eitaa logo
امام زادگان عشق
95 دنبال‌کننده
14.9هزار عکس
4هزار ویدیو
332 فایل
خانواده های معظم شهداء و ایثارگران محله مسجد حضرت زینب علیها سلام . ستاد یادواره امام زادگان عشق ارتباط با مدیر کانال @ya110s تاریخ تاسیس ۱۳۹۷/۱۰/۱۶
مشاهده در ایتا
دانلود
روایتی از زندگی ۴۰ساله همسر گرامی سرلشکر شهید حاج حسین همدانی : صد و یکم عمه آرام شد اما حسین باز هم در تردید بود بهش :گفتم حکومت وما صدام چه ربطی به زیارت عمه داره مگه یه عمر برای این زیارت له له نمی زدی و اشک نمی ریختی؟! ابروهایش را درهم کشید با بودن صدام نه.» فردا سراغ یک عالم روحانی رفت که خیلی قبولش داشت. روحانی گفته بود که به خاطر مادرت حتی با بودن صدام به کربلا برو بلافاصله پیکان را برای هزینه سفر .فروخت قرار شد من و او و عمه و پدرم قبل از رسیدن نوروز با هم راهی کربلا شویم. تاریخ سفر مشخص شد و ساکمان را بستیم باور نمیکردیم که تا چند روز دیگر چشمانمان به گنبد و گلدسته های حرمین نجف و کربلا سامرا و کاظمین روشن شود. هیجان رفتن به مراتب بیشتر از سفر قبلی ام به حج تتمع بود. به خصوص اینکه برخلاف آن سفر غریبانه حسین کنارم بود. یک روز مانده به سفر حسین حرفی را زد که کاخ آرزوهایم فرو ریخت گفت: «شما برید، من باید برای کاری بمونم نگفت که کارش چیست و قرار هست که رهبر انقلاب اسلامی برای عید نوروز به دوکوهه و شلمچه برود و او در مقام میزبانی باید خدمت حضرت آقا .باشد من بی خبر از این موضوع داد و قالم بلند شد که این مأموریت تو چیه که اهمیتش بیشتر از زیارت کربلاست؟! مگه فقط شما هستی؟ بگن یکی دیگه بره این کار روانجام بده حالا که زمان جنگ نیست که می گفتی اگه وقت عملیات جبهه رو رها کنی و بیای حج خون شهدا می آد گردنت. حالا که وضعیت آرومه دیگه بهانه ت چیه؟! 👇👇👇👇
روایتی از زندگی ۴۰ساله همسر گرامی سرلشکر شهید حاج حسین همدانی : صد و دوم ستاره ها توی آسمان، پهن نشده بودند که حسین خودش را با یکی از دوستانش حاج علاء حبیبی به مرز .رساند سرشار از نشاط شدم عمه قربان صدقه حسین رفت و پدرم حرف دل ما را زد حسین جان زیارت با تو بهتر میچسبه به موقع رسیدی از سر مرز اتوبوس عوض شد و سوار یک اتوبوس عراقی شدیم قبل از حرکت چند مأمور با نشان حزب بعث عراق داخل اتوبوس آمدند و سر و شکلمان را برانداز کردند نگاه یکیشان روی حسین متوقف شد.دلم ریخت حسین بیخیال مأمور، از پنجره به بیرون اتوبوس نگاه میکرد. بعد از دقایقی دستور حرکت دادند. گفتند سر ظهر به بغداد رسیدیم می که شما امروز مهمان رئیس القائد صدام هستید حالا بیشتر از قبل دلیل حسین را برای نیامدن به زیارت درک میکردم در مسیر کاظمین پرسیدم: «حالا این مأموریت مهم چی بود که به خاطرش موندی؟ خلاصه و کوتاه :گفت میزبان حضرت آقا تو دوکوهه بودم.» سرم را پایین انداختم و با لحنی که بوی پشیمانی میداد گفتم اگه میگفتی که میزبان آقا هستی من به خودم اجازه نمیدادم که اون حرفها رو بهت بزنم حسین نخواست و نگذاشت که به حرفهای دو سه روز گذشته فکر کنم گفت :«خوش به حال شهدا که با تن آغشته به خون به زیارت سیدالشهدا رفتن . ما زیارت میکنیم و برمیگردیم اما اونها همیشه پیش امام حسین ان.» وقت نماز مغرب و عشاء به کاظمین رسیدیم و فردا برای زیارت به سامرا رفتیم و دوباره به بغداد برگشتیم. پایمان به نجف و کربلا که رسید 👇👇👇
