شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
#خدایجان✨ خدایا میدونم که اجازه نمیدی اتفاقی برام بیوفته، مگه اینکھ بخوای به نحوی از اون خِیـر و
آرزوتیھبذرتومیڪارۍ؛وفراموشش
میڪنۍاماخداهرروزبهشآبمیدھ..!🌱
🌱|•@shahidane_ta_shahadat
#رفیقشھیدمڪیسٺ؟!
نام:شھیدرضااسماعیلی
تاریخشھآدٺ:⁸بھمنماهسال¹³⁹³
مسئولیٺوی:فرماندهعملیاٺتیپ فاطمیون
متولد:مشھد
وضعیتتاهل:متاهل
اواولینشھیدذبح شده درتیپ فاطمیون است
در¹⁹سالگےبھسوریهاعزام شدند و در²¹سالگےبھشھادٺ رسیدند درحالے ڪھ فرزندش محمدرضا چندین مدت بعدازشھادٺش متولدشد:)
شھیدروز هجدهم
شھیدرضااسماعیلی❄️🌼
🌸|•@shahidane_ta_shahadat
#انگیزشی🍭
زندگی ساز دله:)
تو نوازنده ی این سازی و بس:))🎻
🍭|•@shahidane_ta_shahadat
#حالخوب🌻
خوشبختۍبہدستآوࢪدناونچیزۍ
ڪھمۍخواۍنیست...!
لذتبدنازاونچیزۍڪھداࢪۍ(:
🌻|•@shahidane_ta_shahadat
سلام سلام روزتون بخیر و شادی قشنگا🌱😍
ما دوبارھ تصمیم به زدن مجموعه ای دیگر گرفتیم و مجموعمونو تاسیس کردیم
مجموعھ ای ڪاملا خانومانھ
از پوست و مو و زیبایے گرفتہ تااااا همسرداری و ترفند و استایلاۍ شیڪ و مشاورھ و ....
مجموعہ آشپزۍآبنبات بانو نیز به زودی افتتاح میشھ😜🙈
خلاصہ تصمیم گرفتیم یھ مجموعہ از بانوهاۍ ایده ال تشکیل بدیم😌😍♥️
خوشحآل میشیم درکنارمون باشید و لذت ببرید
https://eitaa.com/joinchat/1139933341C50415d0c74
خُداهمیشهدنبالرشدماست
باامتحاناشمیخوادبهمابفهمونه
کهبندهمن؛فقطمنکنارتم
هواتودارمُومراقبتم.."😌❤️
امتحانمیکنهها..!
اماتوامتحاناشهم
میشهمهربونیشوحسکرد..'😍😁
#منبهقربونهمچینخدایی..♥️
🌱|•@shahidane_ta_shahadat
قهر بودیم
گفت:عاشقمی..؟!
گفتم:نه
گفت:لبت نه گوید و پیداست
میگوید دلت آر؎
که این سان دشمنی
یعنی که خیلی دوستم دار؎
زدم زیرِ خنده
دیگه نتونستم نگم که وجودش
چقدر آرامش بخشه..💛'
#همسرشهید
#شهیدعباسبابایی
°💛| @shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#فصل_دوم
#پارت_255
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
_یافاطمه زهرا
بیمارستان واسه چی؟مگه کجاشو نیش زده
با پشت دستم اشکامو پاک میکنم
+زبونشو
اگه دیرزهرشو دربیارن
ب..ب..بچم خفه میشه
و دوباره هق هقمو از سر میگیرم
قطع میکنه
متعجب نگاهی به گوشی میندازم
سابقه نداشت هیچ وقت بدون خداحافظی تلفن رو قطع کنه
بیخیال گوشیو توکیفم میندازم و اشکم دوباره درمیآد
بیست دقیقه ای میگذره و ازدکترخبری نمیشه
از این سر راهرو به اون سرمیرم و دوباره مسیرمو برمیگردم
محمدحسین از پیچ راهرو نمایان میشه
به سمت پذیرش میره و عصبی چیزی میگه که صداش میکنم
+محمدحسین
با شنیدن صدام سریع سمتم برمیگرده و به سمتم میاد
با دیدنش دوباره بغض میکنم
+سلام
عصبی میگه
_سلام
بچه کجاست؟
+بردنش توی بخش نوزادان
هنوز دکترش بیرون نیومده
عصبی چنگی به موهاش میزنه
با لحن عصبی میگه
_میشه بگی دقیقا کجا بودی که بچه رو زنبور نیش زد؟
