شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻 🧡🌻 🌻 #سرباز #ب
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻
🧡🌻
🌻
#سرباز
#بانو_مهدێ_یار_منتظرقائم
#پارت_142
علی چند ثانیه سکوت کرد.بعد گفت:
_تو تا حالا مرگ رو یه قدمی خودت دیدی؟
-نه.
-من دیدم..یه قدمی هم نبود،خیلی نزدیک تر بود..همه چی روی دور آهسته بود،مثل فیلم ها..یکی میل گرد آهنی برداشت تا به سر من بزنه.میدونی اگه میل گرد به سر کسی بزنن،چی میشه؟ درجا میمیره...میل گرد رو برد بالا،صدم ثانیه هم نشد ولی برای من مدتی طول کشید.با خودم گفتم اگه الان بمیرم چی میشه؟ ترسیدم،از مردن..تا اون موقع از خدا فقط یه اسم شنیده بودم.گفتم خدایا اگه واقعا وجود داری یه کاریش بکن...تکان خوردن موهام بخاطر ضربه میل گرد رو حس کردم ولی تو همون چند سانت موهام اتفاقی افتاد که اون میل گرد به سرم نخورد...هنوز از اون مهلکه نجات پیدا نکرده بودم که بازم به خدا شک کردم،گفتم اتفاقی بوده...به دقیقه نکشید که دوباره مرگ رو دیدم..گفتم خدایا اگه الان هم یه کاریش بکنی دیگه بهت شک نمیکنم..تا جمله م تمام شد، نجات پیدا کردم.
-گذشتن از عشق و حالت برات سخت نبود؟
-بود،خیلی سخت بود..بعضی ها به پوچی میرسن و از همه چی دست میکشن..ولی من به پوچی نرسیده بودم.من غرق عشق و حال خودم بودم..برای همین گذشتن از عشق و حال برام سخت بود.ولی من آدمی نبودم که خودمو گول بزنم،بگم خواب و خیال بوده...راستشو بخوای جرأتشم نداشتم،میترسیدم اگه یه بار دیگه شک کنم،واقعا بمیرم.ولی ایمان هم نداشتم.رفتم دنبالش،خیلی گشتم،تا پیداش کردم..نمیگم پام نلغزید،نمیگم سخت نبود ولی ارزششو داشت.
-من به پوچی رسیدم..فکر میکنی برای من راحت تره؟
-اسمت چیه؟
-فرید...فرید نعمتی.
یک سال از مرگ فاطمه میگذشت.
زینب سه ساله بود.خیلی خوب صحبت میکرد.اخلاق و تن صداش و لحن صحبت کردنش،شبیه فاطمه بود.وقتی حرف میزد،همه فکر میکردن فاطمه داره صحبت میکنه.
زهره خانوم از علی خواست سر راهش، جلوی فروشگاه پیاده ش کنه.ولی علی ماشین رو پارک کرد و با زهره خانوم وارد فروشگاه شد.
با صبر و حوصله همراهیش میکرد،
و با شوخی درمورد خرید هاش نظر میداد.زهره خانوم هم همیشه مهربانی های علی رو با محبت های مادرانه جواب میداد.
وقتی برمیگشتن خونه،زهره خانوم به علی نگاه کرد و گفت:
_پسرم.
-جانم مامان خانوم
-هر مادری دوست داره خوشحالی و خوشبختی بچه هاشو با چشم خودش ببینه..تو واقعا پسرم هستی.منم مادرم. دوست دارم تو زندگیت آرامش داشته باشی،کنار کسی که بهش نگاه کنی و باهات حرف بزنه.کسی که همدمت باشه،مونست باشه.
علی متوجه منظور زهره خانوم شد. ناراحت گفت:
_از دست من خسته شدین یا دارین امتحانم میکنین؟
-هیچکدوم علی جان.شما وقتی ازدواج کنی،عضوی به خانواده ما اضافه میشه، عروس من میشه..پسرم،حقیقت اینه که فاطمه دیگه نیست ولی شما زنده ای،باید زندگی کنی.
