【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
رمان تواب #پارت۴ هادی شروع به اذان گفتن کرد و (من می شنیدم که که از گوشه کنار مسجد همه دارن میگند)
رمان تواب
#پارت۵
مادرمو.که یکسال قبل فوت آقام بابام
براثر سرطان از دست دادم....
شدم بی کس و تنها ؛ آواره و درمونده تو این جامعه ای که پر از گرگ ...
من رو بعد از فوت آقام بابام به عموی معتادم سپردن اونم از من سو استفاده میکرد
برای منافع خودش از خرید مواد گرفته تا کارهای خلاف دیگه ...
یه آدم معتاد، تعادلی روی رفتار خودش نداره
عموم بیشتر اوقات سر هر مسئله ای من رو به باد کتک میگرفت.درسته زن عمو بدری ، همیشه سپر کتک های من میشد ولی عموم به زن و دختر خودش هم رحم نمیکرد.
➖➖➖
گاهی اوقات فکر میکنم خدایی وجود نداره!
اگر خدایی وجود داشت این همه آدم بدبخت مثل من تو، این دنیا چرا وجود داره؟
اگر خدایی بود چرا تنها یاورم رو تو زندگی ازم گرفت؟ !
که مجبور بشم با عموم زندگی کنم؟
البته اگه بشه اسمشو زندگی گذاشت.
دیگه بغض ام به گریه تبدیل شده بود.
به سمت صحن اصلی حرکت کردم و یه جای خلوت از حرم نشستم و شروع به زار زدن کردم.
نمیدونم اصلا چرا این ها رو دارم به تو میگم؟
مگه صدام رو میشنوی؟
واقعا خستم از این زندگی کوفتی ...
از خودم تعجب می کردم اصلا چرا اینجوری شدم؟
من که واسه یه چیزی دیگه اومدبودم مشهد!
سرم رو گذاشتم روی پاهام چشم هام رو آروم بستم تا کمی آرامش پیدا کنم.
بعد از چند ثانیه صدای یه آشنا به گوشم رسید که داشت دعا میخوند
سرمو که بلند کردم باور نمیشد پدرم رو میبینم.
صدا کردم
_بابا.....بابای خوبم!
برگشت به سمتم نگاهش به من افتاد
(در نگاهش غم عجیبی دیدم)
روش از من برگردوند انگار ازم ناراحت بودوبلند شد که بره...
سریع کفش هام رو پوشیدم
پشت سرش( شروع کردم به قدم های بلند برداشتن) با کلی غم توصدام گفتم :
_بابا صبر کن ؛
صبر کن ببینمت ؛ بمون پیشم ؛ نرو بابا....
ولی به حرف من توجه نکرد و به راهش ادامه داد.
جمعیت زیادی که تو حرم بود باعث شد بابام رو گم کنم.
نا امید ازهمه.جا ایستادمو به جای خالیش نگاه کردم.
همان لحظه یه نفر دست گذاشت رو شونمو از خواب پریدم بیدار شدم.
【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
رمان تواب #پارت۵ مادرمو.که یکسال قبل فوت آقام بابام براثر سرطان از دست دادم.... شدم بی کس و تنها ؛
تواب
#پارت۶
چند نفر با تعجب بهم نگاه میکردند که گفتم:
_ اتفاقی افتاد؟؟
پیرمردی که منو از خواب بیدار کرده.بود آرام کنار گوشم گفت:
_نه پسرم ؛ اتفاقی نیوفتاده.
لیوان آبی به طرفم گرفتو
گفت:
_بخور کمی حالت بهتر بشه!
همان طور که لیوان آبو از دستش میگرفتم گفتم : پس چی شده؟
+مثل این که خواب پدرتون رو میدیدی؟
تو خواب حرف میزدی.
گفتم : درست نیست حرف هایی که تو خواب میزنی ما بفهمیم پس برای همین بیدارت کردم...
تازه فهمیدم موضوع از چه قراره پس این نگاه ها بی معنا نبود.