ببینم اصلا مگه بچه پیش مهسا خانم نبود؟مگه نگفتی توی نمازخونه نشستن؟اونجا زنبورکجا بود؟
متعجب نگاهش میکنم
دلگیرمیگم
+چی میگی محمدحسین؟
مگه من الان خوشحالم که بچمو زنبور نیش زده؟
مهسا کلاس داشت من بچه رو با خودم بردم سرکلاس
عصبی و کلافه پوفی میکشه
از عصبانیت سرخ شده
_مگه من بهت نگفتم بچه رو نبر دانشگاه؟مگه نگفتم ممکنه اتفاق بدی بیافته؟
تقریبا بلندمیگه
_هااننن؟مگه نگفتمم؟
دستش بالا میره که روی صورتم بشینه
سریع چشمامو میبندم و دستمو جلوی صورتم میگیرم
بعد ازچندثانیه که میبینم خبری نیست چشم بازمیکنم اروم
که میبینم دستش اسیر دست دیگه ای شده
پارسا اروم میگه
_آقا محمدحسین ازشما بعیده
مگه سارا خانم میدونستن قراره این اتفاق بیافته؟
شما الان باید ارومشون کنی
دستشو ول میکنه و رو شونش میزاره
_اروم باش داداش
دیگه نمی ایستم به حرفاشون گوش کنم
مهسا غمگین نگاهم میکنه
نالان میشینم و صدای هق هق گریم توی راهرو میپیچه
سرمو روی شونه مهسا میزارم و اروم اروم اشک میریزم و شونمو ماساژ میده
بعد از دقایقی دستم داغ میشه
محمدحسینه که رو به روم زانو زده و دستمو گرفته و پشتشو بوسه زده
مهسا لبخندی میزنه و بلندمیشه
همراه با پارسا از راهرو بیرون میرن و به عبارتی مارو تنها میزارن
_خانومم
چیزی نمیگم و فقط سرمو به سرامیک سرد بیمارستان تکیه میدم
_زندگیم
نمیخوای جوابمو بدی
بازم چیزی نمیگم
بازم دستمو میبوسه
_غلط کردمو واسه این موقع ها گذاشتن دیگه
ببخشید
من غلط کنم دست رو تو بلندکنم
بغض کرده میگم
+اگه اقا پارسا نگرفته بودت میزدی
چیزی نمیگه
کنارم میشینه و دستشو دورم میندازه
_من غلط کردم ببخشید
معذرت میخوام
یه لحظه کنترلمو از دست دادم
فقط چشم میبندم و سکوت میکنم
_خانومم
عزیزم
سرمو روی شونش میزارم
+جانم
سرشو جلوی صورتم میاره
_بخشیدی منو؟
پلک میزنم که لبخندی رو لبش میشینه
اروم رد اشک رو از روی صورتم پاک میکنه
+محمدحسین
_جان محمدحسین
+بچم اتفاقی واسش نیافته
_نگران نباش عمرم
چیزی نمیشه توکل به خدا
همون موقع دکتر از اتاق بیرون میاد
با سرعت سمتش میریم
_اقای دکتر بچم چیشد؟
دکتر سوالی نگاهش میکنه
+اقای دکتر ایشون همسرم هستن
بچم همونیه که زبونشو زنبورزده بود
اهانی میگه
_جای نگرانی نیست
خطررفع شده
عصرمیتونید مرخصش کنید
توی دلم ارامش تزریق میشه
_ممنون اقای دکتر
خداخیرتون بده
تشکری میکنه و هردو باهم به سمت صندلی هامیریم
_وسایلو جمع کنین
فردا شب حرکت کنیم سمت شمال
+پس ماموریت توچی؟
_نگران نباش
میریم شمال
قرارشده تا یک هفته قبل از اعزام سینا اونجا باشیم
من موقع ماموریتم میام شیراز
دیگه شما همونجا میمونید
بعد از پایان ماموریت به شرط حیات میام دنبالتون
چشم میبندم و همونجور که سرم روی شونشه زیرلب میگم
+خداسایتو هیچ وقت از سرمون کم نکنه
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
درستھ دیر موقعس
اما قول دادم و پارت اماده کردم
امیدوارم لذت ببرید عزیزانم🙈💚🌸
•
.
