eitaa logo
【 ݥڪٺݕ‌ۮࢪس‌شۿۮݳ🇵🇸 】
887 دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
1.1هزار ویدیو
41 فایل
گویندچرادل‌به‌شهیدان‌دادی!؟ والله‌که‌من‌ندادم‌آنهابردند💚🌱 بگوشیم👇 https://harfeto.timefriend.net/17230456282329 کانال دوم @yaran_mehdizahra313 کپی‌رگباری‌؟حلالت‌رفیق 「ٺــــوَڶُــــــڌ۲۶آݕـــإݩ¹⁴۰¹❥︎」 「 اِݩقضا!؟تـﺄخداچہ‌بخـۈاهـد」
مشاهده در ایتا
دانلود
تواب گوهرشاد هر روز به سرکشی کارگران به مسجد میرفته. روزى طبق معمول براى سرکشى کارها به محل مسجد رفته بوده، در اثر باد مقنعه و حجاب او کمى کنار رفت و یک کارگر جوانى چهره او را دید. جوان بیچاره دل از کف داد و عشق گوهرشاد صبر و طاقت از او ربود تا آنجا که  بیمار شد و بیمارى او را به مرگ نزدیک کرد. چند روزی بود که به سر کار نمی رفت و گوهر شاد حال او را جویا میشه به او خبر دادند جوان بیمار شده لذا به عیادت او رفت. چند روز گذشت و روز به روز حال جوان بدتر میشد. مادرش که احتمال از دست رفتن فرزند را جدى دید تصمیم گرفت جریان را به گوش ملکه گوهرشاد برساند گفت: _اگر جان خودم را هم از دست بدهم مهم نیست. او موضوع را به گوهرشاد گفت و منتظر عکس العمل گوهرشاد بود. ملکه بعد از شنیدن این حرف با خوشرویى گفت: _این که مهم نیست چرا زودتر به من نگفتید تا از ناراحتى یک بنده خدا جلوگیرى کنیم؟ به مادرش گفت: برو به پسرت بگو من براى ازدواج با تو آماده هستم ولى قبل از آن باید دو کار صورت بگیرد . یکى اینکه مهر من چهل روز اعتکاف توست در این مسجد تازه ساز،اگر قبول دارى به مسجد برو و تا چهل روز فقط نماز و عبادت خدا را به جاى آور. و شرط دیگر این است که بعد از آماده شدن تو . من باید از شوهرم طلاق بگیرم،حال اگر تو شرط را مى پذیرى کار خود را شروع کن.
تواب جوان عاشق وقتى پیغام گوهر شاد را شنید از این مژده درمان شد و گفت: _چهل روز که چیزى نیست اگر چهل سال هم بگویى حاضرم . جوان رفت و مشغول نماز در مسجد شد به امید اینکه پاداش نماز هایش ازدواج و وصال همسری زیبا بنام گوهرشاد باشد . روز چهلم گوهر شاد قاصدى فرستاد تا از حال جوان خبر بگیرد تا اگر آماده است او هم آماده طلاق باشد . قاصد به جوان گفت فردا چهل روز تو تمام مى شود و ملکه منتظر است تا اگر تو آماده هستى او هم شرط خود را انجام دهد . جوان عاشق که ابتدا با عشق گوهرشاد به نماز پرداخته و حالا پس از چهل روز حلاوت نماز کام او را شیرین کرده بود جواب داد: _به گوهر شاد خانم بگوید اولا از شما ممنونم و دوم اینکه من دیگر نیازى به ازدواج با شما ندارم. قاصد گفت: _منظورت چیست؟ مگر تو عاشق گوهرشاد نبودى ؟؟ جوان گفت:  _آنوقت که عشق گوهرشاد من را بیمار و بى تاب کرد هنوز با معشوق حقیقى آشنا نشده بودم ، ولى اکنون دلم به عشق خدا مى تپد و جز او معشوقى نمى خواهم . من با خدا مانوس شدم و فقط با او آرام میگیرم. اما از گوهر شاد هم ممنون هستم که مرا با خداوند آشنا کرد و او باعت شد تا معشوق حقیقى را پیدا کنم... آن جوان شد اولین پیش نماز مسجد گوهر شاد و کم کم مطالعات و درسش را ادامه داد و شد یک فقیه کامل و او کسی نیست جز " آیت الله شیخ محمد صادق همدانی"
تواب _وای چه قشنگ بود فکر می کردم الان پسره با گوهرشاد ازدواج می کنه ولی گفت: _" معشوق حقیقی "رو پیدا کرده! _بله عشق به خدا پاک ترین و حقیقی ترین عشق هست. _نکنه تو هم عاشق خدایی که این همه نماز می خونی ؟ _کاش به اون مرحله برسم من از نماز خوندن لذت می برم. _یعنی چی ؟ چه طوری لذت میبری؟ نازنین جان بهتره بریم پیش پدر اونجا مفصل صحبت می کنیم. _من هنوز حرم رو ندیدم! _کمی صبر کن خلوت تر بشه چون بعد از نماز کم کم شلوغی ها کمتر میشه و برای زیارت کردن بهتره. پاشدیم کفش هامون رو به کفشداری دادیم و وارد " رواق دارالمرحمه"شدیم. _سوجان اینجا خیلی شلوغه چه جوری حاجی رو پیدا کنیم؟ _نگران نباش من همیشه با بابا اونجا کنار اون کتابخونه پشت آخرین ستون قرار می گذارم. هر کدوم زودتر برسیم منتظر اون یکی میشینه و براش دعا می خونه تا بیاد. _درسته الان دارم حاجی رو میبینم چه باحال قرار می گذاریم می خوای دیرتر بریم تا خوب برامون دعا بخونن کلی ثواب ببرن؟ از حرف زدن نازنین خندم گرفته بود.
