تواب
#پارت۴۶
_مومن بیا تا داستان شروع نشده کنارم بشین
بابام بود که دایی رو کنار خودش دعوت می کرد
من و دایی هم به جمع اضافه شدیم من کنار نازنین و دایی کنار بابام نشستیم
دم غروب بود عملیات والفجر ؛ رو داشتیم
اوضاع زیاد خوب نبود
تو اون عملیات شهید خیلی دادیم
خیلی از بچه ها فرصت جنگیدن هم پیدا نکردن و شهید شدند .
اونایی که فرصت مقاومت داشتند با تمام قدرت تلاش میکردند ولی از زمین و آسمون ما مورد هدف دشمن بودیم.
صدا؛صدای تیر و تفنگ و....
بود ؛ فقط بوی باروت و خون بود.
باید تا اومدن نیروی و کمکی این مقاومت رو حفظ میکردیم چاره ای نبود نباید دشمن میفهمید دست ما خالیه
من و چهار نفر دیگه از بچه ها تو کانالی که کنده بودیم شروع به جنگیدن کردیم جواب هر پنج تیر دشمن یک تیر ما بود ولی بازهم سرسخت
ایستادیم همون جا بود یه تیر ناقابل مهمون پام شد.
یکی از بچه ها شهید شد
فقط سه نفر مانده بودیم ولی باز تسلیم نشدیم
تسلیم شدن برای ما معنایی نداشت
هدف فقط مقاومت و ایستادگی بود.
تواب
#پارت۴۷
کم کم داشت تمام گلوله هامون تموم می شد.
رفیقم خواست تا بچه ها به عقب برن با اینکه قبول نمیکردند ولی به هر قیمتی بود اون دونفر رو فرستاد تا برن عقب تا کمک بیارن .
هر چی به رفیقم گفتم من پوشش میدم تو هم برو عقب گوش نکرد که نکرد.
منم که پام ناجور خونریزی داشت نمی تونستم برگردم.
خلاصه چند ساعتی رو ما تو کانال بودیم تا کمک رسید
رفیقم با تمام مردونگیش و ۼیرتش اجازه نداد تا اسیر بشیم.
_ایولاداره ؛ مرد فقط همین رفیقتون
اگر ماها هم تو این دنیا یه دونه از این رفیقا داشتیم دیگه هیچ غمی نبود.
حاجی همین طور که رو شونه ی اون مردی که دایی میگفتند زد و گفت:
_درسته آقا محمد
منم زرنگ بودم سریع این رفاقت رو وصل کردم به فامیل شدن من نذاشتم رفیق با معرفتم رو زمونه ازم بگیره
متعجب و گیج نگاهش میکردم که با لبخند ادامه داد
_ رفیقم ؛ آقا کمال شد دایی بچه هام
این رفاقت و برادری باید موندگار میشد
حاجی آروم شونه ی اون مرد رو بوسید و گفت:
الان هم بعد از سالها هنوز زنده بودنم رو مدیونش هستم.
【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
🇮🇷 مراسم اهدای مدال طلا به آقایرستمی
اصلا مهم نیست قامتشون کمتر از دیگر مردان هست مهم اینکه مردانه خداوند را بندگی میکنند و حرمت احکام خدا را در دل سرزمین آزاد حفظ میکنند
_تبریكبهایرانوایرانی
@shahidane72
【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
تواب #پارت۴۷ کم کم داشت تمام گلوله هامون تموم می شد. رفیقم خواست تا بچه ها به عقب برن با اینکه قبو
تواب
#پارت۴۸
بعداز اینکه نیروی کمکی رسید بچه ها مارو به بیمارستان صحرایی منتقل کردن
فکر کنم دو روز اونجا بودم من که بیشتر اون روزا بیهوش بودم اینو رفیقم و پرستارم بهم گفت.
بعد دو روز همراه کمال ما رو اعزام کردن عقب
ولی خب دیر شده بود
دکترا گفتند زخم پات عفونت داره و اگر قطع نشه ممکنه کل بدنت رو بگیره
همونجا بود که یادگاری جنگ رو با جون و دل حس کردم.
_حاجی چند سالتون بود اون موقع؟
سوالی بود که نازنین پرسید
تمام وقت حرفای حاجی رو با جون و دل گوش داده بودم این باعث تعجبم شده بود.