چشم های علی پر اشک شد.
-زندگی من فاطمه ست..من الانم دارم با فاطمه زندگی میکنم و خوشبختم.
-پس چرا مثل سابق نمیخندی؟ مثل اون موقع هایی که صدای خندهت تو تمام خونه میپیچید..من مادرم علی.با اشک و بغضت میمیرم،با صدای خنده هات زنده میشم.
-من از زندگیم راضیم.همه ی غصه من دلتنگیه.دلم برای فاطمه خیلی تنگ شده.
ماشین رو کنار خیابان نگه داشت،
و پیاده شد.چند قدمی دور شد.با اینکه دوست داشت بازهم تو حال خودش باشه ولی اشک هاشو پاک کرد و رفت سمت ماشین؛با بغض.
بدون هیچ حرفی به خونه رسیدن.
زینب بدو رفت پیش علی.علی با لبخند و مهربانی بغلش کرد و باهاش حرف میزد؛با بغض.
خرید های زهره خانوم رو برد تو خونه.با زهره خانوم هم با محبت و مهربانی رفتار میکرد،مثل سابق.گرچه براش سخت بود ولی چون مادرش دوست داشت،بخاطر خدا دیگه بلند میخندید؛با بغض.
سه هفته گذشت....
ادامه دارد...
✍دومیـن اثــر از؛
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
❌ڪپے با ذڪر نام نویسنده و ذڪر یڪ صلوات براۍ هرپارت
🧡
🌻🧡
🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
#حضرتمادر😔 #مداحے
چہبیحرم
چہباحرم
میگیرهدستموزهرامادرم💔😭
🖤|•@shahidane_ta_shahadat
#حضرتمادر🌱
وقتایۍڪھدلتنگمیشید
باخودتونبگیداخہدلتنگیاےما
ڪجادلتنگۍعلۍبعدفاطمہشڪجا!(:💔
- ڪلیمنۍزهراجان
🌱|•@shahidane_ta_shahadat
#حالخوب🍊
"هرگاهدلتشکستوغمها
بهسویتهجومآوردپسبگو"
لاحَولَوَلاقُوَّةَإلّابِاﷲ
🍊|•@shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
#حضرتمادر🌱 وقتایۍڪھدلتنگمیشید باخودتونبگیداخہدلتنگیاےما ڪجادلتنگۍعلۍبعدفاطمہشڪجا!(:💔 - ڪلیمن
#حضرتمادر🏴
نمۍخواهمبِرَنجانمدلٺرابۍسبباما
چگونہمرگیڪمادر
چھلتنمتّھم دارد؟:)
🦋|•@shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#فصل_دوم
#پارت_260
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
(از زبان سارا)
پرهام به سمت بی بی میره و دراغوش میکشتش
بی بی با صحبت با پرهام و سحر و سینا و فاطمه مشغوله
بابا جلومیره و دست بی بی رو میبوسه و بی بی پیشونی بابامو میبوسه
همه باهم سلام و احوال پرسی میکنن
+مامان
مامانم چادرشو که روی شونش افتاده رو جلومیکشه و با دست میگیرتش
_جانم
+میای فاطمه زهرا رو ببری من کمک محمدحسین وسایلو بیارم و یکم بریم این اطراف گشت بزنیم؟
محمدحسین سریع میگه
_سارا جان خب بچه رو هم میبریم مامانت بنده خدا که نمیتونن همش بچه رو بگیرن
مامانم لبخندی میزنه
_نه مادر این چه حرفیه
من جونم واس این دخترخانم میره
شمابرید بگردید
منم یکم با نوم خلوت کنم
فقط زودبرگردید بچم گشنش یهو میشه گریه میکنه
میخندم و سمتش میرم و گونشو میبوسم
+باشه قربونت برم دستت درد نکنه زودی میایم
همونجور که بچه رو برمیداره میگه
_برید مادر برید خوش بگذره بهتون
خداحافظی میکنیم و به سمت بی بی میریم
بی بی آغوششو برام بازمیکنه و توی بغلش جامیگیرم
_ای جانم
چقدردلم برات تنگ شده بود دخترجان
گونشو میبوسم
+الهی بگردم دورتون منم دلم خیلی براتون تنگ شده بود
_بچت کو مادر؟!بچت خوبه؟
+دست مامانمه بی بی
رفتن داخل
همونموقع صدای محمدحسین ازپشت سرمیاد
_سلام بی بی خانم
خوب هستید
_سلام مادر
خوبی پسرجان؟
مامان بابا خوبن؟
محمدحسین به نشانه ادب دست توی سینه میزاره و کمی سرخم میکنه
_الحمدالله سلام میرسونن
_سلامت باشن
بی بی رومیکنه به من
_جایی میرین مادر؟!