تواب بعد از سلام و زیارت قبولی من و نازنین با فاصله خیلی کمی از پدر و آقا محمد نشستیم. _خب سوجان خانم حالا بهم بگو چه جوری میشه از نماز خوندن لذت برد؟ _نازنین جان نماز در مرحله اول عشق‌بازی با خدا نیست. _نیست؟! _نه عزیزم گوش کن چی میگم بهت: نماز اولش سختی دادن به خودمون هست نه رسیدن به لذت معنوی. خداجون می‌دونست اول راه، ما بنده ها عاشق او نیستیم و تازه بعد از چهل سال عبادت، ما کم‌کم می‌تونیم شیرینی گفتگوی با خدا را حس کنیم؛ ما آدم ها فکر می کنیم وقتی نمازمون خوبه که ازش لذت ببریم!  اینکه اول این رفاقت دنبال چشیدن شیرینی نماز و لذت آن باشیم، بعضی وقت ها اصلاً خوب نیست یه موقع ها وقتی می پرسیم: «چه کنم تا از نماز خواندن لذت ببرم؟» اصلا سؤال خوبی نیست.  یه وقتایی آدم دنبال نماز نیست فقط دنبال لذت بردن و هوسرانی خودش هست. اگر خداجون می‌خواست، خودش می‌توانست نماز را برای همۀ آدم‌ها شیرین و لذت‌بخش قرار بده تا همه جذب نماز بشن. امّا اتفاقاً خدا حال آدم‌ها را با نماز گرفته. البته این کار خدا هم مانند تمام کارهایش حکمتی داره. _چقدر حرفات جالبه می دونی صحبت هات به دل میشینه دلم می خواد بازم گوش کنم.
تواب _نازنین جان اجازه هست یه سوال بپرسم ؟ +بله حتما _چه جوری نماز رو بهت معرفی کردند؟ +خب ؛ مثل همه یه جور گفتند دیگه! _نه عزیزم ؛ میشه دقیق تر بهم بگی؟ +مثل همه تعریف کردند از نماز و راز و نیاز و عشق بازی با خدا گفتند که به حال معنوی میرسیم. حالا حتما تو با این تعریف ها فکر می کردی که حالا رازی ندارم به خدا بگم یا اگر هم داشته باشم همین جوری میگم واسه چی نماز بخونم ؟ یا حتما فکر کردی تا به نماز ایستادی قرار حال معنوی پیدا کنی؟ حال عشق بازی با خدا؟ بعد هم گفتی: +خداجون فعلا کار دارم ؛ درس دارم واسه عشق بازی بعدا میام! نازنین فقط گوش می کرد و این سکوتش باعث شد من ادامه بدم... +عزیزم نماز رو بهت بد معرفی کردند. تکراری بودن نماز لذتش رو از بین می بره خدا خواسته که ما در جریان سختی ها و تکراری بودنش آدم بشیم و رشد کنیم و بالا بریم اگر اول بار بخواهیم از نمازمون لذت ببریم که رشد نمی کنیم ! من بهت یه پیشنهاد دارم بهتره فایل صوتی "استاد پناهیان " با موضوع "چگونه یک نماز خوب بخونیم "رو گوش کنی حتما به تمام سوالهایی که تو ذهنت داری می تونی جواب بدی.
تواب کنار حاجی نشسته بودم کم کم حوصله ام داشت سر می رفت حاجی که حرف نمیزد و دعا می خوند منم که فقط خودم رو با اطرافم سرگرم می کردم صدای ملایم دختر حاجی رو شنیدم اول بار بدون اشتیاق گوش می کردم ولی کم کم به حرفاش که توجه کردم دیدم چقدر با کمالات و چقدر فهیم صحبت می کنه... تمام حرفاش رو با دلایل و جواب های قانع کننده می گفت. سکوت کردن نازنین و حتما فکر کردن به حرف های دختر حاجی هم برام خیلی جالب بود. جالب تر اونجا شد که نازنین سکوتش رو شکست و گفت: _آفرین دختر ؛ چقدر چیز بلد بودی! همه رو از بابات یاد گرفتی؟ +نه همه رو ؛ من درس حوزه رو خوندم _یعنی الان شغلت چیه؟ +شغلم پرستاری _مگه هرکی حوزه بره پرستار میشه ؟ +نه عزیزم شغل من پرستاری هست ودر کنارش درس حوزه رو هم خوندم جهت آگاهی از مسائل دینی و معنوی. _پس من هرچی سوال دینی داشتم.میام پیش خودت با لحنی ملایم گفت: +حتما اگر در توانم باشه.
تواب با صدای حاجی به خودم اومدم _خب آقا محمد شام امشب رو مهمون ما باشید به جبران بد قولی عصر بنده که گرفتارشدم و مزاحم شما شدیم +این چه حرفیه حاجی _بهتره پاشید باهم بریم دنبال شام که شکم گرسنگی حالیش نمیشه! _سوجانِ بابا شما آماده اید واسه رفتن؟ +بله... فقط ما باید بریم طرف حرم و بعد بیاییم چون نازنین جان هنوز حرم آقا رو ندیده. پدرجان، جای همیشگی منتظرمون باشید زود میاییم. _باشه بابا نگاهی به نازنین انداختم حس می کردم نازنین همیشگی نیست یه جوری تو نقشش فرو رفته بود که من واقعا شک داشتم که همه ی رفتارهاش جزء نقشه باشه حاجی رو به من کردو گفت: _پاشو مومن... پاشو تا ماهم سلامی به آقا بدیم و راهی بشیم تا خانم ها هم خودشون رو به ما برسونن به خودم که اومدم دیدم نازنین و دختر حاجی داشتند می رفتند و حاجی هم ایستاده بود و من رو نگاه می کرد سریع پاشدم و گفتم: در رکابیم حاجی امر کنید. دیدن ضریح آقا برام لذت بخش بود انگار یه انرژی خاصو یه امید به دلم تزریق شد تا برای مقابله با تمام سختی ها و مشکلات محکم تر باشم. نگاهم به ضریح بود متوجه نشدم کی چشمام بارونی شد ولی کاش این بارون دلم رو هم میتونست از بدی ها بشوره.