_بیست و یک سال داشتم دخترم
_تو اون سن ؛اول جوونی اول شوق و ذوق زندگی چه جوری کنار آومدید با پای قطع شده ؟
_سخت نبود چون عاشق بودیم
کسی که میره واسه جنگیدن باید عاشق باشه عاشق راهی که انتخاب کرده هدفی که پیش رو داره
ما روز اول میدونستیم ممکن هر اتفاقی برامون پیش بیاد پس سخت نبود پذیرفتنش.
تو اون عملیات چه گلهایی که پرپر شدن من که در میان اون شهداء کمترین مجروحیت رو دیده بودم .
تواب
#پارت۴۹
_خانمتون چه جوری بهتون بله گفت: ؟
_حاجی با خنده و شوقی ذوقی که تو چشماش موج میزد رو به نازنین کردو گفت:
روحش شاد باشه این سوال منم بود ازش
وقتی بهش گفتم چرا میخوایی به من جواب مثبت بدی گفت:
_من جنگ نرفتم ؛ نمیتونم برم
ولی حالا که توفیق خدمت شده
اونم به شما ؛ چه جور نادیده بگیرم ؟
مگر قلب شما الان با قبل از قطع پاتون فرقی کرده ؟
مهم قلبتونه که یاد خدا رو داره
منم اگر قابل بدونید مشتاق خدمت به شماهستم.
خلاصه که از این کمال آقای با معرفت
با اون خواهر همه چی تمامش چیزی جز این انتظاری نمی رفت.
سالها زحمت من رو کشید خدا اجرش رو با خانم فاطمه ی زهرا سلام الله علیها بهش عطا کنه روحش شاد باشه .
آقا کمال ؛ دایی یا همون مرد مورد نظر ما تا اون زمان داشت در سکوت به حرفهامون گوش میکرد .
نمی دونم چیه این مرد مهم بود که قرار بر کشتنش گذاشتند.
مگر چی باخودش داشت که قرار بود من جونش رو بگیرم ؟
تمام سوالاتی که تو ذهن داشتم ولی جوابی براشون نبود
من حق سوال کردن نداشتم
فقط باید اجرا میکردم
به واسطه ی تهدیدی که هر لحظه برای خانوادم بود مجبور به اجرا بودم و بس...
【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
تواب #پارت۴۹ _خانمتون چه جوری بهتون بله گفت: ؟ _حاجی با خنده و شوقی ذوقی که تو چشماش موج میزد رو
تواب
#پارت۵۰
بعد از رفتن محمد و خواهرش دایی شروع کرد به صحبت
_حاجی این دونفر از کجا پیدا شدن ؛ یهویی وسط این مسافرت؟
اصلاً تو کجا باهاشون آشنا شدی؟
چه طور بهشون اعتماد کردی؟
پدر با همون لحن آروم و لبخند به لب رو به دایی گفت:
_چرا سخت میگیری برادر من
من و سوجان با این خواهر و برادر تو همین هتل آشنا شدیم و چند باری هم اتفاقی همراه هم بودیم همین ، چیز دیگه ای نیست شما هم بی دلیل نگرانی!
_نمیشه خوش خیال بود حاجی
الان اوضاع زیاد خوب نیست باید احتیاط کرد باید مراقب بود.
حاجی اینقدر زود به همه اعتماد نکن !
همیشه همین بوده و هست کلا عادت داری به همه زود اعتماد میکنی.
_چشم من تسلیمم !
خوبه؟ بیشتر هم مراقب باش !
_چشمت روشن به جمال آقا
فقط نگران بودم خواستم بيشتر احتیاط کنید.
پدر دستی رو شونه ی دایی گذاشت و بهش اطمینان داد که بیشتر مراقب هست و با همون روی خوش خواست که بریم برای استراحت
پاشدیم و راهی اتاق...
در راه از دایی پرسیدم
_دایی جان!
_جان دایی
_الان نازنین شماره و آدرس من رو میخواست تا بیشتر باهم دوست باشیم من نباید بهش بدم ؟
_دایی تا خواست حرفی بزنه پدر پیش دستی کرد و گفت:
_یه شماره وآدرس دادن که سوال نداره بابا !
ان شاالله که دوستای خوبی برای هم باشید.
دایی سری به تاسف تکون داد و رو به بابام گفت:
همین الان گفتی چشم...