ببخشیدی گفتم و از جام بلند شدم.
یه ساعت از اذان مغرب گذشته بود نگاهی.چرخوندم که همون مرد را دوباره دیدم
داشت از حرم خارج میشد قدمهامو.بلندبرداشتم.تا باز گمش نکنم.
داخل صحن صدای جمعیتی که داشتند مداحی می کردند می.اومد.
مداح مولودیه زیبایی.روداشت.میخوند.
درسته الان که دقت کردم صحن ها همه چراغانی شده ؛ حتما امشب شب میلاد یکی از امامانه و برای همینه حتماًصحن ها این همه شلوغ شده.
این مرده حتما میخواد از حرم بیرون بره...
( حرم به قدری شلوغ بود که) جای سوزن انداختن نبود!
اگر گمش کنم دیگه نمی تونم پیدایش کنم!
به خروجی حرم که.رسیدم...
_لعنتی ...
باز.گُمش.کردم...
【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
تواب #پارت۶ چند نفر با تعجب بهم نگاه میکردند که گفتم: _ اتفاقی افتاد؟؟ پیرمردی که منو از خواب بیدا
تواب
#پارت۷
حال باید چیکار میکردم.....
اول رفتم چاقومو تحویل گرفتم.
دست کردم تو جیبم کارت هتلی که برا اتاق گرفته بودم در آوردم
"هتل مدینة الرضا"ع" "
خسته و کلافه رفتم یه ماشین بگیرم
مغزم دیگه کار نمی کرد.
نیاز به استراحت داشتم .
برای اولین تاکسی منتظر دست تکون دادم و بعد از سوارشدن اسم هتل رو بهش گفتم و حرکت کرد.
_آقا خیلی دور هتلش؟
راننده کمی سرشو چرخوند طرفم و با همان لهجه ی شیرین مشهدی گفت :
_نه تا حرم فاصله ای نداریم ولی الان میبینی که چه ترافیکی شده یکم طول میکشه.
گفتم :
_مردم به چی دلشون خوشه که این مراسم ها رو میگیرن؟
+ راننده پرسید:
_برادر مگه شیعه نیستی؟؟
+آره شیعه ام...
ولی دیگه نه به امامی اعتقاد دارم نه به خدا.
راننده تاکسی با تعجبو دهنه.بازنگام میکرد
+پس تو حرم چیکار میکردی ؟
_نمیدونم!
تو الان داری مسافر کشی میکنی؟
خوب تو هم برو به جمع شون....
مگه میلاد امامت نیست ....
راننده گفت :
+من سنی ام
_خوب پس تو هم اعتقادی بهشون نداری؟
راننده.باصدای.بلندومتعجب. سریع پرسید:
کی بهت گفته که ما اعتقادی نداریم؟
سکوت کردم ...
ادامه داد امام رضا وتمام امامان شیعیان فرزندان پیامبر اکرم صلیالله علیه وآله و سلمه...
چطور ممکنه پیامبر اکرم(ص) رو دوست داشته باشیم...
ولی فرزندانشو دوست نداشته باشیم؟
و به اونا اعتقادی نداشته باشیم...
قبور اونا هم برای ما مانند قبر نبی اکرم قابل احترامه، هرگونه بی احترامی به این قبور بی احترامی به شخص پیامبر میدونیم...
حالا تو مذهب شما روز میلاد این بزرگواران محترم هست و شیعیان این روزها رو جشن میگیرند،مذهب من در مورد این مسایل یه اعتقاد دیگه داره ...
درست ماها توسل به مردگانو جایز نمیدونیم
ولی این بزرگوارانو قبول داریم و قابل
احترام اند برای ما ،همینجوری که واسه شیعه قابل احترام اند...