#شهیدانه🌿
دلگیرنباش...
دلتکهگیرباشه،رهانمیشوی؛یادتباشه
خدابندههاشوباهمون چیزیکهبهشدلبستن
آزمایشمیکنه...
_شهیدابراهیمهمت ('':
🌿|•@shahidane_ta_shahadat
#دلبرانہ💍
تو پاداش تمام خیر ببینی جوونهایی هستی که برای مادربزرگم سوزن نخ کردم🌱
👑|•@shahidane_ta_shahadat
#شایدتݪنگࢪ🌱
و چه آدم هایی که بسیار مسلمان بودند
و اندک اندک دچار روزمرگی شدند..؛
و قلبشان از حضور خدا تهی شد..!
+حواسمون هست؟؟
🌱|•@shahidane_ta_shahadat
•
.
#راھعاشقے🌱
پدرشمیگفٺاولينڪتابغیردرسۍڪه خوند ڪتابمقتلامٰامحسین؏ بود
«وارداینراھ شد وتمٰاممسیرۍڪهطے کرد در رابطہ بااینمقٺلوراھ امامحسین؏ بود وبودن دراین مسیربھ مراٺبباعثرشدمحسنشد.»
شھیدمحسنحججۍ:)
🌸|•@shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#فصل_دوم
#پارت_256
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
زیپ ساک رو میکشم و گوشه دیوارمیزارمش
با گریه فاطمه زهرا به سمتش میرم و بغلش میکنم و روی تخت میشینم بهش شیر میدم و صبرمیکنم بخوابه
روی یکی ازدستام درازمیکشم و کنارم میزارمش و اروم به کمرش میزنم و زیرلب لالایی زمزمه میکنم تا خوابش ببره
بعد از بیست دقیقه که خوابش میبره بلندمیشم و بعد از بستن موهام به اشپزخونه میرم
همونجور که ازتوی کابینت سیب زمینی برمیدارم به فاطمه و سحر و مامانم صوتی زنگ میزنم
گوشیو روی بلندگومیزارم و سیب زمینیا رو توی سینک میریزم بشورم که صدای فاطمه بلندمیشه
_به سلام ساراخانم
چطورمطوری؟
سحرصداش بلندمیشه
_فاطمه زشته عیبه
با این سنت اینجوری حرف میزنی؟
میخندن که صدای مامانم بلندمیشه
_سلام مادر
خوبین؟
باخنده میگم
+سلام مامان خوبی؟
شما دوتا چتونه هی تا همو میبینید یادتون میافته دعوا کنین
میخندن و میگم
+مامان نهار توراهی پختی؟
_نه مادر میخواستم زنگت بزنم ببینم اگه نپختی واس توهم بپزم
سحر هم پررو پررو میگه
_مامان واس منم بپز
جیغ فاطمه بلندمیشه
_پس من چی
مامان جون میشه واس عروس و گل پسرتم بپزی؟
صدام بلندمیشه
+چقدرپررویین شمادوتا
بابا مامانم میخواس واس من بپزه که دستم گیر بچس
نه شما دوتا که اسوده و بیخیالید
مامانم میخنده
_راس میگه شما دوتا خودتون بپزید سارا بچه داره بچه اوله کلا درگیره
+نه مامان جون خودم میپزم شماهم مهمون من باشید
مامانم معترض میگه
_نه مادر تو دستت گیر بچس
+اشکال نداره مامان فاطمه زهرا تازه خوابیده دارم درست میکنم
فاطمه_چی میخواین بپزید خب؟
+من دارم کوکو سیب زمینی درست میکنم
گفتم بگم اگه میخواین شماهم درست کنین
سحر_وای کوکو خیلی دردسر داره
کلیم روغن میبره
فاطمه_اتفاقا سینا عاشق کوکو سیب زمینیه
منم کوکو درست میکنم مامانجون واسه شماهم درست میکنم
مامانم که فکرکنم داره ظرف میشوره و همزمان حرف میزنه میگه