【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
تواب #پارت۵۰ بعد از رفتن محمد و خواهرش دایی شروع کرد به صحبت _حاجی این دونفر از کجا پیدا شدن ؛ یهو
تواب
#پارت۵۱
گیج خواب بودم ولی صدای زنگ گوشیم مگه
میذاشت
این چند روز یه خواب درست و حسابی نداشتم کلافه نشستم و دنبال گوشیم بودم به محض پیدا کردنش بدون چک کردن مخاطب تماس رو وصل کردم
_بله
_هنوز که خواابی؟
صدای پراز جیغ و داد نازنین بود که خواب رو کلا پروند
_چیه ؟ چی کارم داری ؟
_پاشوبابافکر کردی اومدی خوش گذرونی که تا این موقع هنوز خوابی؟
پاشو برو دنبال بلیط
_بلیط برا چی؛کجا؟
_بلیط دربست به جهنم!
پاشو برو بلیط برگشت رو بگیر
فقط مراقب باش بلیط حاجی رو هم تو باید بگیری که کنار هم باشیم .
کامل نشستم دیگه خواب شیرین به کل از سرم پرید
_خب اون وقت چه جوری براشون بلیط بگیرم؟
_اون دیگه به استعداد خودت برمیگرده
پاشو زود باش خوابت نبره دوباره!
_نه بابا خوابو که کوفتمون کردی!
حالاهم خداحافظ
بای بای پراز خنده ی نازنین رو دیگه گوش نکردم و قطع کردم.
تو فکر این بودم چه جوری میتونم برای حاجی هم بلیط بگیرم!
آخه نمیگه به تو چه خودم میگیرم؟
ااای خدا عجب گرفتاری شدم.
تواب
#پارت۵۲
نه نشستن فایده نداره .
پاشدم لباس پوشیدم و به سمت فضای باز هتل رفتم همین طور که در حال قدم زدن بودم صدای خیلی وحشتناکی من رو شوکه کرد.
گیج فقط به اطرافم نگاه میکردم
صدای چی بود؟
این سوال رو از مردی پرسیدم که پریشون داخل هتل شد.
_داداش بیرون اوضاع خرابه!
_برای چی؟
_مگرخبر نداری؟
دیشب یهویی اعلام کردن بنزین گرون شده!
مردم خیلی عصبی اند ریختن تو خیابونها
این سرو صدا ها واسه همینه
هنوز مرد کنار دستم نرفته بود که حاجی و اون دایی که کمال بود اسمش، هراسون اومدن بیرون
بهشون گفتم داستان چیه و صلاح نیست برن بیرون من و حاجی راهی داخل هتل شدیم ولی آقا کمال گفت: میره بیرون ببینه اوضاع چه طوره
به سالن هتل رسیدیم و کنار حاجی نشستم
دنبال حرفی بودم که بتونم سر صحبت رو باز کنم تا بلیط برگشت رو من بگیرم ولی مگه حرفی پیدا میشد کلافه سرم رو چرخوندم دیدم حاجی به تلویزون نگاه میکنه ...
تواب
#پارت۵۳
خودشه همین درگیری ها میتونست بهانه ای باشه واسه بلیط گرفتنم سرخوش از روزنه ی امیدی که پیدا کرده بودم گفتم:
_ اوه حاجی مثل اینکه اعتراض ها هم خیلی سنگینه ؛حالا چه طور برم بلیط بگیرم تو این شلوغی؟
_کارهای دنیا راحت شده آقامحمد ناراحت نباش ؛ اینترنتی؛ بدون هیچ دردسری بلیط میگیریم
ای بابای تو دلم.گفتم:
چی فکرکردی محمد که حاجی بچه اس که راحت گول بخوره اون تیز تر از حرفاست.
نمیشه بابا ؛اینترنتی نمیشه بلیط گرفت
صدای گرم دختر حاجی بود که نوید خوشی بهم.میداد ایستادم و سلام کردم
نمیدونم چی شده بود که وقتی این دختر رو با این حجب و حیا می دیدیم اختیار پاهام دست خودم نبود.
این رو از تعجب کردن نازنین هم میشد فهمید وقتی چشماش رو گرد کرده بود و با پوزخند نگاهم میکرد
جواب کوتاه وآرومی بهم داد برعکس نازنین که صداش مثل شیپور بود تو مغزم...