+اره بی بی یکم بریم این حوالی قدم بزنیم
_برید مادر برید خوش بگذره بهتون
دستشو توی جیبش میکنه و مشت شده بیرون میاره
دستمو میگیره و چیزی توش میریزه
توی جیبمم میریزه
میخندم و نگاهی به دستم میندازم
پسته و بادوم و قیصی و نخودچی کشمش و مویز ریخته توی دستم و جیبم
+دستتون درد نکنه بی بی
_نوش جونتون مادر
برید توراه بخورید یکم این اطرافو بگردید
میخندیم و با محمدحسین تشکرمیکنیم و ازخونه خارج میشیم
درکنارهم شونه به شونه راه میریم
نخودچی برمیدارم و میخورم و دستم و جلوی محمدحسین میگیرم
+بیا شوهرجان بخور برا هوشت خوبه یکم مغزت اپدیت میشه
میخنده و کشمش و نخودچی برمیداره
همونجور که میخوره میگه
_من که هوشم خدادادای بالاست
توبخور برات خوبه
اخمی میکنم
+بی تربیت حالا من شدم خنگ؟
میخنده و لحنشو عوض میکنه
_شوما از اولشم خانوم خنگ خودم بودی
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#فصل_دوم
#پارت_261
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
بی حواس از اطرافم میخوام جیغی ازسرحرص بزنم که سریع میگه
_جیغ نزنیا
زشته
بزا رفتیم خونه قشنگ جیغ جیغ کن
به حالت قهررومو اون طرف میکنم و میخندم
میخنده و دستشو توی دستم قفل میکنه
با پرس و جوی فراوان تونستیم به ساحل برسیم
سرظهره و هیچ کسی این اطراف نیست
برمیگردم سمتش
+محمدحسین
_جانم
+بشینیم رو شنا؟
جلوترمیریم
_با اینکه کثیف میشیم ولی خب
مکثی میکنه و دستمو میکشه و سریع میشینه
_چون تومیگی میشینیم
کناردستش میافتم و باهم میخندیم
خنده هایی که شیرینش تا عمق وجودمون رسوخ میکرد
سرمو روی شونش میزارم و سعی میکنم ذهنمو خالی ازهرچیزی کنم
_سارا
+جانم
برمیگرده سمتم
به ناچار سر از رو شونش برمیدارم
_یادته روز اول عقدمون
گفتم ترمزم نشو؟
همیشه باعث سرعتم شو؟
اروم سرتکون میدم
+اوهوم یادمه
سرکج میکنه
_سرعتم میشی؟!
دل نگرون میگم
+بازمیخوای چیکارکنی؟
_هنوز که کاری نکردم
ولی خب میخوام یه کارایی کنم
+چیکارمثلا؟
میخنده و سمتم برمیگرده
_توچرا اینقدر دل نگرونی بابا؟!
مگه گفتم میخوام برم سوریه؟
دل اشوبم بیشترمیشه و با بغضی که نمیدونم چرا بی اجازه و ازکجا به گلوم نشسته میگم
+نگو که میری؟!
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
#قشنگیجات🌱
زندگـےشبیہاوننوارِضربانقلبیہڪہ
اگہپَستـےوبلندۍنداشتہباشہ،،
یہنوارصافہڪہنشونمیدهتومُردۍ
قدرپَستـےبلندۍهایِزندگیتونرو
بدونید:)
🌱|•@shahidane_ta_shahadat
#خداجانم🌸
دل ها برایِ خواستههایشان دعا
میکنند و خدا با آنچه برایِ آنها
نـیـکوتـر اسـت، بـه آنـهـا پـاسخ
میدهد˘˘!
