🍃راه گم نمی شود
🍃جلو دار اگر تو باشی!
#دلٺنڱ_شهادتــــ 🌷🕊
@shahidaneh_313
💚محمد حسین اولین بار مهر ماه سال 94 به سوریه اعزام شده بود و مأموریتش 45 روزه به طول انجامید و قرار بود برای دومین بار در اسفند ماه 94 اعزام شوند که تحویل سال را در آنجا باشند اما گفتند ایام تعطیلات عید را کنار خانواده هایشان بمانند.
🌹وی در 16 فروردین 95 به صورت داوطلبانه #مدافع_حرم بانوی دمشق شد و جنگید تا آنجا که 26 فروردین ماه به دست گروهک تکفیری در شهر حلب سوریه به #شهادت رسید.
💚شهید محمد حسین حمزه در سال 85 ازدواج کرد و هنگامی که خلعت شهادت پوشید، یک پسر و یک دختر و کودکی متولد نشده از او به یادگار مانده بود که فرزند سومش 65 روز پس از شهادت پدر در 29 خردادماه 95 دیده به جهان گشود.
🌹گفتگویی با #سیده_خدیجه_میرنوراللهی همسر این شهید بزرگوار، روایت یک دلدادگی تمام عیار است:
🌹@shahidaneh_313🌹
💚مرآت- چگونه با خانواده حمزه آشنا شدید؟
🌹آشنایی خانواده ها از زمانی شروع شد که پدرهایمان در زمان دانشجوییشان با هم در دانشگاه قم بودند و 6 سال با هم زندگی کردیم که بعد از آن آقای حمزه به سمنان و خانواده ما هم به تبریز منتقل شدند و مادرهایمان تماس تلفنی داشتند.
🌹هرسری که برای زیارت امام رضا(ع) عازم مشهد می شدیم در بین مسیر به خانه آقای حمزه می رفتیم و به آنها سر می زدیم.
🌹@shahidaneh_313🌹
💚مرآت- از نحوه خواستگاری و آن روز برایمان بگویید؟
🌹سال 85 آخرین بار که به سمنان رفتیم مادر محمدحسین به مادرم گفت خدیجه عروس من هست. من هم در تصورات خودم می گفتم حالا یک چیزی گفتند این در حالی بود که من اصلا محمد حسین را نمی دیدم چون بیشتر اوقات در مسجد و پایگاه های بسیج بود.
🌹ما که به تهران برگشتیم مادرشان زنگ زدند و من گوشی را برداشتم و یک سری اطلاعات درخصوص درس هایم گرفت و بعد گفت مادر کجاست و آن روز مادرم نبودند و قرار شد به مادرم بگویم که با آنها تماس بگیرد اما فراموش کرده بودم که روز بعد دوباره مادر شهید به خانه مان زنگ زد و با مادرم صحبت کرد و بعد که تلفن را قطع کرد مادرم می خندید گفتم چی شده گفت آقای حمزه می خواهد به خواستگاریت بیاید مشکلی نداری؟ منم گفتم حسین اینقدر بزرگ شده که می خواهند برایش زن بگیرند؟
🌹آن زمان من 19 ساله و محمد حسین 20 سالش بود.
🌹مادرم به آنها گفت می توانید به خواستگاری بیاید آن روزی که آمدن دقیقا 4 الی 5 سالی بود که محمد حسین را ندیده بودم وقتی از درب وارد شد اصلا باورم نمی شد که اینقدر بزرگ شده باشد
🌹بعد از شام به ما گفتند که بروید و با هم صحبت کنید محمد حسین چون اولین بارش بود که به خواستگاری می رفت به مادرش گفت شما هم بیایید تو اتاق بنشینید که مادرم و مادر شهید به داخل اتاق آمدند و حسین شروع به صحبت کردن کرد و من تمام حواسم به دو مادر بود به مادرم اشاره کردم که اگر زحمتی نیست به بیرون بروید که مادرم گفت بهتره آنها را تنها بگذاریم تا راحت تر بتوانند با هم صحبت کنند.