_دستت درد نکنه مادر سارا که گفت میپزه
سحرمعترض میگه
_بابا کوکو سخته
صدای سینا ازپشت خط فاطمه بلندمیشه
_چقدر توتنبلی دختر
بلندشو ببینم
انگارباید به پرهام بگم بیاد کمربند چرمی بابارو بیاد ببره یکم گوشمالی واس تو لازمه
سحرعصبی میگه
_سینا میام میزنم توسرتا
فاطمه یکم اینو ادبش کن
فاطمه_حتمااااا
مامانم میخنده
_سینا مادرتویی؟
سینا درجواب باخنده میگه
_اره قربونت برم
سلام خوبین؟بابا خوبه؟
_خوبیم مادر خوبیم
شماها که خوب باشین مام خوبیم
یک ساعتی صحبت میکنیم و هرکدوم حرفی میزنیم
قرارشد سینا و فاطمه برن خونه سحر تا باهم غذا بپزن
منم واسه مامانم نهاربپزم
مواد کوکو رو ذره ذره با دستم شکل میدم و توی ماهیتابه میندازم
نگاهی به ساعت میندازم که ۱۲ ظهر رو نشون میده
دستمو میشورم و به محمدحسین زنگ میزنم
_جانم عزیزم
لبخندی روی لبم میشینه
+سلام عزیزم خوبی؟خسته نباشی خداقوت
_سلام خانووم
بخوبیت
توهم خسته نباشی عزیزم
من دارم میام خونه
اماده ای؟
+اره امادم
فقط یکم خرید دارم
سرراهت بگیر بیا
_جانم بگو
+اول پوشک واسه فاطمه زهرا
بعد خیارشور و گوجه و کاهو و نون ساندویچی هم بگیر با سس و دوغ
_ایول نهار کوکو داریم؟
میخندم و همونجور که کوکو هارو جا به جا میکنم میگم
+اره
_دستت درد نکنه خیلی وقت بود دلم کشیده بود
میگم سارا
واسه مامانت ایناهم درست کن
مهمون ما باشن
لبخندم وسعت میگیره از اخلاق و رفتارش
+اره واسشون درست کردم خواستم بگم یکم نون و این چیزا بیشتربگیر
میخنده و باشه میگه
خداحافظی میکنیم و زیرماهیتابه رو خاموش میکنم و بالا میرم تا اماده بشم
اول دوشی میگیرم
موهامو خشک میکنم و همونجور که حوله روی سرمه
لباس های ست ورزشی خودمو محمدحسین رو بیرون میارم و مال محمدحسین رو روی تخت میزارم و مال خودمو میپوشم
بلند و پوشیدس
روسریمو هم میپوشم و لباسای فاطمه زهرا رو اماده میکنم وتنش میکنم
سریع پایین میرم و سبد مسافرتی رو بیرون میارم و وسایل مورد نیاز رو توش میزارم و گوشه اشپزخونه میزارم
دیگه چیزی واسه اماده کردن نیست
همون لحظه صدای کوبیده شدن درمیاد و محمدحسین واردمیشه
_سارا سارا بدو دستم شکست
سمتش میرم و باخنده میگم
+سلام علیکم اقا
نصف وسایلو میگیرم
میخنده
_سلام روماهت خانومم
وسایل رو تواشپزخونه میزاریم و میخوام گوجه خیارشور رو بشورم و خورد کنم که دستمو میگیره و به سمت خودش میکشه
پیشونیمو میبوسه
_اها حالا شد یه سلام درست و حسابی
میخندم
+خسته نباشی
_تورو دیدم دیگه خسته نیستم
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸
#خدایجانم🌸
در مقابل تقدیر خداوند مثلِ کودک
یک سـاله بـاش، وقتی او را به هـوا
می انـدازی میـخـنـدد؛ چـون ایمـان
دارد او را خواهی گرفت👼🏻🌿'!