🌸|•@shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
#خداجانم🌸 دل ها برایِ خواستههایشان دعا میکنند و خدا با آنچه برایِ آنها نـیـکوتـر اسـت، بـه آنـه
+ مـنـو بـبخـش کـه یـادم میـره
معبـودی دارم مهربـانتر از حد
تصورم🙇🏻♀💜. .
💜|•@shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#فصل_دوم
#پارت_262
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
میخنده
دست میندازه پشت گردنمو سرمو جلو میبره و بوسه ای به پیشونیم میزنه
_نه قربونت برم
اخه من کجا و سوریه کجا
حالا برفرض محالم که برم
اخه به نظرت من لیاقت شهید شدن دارم؟
شهادت لیاقت میخواد
ولی من ندارم
پس خیالت تخت خانومم
حالا حالاها نمیخوام تنهات بزارم خانوووم
میخنده و من با بغض و لبخند فقط صداشو میشنوم و گوش جان میسپارم
باصداش به خودم میام
_سارا
دستی به صورتم میکشم
+جونم
_اینجوری نگام میکنی حس میکنم چندلحظه دیگه میخوام بمیرم
شوکه نگاهش میکنم و عصبی مشتی به بازوش میزنم
+خجالت بکش از این چرت و پرتا نگو
میخنده و دستشو دورم حلقه میکنه
_بیخیال این حرفا
بیا خوش بگذرونیم و ازفضا لذت ببریم
لبخند ژکوندی میزنم
+بریم بازار؟
پوفی میکنه و دستی به موهاش میکشه و بلندمیشه
منم همراهش بلندمیشم و همقدم میشیم و یواش یواش سمت اب میریم
_خداوکیلی چرا وقتی اسم خوش گذرونی میاد شما خانوما اسم بازار تو سرتون اکو میشه؟
بابا من میگم از فضا لذت ببر
رایگان رایگان
بخوایم بریم خوش گذرونی که تو میگی
باید کلی ازجیب مبارک خرج کنیم
کمی جلوتر می ایسته
_بیا کفشامونو دربیاریم اینجا
کفشامونو روی شن ها درمیاریم و دوباره حرکت میکنیم
میخندم و ابرو بالا میندازم
+خب وظیفته عشقم
حالا دیگه کامل به اب رسیدیم
آب نسبتا سردی که به پاهام برخورد میکنه حس خوبی بهم میده
برمیگرده سمتم و یه تای ابروش بالا میره
_عه
که حالا وظیفمه؟
دست به سینه میشم
و سرتکون میدم
+اوهوم دقیقا وظیفته اقاااا
خبیث میخنده و به سمتم میاد
_میخوای نشونت بدم چه وظیفه ای دارم؟!
و شیطون ابرو بالا میندازه
من عقب عقب میرم و اون جلو میاد
با سرتقی تمام میگم
+نخیرم لازم نکرده
خودم وظایفتو میگم دونه دونه
اونم شبیه من دست به سینه میشه
میخنده و سرتکون میده
_خب بگو میشنوم
دستامو پشتم میبرم و بهم قفل میکنم و متفکر میگم
+اولین وظیفه
خوب گوش کن شوهرجان
عشق ابدی و وفاداری به همسرت اولین و مهم ترین وظیفته
میخنده و سرتکون میده
همونجور که سعی میکنم خندمو کنترل کنم درهمون حال عقب عقب میرم
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#فصل_دوم
#پارت_263
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
+دومین وظیفه
پایه بودن با همسرت درهرشرایطی
سرتکون میده
+سومین وظیفه
خرید برای همسرت هر روز اونم همراهیش توی بازار های مختلف
میخنده و ابروش بالا میپره
_خب
دیگه چی؟!
