شهادت شهید رضا چراغی فرمانده لشکر 27رسول الله (ص)(1362)
1362/01/25
شهید رضا چراغی در سال 1336 در تهران متولد شد . وی در دورهی دبیرستان با برخی از مسائل سیاسی و مبارزین مذهبی آشنا شد. وی با شروع حرکت های مردمی در پیش از انقلاب، فعالانه وارد عرصههای مبارزاتی شد.شهید چراغی پس از پیروزی انقلاب به مشارکت در تأمین امنیت نقاط مختلف و مراکز نظامی و دولتی پرداخت و با شروع غائله کردستان به همراه جمعی از دوستانش به مریوان رهسپار شد و در مبارزه با گروهکهای دموکرات و کومله، نقش مؤثری ایفا کرد.
در عملیات محمد رسول الله (ص) مسیر بسیار مهم و پر خطر «راه خون» را با یاران همراهش، از تصرف نیروهای ضد انقلاب خارج کرد و در جبهههای سرپل ذهاب و گیلانغرب عملیاتهای چریکی انجام می داد . او به عنوان جانشین سپاه دزلی و مسئول محور مریوان شایستگی و توانایی خودرا در فرماندهی نیروها ، نشان داد. شهید رضا چراغی مدتی پس از آغاز جنگ تحمیلی و اعزام تیپ 27 محمد رسول الله(ص) به جبهه های جنوب همراه نیروهای تیپ، راهی این مناطق شد.
وی علاوه بر حضور مؤثر درعملیات فتح المبین، درعملیات بیت المقدس که با هدف آزاد سازی خرمشهر(خرداد 1361) انجام گرفت به عنوان فرمانده گردان حمزه انتخاب شد و پس از آن در عملیات مسلم بن عقیل با 13 گردان به عنوان فرمانده تیپ 27 محمد رسول الله(ص) وارد عمل شد.با ارتقاء تیپ محمد رسول الله(ص) به لشکر، فرماندهی آن به شهید چراغی محول شد. وی پس از ماهها مجاهدت و مبارزه، پس از 11 بار مجروحیت در جنگ، سرانجام در ۱۳۶۲/۱/۲۵ عملیات والفجر1 به شهادت رسید.
⚘روحش شاد و یادش گرامی ⚘
عملیات نامنظم فتح 5 در شمال سلیمانیه توسط سپاه پاسداران
1366/01/25
با قرار گرفتن سلسله عملیات برون مرزی در دستور کار فرماندهان جنگ و همچنین همکاری با معارضان کرد عراقی - به دلیل اهداف مشترک- نیروی زمینی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی ، عملیات فتح 5 را در منطقه چوارته و ماووت در شمال استان سلیمانیه عراق و همزمان با عملیات نصر1 اجراکرد. ساعت1 و47 دقیقه بامداد 66/1/25 هنگامی که هنوز سرمای زمستان دراین منطقه کوهستانی ادامه داشت، نیروهای تحت امر قرارگاه رمضان و معارضان کرد عراقی با رمز "یا صاحب الزمان(عج) ادرکنی" حمله را آغاز کردند.در همان لحظات نخست ، سرعت عمل و گستردگی تهاجم نیروها، سبب غافلگیری و انهدام توان رزمی دشمن شد و تمام نقاط مورد نظر به تصرف نیروهای خودی درآمد و پنج ارتفاع از سلسله ارتفاعات گرماوند بخشهای قره داغ وسنگاو عراق آزاد شدند و 70 پایگاهعراقی مستقر در منطقه تصرف شد و مقر لشکر عراقی مورد حمله قرار گرفت. دکل تلویزیون سلیمانیه نیز منهدم شد .تعداد1500 نفر از قوای دشمن کشته و زخمی شده و یا به اسارت نیروهای خودی درآمدند و مقدار قابل توجهی سلاح مختلف سبک ونیمه سنگین و چندین قبضه توپ وانواع خمپاره انداز و مهمات دشمن به غنیمت گرفته شد.
⚘نثار ارواح طیبه شهداء . امام شهداء و اموات صلوات ⚘
🌺❤️ بی تو هرگز❤️🌺
🇮🇷قسمت بیست و ششم🇮🇷
✒رگ یاب
اون شب علی مثل همیشه دیر وقت و خسته اومد خونه ... رفتم جلوی در استقبالش ... بعد هم سریع رفتم براش شام بیارم ... دنبالم اومد توی آشپزخونه.