+ وقتی خدا حواسش هست غصه
چیو میخوری؟ :)♥️
🌿|•@shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#فصل_دوم
#پارت_257
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
میخندم و به سمت سینک میرم
+سبدوببر توماشین تا منم اینارو خورد کنم بزارم ظرف
همونجور که سبد رو برمیداره میگه
_بابا توخدای احساسیا سارا
میدونستی؟
میخندم و سرتکون میدم
+اره میدونستم
توکه گفتی مطمئن ترشدم
حرصی بیرون میره
_رو تو برم بخدا
+همینی که هست
میخوای بخوا
برگشت و منتظر نگاهم کرد
+نمیخوای هم...
گوجه بغل دستمو بردارم و سمتش پرت میکنم و میگم
+غلط میکنی نخوای
باید بخوای
گوجه رو میگیره و گازی بهش میزنه
میخنده و میگه
_دیگه مجبوریم بخوایم
مگه جز این راهیم هست؟
سریع بیرون میره و نمیزاره حرصمو سرش خالی کنم
میاد و ساک هارو هم میبره و من هم تواین مدت میوه هایی که گرفته رو میشورم و چای دم میکنم و گوجه خیارشور توی ظرف پیرکس میچینم
استکان و ظرف حلوا خرمایی که دیروز عصر درست کردم با گردو و کنجد رو با چاقو و نمک و میوه های شسته شده توی سبد کوچیک دستی میچینم و روی اپن میزارم
محمدحسین رفته دوش بگیره
نگاهی به ساعت میندازم
اذان رو گفتن
وضو میگیرم و میخوام قامت ببندم یه لحظه پشیمون میشم
میرم توی اتاق و با دیدن محمدحسین که جانمازش پهنه و داره زیپ لباس ورزشیشو بالا میکشه لبخندمیزنم
+پس به موقع رسیدم
بی معرفت تنها تنها؟!
میخنده
_میخواستم صدات کنم اگرنخوندی باهم بخونیم
پشت سرش می ایستم و باهم نماز میخونیم وبعد از تسبیحات حضرت زهرا(س) بلندمیشیم و هرکدوم وسایلی رو برمیداریم
چادرمو میپوشم و فاطمه زهرا رو برمیدارم و بعد از برداشتن کیفم بیرون میرم
+محمدحسین اون سبد رو اپن رو هم بیاربزار جلوی صندلی من
_باشه
سوارمیشیم و زیرلب ایت الکرسی زمزمه میکنم
مامانم همیشه وقتی ازخونه بیرون میومدیم بلا استثنا ایت الکرسی میخوند و روی ما و خونه فوت میکرد بعد حرکت میکردیم
منم ایت الکرسی خوندم و حرکت کردیم
صندلی کودک فاطمه زهرا رو روی صندلی عقب تنظیم میکنم و روی صندلی کودک میزارمش و پتو رو روش مرتب میکنم
محمدحسین صوت تلاوت یک صفحه قرآن روزانمونو توی ماشین میزاره
از روزی که ازاون ماجرای لعنتی خلاصی پیدا کردیم این ماجرا رو داشتیم برای شکرگذاری ازخدا
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
#خدایجان💙
گاهیهمباید
تمامدلواپسیهایدنیارو
کناربزاریموبهآغوشخدا
پناهببریم💙☁️
💙|•@shahidane_ta_shahadat
#تلنگرانہ🌱
اینجور؎استرآحتڪردن..!💔
ڪهبعضیـٰا
لممیـدنروتختِگرمونرمشـونو
بـٰارلشونچتمیڪنن...!!
+بهخودمونبیایم
🌱|•@shahidane_ta_shahadat
#عشقولانہ😍
توسهمِمنۍ؛اگرچہخیلۍسختاست
دلبردناَزَت؛ولۍخیالمتختاست؛
توڪفترِجَلدِبندھهستۍآقا!
ازڪارگذشتہڪار،خیلۍوقتاست🙊
💍|•@shahidane_ta_shahadat
#نینیگونہ👶🏻
ڪہبِہغیرباتوبودَن،دلمآرزونَدارد
💜|•@shahidane_ta_shahadat