eitaa logo
زندگی شهیدانه
236 دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
798 ویدیو
78 فایل
سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی: «تا کسی شهید نبود، شهید نمی شود. شرط شهید شدن، شهید بودن است. اگر امروز بوی شهید از رفتار و اخلاق کسی استشمام شد، شهادت نصیبش می شود. تمام شهدا دارای این مشخصه بودند». ادمین: @Ashahidaneh110 #زندگی_شهیدانه
مشاهده در ایتا
دانلود
تجارب فراوان تاريخي نشان مي دهد كه هر فرد يا جامعه بيماري كه خود را «بيمارانه» و نه رياكارانه و دنياخواهانه، بر قرآن عرضه كرده و از آن طبّ الهي درمان خواسته، سلامت خويش را بازيافته و درمان شده است. (و ننزّل من القُرآن ما هو شفاء ورحمة للمؤمنين) حیات حقیقی انسان در قرآن آیت الله جوادی آملی https://eitaa.com/shahidaneh110
بچه_های_تخریب به گردان ها برای مامور شده بودند اون ها سر ستون میرفتند و گردان عازم هجوم به مواضع دشمن شد مدام با بی سیم وضعیت گردان رو می پرسید. چون آتیش دشمن سنگین شده بود و گردان در مسیری میرفت که خطرات زیادی تهدیدش میکرد آتش اداوت دشمن روی ستون گردان زیاد بود و بچه هایی که سر ستون بودند بیشترین آسیب رو دیدند. تخریبچی هایی که مامور به گردان رزمی بودند یکی یکی با ترکش توپ و خمپاره زمین گیر شدند. هم که گردان رو همراهی میکرد از ترکش بی نصیب نبود تا پشت میدون مین رسیدند فقط یک نفر از سرپا بود. ستون رزمنده ها نزدیک از حرکت ایستاد. همه سراغ تخریبچی ها رو میگرفتند. غافل از اینکه تخریبچی های مجروح یکی یکی از ستون جدا شده بودند. تنها تخریبچی بازمانده خودش رو به فرمانده گردان معرفی کرد. فرمانده گردان با تعجب پرسید بقیه بچه های تخریب کجا هستند. خبردار شد که زیر آتیش سنگین دشمن مصدوم شدند. تخریبچی تنها به فرمانده گفت: من حاضرم با توکل به خدا به تنهایی داخل معبر بزنم. فرمانده گردان یه نگاهی به میدان مین کرد و یه نگاه به تخریبچی و گفت: خاطزجمع هستی که میتونی تنهایی معبر بزنی. گفت: آره باز فرمانده دلش قرص نبود. با بی سیم تماس گرفت وضعیت رو پرسید و فرمانده گردان گفت: حاجی پشت رسیدیم و تخریبچی نداریم. تنها تخریبچی وسط حرفش دوید و گفت: برادر من که هستم کار رو انجام میدهم فرمانده داشت از اجازه میخواست که مسیر رو برگردند و بعد از رفع مشکل عملیات کنند که قبول نکرد. باز تماس گرفت و گفت یه تخریبچی مونده و میگه خودم به تنهایی میتونم معبر بزنم. و هی اصرار تنها تخریبچی گردان که مورد قبول و اقع شد و تک و تنها دل به خدا داد و قدم در میدان مین گذاشت و زیر آتش دوشکای دشمن ابهت میدان مین رو شکست و معبر باز شد و رزمنده ها به قلب دشمن زدند. عملیات که تمام شد یکبار دیگر پادگان دوکوهه با حضور بچه هایی که از عملیات برگشته بودند به جنب و جوش افتاد. همه در میدان صبحگاه منتظر حضور فرمانده لشگر بودند. لب به سخن گشود و از حماسه رزمندگان لشگر27 در تجلیل کرد. به صورت ویژه از به عنوان (ص) تجلیل کرد. او را در کنار خود طلبید و لی نوجوان تخریبچی امتناع کرد و خواست عملش فقط برای خدا بماند... راوی: حاج رضا ابراهیمی https://defapress.ir/fa/news/355950/ https://eitaa.com/shahidaneh110
همین نوجوون مردی که در عکس مشخص هست. جانباز سر افراز امیر ذبیحی که هنوزم پای کار انقلابه کنار شهید حاجی پور، شهید دین شعاری و شهید همت... https://eitaa.com/shahidaneh110