- چرا اینقدر گرفته ای؟
حسابی جا خوردم ... من که با لبخند و خوشحالی رفته بودم استقبال!! ... با تعجب، چشم هام رو ریز کردم و زل زدم بهش... خنده اش گرفت ...
- این بار دیگه چرا اینطوری نگام می کنی؟
- علی ... جون من رو قسم بخور ... تو ذهن آدم ها رو می خونی؟
صدای خنده اش بلندتر شد ... نیشگونش گرفتم.
- ساکت باش بچه ها خوابن.
صداش رو آورد پایین تر ... هنوز می خندید!
- قسم خوردن که خوب نیست ... ولی بخوای قسمم می خورم ... نیازی به ذهن خونی نیست ... روی پیشونیت نوشته!
رفت توی حال و همون جا ولو شد.
- دیگه جون ندارم روی پا بایستم.
با چایی رفتم کنارش نشستم.
- راستش امروز هر کار کردم نتونستم رگ پیدا کنم ... آخر سر، گریه همه در اومد ... دیگه هیچکی نذاشت ازش رگ بگیرم ... تا بهشون نگاه می کردم مثل صاعقه در می رفتن...
- اینکه ناراحتی نداره ... بیا روی رگ های من تمرین کن!
- جدی؟
لای چشمش رو باز کرد.
- رگ مفته ... جایی هم که برای در رفتن ندارم!
و دوباره خندید ... منم با خنده سرم رو بردم دم گوشش ...
- پیشنهاد خودت بود ها ... وسط کار جا زدی، نزدی!
و با خنده مرموزانه ای رفتم توی اتاق و وسایلم رو آوردم ...
◀️ادامه دارد...
با ما همراه باشید. هر روز با یک قسمت از داستان واقعی و زیبای "بیتوهرگز"
قسمتهای قبلی در:
https://eitaa.com/joinchat/2915303469C5da3ae3754
🔸یک اربعین باهم میخوانیم
🌺 دعای فرج امام زمان ارواحنا فداه....
🌷به نیابت از امام و شهداء و اموات
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🔸شب ششم
🔶 شروع از ۱۵ شعبان المعظم تا ۲۴ ماه مبارک رمضان
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
قسمت هفتم
کتاب صوتی سه دقیقه تا قیامت
قسمت بیست و هفتم
🌺❤️ بدون تو هرگز❤️🌺
حمله زینبی
بیچاره نمی دونست … بنده چند عدد سوزن و آمپول در سایزهای مختلف توی خونه داشتم … با دیدن من و وسایلم، خنده مظلومانه ای کرد و بلند شد، نشست … از حالتش خنده ام گرفت …
- بزار اول بهت شام بدم … وسط کار غش نکنی مجبور بشم بهت سرم هم بزنم …کارم رو شروع کردم … یا رگ پیدا نمی کردم … یا تا سوزن رو می کردم توی دستش، رگ گم می شد …
هی سوزن رو می کردم و در می آوردم … می انداختم دور و بعدی رو برمی داشتم … نزدیک ساعت 3 صبح بود که بالاخره تونستم رگش رو پیدا کنم … ناخودآگاه و بی هوا، از خوشحالی داد زدم …
- آخ جون … بالاخره خونت در اومد …یهو دیدم زینب توی در اتاق ایستاده … زل زده بود به ما … با چشم های متعجب و وحشت زده بهمون نگاه می کرد … خندیدم و گفتم …
- مامان برو بخواب … چیزی نیست …انگار با جمله من تازه به خودش اومده بود …
- چیزی نیست؟ … بابام رو تیکه تیکه کردی … اون وقت میگی چیزی نیست؟ … تو جلادی یا مامان مایی؟ … و حمله کرد سمت من …علی پرید و بین زمین و آسمون گرفتش … محکم بغلش کرد…
- چیزی نشده زینب گلم … بابایی مرده … مردها راحت دردشون نمیاد …سعی می کرد آرومش کنه اما فایده ای نداشت … محکم علی رو بغل کرده و برای باباش گریه می کرد … حتی نگذاشت بهش دست بزنم …اون لحظه تازه به خودم اومدم … اونقدر محو کار شده بودم که اصلا نفهمیدم … هر دو دست علی … سوراخ سوراخ … کبود و قلوه کن شده بود …
🇮🇷🇮🇷قسمت بیست و هشتم 🇮🇷🇮🇷
🌺❤ بدون تو هرگز ❤🌺
مجنون علی
