بود تازگی ها هم عجیب شده... لباس هایم را تنم کردم... چادرم را روی سرم گذاشتم و از خانه بیرون رفتم. روشنک طبق معمول با ماشینش سر کوچه بود...نزدیکش شدم لبخندی زدم و داخل ماشین نشستم. من_سلام! -سلام خانم... خوبی؟ -بله شما خوبی؟ -عالی... چه خبر؟ -سلامتی. خبریه؟ بازم یهویی غافل گیری!! کجا میریم؟؟ ابروهایش را بالا داد و گفت: -راستش میخوام باهات حرف بزنم. -حرف ؟؟ چه حرفی! چشمکی زد و گفت: -حالا.... دنده را جابه جا کرد و راه افتادیم. دقایقی بعد کنار پارکی نگه داشت پیاده شدم و بعد از پارک کردن ماشین راه افتادیم و قدم زدیم. من_خب؟؟ نمیخوای چیزی بگی؟؟ -راستش نمیدونم چطوری شروع کنم. -راحت باش! کمی مکث کرد و گفت: -خیلی وقته که برای برادرم دنبال همسر مناسب میگردیم. دوزاریم افتاد و تا آخر حرف هایش را خوندم. ساکت ماندم ادامه داد: -خب... دوباره مکث کرد و خندید گفت: -زودی میرم سر اصل مطلب... خب من از اول نظرم به تو بود ولی انگار برادرم هم با من هم نظر بوده!!! چشمام گرد شد زل زدم به روشنک! -چرا اینطوری نگاه میکنی. لبخند زوری زدم و گفتم: -خب...خب...اخه...یعنی چی!!! -یعنی اینکه...افتخار میدی خواهر شوهرت بشم خندید و من هم خندیدم. من_چی بگم...خب... قیافشو کج کرد و گفت: -بگو بله تموم شه دیگه... هیچی نگفتم. -سکوووت علامت رضاااااست... واقعا خیلی شوکه شدم. از رفتار های اخیر معلوم بود قضیه چیه... ولی فکر نمی کردم جدی شه! از من جواب بله زوری گرفت و امروز رو برای خواستگاری برنامه چیدن. روشنک سریع منو رسوند خونه و خودش هم رفت خونه. خیلی عجیب بود برام... یه قدم سمت خدا رفتم و همه چیز برام جور کرد... حتی همسر خوب!! اتاقم رو مرتب کردم و قشنگ ترین لباس هایم را بیرون از کمدم روی تخت گذاشتم. یه مانتوی سفید با روسری صورتی ملایم و شلوار مشکی... خیلی زودتر از اون چیزی که فکرشو می کردم گذشت... صدای زنگ خانه بلند شد... از روی تخت پریدم، چادرم را روی سرم انداختم از اتاق بیرون رفتم و گفتم: -اومدن؟؟ بابا_بله؟؟؟ بله بفرمایین... خوش اومدین... رفتم داخل اتاق به صورتم نگاهی انداختم چقدر در قالب روسری قشنگ شده... لبخندی زدم و از اتاق بیرون رفتم. جلوی در کنار مادرم ایستادم. صدا هایشان یکی پس از دیگری از گذشتن پله های راهرو، بیشتر به گوشم می خورد. چهره ی مادر روشنک و بعد پدرش و پشت سر آنها خود روشنک و بعد ... به چشمم خورد... داخل اومدن و سلام کردن، با مادر روشنک و خود روشنک روبوسی کردم. وارد خونه شد دسته گلی دستش بود که به مادرم داد... رو به من سرش رو پایین انداخت و گفت: -سلام... من هم با صدای لرزان گفتم: -سلام... وارد خونه شدن و روی کاناپه نشستن. من هم کنار مادرم نشستم. بعد از سلام و علیک کردن و حال و احوال پرسی وقتی گرم صحبت بودن رفتم آشپز خونه و مشغول ریختن چای شدم... سینی آماده بود و لیوان ها هم چیده...چای رو ریختم و بعد از مدتی مکث کردن با سینی داخل پذیرایی رفتم... 🍁به قلم: مریم سرخہ اے🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