راستی امروز سالروز شهادت سردار خیبر شکن شهید حاج محمد ابراهیم همت هست. فرمانده ای که در روز شهادت حضرت زهراء سلام الله علیها به شهادت رسید . 17 اسفند 1362 مصادف با سوم جمادی الثانی 1404 شادی روح شهید محمد ابراهیم همت صلوات... https://eitaa.com/shahidaneh110
قسمت ششم: یه کم بیرون از گود (شایدم داخل گود) راننده‌های جوان سیر ایثار معمولاً تو رانندگی دستشون حسابی گرمه و کاربلد هستن، اما از نظر روحی-جسمی خسته‌ان و این خستگی باعث میشه که با تغییر برنامه‌ها یا کارهای فرهنگی تو اتوبوس زیاد همراهی نکنن. 🚌😓 حرف زیاده، ولی به نظر من بخشی از مشکل به خودمون برمی‌گرده. اگه بچه‌های بسیجی هوای راننده‌ها رو بیشتر داشته باشن و با رفاقت و کمک به اون‌ها، مخصوصاً تو زمان‌بندی برنامه‌ها طوری که روز آخر راننده ها زودتر بتونن پیش خانواده‌هاشون باشن یا حتی تو تمیز کردن ماشین، به خصوص تو مسیر برگشت، کمک کنن، بخشی از مشکلات کمتر میشه. 🤝✨ بیاین بیشتر حواسمون به هم باشه، راهیان نور یعنی مثل شهدا شدن، نه اینکه فقط فاز شهدایی در نسبت زائر برداریم. ❤️ https://eitaa.com/shahidaneh110
قسمت هفتم: روز دوم، اتوبوس اول: از عقلانیت تا اشک‌های بی مرز 🚌✨ راستش روایتگری برای بچه‌های بین‌الملل یه ذره حساستر و متفاوته. اینجا دیگه بحث‌های احساسیِ صرف چندان جواب نمی‌ده. اما اگه بتونیم ابعاد عقلانی، انسانیت، آرمان‌خواهی و معنویت دفاع مقدس رو بهشون نشون بدیم، واقعاً براشون جذاب و تأثیرگذار میشه. 🌍❤️ داشتم از حیات شهدا و مقامات معنوی شون حرف میزدم، اون روز رزق مون معرفی شهید علی حیدری بود، یک لحظه سرم را برگرداندم یکی از دانشجوها حین معرفی شهید داشت اشک میریخت، تابحال این اتفاق در هیچ یک از اتوبوس های ایرانی ها نیفتاده بود. از تجربه‌ای که با شیعیان خارجی تو راهیان نور داشتم، اینطور برداشت کردم که ارتباطشون با روضه‌ها و امور معنوی قوی‌تره. انگار از این طریق بیشتر به عمق ماجرا وصل میشن و با موضوع ارتباط برقرار می‌کنن. 🙏🕊️ https://eitaa.com/shahidaneh110
و چه دعای مجیرهایی که هر زمان مادر قصد خواندن آن را داشت، خدمتی به اهل خانه، قد علم کرد و آن را به ساعتی دیگر موکول کرد... ایام البیض رمضان بود... مادر، سفره افطاری اهل خانه را فراهم کرد و زیر لب گفت: یادم نرود امشب دعای مجیر را... سفره را جمع کرد و نگاهی به ساعت انداخت، حالا وقت تدارک سحری بود؛ مادر زیر لب گفت: یادم نرود دعای مجیر را! ظرف ها را شست، سحری را آماده کرد، خواست مشغول دعا شود که متوجه شد کودک نوپایش بدجور خود و لباس‌هایش را کثیف کرده، پس مشغول تعویض پوشک و لباس‌هایش شد و زیر لب گفت:یادم نرود دعای مجیر را! خسته و تکیده سرجایش نشست؛ تا خواست دعا را شروع کند آن یکی فرزندش کتاب به دست سراغ مادر امد برای دیکته شب... مادر زیر لب گفت یادم نرود دعای مجیر را! کارها یکی پس از دیگری قد علم می کردند و ساعت بی رحمانه می‌گذشت و مادر در حسرت یک ساعت مناجات بی دغدغه، شب را سپری می‌کند... و حالا که تمام اهل خانه را به هزار زحمت خوابانده و به زندگی سامان داده تا خلوتی باخدای خویش داشته باشد، چشم های مادر خسته و خواب آلوده، حالا دیگر نایی برای دعای مجیر نمانده! سر بر بالین می گذارد و زیر لب آرام زمزمه می‌کند: نشد بخوانم دعای مجیر را! قطره اشکی از گوشه چشم مادر روانه ی بالشت می شود و مادر،خسته و دلشکسته از روزمره، لب به مناجات می‌گشاید: خدایا؛ به حق لحظات پختن افطاری با زبان روزه و حرارت