روایتی از زندگی ۴۰ساله همسر گرامی سرلشکر شهید حاج حسین همدانی : صد و سوم حسین تحت تأثیر پدر ،من خیلی به قرض الحسنه اعتقاد داشت. از کودکی همه جا و در هر شرایطی دیده بود که آقام از آدمهای مریض دست تنگ ،افتاده با دادن پول به شکل قرض و بدون تعیین زمان بازگشت و به دور از هیاهوی تبلیغ و تظاهر با حفظ کرامت و حرمت فرد بدهکار از آن فرد دستگیری می کند . حسین میگفت یکی از احکام خدا و قرآن که بهش کمتر عمل میشه همین قرض الحسنه س بنا دارم به صندوق تو سطح استان همدان راه بندازم که همه علاقمندان مثل من با نیت کاملاً معنوی و به دور از هرگونه چشم داشت ،مالی توانمون رو روی هم بذاریم و یه باقیات و صالحات برای آخرتمون درست کنیم گفتم : آقای من که این کار رو میکنه دستش به دهنش میرسه اما شما که برای خرج کربلای ،مادرت ماشینت رو فروختی از کجا میخوای پول بیاری برای یه استان؟» :گفت: «آدمای خیر مثل دایی زیاد میشناسم باهاشون صحبت کردم اعلام آمادگی کردن اسم صندوق رو هم گذاشتیم صندوق قرض الحسنه عدل اسلامی و رفتیم پیش حاج آقا موسوی اساسنامه رو برای ایشون خوندیم که قراره کارمزد بیشتر از سه درصد نگیریم. ایشون فرمودند: این همون چیزیه که فقه اسلامی میگه پول از آدمهای خیر بگیری و به دست نیازمندان برسونی ته دلم راضی نبودم حس پنهانی به من میگفت که حسین کار پردردسری در کنار فرماندهی سپاه برای خودش درست کرده اما چون 👇👇👇
روایتی از زندگی ۴۰ساله همسر گرامی سرلشکر شهید حاج حسین همدانی : صد و چهارم تلاش هنرمندانه حسین و دوستانش در گسترش معارف شهدا خیلی زود به بار نشست من و دختران و پسرانم را هم تشویق می کرد که در این عرصه وارد شویم با او به گلزار شهدا میرفتیم قصه بعضی از شهدا را برایمان روایت میکرد و از عظمت ،شجاعت مظلومیت و گمنامی آنان، خاطره ها می گفت. پیوند عاطفی حسین با شهدا مثل یک جویبار زلال و چشم نواز در زندگی ما جاری شد تا که در دیدگاه عموم ،مردم آن فرمانده لشکر خط شکن سالهای جنگ جای خود را به یک فرمانده طراح و خلاق در همه عرصه های فرهنگی داد که از فیلم سازان برای ساخت فیلم از نویسندگان برای نگارش کتاب از پژوهشگران برای تدوین تاریخ جنگ از هنرمندان برای ساخت باغ موزه دفاع مقدس حمایت کند. به همدان رفتیم و میهمان خواهر بزرگترم ایران شدیم ایران در کودکی با حسین بزرگ شده بود و او را مثل برادرش دوست داشت و برایش درددل کرد و گفت: «حسین آقا چند وقتی که چشمام تار میبینه سرم گیج میره» محسن آقا شوهر ایران مرد دلسوز و جورکشی بود برای خواهرم کم نمیگذاشت اما ارتباط حسین در تهران با پزشکان بیشتر .بود لذا پیشنهاد داد بریم تهران پیش دکتر چشم.» دکتر از سر ایران سی تی اسکن گرفت و گفت: «یه تومور توی سر این خانم هست و باید عمل بشه فقط احتمال داره که بعد از عمل بینایی اش از دست بره ایران از سر اعتقاد و اعتمادی که به حسین داشت گفت: «هرچی حسین آقا بگه. اگه لازمه عمل کنم. 👇👇👇