تواب با نازنین به ورودی حرم رسیدیم ضریح آقارو از دور بهش نشون دادم نگاهش به ضریح افتاد یه نگاه به من کردو گفت: _واقعا قبرامام رضا(ع)اونجاست؟ _بله عزیزم برای اولین بار هر دعایی بکنی ان شاالله برآورده میشه تمام عزیرانت رو دعا کن منم التماس دعا دارم. نگاهش رو ازم گرفت روبه ضریح گفت: _بریم جلوتر؟ _بریم یه جای خوب پیدا کردیم که مزاحم بقیه نباشیم وجلوی ضریح آقاهم بودیم من زیارت نامه رو برداشتم شروع کردم به خوندن نازنین گفت: _میشه کمی بلند بخونی منم تکرار کنم ؟ _حتماجان دلم شروع کردم به خوندن زیارت نامه آروم می خوندم و نازنین تکرار می کرد نگاهش به ضریح بود و گاهی اشکش رو پاک می کرد. بعد از تموم شدن زیارتنامه گفت: _به نظرت خدا همه رو می بخشه؟ پیامبراکرم(ص)گفتند: "بابُ التّوبَهِ مَفتُوحٌ"درب توبه همیشه باز است. وجای دیگه گفتند:  اَلتّائِبُ مِنَ الذّنبِ کَمَن لاذَنْبَ لَهُ. کسی که از گناه توبه کرده مانند کسی است که گناهی نکرده است. پس خداوند بسیار بخشنده و توبه پذیره هرگز از رحمت خداوند ناامید نباش.
تواب قسمت خروجی حرم منتظر خانم ها ایستاده بودیم که چشمم به روحانی آشنایی افتاد. نیاز نبود زیاد فکر کنم. سریع یادم اومد این آشنا همون هادی پسر همسایمون هست. هیچ وقت نمیتونستم از محله ی قدیمیمون دل بکنم اونجا رو خیلی دوست داشتم گاهی وقتا برای زنده شدن خاطراتی که با پدرم داشتم به اون محله و مسجد سر میزدم البته نه برای نماز فقط برای زنده نگه داشتن خاطراتم. همون جا بود هادی رو با لباس روحانی دیدم و متوجه شدم که روحانیه مسجد شده. خوب یادم هست یه بارکه به مسجد رفته بودم از مسجد دزدی شد. چون من با افراد خلافکار رفت اومد داشتم و اون شب تو اون محله بودم همین هادی و چند نفر دیگه دزدی رو گردن من انداختند. همون موقع از روحانی و که چنین شخصیت کینه ای داره متفر شدم. سرم رو پایین انداختم تا چشم تو چشم این آدم نشم. باخودم زمزمه وار گفتم: _پس کجا موندن از دور نازنین و دختر حاجی رو دیدم به طرفشون رفتیم تا باهم راهی شویم به نازنین که نگاه کردم حس کردم حالش خوب نیست کم حرف و بی صدا شده بود. ( نازنین از سر کمبود محبت به این وضع افتاده بود اگر پدر او دست محبت روی سر دخترش کشیده بود آینده دخترش جور دیگه رقم میخورد ولی افسوس همین خود خواهی برخی والدین باعث تباهی زندگی فرزندشون میشه و هیچ راه جبرانی باقی نمی مونه...
تواب به نزدیک ترین غذاخوری رسیدیم . برای اولین بار بود که سمت میزهای خانواده گی رفتیم اونم با اشاره ی حاجی ‌! بعد از سفارش غذا آروم بی صدا نشسته بودیم سرم رو پایین انداخته بودم و خودم رو با گوشیم سرگرم کرده بودم که صدای حاجی اومد: - خب؛ آقا محمد شغل شریف شما چیه؟ باسوال ناگهانی حاجی خشکم زد سرم رو اروم بالا اوردم و تو چشمای منتظرش نگاه کردم ؛ در دلم گفتم : _آخه این چه سوالی بود؟ چی بگم الان ؟ بگم چی کارم ؟؟ بگم قرار به زودی قاتل بشم ؟؟ نازنین که متوجه شد من جوابی ندارم سریع با اوه و ناله شروع کرد : _حاج آقا داداش من یه مردِ ؛ یه مرد که برای خانوادش همه کاری می کنه هر سختی رو تحمل می کنه . داداش محمدم از وقتی که مشکلات منو زندگی روسرش آوار شده تا الان هر کاری کرده خلاصه نگذاشته محتاج کسی باشیم. دست حاجی که روی شونه ام خورد به خودم اومدم؛ حاجی یک نگاه گرم بهم کردو گفت: _خداخیرت بده پسرم همین که خواهرت این همه از پشتیبانی و کمکت راضی هست یعنی راه درست و رفتی احسنت... تو دلم خودم به حرف حاجی خندیم کدوم راه درست!!
تواب بعد از خوردن شام حاجی برای حساب کردن بلند شد که خودم رو سریع بهش رسوندم: _حاج آقا من حساب می کنم _فرقی نمی کنه پسرم مهمان ما باشید _پس تا وقتی که همسفر هستیم یه بار هم باید مهمون من باشید _بسیار عالی ان شاالله اگر عمر باشه و توفیق بشه چشم . چون هر چه تلاش کردم که پول رو من حساب کنم حاجی نذاشت ... به طرف میز رفتیم تا راهی هتل بشیم... منو نازنین از در رستوران خارج شدیم گرم حرف زدن بودیم هنوزچند قدمی که از رستوران دور نشده بودیم ؛ صدای فریاد یه مرد بلند شد ... -هی یابو کوری مگه؟ من و نازنین باهم به عقب برگشتیم که ببینیم چی شد؟ دیدیم یقیه‌ی آقا محمد رو یه مردی هیکلی گرفته! بابا جلو رفت که جدا شون کنه! -ولش کن آقا چرا اینجور میکنی؟ - حاجی من اصلا بهش نخوردم ! خودش وسایلش رو ولو کرد! الکی داد بی داد میکنه... یقه رو ول کن ! مرد هیکلی که خیلی عصبی بود رو به آقا محمد گفت: -پسرک پرو مگه کوری جای معذرت خواهی کردنت زبون هم میریزی؟ اون مرد بی توجه به اطرافیان شروع کرد به فحاشی... که شرم دارم از گفتنش... آقا محمد که کاملا مشخص بود عصبانیه اون مرد رو پرت کرد روی زمین و شروع به زدنش کرد ...