【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
تواب #پارت۷ حال باید چیکار میکردم..... اول رفتم چاقومو تحویل گرفتم. دست کردم تو جیبم کارت هتلی که ب
تواب
#پارت۸
_برادر از حرفی که الان میزنم بهت ناراحتی نشی ولی تو اصلا خدا رو قبول نداری؟
حالا میخوای پیامبرو اهلبیت قضاوت کنی؟
این رو بدون کسی که اعتقاد به خدا نداره
هیچ چیزی نداره...
هرکاری هم دلش بخواهد میکنه
چون فکر میکنه آخرتی وجود نداره!
تعجب کرده بودم از حرفش نمیتونستم چیزی بگم تا آخر مسیر دیگه حرفی نزدم.
بعد از سکوت طولانی بلاخره جلوی هتلی ایستاد
_بفرمایید اینم هتل مدينة الرضا"ع".
ممنون...
پیاده شدم کرایه رو حساب کردم ...
به سمت در ورودی حرکت کردم...
وارد هتل شدم هتل شیک و قشنگی بود
سمت پذیرش هتل رفتم .
_سلام خانم من محمد عباسیم دوروز.پیش.تلفنی اتاق رزو کرده.بودم!
+سلام بله صبر کنید چک کنم .
بعد از کلی معطلی برگشته.بهم.میگه:
آقای عباسی اتاق شما تایک ساعت دیگه تخلیه میشه!
نه.اینکه.هم خسته بودم ، هم کلافه با عصبانیت رو به خانم گفتم :
( خانم محترم من دو روز پیش اتاق رزرو کردم اونوقت شما )
_چرا اتاق منو دادید به یکی دیگه؟؟
( صدامو کمی بلند کردم با خشم کنترل شده گفتم اینجا مگه صاحب نداره این چه طرز مدیریت کردنه)
همکارش که دید عصبانی شدم .
دنبال جوابم سمتم اومد و
( رو به همکارش گفت: )
_خانم موسوی چی شد؟؟
به.ایشون میگم یک ساعت دیگه اتاق تخلیه میشه عصبانی شدن!
تمام اتاق ها پُراند نمی تونم اتاق دیگه ای رو بهشون بدم.
همکارش.نگاهی.بهم.کردو گفت:
_سلام جناب شما بفرماید اینجا استراحت کنید الان میگم سریع اتاق تون روخالی کنند.
بابت این کوتاهیاز طرف مدیریت ازشما معذرت میخام.
بعدرو کرد به
خانم موسوی گفت: زود بگید.
برای.آقایعباسی کیک و چای
بیارند تا اتاق شون ؛تخلیه کنیم تحویل بدیم.
برگشتم.سمت.صندلی.ها
زیرلب گفتم به خوشکی شانس اینجا هم که
همه ی صندلی ها پره...
به جز یه صندلی که اونم کنار یه روحانی بود!
مجبور شدم کنار روحانی بشینم!
【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
تواب #پارت۸ _برادر از حرفی که الان میزنم بهت ناراحتی نشی ولی تو اصلا خدا رو قبول نداری؟ حالا میخو
تواب
#پارت۹
بدون هیچ حرفی رفتم و کنارش نشستم.
روحانی نگاهی مهربونی بهم کرد و گفت :
_سلام...
منم در جوابش فقط سرمو تکون دادم.
روحانی که لبخندی گوشه لبش جاخوش کرده بود رو کردبه من گفت:
_من یک ساعتی هست اینجا منتظر دخترم نشستم...
ازآشنایی باشما خوشحالم بعدخواست دستشو جلو بیاره که باهام دست بده...
باتندیدر جوابش گفتم:
_ولی من نه...
روحانی لبخندش.حفظ.کردو دستشو نگه.
داشتو گفت: چرا ؟
منم برای اینکه حرسشو دربیارم گفتم:
_خوب الان میری بالای منبرو میخوای در مورد بهشت و جهنم حرف بزنی که منم حوصله اشو اصلاً ندارم!
روحانی بااین حرفم قهه قهه زد.که باعث شد چند نفری نظرشون به ما جلب بشه...