روایتی از زندگی ۴۰ساله همسر گرامی سرلشکر شهید حاج حسین همدانی : صد و پنجم هم من و هم مهدی فهمیدیم که با چه قصد و منظوری به جای همدانی از متقینیا استفاده کرد مهدی در کنکور سراسری هم قبول شده بود اما دوست داشت مثل باباش عضو سپاه باشد. عاشق اخلاص و تواضع بچه های سپاه بود. اتفاقاً سپاه آزمون گرفت و مهدی قبول شد و برای انجام دوره آموزشی به کاشان رفت چند ماه گذشت حتی یک بار نتوانست به ما سر بزند. دلم برای بچه ام حسابی تنگ شد. گفتم :حسین» بیا بریم دیدن مهدی گفت: «اون وقت دوستای مهدی بهش میگن بچه ننه گفتم من مادرم دلم براش یه ذره شده، میریم جلوی پادگان می بینیمش گفت : اونوقت کسانی که مامان و باباشون رو ندیدن دلشون میشکنه مهدی هم راضی نیست به این کار گفتم: باشه یه قراری توی شهر میذاریم که کسی ما رو با بچه مون نبینه و همین کار را کردیم مهدی مثل مجرمها دور و بر را نگاه میکرد که کسی او را با ما نبیند و غر میزد که اصلاً چرا اومدید؟ مگه من بچه م!»وقتی از کاشان برگشتیم حسین گفت: برا مهدی برو خواستگاری دیگه مثل ماجرای وهب از سن و سال و کار پسرم حرفی نزدم گشتم و چند گزینه خوب و مناسب پیدا کردم. مهدی از کاشان آمد از میان آنها اسم خانواده آقای دریایی را که آوردیم سرش را پایین انداخت گفت: و «هرچی شما صلاح میدونید.» ماجرا را با حسین در میان گذاشتم 👇👇👇
روایتی از زندگی ۴۰ساله همسر گرامی سرلشکر شهید حاج حسین همدانی : صد و ششم حسین گفت : «مامان میبرمت یه بیمارستان درست و حسابی پرونده اش را گرفت و به بیمارستان بقیه الله الاعظم رفتیم حسین جلسه مهمی با فرمانده کل سپاه داشت باید میرفت ولی دلش پیش مادرش بود به اصرار ما رفت و زود برگشت .وزنه به پاهای عمه بستند، دردش چند برابر شد التماس میکرد که وزنه ها را برداریم من وزنه ها را کم میکردم تا فشار به کمرش کمتر شود. همین که پرستارها می آمدند. وزنه ها را میگذاشتم سرجایشان تا بالاخره تیم پزشکی حسین را صدا زدند و گفتند: «باید عملش کنیم اما اگر بیهوشی کامل بهش بدیم برنمیگرده و چاره ای جز بیهوشی موضعی نیست.» حسین طبق معمول با پیشنهاد متخصصین اعتراضی نداشت ایران گفت: «پروانه تو خسته ای برو خونه حسین آقا هم که باید بره دارو و پلاتین بخره من میمونم پیش عمه.» و با اینکه خودش حال و وضع خوبی نداشت پیش عمه ماند همان روز پدرم از همدان آمد پیرهن سیاه به تن داشت باوجود خنده نا بهنگام نتوانستم عصبانیتم را پنهان کنم گفتم: آقا چرا لباس عزا پوشیدی؟!» رفت و قبل از اینکه همه ببینندش لباسش را عوض کرد. همه پشت اتاق عمل به انتظار نشستیم حتی ایران که چند ماه پیش خودش آن عمل طولانی و سنگین را پشت سر گذاشته بود و چشممان به تابلویی بود که وضعیت مریضها را در اتاق عمل لحظه به لحظه گزارش می کرد. پس از چند ساعت روی تابلو نوشت «گوهرتاج شاه کوهی پایان عمل جراحی، امیدوار شدیم و دقایقی دیگر نوشت «در حال ریکاوری» اما 👇👇👇