همه که نشستند حاجی رو به دخترش گفت:
_سوجان بابا ؛ چرا اینترنتی نمیشه بلیط گرفت؟
_ اینترنت قطع کردن باید برای خرید بلیط حتما حضوری رفت.
تواب
#پارت۵۴
تعلل دیگه نباید می کردم سریع پاشدم گفتم: _بلیط های برگشت با من
و منتظر اعتراض حاجی نموندم.
بعد از خرید بلیط قطار به هتل برگشتم
وقتی به هتل رسیدم تصمیم گرفتم بلیط ها رو خودم بدم به حاجی به در اتاق حاجی رسیدم بعد از در زدن سر پایین منتظر موندم تا بیاد و بلیط رو بهشون بدم در که باز شد با لبخند گفتم:
_بفرماییدحاجی ......
سرمو که بلند کردم دیدم
جای حاجی دخترش درو باز کرده
_سلام
_سلام ببخشید فکر کردم پدرتون هست.
بلیط رو گرفتم سمتشون بفرمایید.
_پدر بیرون کار داشتند نیستند
بعد بلیط هارو گرفت و ملایم تشکری کرد و ادامه داد:
_اینم هزینه ی بلیط ها بفرمایید.
سرمو که تا اون موقع پایین بود کمی بالا آوردم ونگاهمو روی گل های چادر سفیدش نگه داشتم بیشتر از این اجازه ی بالا اومدن به نگاهم رو ندادم
دلخور گفتم :
قابلی نداره از طرف من به حاجی بگید همین که تو این سفر باهاشون آشنا شدم کفایت میکنه
بعد هم سریع یک
یاعلی گفتم برگشتم سمت اتاقم...
تواب
#پارت۵۵
امروز روزآخر این سفره و ما هنوز کاری نکردیم مشخص نیست آخر این داستان چی میشه من واقعا باید این کار رو بکنم یا نکنم؟
وگرنه سر زن عمو ودختر عموم چی پیش میاد؟
کلافه و سردرگم تو همین فکر ها بودم که در اتاق به صدا در آمد
_بله؟
_داداش جون آماده نشدی ؟
صدای نازنین بود مگه ما قرار بود بریم جایی؟
پاشدم در رو باز کردم و نازنین رو با کمی فاصله جلوی در کناره دختر حاجی دیدم
_داداش!!
چرا هنوز آماده نیستی بعد میگن خانم ها دیر حاضر میشن زود باش الان حاجی هم میاد!!!
وقتی دید از هیچی خبر ندارم رو کرد به دختر حاجی و گفت:
_سوجان من با اجازه یه کمکی به داداش بکنم تا زودتر بشه بریم
_باشه عزیزم من منتظرم
نازنین از کنارم رد شد با اتاق و آروم گفت: مگه اون گوشیتو چک نکردی؟؟؟
_نه
_ای بابا محمد اصلا حواست نیستا برا چی ما اینجاییم!!
_خب حالا مگه چی شده؟
_زود بپوش برای آخرین بار با حاجی و دخترش بریم حرم تا من جا پای این دوستی رو خوب محکم کنم.
درضمن یه پیراهن یشمی داشتی اونو بپوش یکم تو چشم باشی !
این رو گفت و رفت بیرون
منم به ناچار سریع همون پیراهن یشمی رو پوشیدمو واسه رفتن آماده شدم...
تواب
#پارت۵۶
با حاجی و دخترش راهی حرم شدیم.
نمی دونم چرا این داییشون هیچ وقت باهاشون نیست.
به ورودی حرم که رسیدیم حاجی گفت :بهتره بریم زیر زمین تا درقسمت خانواده گی باشیم و راحت بتونیم دعا وداع رو بخونیم.
_عالیه حاج آقا خدا خیرتون بده
نازنین بود که سریع جواب داد منم که فقط نظارگر بودم.
دور از جمعیتو در خلوت ترین قسمت نشستیم و حاجی کتاب رو باز کرد و شروع کرد به دعا خوندن دخترش و نازنین هم کتاب به دست نزدیکش نشستند و منم به ناچار کنار حاجی نشستم.