از خنده اش ولی بدتر عصبانی شدم
میخواستم بازلجشو در بیارم گفتم:
_خدایی که بنده اشو میندازه تو آتیش.
به چه دردش میخوره؟
روحانی.لبخند.شو.جمع.کردو
متعجب پرسید:
_چی؟
کدوم آتیش؟
_ منظورم آتیش جهنمه!
_ ببین برادر من جهنم که آتیش نداره!
_داری منو مسخره میکنی؟
_استغفرالله برادر چرا مسخره؟
جدی میگم.
_پس این آتیشی که حرفش رو میزنند چیه؟
روحانی دوباره لبخند گرمی مهمون لب هاش کردو گفت:
_ آتیش تو وجود خودمونه...
_وجود خودمون؟
متوجه نمیشم یعنی چی؟؟
برادر من میشه اسمت رو بپرسم؟
_محمدم...
_ببین آقا محمد اون آتیشی.
که میگی اعمال خودمونه که دراین دنیا انجام میدیم ،که باعث میشه درون خودمون شعله ور بشه ،هر چقدر اعمال و گناه هانمون بیشتر باشه آتیش وجودمون هم.بیشتره و ما رو بیشتر میسوزونه،اصلا اجازه بده برات یه مثال بزنم تا کامل متوجه بشی.
【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
تواب #پارت۹ بدون هیچ حرفی رفتم و کنارش نشستم. روحانی نگاهی مهربونی بهم کرد و گفت : _سلام... منم در
تواب
#پارت۱۰
_هیزم رو که دیدی؟؟
+خب آره!
_هيزم اول خودش را مي سوزنه بعد هر چیزی ديگه که دراطرافشه...
انسان گنهکار با اعمال بدش هم خودش رو می سوزنه و هم هر چیزی.که در اطرافش هست.
در واقعا هیزم جهنم خود ما هستیم ...
ما جهنم برای خودمون میسازیم نه خدا...
+ باکنایه گفتم : پس حاجی جون مراقب باش
نسوزی حالا که کنارم نشستی.
دستی به شونه ام زد و باز زد زیر خنده...
یهواز.پشت.سرم.صدای ملایم و آرومی گفت:
_ سلام بابا کی رسیدی؟؟
برگشتم به سمت صدا که با دختر خانم محجبه ای روبه رو شدم.
_سلام دخترم یه چند ساعتی میشه.
(دخترش سرشو پایین انداخت
و برگشت سمتم گفت )
_ببخشید سلام ...
منم.سرموتکون.دادم.
مشغول.خوردن.کیکم.شدم
بعدیک نگاه سوالی به پدرش کردو باسرش طوری که متوجه نشم به من اشاره کرد که کنارپدرش نشسته بودم...
پدرش.با.همون.لبخند.مهربونش گفت:
_ایشون آقا محمده تازه با هم آشنا شدیم.
آقا محمد بلند شو بریم اتاق ما استراحت کن حتما خیلی خسته شدی.
بهتره تا اتاقت آماده بشه بیای اتاق ما
+ممنون ؛ اتاق منم.الاناست.که خالی بشه
_باشه آقامحمد هرجور راحتی
شماره ی اتاق ما چند دخترم؟
_صد و ده...
بعدهمین.طور.که.از.کنارم.بلند.میشد.گفت:
اگر دوست داشتی بعدازظهر میخواهیم بریم حرم خوشحال میشم شما هم با ما تشریف بیاری.
برای اینکه زود تر برن مجبور شدم یه سر تکون بدم و برا خداحافظی از جام بلند بشم...
https://harfeto.timefriend.net/17230456282329
سلام علیکم لطفا نظرتان را درباره رمان به اشتراک بگذارید
مراقبباشیدجدولدشمنراکاملنکنید
اگردیدیدراهیکهمیرویدکفارراخوشحالمیکند
یعنیهمراهپیغمبر"ص"نیستید
#حضرتآقا
🕊📻«@shahidane72»