May 11
من الان حدود ۳ سال است خارج از کشور زندگی میکنم.
مردم قدر ایران را بدانند؛ مشکلات خارج بیشتر از داخل کشور است.
پشت ولی فقیه باشند چراکه همین ولی فقیه باعث شده
ایران از مشکلات بیرون بیآید.
مردم باید بابصیرت باشند...
-شهید مدافع حرم،آقایمحمدهادی ذوالفقاری-
📻🕊«@shahidane72»
🥀شهید ذوالفقاری:
نجف، شهری است مانند تصفیه کن که گناهان را
به سرعت از آدم میگیرد و جای آنها ثواب میدهد...
این مولای ما خیلی مهربان است
مرا در وادی السلام دفن کنید
دوست دارم نزدیک امام باشم...
نجف اشرف
📻🕊«@shahidane72»
میگفت جز حرفِ آقا
حرف هیچکس را گوش نکنید
دنیا و آخرت تو اطاعت از ولایته!
- شهیدمحمدهادیذوالفقاری
🕊📻«@shahidane72»
【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
تواب #پارت۱۰ _هیزم رو که دیدی؟؟ +خب آره! _هيزم اول خودش را مي سوزنه بعد هر چیزی ديگه که دراطرافشه..
تواب
#پارت۱۱
منم به طرف پذیرش رفتم و کارت اتاقم رو گرفتم. نگاهی به کارت کردم
_اوفففف صد و یازده!!!!
یعنی اتاقم جفت اتاق اون حاجیه بود؟
وارد آسانسور شدمو دکمه رو زدم.
خیلی خسته بودم.
با باز شدن در آسانسور سریع از آسانسور خارج.شدم
اتاقم رو پیدا کردم به محض وارد شدنم به اتاق خودم رو ؛ روی تخت انداختم.
داشت چشم ها گرم میشد که گوشیم زنگ خورد!
+ اَه لعنتی ...
حتما زنگ زدن ببینن کار رو تموم کردم یا نه!
_الو سلام...
+سلام ...
_خوب چیکار کردی؟
+تو جمعیت گمش کردم...
_چییییی؟؟؟
_محمد دارم ازت نا امید میشم از اول میدونستم جرئت کشتن کسی نداری...
+ پیداش میکنم ؛
حتما تو یکی از هتل های اطرف حرم رفته.
_احمق تو هتلی هست که خودت اقامت داری. اتاق شصت وشش ؛ اتاق.اونه
+شما این اطلاعات از کجا میارید؟
_این چیزا به تو مربوط نیست...
تو فقط کاری که بهت میگیم انجام میدی.
در ضمن نازنین رو فرستادم تا حواسش بهت باشه.
+ اون دختر رو برای چی ؟
_الان بهت چی گفتم ...
_فقط میگی چشم...
_حرف نازنین حرف ماست ...
_مراقب رفتارت باش...
حرفش که زدو ؛ گوشی رو قطع کرد.
+لعنتی...
میدونه چشم دیدن این دختریه رو ندارم...
باز.میفرسته.سراغم
تکی.به.درخورد...
+اَه خیرسرم اتاق گرفتم راحت باشم...
تواب
#پارت۱۲
+بله!
جواب نداد بلند شدم در رو باز کردم.
یه زن چادری پشت به در اتاق ایستاده.بود
+بله خانم کاری داشتی؟؟
وقتی برگشت با دیدنش چشمام گرد شد.
همنیجور.مات.مانده.بودم...
_چته خوشگل ندیدی؟؟
_الان با این قیافه باید بچه مذهبی
حالا برو کنار چرا مثل مجسمه وایستادی جلوی در!
خودمو.ازجلوی.درعقب.کشیدم...
وارد اتاقم شد .
دختره.نچسب.میدونه.ها.ازش.اصلاً خوشم نمیاد ولی چاره.ای.ندارم انگار باید تحملش کنم
همون طور که داخل اتاق میچرخید وسرک به همه جا میکشید گفت:
_خب برنامه ات چیه؟
+برنامه ای ندارم اگر داشته باشمم به تو یکی نمیگم...
نازنین یه نیشخند حرص.دار.زد و گفت:
_یه چند روزی این شخص اینجاست؛.
البته با گندی که تو امروز زدی
باید ببینم چی دستور میدن...
یادت که نرفته پیش شون سفته داری...