داشت کم کم حوصله ام سر میرفت که
وسط های اون کلمه های عربی که میگفت:
شروع به مناجات کرد یه مناجاتی که عجیب به دلم نشست
(خدایا ټومنو خوب میشناسی،
من همان طفل بازیگوشم،هر جا که بروم،
هر دستهگلی که به آب دهم،
آخر سر، پناهم تویی خدای من)
یعنی واقعا؟؟؟
این دسته گلهایی که من به آب دادم خدا
می بخشه؟
یعنی هنوز هم میشه برگشت؟
حاجی چی میگه؟؟؟؟
میگه لذت بخش ترین لحظه ؛ لحظه ی توبه هست!!!
باید بگه سخت ترین کار دنیا!!!
نمی دونم چرا دوست دارم واسه یه توبه ی جانانه دست به کار بشم ولی ته دلم قرص نیست که بخششی هم در کار باشه!!
این همون ناامیدیه که حاجی میگه مؤمن نباید داشته باشه و واسش ممنوعه.
تواب
#۵۷
سرمو که بلند کردم از تعجب چیزی که میدیدم خشکم زد.
نازنین...!!!
نازنین داشت گریه میکرد!!!
یعنی اینقدر تو نقشش فرو رفته؟
صدای گرم و دلنشین حاجی منو به گذشته برد زمانی که به این نقطه از سیاهی نرسیده بودم
کمی پاک تر و کمی بهتر از الان بودم
خودمو هر چه تو گذشته گشتم بهتر از الان دیدم
نمیدونم چرا اختیار اشک هام دستم نبود
حالم یه جوری بود !
جوری که تا حالانبودم و این از من کمی عجیب بود...
انگاری دلم داشت میگفت:
_نازنین داره یه اتفاقی می افته!!
یه چیزی مثل پشیمونی از موقعیت الانت داره تو قلبت قوت میگیره
ولی یه دلم هم.سر سخت میگفت:
باید نقش بازی کنم
باید تلاش کنم تابتونم گول بزنم و نقشه ام داره خوب جلو میره اینها همه واسه اینه که من دارم کارم رو عالی انجام میدم.
خودمو که نمی تونستم قوول بزنم و خوب میدونستم کدوم صحت بیشتری داره ولی چرا باورش سخته برام رو نمیدونم؟
لحظه ای نگاهم به سوجان افتاد ظاهر و حال و هواش برام جالب و جدید بود.
فکر کنم داشتن این جور دوستی یه نعمت باید باشه که من هیچ وقت نداشتم و نخواهم داشت.
آخرهای دعا بود و من دور از چشم همه کلی اشک که بی اراده ریخته بودم.
سریع و پنهونی صورتم رو پاک کردم و در جواب التماس دعای سوجان رو با همچنین ،
گرفته ای گفتم.
بعد از دعا راهی هتل شدیم تا برای فردا آماده بشیم.
تواب
#پارت۵۸
امروز هم مثل این چند روز خسته و کلافه بودم باید یه استراحت اساسی داشته باشم خواستم سمت تخت برم که نگاهم روی میز افتاد
بسته ی مشکل گشایی که اون دختربچه بهم داده بود.
با خودم گفتم ببین این هم یه نشونه است!
نگاهم که به بسته افتاده یه لحظه یادم اومد اون روز تو بیمارستان موقعی که دختر عموم حالش خیلی خراب بود ؛ که فکر می کردم دیگه پر میکشیه.
به محوطه بیمارستان رفتم حالم اصلا خوب نبود...
من تو این دنیا کسی رو جز دختر عمو و زن عموم نداشتم بغض بدی گلومو گرفته بود.
اصلا حواسم به مرد سالخورده ای که کنارم نشسته بود، نبود
پیرمرد بعد از چند دقیقه گفت :
_پسرم من نمیدونم برای چی گریه
میکنی فقط اینو میدونم از رحمت خدا هیچ وقت نباید غافل ناامید شد.
فقط اونکه میتونه کمکت کنه.
قطره اشکی روی گونه هاش سر خورد پایین اومد و ادامه داد
مرگ و زندگی دست خداست ما از آینده خبر نداریم.
اینو من دیر فهمیدم
وقتی باعث شدم نامزدی پسرم با دختر که سرطان داشت بهم بخوره در حالی که اون دوتا خیلی همدیگه رو دوست داشتند..
اون دختر الان بیماریش کاملا خوب شده
اما الان پسرم دوماه تو کماست ...
بازی سرنوشت رو میبینی ....
همش به پسرم میگفتم این دختر چند ماهی بیشتر زنده نیست اینقدر گفتمو گفتم...
تا از دختره سرد شد.