eitaa logo
【 ݥڪٺݕ‌ۮࢪس‌شۿۮݳ🇵🇸 】
781 دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1.3هزار ویدیو
45 فایل
گویندچرادل‌به‌شهیدان‌دادی!؟ والله‌که‌من‌ندادم‌آنهابردند💚🌱 بگوشیم👇 https://harfeto.timefriend.net/17230456282329 کانال دوم @yaran_mehdizahra313 کپی‌رگباری‌؟حلالت‌رفیق 「ٺــــوَڶُــــــڌ۲۶آݕـــإݩ¹⁴۰¹❥︎」 「 اِݩقضا!؟تـﺄخداچہ‌بخـۈاهـد」
مشاهده در ایتا
دانلود
من تصمیم گرفتم اسمم را عوض کنم از این به بعد من دیگر میترا نیستم زینبم او می‌دانست میترا اسم قشنگی است ولی چون حضرت زینب (س) را خیلی دوست می‌داشت اسمش را زینب گذاشت 🕊📻«@shahidane»
من الان حدود ۳ سال است خارج از کشور زندگی میکنم. مردم قدر ایران را بدانند؛ مشکلات خارج بیشتر از داخل کشور است. پشت ولی فقیه باشند چراکه همین ولی فقیه باعث شده ایران از مشکلات بیرون بیآید. مردم باید بابصیرت باشند... -شهید مدافع حرم،آقای‌محمدهادی ذوالفقاری- 📻🕊«@shahidane72»
🥀شهید ذوالفقاری: نجف، شهری است مانند تصفیه کن که گناهان را به سرعت از آدم میگیرد و جای آنها ثواب میدهد... این مولای ما خیلی مهربان است مرا در وادی السلام دفن کنید دوست دارم نزدیک امام باشم... نجف اشرف 📻🕊«@shahidane72»
‏می‌گفت جز حرفِ آقا حرف هیچکس را گوش نکنید دنیا و آخرت تو اطاعت از ولایته! - شهیدمحمدهادی‌ذوالفقاری 🕊📻«@shahidane72»
【 ݥڪٺݕ‌ۮࢪس‌شۿۮݳ🇵🇸 】
تواب #پارت۱۰ _هیزم رو که دیدی؟؟ +خب آره! _هيزم اول خودش را مي سوزنه بعد هر چیزی ديگه که دراطرافشه..
تواب منم به طرف پذیرش رفتم و کارت اتاقم رو گرفتم. نگاهی به کارت کردم _اوفففف صد و یازده!!!! یعنی اتاقم جفت اتاق اون حاجیه بود؟ وارد آسانسور شدمو دکمه رو زدم. خیلی خسته بودم. با باز شدن در آسانسور سریع از آسانسور خارج.شدم اتاقم رو پیدا کردم به محض وارد شدنم به اتاق خودم رو ؛ روی تخت انداختم. داشت چشم ها گرم میشد که گوشیم زنگ خورد! + اَه لعنتی ... حتما زنگ زدن ببینن کار رو تموم کردم یا نه! _الو سلام... +سلام ... _خوب چیکار کردی؟ +تو جمعیت گمش کردم... _چییییی؟؟؟ _محمد دارم ازت نا امید میشم از اول میدونستم جرئت کشتن کسی نداری... + پیداش میکنم ؛ حتما تو یکی از هتل های اطرف حرم رفته. _احمق تو هتلی هست که خودت اقامت داری. اتاق شصت وشش ؛ اتاق.اونه +شما این اطلاعات از کجا میارید؟ _این چیزا به تو مربوط نیست... تو فقط کاری که بهت میگیم انجام میدی. در ضمن نازنین رو فرستادم تا حواسش بهت باشه. + اون دختر رو برای چی ؟ _الان بهت چی گفتم ... _فقط میگی چشم... _حرف نازنین حرف ماست ... _مراقب رفتارت باش... حرفش که زدو ؛ گوشی رو قطع کرد. +لعنتی... میدونه چشم دیدن این دختریه رو ندارم... باز.میفرسته.سراغم تکی.به.درخورد... +اَه خیرسرم اتاق گرفتم راحت باشم...
تواب +بله! جواب نداد بلند شدم در رو باز کردم. یه زن چادری پشت به در اتاق ایستاده.بود +بله خانم کاری داشتی؟؟ وقتی برگشت با دیدنش چشمام گرد شد. همنیجور.مات.مانده.بودم... _چته خوشگل ندیدی؟؟ _الان با این قیافه باید بچه مذهبی حالا برو کنار چرا مثل مجسمه وایستادی جلوی در! خودمو.ازجلوی.درعقب.کشیدم... وارد اتاقم شد . دختره.نچسب.میدونه.ها.ازش.اصلاً خوشم نمیاد ولی چاره.ای.ندارم انگار باید تحملش کنم همون طور که داخل اتاق میچرخید وسرک به همه جا میکشید گفت: _خب برنامه ات چیه؟ +برنامه ای ندارم اگر داشته باشمم به تو یکی نمیگم... نازنین یه نیشخند حرص.دار.زد و گفت: _یه چند روزی این شخص اینجاست؛. البته با گن‌دی که تو امروز زدی باید ببینم چی دستور میدن... یادت که نرفته پیش شون سفته داری... + نه.نرفته هم خسته بودم هم کلافه رو به نازنین گفتم: + حرفتو.که زدی حری گورتو.از.اتاق.من.گم.کن _ چته بد اخلاق شدی تو! _یعنی امشب نمیخوای پیشت باشم؟ +عوضی گم میشی بیرون یا خودم پرتت کنم؟ با طنازی گفت: _باشه بابا جوش نیار. _عزیزم... _اگر کارم داشتی شماره اتاق من نوده.... باداد.گفتم.برووو.بیرون...