تواب بابام هر چه تلاش کرد که جداشون کنه بی نتیجه بود توی ضربهای که ناخواسته اون مرد هیکلی به بابام زد بابام نقش برزمین شد... هینی کشیدم و دست نازنین رو محکم فشردم نازنین مات صحنه ی روبه رو بود پای بابام جدا شد ؛ عبا و عمامه اش یه طرف افتاده بود وقتی مردم اطراف برای کمک اومدن و اون دوتا رو تا حدودی جدا کردند پا تند کردم سمت بابام اول از همه پاش رو کنارش گذاشتم بعد دنبال عمامه ی خاکیش میگشتم که دست نازنین دیدم عباش رو رودوشش انداختم نازنین خاک عمامه رو گرفته بود با احترام داد به پدر ؛ پدرم پاش رو درست کرد با کمکم بلند شد. نازنین نزدیک گوشم آروم گفت: -پای بابات.... -به قول خودش یادگار جنگه. کم کم مردمی که اطرافمون بودن بیشتر شدند و همون موقع بود که آژیر پلیس هم به گوش رسید . آقامحمد و اون مردی که بی دلیل باعث این دعوا شده بودن راهیه آگاهی شدند . نگاه نگران نازنین باعث شد ما هم پشت سرشون راه بیوفتیم
تواب داخل کلانتری با پادر میانیه پدر از شکایت کردن منصرف شدند و هردو بعد از امضاء کردن برگه ی رضایت نامه از شکایت کردن گذشتند . منو نازنین به بیرون محوطه ی کلانتری رفتیم و منتظر موندیم بعد از دقایقی آقا محمد به طرف ما اومد نازنین سوالی که تو ذهن من بود رو به زبون آورد _پس حاج آقا کجاست؟ مگه باهم نبودید؟؟ _به من گفت برو میام فکر کنم خواست اون یارو رو به راه راست هدایت کنه! ناخواسته اخمی کردم و نگاهم رو پایین انداختم تیکه ی آخر جمله اش رو با تمسخر گفته بود و این از چشم من پنهون نموند. صدای نازنین بود که توبیخش میکرد با آمدن بابام ثانیه ی قبل رو فراموش کردم و به سمتش رفتم وقتی از حال و احوالش مطمئن شدم نفس راحتی کشیم . هنوز به ورودی نرسیده بودیم که دایی رو دیدم _حاجی چی شده ؟؟ _شما اینجا چه کار می کنید ؟ چیز مهمی نبود حل شد. _سوجان گفت ؛ منم سریع خودم رو رسوندم . پدر نگاهی بهم کردو ؛ دستی پشت سر دایی گذاشت و گفت: _بریم ؛ بریم هتل صحبت میکنیم. همه همراه دایی راهی هتل شدیم.
تواب به هتل که رسیدیم با سوال نازنین همه وایستادیم _حاج آقا پای شما چرا اینجوری بود؟ آقا محمد خواست چیزی بگه که پدر با لبخندی رو به نازنین گفت: _تنهایادگاریه که از جنگ دارم. _مگه شماجنگ هم رفتید؟ _اگرخداقبول کنه خادم رزمنده ها بودیم پدرم وقتی نگاه گیج نازنین رو دید با لبخندی که من عاشقش بودم به سمت خلوت هتل اشاره کرد و گفت: _بیا دخترم بیا کنار سوجان اینجا بنشینیم تا بهت کاملا توضیح بدم. اصلا یه قصه ی زیبا از دوران جنگ برات تعریف میکنم ؛چه طوره؟ نازنین دستش رو به هم زد و گفت: _عالیه من سرو پا گوشم... آقامحمد با خنده رو پدر کردوگفت: _ما چه کنیم حاجی بمونیم یا بریم ؟ مارو دعوت نکردی واسه شنیدن قصه ات _اصلا اگر شما نباشی این قصه ها گفتن نداره روی مبل ها نشسته بودیم که نگاهم میخ دایی شد تمام مدت بی حرف کناری ایستاده بود. نزدیکش شدم و گفتم : _خوبی دایی؟ چیزی شده ؟ خونسرد و همان طور که نگاهش به رو به رو بود گفت: _شما این خواهر رو برادر رو چقدر میشناسید؟ _هیچی ؛ همین دیروز باهاشون آشنا شدیم _نمی دونم چرا حس خوبی بهشون ندارم .
تواب _مومن بیا تا داستان شروع نشده کنارم بشین بابام بود که دایی رو کنار خودش دعوت می کرد من و دایی هم به جمع اضافه شدیم من کنار نازنین و دایی کنار بابام نشستیم دم غروب بود عملیات والفجر ؛ رو داشتیم اوضاع زیاد خوب نبود تو اون عملیات شهید خیلی دادیم خیلی از بچه ها فرصت جنگیدن هم پیدا نکردن و شهید شدند . اونایی که فرصت مقاومت داشتند با تمام قدرت تلاش میکردند ولی از زمین و آسمون ما مورد هدف دشمن بودیم. صدا؛صدای تیر و تفنگ و.... بود ؛ فقط بوی باروت و خون بود. باید تا اومدن نیروی و کمکی این مقاومت رو حفظ میکردیم چاره ای نبود نباید دشمن میفهمید دست ما خالیه من و چهار نفر دیگه از بچه ها تو کانالی که کنده بودیم شروع به جنگیدن کردیم جواب هر پنج تیر دشمن یک تیر ما بود ولی بازهم سرسخت ایستادیم همون جا بود یه تیر ناقابل مهمون پام شد. یکی از بچه ها شهید شد فقط سه نفر مانده بودیم ولی باز تسلیم نشدیم تسلیم شدن برای ما معنایی نداشت هدف فقط مقاومت و ایستادگی بود.
