فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
"صوت الشهدا
در محضر شهدا🌹
صوت منتشرنشده از شهید اسماعیل دقایقی؛ «کفش مخصوص و سنگینی تکلیف»
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
🤲 #دست_توسل
🔺 هرکس عصر روز جمعه صد مرتبه سوره قدر را بخواند خداوند به او هزار نسیم از رحمتش را عنایت میفرماید که خیر دنیا و آخرت است.
📚 امالی شیخ صدوق ص ۶۰۶
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
🌹شهادت نردبان آسمان بود🌹
تمامی افراد حاضر در عڪس بہ فیض شهادت نائل آمده اند؛
و این نردبان بہ نردبان شهادت معروف شد...
#شهدا...گاهی نگاهی 😔
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
15.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥عمامه بوسی توسط بچههای #قم😁
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
#خداحافظ_سالار
روایتی از زندگی ۴۰ساله همسر گرامی سرلشکر شهید حاج حسین همدانی
#قسمت : پنجاه و یک
«باید تا صبح نوارهای پیام امام رو پیاده و تکثیر کنم. مبادا صدا بره بیرون و صاحب خونه بشنوه.»
تاصبح چند نوار تکثیرکرد و طبق معمول قبل از اذان صبح بیرون زد.
خواهر بزرگم ایران، در تهران زندگی میکرد، علی و رضا،کوچک بودند و با اجازه ای که حسین داد، هر روز برای پخت غذا و خرید و آماده کردنبچه ها برای مدرسه، صبح تا غروب پیش مادر خانه نشینم بودم. آقام بیست روز یک بار می آمد و دو، سه روز می ماند و می رفت. حسین برای تشویق بیشتر من برای کمک به مادرم یک راست به خانه مادرم می آمد و اگر ظرف نشسته مانده بود، از چاه آب می کشید و سر حوض می نشست و ظرفها را می شست. لباس ها را روی طناب پهن میکرد.
سینی بزرگ را می آورد و مثل کدبانوها، برای قورمه سبزی، سبزی خرد میکرد. مامان که این صحنه ها را میدید، کشان کشان تا لب مهتابی می آمد و از همان بالا، با صدایی که لرزش خفیفی داشت، می گفت: «حسین جان الهی قربونت برم، عزیزم تو چرا داری کار می کنی؟ پروانه نذار بچه ام این قدر ما رو شرمنده کنه.»
👇👇👇
حسین می خندید و با ساتور روی سبزیها میزد.
هرچه زمان می گذشت، حسین در چشم و دلم بزرگ و بزرگتر می شد. برای دیدنش
لحظه شماری میکردم. وقتی می آمد، خانه پر از نشاط می شد حتی مامان، دردش را فراموش می کرد. برای علی و رضای کوچولو هم جای خالی پدر را پر کرده بود. دولا می شد و به علی و رضا می گفت: «سوار شید.» و
طول اتاق را چاردست وپا می رفت و می آمد. وقتی از خانه می رفت شادی هم می رفت. دلتنگش میشدم اما چون می دانستم دنبال فعالیت پنهان سیاسی است، حرفی نمی زدم. او از همه طیف دوست و رفیق داشت که بیشترشان مؤمن و انقلابی بودند. با چند نفرشان از جمله با دکتر باب الحوائجی رفت وآمد خانوادگی داشتیم، خدا به دکتریک نوزاد داد و قرار شد ما برای یک میهمانی به باغی در «دره مرادبیک» برویم. این میهمانی، نشست سیاسی بود که اگر لو میرفت گروه متلاشی می شد. در مسیر باغ، مأموران حکومتی، جلوی ما سبز شدند و همه را دستگیر کردند و بازجویی شروع شد. اول تمام لباس هایمان را گشتند. اعلامیه های ضد شاه، داخل قنداق بچه پیچیده شده بود. خانم دکتر میلرزید و نگران بچه اش بود. اگر دست مأموران به اعلامیه ها می رسید، زندانی شدن همه ما حتمی بود. تنها جایی که مأموران نگشتند، همان قنداق بچه بود. وقتی برگشتیم حال مامان هم برگشت. فشارش افتاد. دکتر باب الحوائجی بالای سرش آمد به حسین گفت: «داره میره.»
حسین به عمه اشاره کرد که «بچه ها رو ببرید خونه منصورخانم.» نمی خواست
رضا، علی و افسانه، جان دادن مادرشان را ببینند گریه امانم را بریده بود. مامان پیش چشمم پر کشید و رفت. حال من مثل حال مادرم در زمان شنیدن خبر فوت دایی بود. گفتم: «بعد از مامان نمی خوام زنده بمونم.»
حسین با اینکه زندایی و مادرزنش را از دست داده بود، ولی کمتر از من نمی سوخت.
فقط گریه نمی کرد توی این دو ماه زندگی، به صورتش که نگاه می کردم از درونش خبردار میشدم. داشت مثل شمع، ذره ذره آب میشد، ولی به من روحیه میداد. می گفت: «آجی خیلی زجر می کشید، خودش از خدا خواست که بره. ما هم باید تسلیم به حکم حق باشیم.» کلمه، کلمه حسین مثل آب روی شعله های آتش دلم بود و آرامم می کرد....
⬅️ ادامه دارد....
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
5.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
☑️اطلاعیه مهم سازمان اطلاعات سپاه مبنی بر تماسهای مشکوک برای دعوت به اغتشاشات و تخریب اموال عمومی از سمت سازمان تروریستی منافقین
🔸در صورت مشاهده موضوع فوق به شماره تماس ستاد خبری سازمان اطلاعات سپاه (۱۱۴) اطلاع رسانی شود.
--------------