اجاق گاز که بدجور تشنه می‌کند مرا: اجرنا من النار یا مجیر... خدایا به حق لحظاتی که ایستاده ام تابشویم ظرف ها و نظافت کنم خانه را: اجرنا من النار یا مجیر... خدایا به حق خستگی پاها و بی رمقی دست هایم: اجرنا من النار یا مجیر... خدایا به حق ساعات عمرم که در راه خدمت به همسر و فرزندانم، به بندگانت که به من واگذار نمودی سپری شد: اجرنا من النار یا مجیر... خدایا اصلا به حق این دل شکسته و حسرت زده ی خواندن دعای مجیر و چشم های بی رمق از همراهیم: اجرنا من النار یا مجیر... حالا مادر آرام می‌خوابد، هرچند تا صبح چند بار دیگر بیدار می‌شود تا یکی از فرزندان را آب بدهد، یکی را شیر بدهد و برای آن یکی که بیقرار شده آغوش مهر مادری بگشاید... مگر می‌شود چنین دعای مجیری مقبول درگاه ربوبی نگردد؟ اصلا تمام عمر مادرها ایام البیض است، چه رجب، چه شعبان، چه رمضان و چه... خدایا به حق لحظه به لحظه خستگی مادرانمان: اجرنا من النار یا مجیر ! شادی روح همه مادران آسمانی وسلامتی همه مادرانی که در قید حیات هستند صلوات https://eitaa.com/shahidaneh110
تنها نقطه ضعف ما... https://eitaa.com/shahidaneh110
3- کمال کورسل.mp3
23.84M
✨ موسیو کمال: کتابی که حالا میشنویمش! ✨ قسمت سوم: "از جروم تا کمال: سفر یک روح جستجوگر" جروم کنجکاو، با ورود به خانه‌ی دانشجویان مسلمان ایرانی ، وارد دنیایی جدید شد. 🏠📚 از خواندن بیانیه‌های امام خمینی، تا آشنایی با مفاهیم اسلام و شیعه و دعای کمیلی قلبش را تسخیر کرد. 🙏❤️ دوستی با دانشجویان ایرانی و عرب 🌍💬 از تسنن تا تشیع و دردسرهای انتخاب نام. 🌟🕌 او حالا بخشی از خانواده‌ای بزرگ‌تر بود که به دنبال عدالت و حقیقت می‌گشت. ✊📖 ⚔️ ⚖️ https://eitaa.com/shahidaneh110
زندگی شهیدانه
قسمت هفتم: روز دوم، اتوبوس اول: از عقلانیت تا اشک‌های بی مرز 🚌✨ راستش روایتگری برای بچه‌های بین‌الم
عزیزی گفتند درباره شهید علی حیدری بیشتر معرفی داشته باشم. انشالله چند تا پست درباره این عارف شهید قرار میدم.
🍁علی با یکی از بچه ها سر یک موضوع اختلاف پیدا کرد و در مورد اون بنده خدا قضاوت درستی انجام نداد. از آنجا که این کار علی عجیب بود ؛اون بنده خدا چیزی نگفت و اعتراض هم نکرد. ⬅️فردای همان روز،اول صبح علی حیدری آمد سراغ همین بنده خدا و با اشک روی پاهای او افتاد .گفتیم:علی چی شده... گفت :دیشب خواب دیدم که بعد از قضاوت من قثیامت برپا شد و مرا به سوی جهنم می برند،فهمیدم اشتباه کردم و الان در حضو شما عذر خواهی و طلب بخشش میکنم. چند روزی حال علی به خاطر این موضوع خراب بود.لذا فرمانده ما تشخیص داد که بایستی علی چند روزی بره تهران و حال وهواش رو عوض کنه. شب که سوارقطار بودیم و راهی تهران،علی خیلی داغون بودو همش در مورد قضاوت بی جا،خودش رو سرزنش میکرد. یک دفعه دیدیم علی توی کوپه 🚂قطار داره داد میزنه و همش میگه:نه،نه منو به سمت آتیش نبرید،منو دارن می برند سمت جهنم و ... و دائما این حرف ها رو میزد می خواستیم کمکش کنیم .من اومدم دست علی رو بگیرم که باور کنید دستم سوخت!!😱 چون بدن علی به شدت داغ بود. یک دفعه دستش رو رها کردم و بازویش را گرفتم اما علی خیلی بی قراری می کرد و رنگش سرخ ،سرخ شده بود. چند لحظه بعد دیدیم یه دفعه علی آهی کشید و گفت :راحت شدم ،من دیگه بخشیده شدم ،بَه بَه چه جای خوبی من رو آوردند.چه جایی... این حرف ها رو زد و آروم شد و خوابید ... ص 98 ☆---🍃🌼🍃--🍃🌼🍃---☆ https://eitaa.com/shahidaneh110