تواب کم کم داشت تمام گلوله هامون تموم می شد. رفیقم خواست تا بچه ها به عقب برن با اینکه قبول نمیکردند ولی به هر قیمتی بود اون دونفر رو فرستاد تا برن عقب تا کمک بیارن . هر چی به رفیقم گفتم من پوشش میدم تو هم برو عقب گوش نکرد که نکرد. منم که پام ناجور خونریزی داشت نمی تونستم برگردم. خلاصه چند ساعتی رو ما تو کانال بودیم تا کمک رسید رفیقم با تمام مردونگیش و ۼیرتش اجازه نداد تا اسیر بشیم. _ایولاداره ؛ مرد فقط همین رفیقتون اگر ماها هم تو این دنیا یه دونه از این رفیقا داشتیم دیگه هیچ غمی نبود. حاجی همین طور که رو شونه ی اون مردی که دایی میگفتند زد و گفت: _درسته آقا محمد منم زرنگ بودم سریع این رفاقت رو وصل کردم به فامیل شدن من نذاشتم رفیق با معرفتم رو زمونه ازم بگیره متعجب و گیج نگاهش میکردم که با لبخند ادامه داد _ رفیقم ؛ آقا کمال شد دایی بچه هام این رفاقت و برادری باید موندگار میشد حاجی آروم شونه ی اون مرد رو بوسید و گفت: الان هم بعد از سالها هنوز زنده بودنم رو مدیونش هستم.
تواب بعداز اینکه نیروی کمکی رسید بچه ها مارو به بیمارستان صحرایی منتقل کردن فکر کنم دو روز اونجا بودم من که بیشتر اون روزا بیهوش بودم اینو رفیقم و پرستارم بهم گفت. بعد دو روز همراه کمال ما رو اعزام کردن عقب ولی خب دیر شده بود دکترا گفتند زخم پات عفونت داره و اگر قطع نشه ممکنه کل بدنت رو بگیره همونجا بود که یادگاری جنگ رو با جون و دل حس کردم. _حاجی چند سالتون بود اون موقع؟ سوالی بود که نازنین پرسید تمام وقت حرفای حاجی رو با جون و دل گوش داده بودم این باعث تعجبم شده بود. _بیست و یک سال داشتم دخترم _تو اون سن ؛اول جوونی اول شوق و ذوق زندگی چه جوری کنار آومدید با پای قطع شده ؟ _سخت نبود چون عاشق بودیم کسی که میره واسه جنگیدن باید عاشق باشه عاشق راهی که انتخاب کرده هدفی که پیش رو داره ما روز اول میدونستیم ممکن هر اتفاقی برامون پیش بیاد پس سخت نبود پذیرفتنش. تو اون عملیات چه گلهایی که پرپر شدن من که در میان اون شهداء کمترین مجروحیت رو دیده بودم .
تواب _خانمتون چه جوری بهتون بله گفت: ؟ _حاجی با خنده و شوقی ذوقی که تو چشماش موج میزد رو به نازنین کردو گفت: روحش شاد باشه این سوال منم بود ازش وقتی بهش گفتم چرا میخوایی به من جواب مثبت بدی گفت: _من جنگ نرفتم ؛ نمیتونم برم ولی حالا که توفیق خدمت شده اونم به شما ؛ چه جور نادیده بگیرم ؟ مگر قلب شما الان با قبل از قطع پاتون فرقی کرده ؟ مهم قلبتونه که یاد خدا رو داره منم اگر قابل بدونید مشتاق خدمت به شماهستم. خلاصه که از این کمال آقای با معرفت با اون خواهر همه چی تمامش چیزی جز این انتظاری نمی رفت. سالها زحمت من رو کشید خدا اجرش رو با خانم فاطمه ی زهرا سلام الله علیها بهش عطا کنه روحش شاد باشه . آقا کمال ؛ دایی یا همون مرد مورد نظر ما تا اون زمان داشت در سکوت به حرفهامون گوش میکرد . نمی دونم چیه این مرد مهم بود که قرار بر کشتنش گذاشتند. مگر چی باخودش داشت که قرار بود من جونش رو بگیرم ؟ تمام سوالاتی که تو ذهن داشتم ولی جوابی براشون نبود من حق سوال کردن نداشتم فقط باید اجرا میکردم به واسطه ی تهدیدی که هر لحظه برای خانوادم بود مجبور به اجرا بودم و بس...
تواب بعد از رفتن محمد و خواهرش دایی شروع کرد به صحبت _حاجی این دونفر از کجا پیدا شدن ؛ یهویی وسط این مسافرت؟ اصلاً تو کجا باهاشون آشنا شدی؟ چه طور بهشون اعتماد کردی؟ پدر با همون لحن آروم و لبخند به لب رو به دایی گفت: _چرا سخت میگیری برادر من من و سوجان با این خواهر و برادر تو همین هتل آشنا شدیم و چند باری هم اتفاقی همراه هم بودیم همین ، چیز دیگه ای نیست شما هم بی دلیل نگرانی! _نمیشه خوش خیال بود حاجی الان اوضاع زیاد خوب نیست باید احتیاط کرد باید مراقب بود. حاجی اینقدر زود به همه اعتماد نکن ! همیشه همین بوده و هست کلا عادت داری به همه زود اعتماد میکنی. _چشم من تسلیمم ! خوبه؟ بیشتر هم مراقب باش ! _چشمت روشن به جمال آقا فقط نگران بودم خواستم بيشتر احتیاط کنید. پدر دستی رو شونه ی دایی گذاشت و بهش اطمینان داد که بیشتر مراقب هست و با همون روی خوش خواست که بریم برای استراحت پاشدیم و راهی اتاق... در راه از دایی پرسیدم _دایی جان! _جان دایی _الان نازنین شماره و آدرس من رو میخواست تا بیشتر باهم دوست باشیم من نباید بهش بدم ؟ _دایی تا خواست حرفی بزنه پدر پیش دستی کرد و گفت: _یه شماره وآدرس دادن که سوال نداره بابا ! ان شاالله که دوستای خوبی برای هم باشید. دایی سری به تاسف تکون داد و رو به بابام گفت: همین الان گفتی چشم...