+ نه.نرفته
هم خسته بودم هم کلافه رو به نازنین گفتم:
+ حرفتو.که زدی
حری گورتو.از.اتاق.من.گم.کن
_ چته بد اخلاق شدی تو!
_یعنی امشب نمیخوای پیشت باشم؟
+عوضی گم میشی بیرون یا خودم پرتت کنم؟
با طنازی گفت:
_باشه بابا جوش نیار.
_عزیزم...
_اگر کارم داشتی شماره اتاق من نوده....
باداد.گفتم.برووو.بیرون...
【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
تواب #پارت۱۲ +بله! جواب نداد بلند شدم در رو باز کردم. یه زن چادری پشت به در اتاق ایستاده.بود +بله
رمان تواب
#پارت۱۳
_ چته روانی...
_ دارم میرم.راستی اذان صبح بیدار باش که ساعت ورود و خروجشون رو بدونی...
باید کاری کنی تا بهش نزدیک بشی...
_ بای...
+صبرکن.ببینم.چی.گفتی
+نزدیک بشم؟
_آرره ...
+نزدیک بشم که چی بشه؟؟
_خودت بعدا میفهمی...
( دو قدم سمتم برداشت کنار گوشم به طور پچ پچ گفت:
_یه سری اطلاعات میخوایم که باید به دستش بیاری...
+کسی در این مورد چیزی نگفت....
_الان که فهمیدی!
بادستم.هلش.دادم.عقب...
+باشه حالابرو بیرون که حوصله اتو ندارم...
_بای.عزیزم...
درو که بست خودمو روتخت پرت کردم...
ساعت گوشیم نیم ساعت قبل اذان تنظیم کردم و چشمهامو بستم...
نمیدونم.چه قدر درخاطرات غرق بودم که خوابم برده بود...
با صداي زنگ ساعت بيدار شدم ؛ دست و صورتم شستم و از اتاق بيرون رفتم.
نميدونم نازنين بيدار شده بوديانه!
برام.اصلاً اهمیتی نداشت.
وارد آسانسور که شدم ؛
همين كه خواستم دكمه رو بزنم حاجی و دخترش وارد آسانسور شدند.
حاجی باز بامهربونیو لبخند گفت:
_سلام محمد جان
+سلام
_مثل اینکه قسمت شده تا با هم بریم حرم
نمیدونستم چی بگم گفتم:
+بله انگار!
( دخترش که سلام داده بود با تکان دادن سرم جوابشو داده بودم سر پایین باگوشیش مشغول بود،باصدای آرومی که میخواست من نشنوم...)
_آقاجون دایی پیام داد گفت پایین منتظرمونه
_باشه دخترم.
【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
رمان تواب #پارت۱۳ _ چته روانی... _ دارم میرم.راستی اذان صبح بیدار باش که ساعت ورود و خروجشون رو بد
تواب
#پارت۱۴
به طبقه پایین که.
رسیدیم زود از آسانسور بیرون رفتم.
کمی جلوتر ازهتل شلوغ شده بود.
کنجکاو نگاه میکردم که دختر حاجی گفت:
_بابا ؛ از این طرف دایی اونجاست!
( سرمو که برگردوندم)
نگاهم به نازنین افتاد که روی زمین نشسته
اون مردی همکه قرار بود کارش رو تموم کنم بالای سرش ایستاده...
قدمی که به سمت شون برداشتم
اون مرد تا منو دید گفت:
_سوجان عزیزم بیا کمک کن ؛ این خانم انگار فشارش افتاده!
تا چشم نازنین به من افتاد گفت:
_داداش...
همه نگاه ها به سمتم چرخید از اینکه نازنین من رو داداش صدا کرده بود شوکه شده بودم...
( خودمو جمع کردم)
تنها چیزی که میتونستم تو اون موقعیت به.زبونم.بیارم این بود که
+نازنین چی شده؟
_داداش سرم گیج رفت افتادم!
دست نازنین از رو چادرش گرفتمو بلندش کردم
+خوبی عزیزم ؛ بیا اینجا بنشین.
آقایی لیوان آبی سمتم گرفت...
_ اینوبدیدخواهرتون!
لیوان رو از دستش گرفتمو به.لبهای نازنین نزدیک کردم نازنین یک نگاهی شیطنت آمیزی بهم کردو لیوان از دستم گرفت.
_داداش گلم شرمنده ام....