تا روز خداحافظی، هنوز زینب باهام سرسنگین بود … تلاش های بی وقفه من و علی هم فایده ای نداشت …علی رفت و منم چند روز بعد دنبالش … تا جایی که می شد سعی کردم بهش نزدیک باشم … لیلی و مجنون شده بودیم … اون لیلای من … منم مجنون اون …روزهای سخت توی بیمارستان صحرایی یکی پس از دیگری می گذشت … مجروح پشت مجروح … کم خوابی و پر کاری … تازه حس اون روزهای علی رو می فهمیدم که نشسته خوابش می برد …من گاهی به خاطر بچه ها برمی گشتم اما برای علی برگشتی نبود … اون می موند و من باز دنبالش … بو می کشیدم کجاست …
تنها خوشحالیم این بود که بین مجروح ها، علی رو نمی دیدم … هر شب با خودم می گفتم … خدا رو شکر … امروز هم علی من سالمه … همه اش نگران بودم با اون تن رنجور و داغون از شکنجه، مجروح هم بشه …بیش از یه سال از شروع جنگ می گذشت … داشتم توی بیمارستان، پانسمان زخم یه مجروح رو عوض می کردم که یهو بند دلم پاره شد … حس کردم یکی داره جانم رو از بدنم بیرون می کشه …زمان زیادی نگذشته بود که شروع کردن به مجروح آوردن … این وضع تا نزدیک غروب ادامه داشت … و من با همون شرایط به مجروح ها می رسیدم … تعداد ما کم بود و تعداد اونها هر لحظه بیشتر می شد …تو اون اوضاع … یهو چشمم به علی افتاد … یه گوشه روی زمین … تمام پیراهن و شلوارش غرق خون بود …
ادامه دارد ......
🔸یک اربعین باهم میخوانیم
🌺 دعای فرج امام زمان ارواحنا فداه....
🌷به نیابت از امام و شهداء و اموات
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🔸شب هفتم
🔶 شروع از ۱۵ شعبان المعظم تا ۲۴ ماه مبارک رمضان
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
قسمت هشتم
کتاب صوتی سه دقیقه تا قیامت
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
قسمت نهم
کتاب صوتی سه دقیقه تا قیامت
🇮🇷🇮🇷قسمت بیست و نهم 🇮🇷🇮🇷
🌺❤️بدون تو هرگز❤️🌺
جبهه پر از علی بود
با عجله رفتم سمتش … خیلی بی حال شده بود … یه نفر، عمامه علی رو بسته بود دور شکمش … تا دست به عمامه اش زدم، دستم پر خون شد … عمامه سیاهش اصلا نشون نمی داد … اما فقط خون بود …
چشم های بی رمقش رو باز کرد … تا نگاهش بهم افتاد … دستم رو پس زد … زبانش به سختی کار می کرد …
- برو بگو یکی دیگه بیاد …
بی توجه به حرفش … دوباره دستم رو جلو بردم که بازش کنم … دوباره پسش زد … قدرت حرف زدن نداشت … سرش داد زدم …
- میزاری کارم رو بکنم یا نه؟ …
مجروحی که کمی با فاصله از علی روی زمین خوابیده بود … سرش رو بلند کرد و گفت …
- خواهر … مراعات برادر ما رو بکن … روحانیه … شاید با شما معذبه …
با عصبانیت بهش چشم غره رفتم …
- برادرتون غلط کرده … من زنشم … دردش اینجاست که نمی خواد من زخمش رو ببینم …
محکم دست علی رو پس زدم و عمامه اش رو با قیچی پاره کردم … تازه فهمیدم چرا نمی خواست زخمش رو ببینم …
علی رو بردن اتاق عمل … و من هزار نماز شب نذر موندنش کردم … مجروح هایی با وضع بهتر از اون، شهید شدن … اما علی با اولین هلی کوپتر انتقال مجروح، برگشت عقب …
دلم با اون بود اما توی بیمارستان موندم … از نظر من، همه اونها برای یه پدر و مادر … یا همسر و فرزندشون بودن … یه علی بودن … جبهه پر از علی بود …
ادامه دارد ....
🔸یک اربعین باهم میخوانیم
🌺 دعای فرج امام زمان ارواحنا فداه....