روایتی از زندگی ۴۰ساله همسر گرامی سرلشکر شهید حاج حسین همدانی : صد و هفتم حسین گاهی روزی دو بار به تهران میآمد و به همدان بر میگشت حرف نمی زد. همین سکوت غریبانه اش، دلم را میسوزاند دیگر نگفتم که من از وقوع این اتفاق تلخ واهمه داشتم فقط به دلداری :گفتم حسین تو و دوستات به خاطر خدا وارد این عرصه شدین و حالا که کار به مشکل خورده، برو مشکل رو با مسئولین مملکتی مطرح کن .او که تا این لحظه سکوت کرده بود صورتش برافروخته شد و با تندی و ترشرویی گفت: «به مسئولین کشور چه ارتباطی داره؟!» من هم غضبناک شدم و پرسیدم یعنی با روزی دو سه بار رفتن تو از تهران به همدان این شایعه جمع میشه و مردم به پولشون میرسن؟» سعی کرد خشمش را بخورد و بر خودش مسلط شود و با طمأنینه گفت: «اگه خدا کمکمون کنه،بله.» گفتم: من دلم طاقت نمیآره باید بیام ،همدان ببینم چه خبره مگر آبروی تو یه شبه به دست اومده که بخواد، یه شبه از دست بره. سوار شدیم و تا همدان تخت گاز کرد توی راه گفت: «عده ای به مخالفت از من و عده ای به موافقت در مسجد جامع شهر تحصن کردن سردمداران مخالفین به سپرده گذاران گفتن که حسین همدانی، پول شما رو برداشته و به دبی فرار کرده و عده ای هم شایعه کردن که به تل آویو رفته ام. حالا حق ندارم که خودمو به اونا نشون بدم . ما را گذاشت چاله قام دین و به مرکز شهر رفت .کوچه پر از عطر یاد عمه بود برای لحظه ای غم نبودن عمه جای غصه های حسین را گرفت، اما خیلی زود به خود آمدم انگار عمه هم در گوشم نجوا میکرد که پروانه نذار هیچ وقت حسین تنها بمونه.» 👇👇👇
روایتی از زندگی ۴۰ساله همسر گرامی سرلشکر شهید حاج حسین همدانی : صد و هشتم خندید و :گفت «اتفاقاً میخوام همین کار رو در سطح قوم و خویش شروع کنم مگه میشه حکم خدا و قرآن رو که فرموده قرض الحسنه بدید ترک کرد میشه؟» عید ،نوروز دل و دماغ دید و بازدید نداشتم. هنوز زیر آوار فشار روحی اتفاقات سال گذشته مانده بودم اما حسین برخلاف من خیلی زود به جریان زندگی برگشت. جذبه معنوی کار برای شهدا، تلاش و تحرک او را حتی بیش از گذشته کرد. مسیر ،همدان تهران را بدون راننده می رفت و می آمد. گاهی نیمه شب میرسید نماز شب میخواند و تا صبح بیدار بود و صبح قبراق و سرحال سر کار می.رفت دلم خوش بود که پس از دو سال زهرا به خانه بخت میرود و داشتیم خودمان را برای تدارک عروسی آماده میکردیم که ایران حالش خراب شد پنج سال از برداشت تومور مغزی او میگذشت و داشت زندگی عادی اش را میکرد که یک باره افتاد و به حالت کما رفت. اول توی بیمارستان بود پزشکان که قطع امید کردند به خانه آوردنش مثل یک تکه گوشت بیحال یک گوشه افتاد. چشمانش باز بود اما هیچ کس را نمی شناخت روزها کنارش مینشستم با این دلخوشی که صدای مرا می شنود از گذشته های شیرین کودکیمان برایش تعریف می کردم؛ از پشت بام های رویایی و زمستانهای سخت و رفتن با مامان سر چشمه برای شستن لباسها و از مدرسه ادب و از سیرک هندی و تفریحاتی که بابا میبرد و از پسرعمه سربه زیر و نجیبی که مهرش به دلم نشست و از روزهای تلخ زندگی که جای شادیها را گرفت . 👇👇👇👇