تواب گیج خواب بودم ولی صدای زنگ گوشیم مگه میذاشت این چند روز یه خواب درست و حسابی نداشتم کلافه نشستم و دنبال گوشیم بودم به محض پیدا کردنش بدون چک کردن مخاطب تماس رو وصل کردم _بله _هنوز که خواابی؟ صدای پراز جیغ و داد نازنین بود که خواب رو کلا پروند _چیه ؟ چی کارم داری ؟ _پاشوبابافکر کردی اومدی خوش گذرونی که تا این موقع هنوز خوابی؟ پاشو برو دنبال بلیط _بلیط برا چی؛کجا؟ _بلیط دربست به جهنم! پاشو برو بلیط برگشت رو بگیر فقط مراقب باش بلیط حاجی رو هم تو باید بگیری که کنار هم باشیم . کامل نشستم دیگه خواب شیرین به کل از سرم پرید _خب اون وقت چه جوری براشون بلیط بگیرم؟ _اون دیگه به استعداد خودت برمیگرده پاشو زود باش خوابت نبره دوباره! _نه بابا خوابو که کوفتمون کردی! حالاهم خداحافظ بای بای پراز خنده ی نازنین رو دیگه گوش نکردم و قطع کردم. تو فکر این بودم چه جوری میتونم برای حاجی هم بلیط بگیرم! آخه نمیگه به تو چه خودم میگیرم؟ ااای خدا عجب گرفتاری شدم. تواب نه نشستن فایده نداره . پاشدم لباس پوشیدم و به سمت فضای باز هتل رفتم همین طور که در حال قدم زدن بودم صدای خیلی وحشتناکی من رو شوکه کرد. گیج فقط به اطرافم نگاه میکردم صدای چی بود؟ این سوال رو از مردی پرسیدم که پریشون داخل هتل شد. _داداش بیرون اوضاع خرابه! _برای چی؟ _مگرخبر نداری؟ دیشب یهویی اعلام کردن بنزین گرون شده! مردم خیلی عصبی اند ریختن تو خیابونها این سرو صدا ها واسه همینه هنوز مرد کنار دستم نرفته بود که حاجی و اون دایی که کمال بود اسمش، هراسون اومدن بیرون بهشون گفتم داستان چیه و صلاح نیست برن بیرون من و حاجی راهی داخل هتل شدیم ولی آقا کمال گفت: میره بیرون ببینه اوضاع چه طوره به سالن هتل رسیدیم و کنار حاجی نشستم دنبال حرفی بودم که بتونم سر صحبت رو باز کنم تا بلیط برگشت رو من بگیرم ولی مگه حرفی پیدا میشد کلافه سرم رو چرخوندم دیدم حاجی به تلویزون نگاه میکنه ...
تواب خودشه همین درگیری ها میتونست بهانه ای باشه واسه بلیط گرفتنم سرخوش از روزنه ی امیدی که پیدا کرده بودم گفتم: _ اوه حاجی مثل اینکه اعتراض ها هم خیلی سنگینه ؛حالا چه طور برم بلیط بگیرم تو این شلوغی؟ _کارهای دنیا راحت شده آقامحمد ناراحت نباش ؛ اینترنتی؛ بدون هیچ دردسری بلیط میگیریم ای بابای تو دلم.گفتم: چی فکرکردی محمد که حاجی بچه اس که راحت گول بخوره اون تیز تر از حرفاست. نمیشه بابا ؛اینترنتی نمیشه بلیط گرفت صدای گرم دختر حاجی بود که نوید خوشی بهم.میداد ایستادم و سلام کردم نمیدونم چی شده بود که وقتی این دختر رو با این حجب و حیا می دیدیم اختیار پاهام دست خودم نبود. این رو از تعجب کردن نازنین هم میشد فهمید وقتی چشماش رو گرد کرده بود و با پوزخند نگاهم میکرد جواب کوتاه وآرومی بهم داد برعکس نازنین که صداش مثل شیپور بود تو مغزم... همه که نشستند حاجی رو به دخترش گفت: _سوجان بابا ؛ چرا اینترنتی نمیشه بلیط گرفت؟ _ اینترنت قطع کردن باید برای خرید بلیط حتما حضوری رفت. تواب تعلل دیگه نباید می کردم سریع پاشدم گفتم: _بلیط های برگشت با من و منتظر اعتراض حاجی نموندم. بعد از خرید بلیط قطار به هتل برگشتم وقتی به هتل رسیدم تصمیم گرفتم بلیط ها رو خودم بدم به حاجی به در اتاق حاجی رسیدم بعد از در زدن سر پایین منتظر موندم تا بیاد و بلیط رو بهشون بدم در که باز شد با لبخند گفتم: _بفرماییدحاجی ...... سرمو که بلند کردم دیدم جای حاجی دخترش درو باز کرده _سلام _سلام ببخشید فکر کردم پدرتون هست. بلیط رو گرفتم سمتشون بفرمایید. _پدر بیرون کار داشتند نیستند بعد بلیط هارو گرفت و ملایم تشکری کرد و ادامه داد: _اینم هزینه ی بلیط ها بفرمایید. سرمو که تا اون موقع پایین بود کمی بالا آوردم ونگاهمو روی گل های چادر سفیدش نگه داشتم بیشتر از این اجازه ی بالا اومدن به نگاهم رو ندادم دلخور گفتم : قابلی نداره از طرف من به حاجی بگید همین که تو این سفر باهاشون آشنا شدم کفایت میکنه بعد هم سریع یک یاعلی گفتم برگشتم سمت اتاقم...