🌷به نیابت از امام و شهداء و اموات
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🔸شب هشتم
🔶 شروع از ۱۵ شعبان المعظم تا ۲۴ ماه مبارک رمضان
روز ارتش جمهوری اسلامی ایران و نیروی زمینی
1357/01/29
امام امت روز بیست و نه فروردین را به نام روز ارتش جمهوری اسلامی ایران نامگذاری کرد و روز بزرگداشت حماسه آفرینی های دلاور مردان ارتش است. همزمان با به ثمر رسیدن انقلاب اسلامی، ارتش رژیم شاهنشاهی که پیکره اصلی آن را جوانان برومند خانواده های مسلمان ایرانی تشکیل می داد، به ندای آسمانی رهبر انقلاب لبیک گفت و در نتیجه همصدا و همراه با امت در براندازی رژیم ستمشاهی وستیز بی امان با دشمنان داخلی و خارجی انقلاب برخاست . فرار روز افزون نظامیان از پادگانها، خودداری از دستورات فرماندهان طاغوت برای مقابله با مردم، رژه رفتن پرسنل نیروی هوایی روز 19 بهمن در محضر امام خمینی (ره) ، شرکت در خثنی کردن کودتای 21 بهمن 1357، بیعت با امام امت (ره) و پیوستن کامل به صفوف ملت در 22 بهمن و فرو ریختن رژیم ستمشاهی، از نتایج درخشان برخورد حکیمانه و خردمندانه حضرت امام (ره) در سال 1357 با ارتش بود.
با پیروزی انقلاب شکوهمند اسلامی و تحول و دگرگونی در بنیادها و معیارهای ارزشی جامعه، دشمنان کمین کرده انقلاب و به تبعیت از آنان افراد نا آگاه، نغمه شوم و خطرناک انحلال ارتش را سرداده بودند ، امام امت (ره) طی پیامی، با قاطعیت هرچه تمامتر، ضرورت حفظ ارتش را اعلام و در جهت انسجام، یکپارچگی و وحدت ارتش، فرمان تاریخی و مهمی را صادر فرمودند.پس از صدور پیام تاریخ ساز نیز ارتشیان در عمل ثابت کردند که شایستگی حمایتو پشتیبانیامامامت (ره) راداشته ودارند ودرهشت سال دفاع مقدس در برابر هجوم همه جانبهاستکبار جهانی و نیز فعالیت چشمگیر در دوران بازسازی و نوسازی کشور اسلامی، اشاره کرد.
🔶🔶جهت شرکت در مسابقه کتاب سه دقیقه تا قیامت که روز سی ام و سی و یکم فروردین در کانال ایتا با آیدی Ketab1399@
نام و نام خانوادگی خود را به شماره 09100117668 پیامک نمایید.
هدایت شده از رسانه اجتماعی مسجد و محله
🌹تولدت مبارک ای مردانه ترین صدای حقیقت و کوبنده ترین فریادگر حق و افشاکننده تزویر و ظلم جهان
تولدت مبارک پدر امت ،،، سایه ات تا ظهور منجی مستدام
۲۹ فروردین، سالروز تولد امام خامنه ای
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این دوربین مخفی با همه فرق میکند!
وقتی کارگران فصلی بعد از ۳۰ روز بیکاری به یک حملبار متفاوت دعوت میشوند...
🇮🇷🇮🇷 قسمت سی ام 🇮🇷🇮🇷
❤️🌺بدون تو هرگز❤️🌺
طلسم عشق
بیست و شش روز بعد از مجروحیت علی، بالاخره تونستم برگردم … دل توی دلم نبود … توی این مدت، تلفنی احوالش رو می پرسیدم … اما تماس ها به سختی برقرار می شد … کیفیت صدای بد … و کوتاه …
برگشتم … از بیمارستان مستقیم به بیمارستان … علی حالش خیلی بهتر شده بود … اما خشم نگاه زینب رو نمی شد کنترل کرد … به شدت از نبود من کنار پدرش ناراحت بود …
- فقط وقتی می خوای بابا رو سوراخ سوراخ کنی و روش تمرین کنی، میای … اما وقتی باید ازش مراقبت کنی نیستی
خودش شده بود پرستار علی … نمی گذاشت حتی به علی نزدیک بشم … چند روز طول کشید تا باهام حرف بزنه … تازه اونم از این مدل جملات … همونم با وساطت علی بود …
خیلی لجم گرفت … آخر به روی علی آوردم …
- تو چطور این بچه رو طلسم کردی؟ … من نگهش داشتم… تنهایی بزرگش کردم … ناله های بابا، باباش رو تحمل کردم … باز به خاطر تو هم داره باهام دعوا می کنه …
و علی باز هم خندید … اعتراض احمقانه ای بود … وقتی خودم هم، طلسم همین اخلاق با محبت و آرامش علی شده بودم.
ادامه دارد .......