eitaa logo
【 ݥڪٺݕ‌ۮࢪس‌شۿۮݳ🇵🇸 】
792 دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1.3هزار ویدیو
45 فایل
گویندچرادل‌به‌شهیدان‌دادی!؟ والله‌که‌من‌ندادم‌آنهابردند💚🌱 بگوشیم👇 https://harfeto.timefriend.net/17230456282329 کانال دوم @yaran_mehdizahra313 کپی‌رگباری‌؟حلالت‌رفیق 「ٺــــوَڶُــــــڌ۲۶آݕـــإݩ¹⁴۰¹❥︎」 「 اِݩقضا!؟تـﺄخداچہ‌بخـۈاهـد」
مشاهده در ایتا
دانلود
⭕️گلایه رهبری از افراط در بازپخش یک برنامه 📻🌿 @Iran_gavi 🌿📻
تا کور شود هر آن که نتواند دید✌️🏻 فتّاح🇮🇷 📻🌿 @Iran_gavi 🌿📻
فاقد شرح... 😂 📻🌿 @Iran_gavi 🌿📻
بدون تعارف🙂🚶‍♀ 📻🌿 @Iran_gavi 🌿📻
حالا هی لف بدید ؛ من ضرر میکنم یا شما ؟ 📻🌿 @Iran_gavi 🌿📻
شفاعتت‌میکند‌آن‌شهیدی‌که هنگامی‌که‌میتوانستی‌گناه‌کنی ولی‌به‌حرمت‌رفاقتت‌بااوگذشتی(:🌿 📻🌿 @Iran_gavi 🌿📻
تنهایی مهدی عج را هیچ کس باور نکرد....🥀 ‌ 📻🌿 @Iran_gavi 🌿📻
تنهاامامِ‌زمین،مقتدایِ‌شهر! تنهاچه‌میکنی؟!توکجایی؟!کجایِ‌شهر؟! توگریه‌میکنی‌وصدایَت‌نمیرسَد، گُم‌میشود‌،صدایِ‌گریه‌هایِ‌تودرخنده‌هایِ‌شهر... دل‌خوش‌نکن‌به‌ندبه‌ی‌جمعه،خودَت‌بیا! بااین‌همه‌گناه،‌نَگیرد،دعایِ‌شهر... اینجا،کسی‌برایِ‌توکاری‌نمیکند... فهمیده‌ام‌،که‌خسته‌شدی،ازادعایِ‌شهر... گاه‌از‌نبودَنَت،مثلاگریه‌میکنند! شرمنده‌ام‌،من‌ازاین‌کذب‌‌وادعایِ‌شهر... هرروز‌،دیده‌میشَوی،اماکسی‌تورا، نشناخت،ای‌غریبه‌ترین‌آشنایِ‌شهر... جمعه‌،دوباره‌آمدوبغض‌وفراق‌و‌اشک، آقا! دلم‌گرفته‌شبیهِ‌هوایِ‌شهر:)! "الّلهُــــــمَّ‌عَجِّــــــل‌لِوَلِیِّکَـــــ‌ الْفَـــــــــرَجْ" تعجیل‌درفرج‌آقاامام‌زمان‌‌صلوات ‌التماس‌دعا 📻🌿 @Iran_gavi 🌿📻
هرکس‌ازخداقطع‌امیدکند وبه‌غیراوپناهنده‌شود،خداوند اورابه‌همان‌شخص‌واگذارمیکند.. -امام‌جواد‌علیه‌السلام- 📻🌿 @Iran_gavi 🌿📻
دست مارا به محرم برسانید فقط🥺🖤🥀 🥀 ۲۶روزتامحرم الحسین🖤
【 ݥڪٺݕ‌ۮࢪس‌شۿۮݳ🇵🇸 】
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_هفتاد_ودوم ( حسام می گوید ) دختر از اتاق پرو بیرون رفت و
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . . تالار را هماهنگ کرده بودند و آتلیه و فیلمبرداری را هم انتخاب کرده بودند و قرار بود حسام با آنها قرارداد ببندد. در کنار جلسات شیمی درمانی و حالِ بدِ حاج رسول، جهیزیه هم خریداری می شد و یک راست به آپارتمان حسام برده می شد و مرتب می چیدند. تقریبا همه چیز آماده بود. حسام و حوریا به آپارتمان رفته بودند و منتظر رسیدن سرویس خواب، که آن را طبق سلیقه ی حوریا بچینند. خانه ی حسام کلی تغییر کرده بود. با آن پرده های تور و وسایل تازه که به سلیقه ای دخترانه و نو عروسانه خریداری شده بود، رنگ و رو و حس و حال آپارتمان حسام کاملا عوض شده بود. حوریا پرده ی حریر زیتونی رنگ را کنار زد و درِ بالکن را باز کرد و سرکی به حیاط خانه ی پدرش کشید. حسام خندید و گفت: _ تا حالا کار من این بود توی بالکن باشم از این به بعد کار تو میشه... حوریا لبخندی زد و با نفسی عمیق آرزوی بهبودی پدرش را توی ذهنش می پروراند. دست های حسام دور کمرش حلقه شد و سرش کنار گوش حوریا جای گرفت و نجوا کرد: _ خوشبختت می کنم. بهت قول میدم. حوریا خودش را بیشتر در آغوش حسام فرو برد و با وجود حسام، به آینده امیدوار بود. _ بریم تو؟! میترسم کسی ببینه. حسام همانطور حوریا را به داخل کشاند و روی سرش را بوسید. برقی از شیطنت به چشمش نشست و گفت: _ میگم حوریا... نمی دونم چرا این اتاقو از همه جای این خونه بیشتر دوست دارم؟! _ چطور مگه؟ آهان... بخاطر بالکن؟ حسام به پاستوریزه بودن حوریا خندید و ادامه داد: _ اون که جای خود... اصلا همه چی از این بالکن شروع شد. ولی... سرویس خواب رو بچینیم دلچسب تر هم میشه... حوریا که تازه منظور حسام را می فهمید با اخمی که پر از خنده بود (منحرف) ی نثار حسام کرد و از اتاق بیرون رفت که از آن جو فرار کند. بعد از چیدن سرویس خواب و شیطنت های حسام و فرار کردن های حوریا، راهی مرکز مروارید شدند. حوریا با دختران آنجا تقریبا خو گرفته بود و دوست داشت برایشان کاری انجام بدهد. روحیه ی تغییر پذیر و هدایت شونده ی آنها بخصوص در این سن آسیب پذیر، بیشتر حوریا را ترغیب می کرد دل بسوزاند و از جان مایه بگذارد. [⛔️]ڪپےتنها‌باذڪرمنبع‌‌ونام‌نویسنده‌ موردرضایت‌است. Eitaa.com/Asheghaneh_Halal