تواب امروز روزآخر این سفره و ما هنوز کاری نکردیم مشخص نیست آخر این داستان چی میشه من واقعا باید این کار رو بکنم یا نکنم؟ وگرنه سر زن عمو ودختر عموم چی پیش میاد؟ کلافه و سردرگم تو همین فکر ها بودم که در اتاق به صدا در آمد _بله؟ _داداش جون آماده نشدی ؟ صدای نازنین بود مگه ما قرار بود بریم جایی؟ پاشدم در رو باز کردم و نازنین رو با کمی فاصله جلوی در کناره دختر حاجی دیدم _داداش‌!! چرا هنوز آماده نیستی بعد میگن خانم ها دیر حاضر میشن زود باش الان حاجی هم میاد!!! وقتی دید از هیچی خبر ندارم رو کرد به دختر حاجی و گفت: _سوجان من با اجازه یه کمکی به داداش بکنم تا زودتر بشه بریم _باشه عزیزم من منتظرم نازنین از کنارم رد شد با اتاق و آروم گفت: مگه اون گوشیتو چک نکردی؟؟؟ _نه _ای بابا محمد اصلا حواست نیستا برا چی ما اینجاییم‌!! _خب حالا مگه چی شده؟ _زود بپوش برای آخرین بار با حاجی و دخترش بریم حرم تا من جا پای این دوستی رو خوب محکم کنم. درضمن یه پیراهن یشمی داشتی اونو بپوش یکم تو چشم باشی ! این رو گفت و رفت بیرون منم به ناچار سریع همون پیراهن یشمی رو پوشیدمو واسه رفتن آماده شدم... تواب با حاجی و دخترش راهی حرم شدیم. نمی دونم چرا این داییشون هیچ وقت باهاشون نیست. به ورودی حرم که رسیدیم حاجی گفت :بهتره بریم زیر زمین تا درقسمت خانواده گی باشیم و راحت بتونیم دعا وداع رو بخونیم. _عالیه حاج آقا خدا خیرتون بده نازنین بود که سریع جواب داد منم که فقط نظارگر بودم. دور از جمعیتو در خلوت ترین قسمت نشستیم و حاجی کتاب رو باز کرد و شروع کرد به دعا خوندن دخترش و نازنین هم کتاب به دست نزدیکش نشستند و منم به ناچار کنار حاجی نشستم. داشت کم کم حوصله ام سر میرفت که وسط های اون کلمه های عربی که میگفت: شروع به مناجات کرد یه مناجاتی که عجیب به دلم نشست (خدایا ټومنو خوب می‌شناسی، من همان طفل بازیگوشم،هر جا که بروم، هر دسته‌گلی که به آب دهم، آخر سر، پناهم تویی خدای من) یعنی واقعا؟؟؟ این دسته گلهایی که من به آب دادم خدا می بخشه؟ یعنی هنوز هم میشه برگشت؟ حاجی چی میگه؟؟؟؟ میگه لذت بخش ترین لحظه ؛ لحظه ی توبه هست!!! باید بگه سخت ترین کار دنیا!!! نمی دونم چرا دوست دارم واسه یه توبه ی جانانه دست به کار بشم ولی ته دلم قرص نیست که بخششی هم در کار باشه!! این همون ناامیدیه که حاجی میگه مؤمن نباید داشته باشه و واسش ممنوعه.
تواب سرمو که بلند کردم از تعجب چیزی که میدیدم خشکم زد. نازنین...!!! نازنین داشت گریه میکرد!!! یعنی اینقدر تو نقشش فرو رفته؟ صدای گرم و دلنشین حاجی منو به گذشته برد زمانی که به این نقطه از سیاهی نرسیده بودم کمی پاک تر و کمی بهتر از الان بودم خودمو هر چه تو گذشته گشتم بهتر از الان دیدم نمیدونم چرا اختیار اشک هام دستم نبود حالم یه جوری بود ! جوری که تا حالانبودم و این از من کمی عجیب بود... انگاری دلم داشت میگفت: _نازنین داره یه اتفاقی می افته!! یه چیزی مثل پشیمونی از موقعیت الانت داره تو قلبت قوت میگیره ولی یه دلم هم.سر سخت میگفت: باید نقش بازی کنم باید تلاش کنم تابتونم گول بزنم و نقشه ام داره خوب جلو میره اینها همه واسه اینه که من دارم کارم رو عالی انجام میدم. خودمو که نمی تونستم قوول بزنم و خوب میدونستم کدوم صحت بیشتری داره ولی چرا باورش سخته برام رو نمیدونم؟ لحظه ای نگاهم به سوجان افتاد ظاهر و حال و هواش برام جالب و جدید بود. فکر کنم داشتن این جور دوستی یه نعمت باید باشه که من هیچ وقت نداشتم و نخواهم داشت. آخرهای دعا بود و من دور از چشم همه کلی اشک که بی اراده ریخته بودم. سریع و پنهونی صورتم رو پاک کردم و در جواب التماس دعای سوجان رو با همچنین ، گرفته ای گفتم. بعد از دعا راهی هتل شدیم تا برای فردا آماده بشیم. تواب امروز هم مثل این چند روز خسته و کلافه بودم باید یه استراحت اساسی داشته باشم خواستم سمت تخت برم که نگاهم روی میز افتاد بسته ی مشکل گشایی که اون دختربچه بهم داده بود. با خودم گفتم ببین این هم یه نشونه است! نگاهم که به بسته افتاده یه لحظه یادم اومد اون روز تو بیمارستان موقعی که دختر عموم حالش خیلی خراب بود ؛ که فکر می کردم دیگه پر میکشیه. به محوطه بیمارستان رفتم حالم اصلا خوب نبود... من تو این دنیا کسی رو جز دختر عمو و زن عموم نداشتم بغض بدی گلومو گرفته بود. اصلا حواسم به مرد سالخورده ای که کنارم نشسته بود، نبود پیرمرد بعد از چند دقیقه گفت : _پسرم من نمیدونم برای چی گریه میکنی فقط اینو میدونم از رحمت خدا هیچ وقت نباید غافل ناامید شد. فقط اونکه میتونه کمکت کنه. قطره اشکی روی گونه هاش سر خورد پایین اومد و ادامه داد مرگ و زندگی دست خداست ما از آینده خبر نداریم. اینو من دیر فهمیدم وقتی باعث شدم نامزدی پسرم با دختر که سرطان داشت بهم بخوره در حالی که اون دوتا خیلی همدیگه رو دوست داشتند.. اون دختر الان بیماریش کاملا خوب شده اما الان پسرم دوماه تو کماست ... بازی سرنوشت رو میبینی .... همش به پسرم میگفتم این دختر چند ماهی بیشتر زنده نیست اینقدر گفتمو گفتم... تا از دختره سرد شد.