چشم میبندم و میخندم و همونطور که عقب میرم میگم
+خوب گوش جان بسپر شوهرجان
چهارمین وظیفه
میخوام ادامه جملمو بدم
که با احساس نزدیکی چیزی بهم سریع چشم باز میکنم که محمدحسین رو دریک قدمی خودم میبینم
یهو جیغی میزنم و میدووم
میخنده و دنبالم میدووعه
_داشتی میگفتی
باقی وظایفم چیه؟
+اخبارو یه بارمیگن اقااا
میخنده
نفس نفس میزنم و می ایستم
دست به زانو میگیرم که یهو دستی مچ دستمو میگیره
سریع سربلندمیکنم که با چهره خبیث محمدحسین رو به رو میشم
ابرو بالا میندازه و میخنده
+محمدحسین ولم کن
ولم کن وگرنه من میدونم و تو
میکشتم سمت اب
صدام یکم بلندترمیشه
+محمدولم کن
به اب میرسیم و من درتلاشم دستمو ازاد کنم که صورتم خیس از اب یخ میشه
هینی میکشم و عقب میرم
نفس نفس میزنم و محمدحسین خندان نگاهم میکنه
دستامو گرفته و نمیتونم ازخودم دفاع کنم
دوباره اب میریزه روم که از سردی و حجم زیادش نفسم میره
با نفس نفس میگم
+جون من ولم کن محمدحسین
قهقهه ای میزنه و عقب میره
عصبی صورتمو خشک میکنم و ازفرصت استفاده میکنم و دستمو توی اب میزنم و با شتاب روش میریزم
بهت زده نگاهم میکنه و عقب ترمیره
میخندم و با نگاهش خط و نشون میکشه
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
#قشنگیجات🌱
کاش قابلیت اینو داشتم که به تک
تکتون بگم ‹ زیـبایید › مهم نیست
بقیه چیمیگن؛ مهماینهخدا واسه
خلقتِ تو، وقت گذاشته🙇🏻♀💜'!
+ خودتـونـو دوست داشته باشید
🌱|•@shahidane_ta_shahadat
#خداجانم🍒
"و نِفَختُ فیہ مِن روحے"
میدونی یعنی چی؟
یعنی اینکه تو جگر گوشهی خدایێ:)
🍒|•@shahidane_ta_shahadat
#عاشقانہهایشهدایے🌻
براۍ خرید عقد رفتـھ بودیم ،
موقع پرو لباس مجلسۍ یواشڪۍ
بھم گفت :
هنوز نامحرمیم !
تا بپسندۍ برمیگردم😅🌱'
رفت و با سینـے آب هویج بستنۍ برگشت☺️🥤
براۍ همـھ خریده بود جز خودش😕
گفت : خـودم میل ندارم🤦🏿♂
وقتـے خیلـے اصرار ڪردیم مادرش لو
داد ڪھ روزه گرفتـھ🙂
ازش پرسیدم : حـٰالا چرآ امروز؟!
گفت : مۍخواستم گرهـے تو ڪارمون
نیوفتـھ و راحت بھت برسم((:♥️
+شهیدمحسنحججی
🌻|•@shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
#قشنگیجات❄️
زمستان، آدم برفۍ، یک فنجان چای گرم، قصههاے شیرین، برف بازی، شال گردنهای رنگارنگ
و تو
دیگر زندگی چه چیزی کم دارد؟!
❄️|•@shahidane_ta_shahadat
#چهارشنبہهایامامرضایی🌿
یه کنج از حَرم بهم جا بده
دلم تنگِته خدا شاهده .. (:
🌿|•@shahidane_ta_shahadat
سلام عزیزانم شبتون بخیر🌸🌱
نویسنده رمان عشق به شرط عاشقی هستم
من حالم نامساعده و مشکوک به کرونا
اصلا توان اماده سازی پارت و پارت گذاری ندارم
ازنصفی از کارهامم عقب موندم متاسفانه
تا یه چندروزی پارت نداریم وشرمنده واقعا
به محض اینکه کمی بهبود پیداکردم حتما پارت میزارم گرچه کم باشه
التماس دعای ویژه🙏🏻🌼