دلم گرفته...
کدوم گناهم
منو از تو و تورو ازم گرفته!؟😭
بده پناهم(:
نوکرت بهونهی حرم گرفته🥲🚶♂
سخت ترین قسمت رفتن آدم ها
اونجاست که؛
هیچ وقت با خودشون
خاطره هاشون رو نمیبرن…🥀
خدایا ما از شیطون خسته شدیم
خدایا ما از خودمون خسته شدیم
خدایا ما از این رفیقای بی مرام که مارو هل میدن تو صحنه گناه خسته شدیم
اصن از این محیط کوفتی خسته شدیم(:
خدایا ما تورو میخوایم🥺
حاج حسین یکتا میگه:
تو شبای هیئت
همش خودخواه نباش برای خودت گریه کن
برای دوستتم گریه کن...
سلام علیکم
امشب قرار هست رمان جدید قرار دهیم هرشب دو قسمت
به اسم تلنگر شهید
باز خورد شما نسبت به رمان باعث افتخار میباشد.
در ناشناس منتظر نظر های شما خواهیم بود
تلنگر شهید
قسمت 1
سرم رو گرفتم بین دستام و نشستم روی زمین...
اشکام یکی یکی روی گونه ام میریختن...
صدای داد مردا و زنایی که توی آتیش میسوختند توی گوشم میپیچید...
زبونمو روی لبهای خشک و لرزونم کشیدم...
تشنم بود،انگار صد ساله آب نخوردم دوباره بلند شدم و راه افتادم بلکه یه ذره آب پیدا کنم.
ترس همه وجودمو گرفته بود...
بی هدف راه میرفتم...
یه جا صدای یه دختر رو شنیدم رفتم نزدیکتر ولی با دیدن صحنه رو به روم جیغم بلند شد...
من بودم که توی آتیش میسوختم.
سریع شروع کردم به دویدن به سمت مخالف که صدای گوشنوازی بلند شد...
- داری از آیندت فرار میکنی؟
صدا از پشت سرم می اومد برگشتم یه پسر 26ساله بود،ای اینجا چیکار میکرد؟
چرا وقتی اومدم ندیدمش؟
حاال اینا رو بیخیال چی گفت این الان؟
آینده من؟
با چشمایی که از قطره های اشک پوشونده شده بود به پسره نگاه کردم...
چهره زیبایی داشت یه جورایی نورانی بود انگار...
رفتم طرفش...
-هی آقا پسر اینجا کجاست؟
یعنی چی گفتی دارم از آیندم فرار میکنم؟
اصلا تو کی هستی ها؟
لبخندی روی لبش شکل گرفت...
یه دفعه غیب شد...
دویدم سمت جایی که بود...
-کجا رفتیها این پسر؟
لامصب کجا رفتی؟
با دادی که زدم از خواب پریدم...
نفس نفس میزدم...
نگاهم رو دور اتاق چرخوندم...
تاریک بود وقتی مطمئن شدم توی اتاقمم بلند شدم و رفتم بیرون راه آشپزخونه رو پیش گرفتم...
لیوان رو پر آب کردم و سر کشیدم...
وای این چه خوابی بود من دیدم؟
اون پسره چی میگفت اصلا؟
سرمو تکون دادم تا افکار جور واجور رو از ذهنم دور کنم...
لیوان رو گذاشتم روی اوپن و رفتم تو سالن روی کاناپه نشستم...تلویزیون روشن کردم،
شبکه ها رو زیر رو رو کردم یه فیلم عاشقانه پیدا کردم.
دوباره بلند شدم از تو آشپزخونه بسته پفک رو برداشتم و نشستم سر جای اولم و مشغول فیلم دیدن شدم...
دوباره تمام حواسم رفت به خوابی که دیدم ...
اصلا فیلم رو فراموش کردم...
نگاهم به ساعت افتاد...
4 صبح بود...
تلویزیون رو خاموش کردم و روی کاناپه دراز کشیدم سه ثانیه بیشتر طول نکشید خوابم برد...
تلنگر شهید
قسمت2
رژ صورتی رنگم رو برداشتم و کشیدم روی لبم...ریمل و رژگونه هم زدم...
مانتو قرمز و شلوار مشکیم پوشیدم..مقنعه مشکی هم سرم کردم..
هر چی موهامو میزدم زیر مقنعه بازم دو سه تکه اش بیرون میموند...
بیخیال...
بعد از برداشتن کلاسور رفتم تو آشپزخونه مامان بابا مشغول خوردن صبحونه بودن.
با لبخند گفتم:
-سالم خانواده محترمه
بابا: سلام خوشکله بابا بیا بشین صبحونتو بخور
-نوچ باید برم دیرم میشه
مامان یه لقمه برام گرفت و داد دستم
-مرسی مامان خوشتیپم ...
مامان:برو بچه خودتو لوس نکن
خندیدم و بعد از خدافظی رفتم بیرون...
در ماشین رو باز کردم و سوار شدم.
جونم بزن که بریم...
پخش رو روشن کردم و صداش رو بلند.
ساسی مانکن میخوند
و منم گردنمو تکون میدادم.
رسیدم چراغ قرمز...
با دستم ضربه روی فرمون زدم و گفتم
-ای بابا اینم مملکته آخه؟
سرمو تکون دادم و پخش رو کم کردم...
تقه ای به پنجره خورد..
چرخیم بازم این بچه گدا ها.
بیخیال گوشیمو برداشتم...
اسامو چک کردم...
سمانه،این دختره چیکار داره با من؟
بازش کرد
-سلام دنیا ببخشید میدونم اشتباه کردم بهت تهمت زدم دیروز فرزانه بهم گفت :
اصل قضیه چی بوده تو رو خدا حلالم کن
خودم به بچه ها راستشو میگم..
هرکس سوره جمعه را در هر شب جمعه بخواند کفاره گناهان ما بین دو جمعه خواهد بود ✅
#شب_جمعه
#قرارهفتگی
#قرآن
انگشتر سفیر
@angoshtarsafir