فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺تهاجم ترکیبی دشمن از زبان حکیم انقلاب
🔸جهاد تبیین لازم است. جهاد تبیین یک فریضه الهی است.
#جهاد_تبیین
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
47.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 یه معترض خیابانی رو با یه نیروی
ضدشورش رو به رو کردیم !
🔶 اتفاقی افتاد که خودشونم فکرشو نمیکردن ...
جای #شهید_زارع خالی که همسرش میگفت:
برگه مأموریتش را امضا نکرد تا نگویند مدافعان حرم برای پول میروند...
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
10.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
*💢 پیشبینیِ آینده #ایران طبق روایات*
📹 مرحوم محمد دشتی ساعاتی پیش از تصادف در سال ۱۳۸۰ درباره زمان نزدیک به ظهور #امام_زمان و آینده انقلاب اسلامی طبق روایات معصومین سخنرانی کردند؛
این سخنرانی مرحوم دشتی مربوط به دوره تقریباً ۲ سال قبل از حمله آمریکا به عراق و سقوط صدام برمیگردد و زمانی است که ایران در کشورهای منطقه دارای نفوذ نبود.
#خداحافظ_سالار
روایتی از زندگی ۴۰ساله همسر گرامی سرلشکر شهید حاج حسین همدانی
#قسمت : سی و چهارم
یعنی میشد که ما هم دستمان به مزار برسد و با خانم درددل کنیم؟ قلبم داشت از سینه ام بیرون میزد. یک نفر از رادیو تلویزیون سوریه از حسین تصویر می گرفت. چند نفر هم با همان لباس های سفید به حسین اضافه شدند که ما نمیشناختیمشان. مردان که غبارروبی کردند از ضریح بیرون آمدند و دور شدند. تنها آن تصویربردار و
همراهش ماندند و به ما اجازه دادند، وارد ضریح شویم. زهرا و سارا هم اشک ریزان کنارم ایستادند. و غافل بودیم که شکار دوربین شده ایم. چادرم را روی صورتم انداختم و روی سنگ مزار افتادم و زار زدم و زمزمه کردم:
سلام بر تو، قلب شکسته تو، آن زمان که مادرت، زهرا را در کوچه می زدند و تو میدیدی. سلام بر تو آن زمان که طناب برگردن پدرت علی (ع) انداختند و قلب کوچک تو میشکست و نظاره می کردی. سلام برتو آن زمان که از بالای تل، برق خنجر را روی گلوی برادرت حسین دیدی و ضجه زدی. سلام بر تو آن زمان که میان گودال قتلگاه، غریب و بی یاور به دنبال تن بی سر برادر می گشتی. سلام بر تو که شاهد سوختنخیمه ها بودی و اسارت فرزندان برادرت را دیدی. سلام بر تو که پرپر شدن رقيه امانت سه ساله برادرت را دیدی و صبر پیشه کردی. سلام بر دل پردرد تو زینب جان. امان از دل تو، امان...» به خودم آمدم. زهرا و سارا لیوان آبی جلوی دهنم گرفته بودند. روزه بودم نخوردم.
👇👇👇👇
یکی روضه عربی می خواند و ما با اینکه نمی فهمیدیم چه
می گوید، میگریستیم. از داخل ضریح بیرون آمدیم مؤذن با لهجه عربی اذان داد. چند نفری که بودند، به اصرار حسین را جلو فرستادند و نماز جماعت ظهر و عصر را پشت سر او خواندیم. چه نمازی و چه حالی! وقتی برمی گشتیم، حال پرواز داشتیم، غصه مان گرفته بود که باید فردا در تهران باشیم. حسین دید که رمق دردست و پای من نیست، گفت افطار مهمان من هستید و رفت از بیرون غذا تهیه کند. تا برگردد، دخترها، تلویزیون را روشن کردند. کانال ۶ تلویزیون سوریه، حرم را نشان می داد و ما را دوباره به حس و حال دو سه ساعت پیش برد و دوربین چرخید و روی زهرا مکث کرد. زهرا کلافه شد و گوشی را برداشت و به حسین زنگ زد و گفت: «بابا تو رو به خدا کاریکن که تصویر من تو بخش های دیگه خبری پخش نشه.» نمیدانم حسین از آن طرف چه جوابی داد. حسین بعد از حاج قاسم سلیمانی، همه کاره مسائل سوریه بود اما بعید به نظر می رسید که در این کارها ورود کند. تا افطار زمان زیادی نمانده بود و حالم خوب نبود. جلوی آینه رفتم، صورتم مثل گچ سفید شده بود و حالت تهوع داشتم.
خواستم سماور را روشن کنم که سرم گیج رفت. اتاق دور سرم چرخید. نمی خواستم زهرا و سارا را صدا کنم. دستم را به دیوار گرفتم و کشان کشان تا لب مبل آمدم که با صورت روی مبل افتادم و دیگر چیزی نفهمیدم. دانه های خیس آب را روی صورتم حس کردم که سارا | روی صورتم پاشیده بود و با دهانش، صورتم را فوت می کردتا خنک شوم. چشم که باز کردم سارا و زهرا چپ و راستم نشسته بودند. زهرا با قاشق، زعفران و گلاب توی دهانم ریخت و سارا که دستش را مثل بالش پشت سرم گرفته بود، گفت: «مامان فشارت افتاده.» و پیشانی ام را بوسید. از اینکه دم افطار روزه ام شکسته شده بود، دلم شکست ولی با خودم گفتم که تا آمدن حسین، سرپا شوم و به دخترهاسفارش کردم که از افتادن من برای حسین حرفی نزنند. بچه ها سفره افطار که انداختند، حسین آمد. برای
شام کباب ترکی خریده بود. با بی میلی چند لقمه خوردم. حسین گفت: «پروانه، آدم همیشگی نیستی!» خودم را زدم به آن راه: «حال آدمی که میخواد از حرم دور شه که از این بهتر نمیشه.»
خندید: «مگه میخوای بری که بری؟ خب هر وقت، دلت تنگ شد، برگرد.» نفسم را با آهی که از غصه سرشار بود، بیرون دادم و گفتم: نرفته دلم تنگ شده، خودت خوب میدونی.» نماز را خواندم و خوابم برد. وقتی بیدار شدم، پشت سرم درد می کرد. حسین گفت: آقای دکتر جلیلی دبیر شورای امنیت ملی۔ قرارهامشب بیاد، باید برم.» و رفت و نگاه معصوم دخترها، بی کلام دلم را سوزاند؛ اما خیلی زود برگشت. پرسیدم: «آفتاب از کجا درآمده که این قدر زود آمدی؟»
⬅️ادامه دارد....
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