🌹وقتی دو مادر به بیرون از اتاق رفتند من به محمد حسین گفتم هرچه که گفتید دوباره تکرار کنید که او در جواب گفت من یک ساعت حرف زدم چرا دوباره باید تکرار کنم منم گفتم اصلا هیچی از حرفاهایتان را متوجه نشدم و حواسم به مادرهایمان بود.
🌹محمد حسین خیلی #خجالتی بود و کلا سرش پایین بود من دوست داشتم چهره اش را ببینم ولی نمی شد کلا چند ساعتی با هم صحبت کردیم و قرار شد به آنها خبر دهیم.
🌹به علت پاسدار بودن هر دو خانواده هیچ کدام به تحقیقات نرفتیم و یک ماه بعد وقتی محمد حسین از ماموریت برگشت به تهران آمدند که برای آزمایش برویم که دقیقا روز عید غدیر بود و حسین به مادرم گفت #عیدی ما نمی دهید؟مادرم گفت یک عیدی بهتون دادیم دیگه. که حسین گفت: حاج خانم ایشون که #مال_خودم است.❤
🌹@shahidaneh_313🌹
💚مرآت- چه ملاک هایی برای همسر آینده تان در نظر داشتید؟
🌹شهید بیشتر مد نظرش #حجاب و #نماز_اول وقت بود.
🌹من بیشتر #ایمان و #اخلاقش مد نظرم بود که به وضوح دیده می شد که خوش اخلاق و خوش برخورد است.
🌹بعد عقد از محمد حسین پرسیدم چند درصد احتمال می دادید که جواب بله به شما بدهم ؟ گفت: 80درصد. ازش پرسیدم از کجا فهمیدی؟ گفت: از #چهره_ات😊 مشخص بود.
💚مرآت- وقتی برای اولین بار می خواست به سوریه برود شما #مخالفت نکردید؟
🌹اولین اعزامش به سوریه در سال 94 بود و هنوز بچه سومم در راه نبود و دغدغه ای نداشتم و سخت گیری نمی کردم که به سوریه نرود
🌹اعزام نخستش به سوریه خیلی برگشت خورد و به تاخیر می افتاد که از این موضوع ناراحت بود و بعد از شهادت شهید محمد طحان کلا روحیه نداشت و می گفت کلا من در سوریه به سر می برم همیشه به محمد می گفت تک نپری او می گفت هرچی قسمت باشد.
🌹سری اول که رفته بود #سوریه از مناطق جنگی آنجا تعریف نمی کرد و قضایای شیرین را تعریف می کرد.
🌹اولین بار حرف از نیامدن و شهادت میزد و می گفت اگر دیگر نیامدم این وسایل را به فلانی بده و... کارهایی را به من سپارد.
🌹@shahidaneh_313🌹
💚مرآت- با دومین و البته #آخرین اعزامش به سوریه مخالف نبودید؟
🌹سری دوم که تصمیم به رفتن به سوریه را گرفت من #باردار بودم و یکی از دوستانش می گفت خانم حمزه نگذارید محمد حسین به سوریه برود اگر برود شهید می شود که من می گفتم حسین این راهی است که انتخاب کرده است و هر چی قسمت باشد پیش می آید و من جلوی رفتنش را نمی گیرم.
🌹برای سری دوم به او گفتم: حسین می شود این بار را نروی من شرایطم طوری است که به #حضورت #احتیاج دارم که کوله اش را به زمین انداخت و گفت: می خواهی نرم؟ ولی چشمانش پر اشک شده بود و من از او معذرت خواهی کردم گفتم نه برو حضرت زینب شما را طلبیده است و #آخرین_حرفش به من این بود که هیچ زمانی خواندن #زیارت_عاشورا را فراموش نکن.
🌹اطرافیانم به خاطر شرایطم خیلی گریه می کردند که این خیلی آزارم می داد.
🌹@shahidaneh_313🌹