【 ݥڪٺݕ‌ۮࢪس‌شۿۮݳ🇵🇸 】
تواب #پارت۱۲ +بله! جواب نداد بلند شدم در رو باز کردم. یه زن چادری پشت به در اتاق ایستاده.بود +بله
رمان تواب _ چته روانی... _ دارم میرم.راستی اذان صبح بیدار باش که ساعت ورود و خروجشون رو بدونی... باید کاری کنی تا بهش نزدیک بشی... _ بای... +صبرکن.ببینم.چی.گفتی +نزدیک بشم؟ _آرره ... +نزدیک بشم که چی بشه؟؟ _خودت بعدا میفهمی... ( دو قدم سمتم برداشت کنار گوشم به طور پچ پچ گفت: _یه سری اطلاعات میخوایم که باید به دستش بیاری... +کسی در این مورد چیزی نگفت.... _الان که فهمیدی! بادستم.هلش.دادم.عقب... +باشه حالابرو بیرون که حوصله اتو ندارم... _بای.عزیزم... درو که بست خودمو روتخت پرت کردم... ساعت گوشیم نیم ساعت قبل اذان تنظیم کردم و چشمهامو بستم... نمیدونم.چه قدر درخاطرات غرق بودم که خوابم برده بود... با صداي زنگ ساعت بيدار شدم ؛ دست و صورتم شستم و از اتاق بيرون رفتم. نميدونم نازنين بيدار شده بوديانه! برام.اصلاً اهمیتی نداشت. وارد آسانسور که شدم ؛ همين كه خواستم دكمه رو بزنم حاجی و دخترش وارد آسانسور شدند. حاجی باز بامهربونیو لبخند گفت: _سلام محمد جان +سلام _مثل اینکه قسمت شده تا با هم بریم حرم نمیدونستم چی بگم گفتم: +بله انگار! ( دخترش که سلام داده بود با تکان دادن سرم جوابشو داده بودم سر پایین باگوشیش مشغول بود،باصدای آرومی که می‌خواست من نشنوم...) _آقاجون دایی پیام داد گفت پایین منتظرمونه _باشه دخترم.
【 ݥڪٺݕ‌ۮࢪس‌شۿۮݳ🇵🇸 】
رمان تواب #پارت۱۳ _ چته روانی... _ دارم میرم.راستی اذان صبح بیدار باش که ساعت ورود و خروجشون رو بد
تواب به طبقه پایین که. رسیدیم زود از آسانسور بیرون رفتم. کمی جلوتر ازهتل شلوغ شده بود. کنجکاو نگاه میکردم که دختر حاجی گفت: _بابا ؛ از این طرف دایی اونجاست! ( سرمو که برگردوندم) نگاهم به نازنین افتاد که روی زمین نشسته اون مردی همکه قرار بود کارش رو تموم کنم بالای سرش ایستاده... قدمی که به سمت شون برداشتم اون مرد تا منو دید گفت: _سوجان عزیزم بیا کمک کن ؛ این خانم انگار فشارش افتاده! تا چشم نازنین به من افتاد گفت: _داداش... همه نگاه ها به سمتم چرخید از اینکه نازنین من رو داداش صدا کرده بود شوکه شده بودم... ( خودمو جمع کردم) تنها چیزی که میتونستم تو اون موقعیت به.زبونم.بیارم این بود که +نازنین چی شده؟ _داداش سرم گیج رفت افتادم! دست نازنین از رو چادرش گرفتمو بلندش کردم +خوبی عزیزم ؛ بیا اینجا بنشین. آقایی لیوان آبی سمتم گرفت... _ اینوبدیدخواهرتون! لیوان رو از دستش گرفتمو به.لبهای نازنین نزدیک کردم نازنین یک نگاهی شیطنت آمیزی بهم کردو لیوان از دستم گرفت. _داداش گلم شرمنده ام.... نگران نباش چیزیم نیست... + تودلم گفتم: ای نازنین هفت خط میدونم همه اینا نقشه اس... با صدای گرم ودلنشین دختر حاجی به خودم آومدم که نازنین رو مخاطب قرار داده بود. _خداروشکرحالتون بهترشده؟ _آره ؛ ممنون. _خب نازنین جان اگه امری نداری مابریم که به نماز برسیم. _ممنون شما رو هم تو زحمت انداختم. _کاری نکردیم عزیزم ؛ پس با اجازه ... حاجی قدمی.سمتم.برداشتو گفت: _آقا محمد خدا رو شکر خواهرتون بهتر شده ؛ مثل اینکه قسمت نشد باهم بریم حرم فعلا خداحافظ. +خداحافظ. به سمت در خروجی رفتند.