تواب تازه فهمیدم چقدر بی عقل بودم نگاه بغض آلودی به آسمون کردو ادامه داد همچی دست اون بالا سریه ماست صدای دختری اومد که گفت: _ بابا اینجا نشستی؟ _سلام دخترم آره یکم نشستم. جعبه ای تو دستش بود به طرفم گرفت _بفرماییدمثل اینکه این یدونه هم قسمت شما بوده برای شفا یه مریض دعا کنید ان شاالله مشکل شما هم حل میشه آجیل رو برداشتم همین جور که به رفتن اون پیرمرده و دخترش نگاه میکردم قول دادم اگه وضعیت دختر عمو تغییر کنه ؛ عوض بشم ؛ ولی نشدم. شاید این یه نشونه باشه از طرف خدا! هنوز هم نفهمیدم چی تو این چند دونه نخود و کشمش نهفته شده. ولی تو اون شرایط من به خدا قولی دادم اصلا یه معامله کردم خدا جواب داد ولی من چی...؟ همون طور که بسته آجیل تو دستم بود روی تخت دراز کشیدمو به این زندگیی که برا خودم درست کردم فکر می کردم به خودم به اینکه کجا هستم برای چه کاری به قولی که دادم و بد قولی که کردم . به دختر عموم که چه طور دوباره خدا بهمون برش گردوند... اونقدری روحم خسته و پر از چراها بود که پلکام سنگین شد و خوابم برد.. تواب وسایلها مونو که جمع کردیم راهیه راه آهن شدیم. کل حواسم به نازنین بود که چقدر قشنگ بادختر حاجی صمیمی شده بود و دیگه به راحتی دوتا دوست شده بودند. مهارت خاصی در نقش بازی کردن داشت. اصلا خود من هم باورم شده بود که نازنین یک دوست بامحبت و مهربون شده برا دختر حاجی. داخل کوپه نازنین و دختر حاجی و حاجی یه سمت نشسته بودند و منو دایی هم یه سمت خیلی دلم میخواست بدونم چطوری باید کار این دایی رو بی سرو صدا باید تموم کنم. ولی افسوس که یک کلمه هم حرف نمیزد یا اگر حرفم میزد مخاطبش من نبودم. _داداش محمد نگاهم خیره به دایی بود یکباره سمت نازنین چرخید که گفت: _بریم بیرون کوپه یه چرخی بزنیم؟ اینو گفتو بلند شد منم به اجبار همراهش به بیرون کوپه رفتم کمی با فاصله کنار پنجره ایستادم که سریع با صدای آرومی توپید بهم؛ _چه خبره ؟ چرا میخ داییه شده بودی؟ خیلی تابلوعه رفتی تو نخش بابا یارو واسه خودش کسیه شک میکنه بهمون!
تواب عصبی گفتم: _باشه بابا حالا توهم چه خبر حالا دوساعته تو چی زیر گوش دختر حاجی میگفتی ؟ _اول اینکه دوساعت نبود خیلی کمتر از دوساعته مخش رو زدم و شمارشو گرفتم و تریپ محبت و دوستی با معرفتو گرفتم براش دوماًدش تو که حرکتی نمیزنی مجبورم خودم از داداش جونم مایه بذارم تعریفشو کنم تا حداقل دختره یه نگاه بهت بکنه ! _لازم نکرده فعلا کاری به این کارا ندارم . نازنین جدی شد و گفت: _آقامحمد بهتره در جریان باشی تو باید با احساسات سوجان پیش بری باید رابطه ی ما با حاجی و دخترش قطع نشه این تنها راه برای ماست و رسیدن به داییو اون مدارک است. پس تلاش کن دل سوجان رو به دست بیاری عصبی بودم و کلافه... از این کار اصلا خوشم نمی اومد من نامردی رو دوست نداشتم بازی با دلش خود نامردی بود. اخم کرده بودم و هیچی نمی گفتم که نازنین گفت: آخه دورت بگردم ؛ من هستم و یه داداش ؛ دلت میاد تو لباس دامادی نبینمت؟ نگاه من رو که دید با خنده رفت سمت کوپه و من موندم و یه عالمه فکر درگیری باخودم... تواب _سوجان چندروزی میشد که از مسافرت مشهد برگشته بودیم مسافرت شیرین مشهد رو دوست داشتم چند سفر رو همراه دوستان از طرف حوزه رفته بودم اما سفری که با پدرم رفته بودم رو بیشتر دوست داشتم سرگرم کارهای خونه بودم که خواب دیشبم رو دوباره مرور میکردمو لذت می بردم که خوابی دیدم من صدای بابا باعث شد منو از فکر بیرون بیاره _به به دختر بابا سوجان خانم چیکار میکنی؟ _خونه رو گردگیری میکنم. _خداقوت. باذوق رو به بابا گفتم: _بابا دیشب خواب مامان زهرا رو دیدم _خیر ان شاالله ؛ نمی خواهی بگی چه خوابی دیدی که این‌ قدر تو رو ذوق زده کرده...؟ برا بابات تعریف نمیکنی؟ همین طور که به‌ سمت آشپزخونه میرفتم تا برا بابام چای بریزم همزمان با برداشتن ظرف پولکی به بابا گفتم. _ بشینید یک چای خوشرنگ بیارمو بعدخوابمو براتون تعریف کنم همین طور که کناربابا مینشست شروع کردم به تعریف خوابم... _بابایی خواب دیدم مامان توی حیاط خونه داشت یه قابلمه ی بزرگ رو هم میزد. ازش پرسیدم: _مامان چیکار میکنی ؟ با همون لحن پر از آرامشش بهم گفت: _حاجت گرفتم مادر ادای دین میکنم سمتش رفتم و خواستم کمکش کنم که گونم رو بوسید.. یادآوری بوسه مادرم چشمامو خیس کرد و باعث اشک ریختنم شد هر چند دلیل اشکام دلتنگي برا مادرم بود.