نگران نباش چیزیم نیست...
+ تودلم گفتم:
ای نازنین هفت خط میدونم همه اینا نقشه اس...
با صدای گرم ودلنشین دختر حاجی به خودم آومدم که نازنین رو مخاطب قرار داده بود.
_خداروشکرحالتون بهترشده؟
_آره ؛ ممنون.
_خب نازنین جان اگه امری نداری مابریم که به نماز برسیم.
_ممنون شما رو هم تو زحمت انداختم.
_کاری نکردیم عزیزم ؛ پس با اجازه ...
حاجی قدمی.سمتم.برداشتو گفت:
_آقا محمد خدا رو شکر خواهرتون بهتر شده ؛ مثل اینکه قسمت نشد باهم بریم حرم فعلا خداحافظ.
+خداحافظ.
به سمت در خروجی رفتند.
【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
تواب #پارت۱۴ به طبقه پایین که. رسیدیم زود از آسانسور بیرون رفتم. کمی جلوتر ازهتل شلوغ شده بود. کنج
تواب
#پارت۱۵
نازنین وقتی که از رفتنشون مطمئن شد روبه من گفت:
_خوبه که این دختره هم اینجاست...
+چی؟؟
+نمیفهم چی داری میگی تو...
+دلیل اینکارت چیه؟؟
به جای اینکه جواب سوالمو بده گفت:
_من با یکی از کارکنان اینجا حرف زدم
که میخام یه اتاق نزدیک برادر ناتنیم برام خالی کنه یعنی خواستم.اتاقمو با یکی عوض کنم.
+اتاق نزدیک به من برای چی میخوای.اون.وقت؟؟
_ بعد کامل بهت میگم.
نازنین با چشم های ریز شده رو به من گفت :
_راستی نگفتی این حاجی و دخترش رو از کجا میشناسی؟
+به تو چه؟
_وای چه داداش بداخلاقی دارم من!
_محمد ؛ فکر کنم این دختر دو یا سه سال ازت کوچکتر باشه؟
+باز چه فکر خبیثی داری تو؟
نازنین باخنده ادامه.داد
_یه فکر شیطانی.
+ دختریه.دیووونه.
گوش کردن به حرف ها و دیدن کارهاش.بدجور عصبیم می کرد رفتم.سمت.آسانسور رفتم تا برگردم.به.اتاقم...
_کجا داداش جونم؟
+ #میرم اتاقم.
_نمیخوای خواهر مریضت رو تا اتاقش همراهی کنی؟
.
ایمان یک انسان مهربان و خوش اخلاق بود. یک انسان صبور که حتی در این مدت زمانی ما با هم زندگی کردیم صدای بلندش را نشنیدم👌. برای من بسیار مهربان بود. هر کدام از ما به خاطر دیگری از خودمان میگذشتیم. ایمان من را مهربانو❤️ و من او را مهربان صدا می زدم😌 و همیشه میگفت: مهربان یعنی نگهبان مهربانو✨. اگر ایمان جایی بود و من در کنارش نبودم و میپرسیدم خوش میگذره؟ میگفت خانم گذشتنی میگذره اما خوش نه، اگر قشنگ ترین جای دنیا هم باشم و تو نباشی بهم خوش نمیگذره مطمئن باش.😞
همیشه میگفت میخواهم برایت خاطرات قشنگ و به یاد ماندنی بسازم🌺، اولینها خیلی خوب در ذهن انسان میماند، میخواهم برایت اولینهای خوبی بسازم و نمیخواهم چیزی بخواهی و به آن نرسی☝️. گاهی اوقات کارهایی میکرد که من میگفتم الان در این موقعیت نیازی نیست این کار را بکنی میگفت تو ارزش بهترین ها رو داری❤️، مثلا لباس عروس👰، عروسیمان را برایم خرید و می گفت دلم میخواهد هر سال سالگرد عروسی تو لباس عروست رو بپوشی و من لباس دامادیام🤵 اما چقدر دنیا بیرحم بود😔. هنوز به دو ماه نرسیده بود پوشیدن لباس عروس که رخت سیاه عزای ایمانم پوشیدم😔 و همه آرزوهامون جلوی چشمانم با دیدن پیکر ایمان سوخت💔. و به سالگرد نکشید که دوباره بخواهیم لباس عروس و داماد بپوشیم.💔
👤شهید ایمان خزاعی نژاد