روایتی از زندگی ۴۰ساله همسر گرامی سرلشکر شهید حاج حسین همدانی : صد و نهم حرفهای حسین مثل سكوتش مرهمی بر قلب سوخته ام بود اما تنها که میشدم تمام گذشته های تلخ و شیرینی که در کنار عمه و آقام بودم از جلوی چشمهایم میگذشت از وقتی که سالار خطابم میکرد و ماجراجویی هایم گل می کرد تا وقتی که حسین را با خودش به سرویس میبرد و وقت ،آمدن برایم سوغات می آورد تا روزی که مادرم جوان مرگ شد و اشک پدر را دیدم و تا... راستی این مصیبت ها مثل طوفان شده بودند و یکی پس از دیگری عزیزی را از من می ستاند ایران هم که بعد از مادر و عمه سنگ صبورم بود حالا دیگر شده بود فقط یک جفت چشم باز که هیچ عکس العملی در مقابل دیده هایش نداشت ، حتی دیگر آن گوش شنوایی را که همیشه پذیرای درد دلهایم بود نداشت . فقط حسین برایم مانده بود که وقتی می آمد آرامش را همراهش می آورد و وقتی میرفت بی اختیار آن آرامش را با خودش میبرد. حسین این قبض و بسط روحیه ام را که با رفتن و آمدن او بر من مستولی شده بود ،فهمید دوست داشت همیشه بانشاط و سرزنده باشم حتی در نبودنش و حتی برای آن روزی که من اصلاً دوست نداشتم به آن روز فکر کنم هر دو ذهن هم را میخواندیم گاهی حسین از دری وارد میشد که لال میشدم؛ از در خدا و اهلبیت و چون خدا را در تمام زندگی اش میدیدم دلم نرم میشد و گاهی مثل یک قصه گو از بچگی هایش که برای من محو و کمرنگ شده بود این گونه تعریف میکرد «شاید شنیده باشی که من توی سه سالگی یتیم شدم و همه مسئولیت های خونه توی پنج سالگی روی دوش من افتاد 👇👇👇👇
روایتی از زندگی ۴۰ساله همسر گرامی سرلشکر شهید حاج حسین همدانی : صد و دهم حسین گفت: باید برم خونه یه مادر شهید» عصبانی شدم اما پیش دامادم خشمم را پنهان کردم یه گوشه گیرش انداختم و آهسته گفتم میخوای دخترت رو بذاری و بری خونه یه شهید.» نمیخواست جروبحث کند اما نه مــن که زهرا و حتی سارا هم از دستش عصبانی بودند . کسی حرفی نزد وسایل را در سکوت معنی داری چیدیم ، زهرا بغض کرد و وقتی برگشتم دور از چشم امین گفت: «گاهی که بابا پیش یه فرزند شهید ما رو میدید یه جور برخورد میکرد که انگار ما رو نمیشناسه یا اصلاً با ما قهره که مبادا اون فرزند شهید دلش بگیره و هوای باباش رو نکنه ما تا این حدش رو تحمل میکردیم اما برای چیدن جهیزیه.... و بغضش ترکید چاره ای نداشتم جز اینکه از حسین دفاع کنم گفتم : «شهدا و خانواده هایشان خط قرمز بابا هستن ، توی این همه سال ندیدم که هیچ چیز رو به مصالح اونا ترجیح بده .» برای خودش که نمیخواد ما هم باید موقعیتش رو درک کنیم سارا خواست با زهرا هم داستانی کند به حمایت از او گفت اگه من و زهرا به بابا می گفتیم توی فلان مغازه یه جفت روسری دیدیم مثل یه راننده دم مغازه ما رو میرسوند خریدمون را میکردیم و میپرسید راضی شدید؟ حالا چی شده که برای امر خیردخترش میذاره و میره خب یه ساعت بعد بره اونجا خونواده شهید که چشم به راهش نیستن! گفتم : نه دخترم چشم به راهن یه روز شاهد بودم که پسر یه شهید هرچی از دهنش اومد به بابات ناسزا گفت، من بریدم و بابات سرش رو پایین انداخت و این پسر شهید خجالت زده شد 👇👇👇
روایتی از زندگی ۴۰ساله همسر گرامی سرلشکر شهید حاج حسین همدانی : صد و یازدهم با اشتیاق پرسیدند: «پس کو؟» :گفت: «توی فرودگاه مسکو جا موند. دید که همه پکر شدیم و اخم کردیم ،با ادبیات خاص خودش گفت : هدیه شما یه سفره به یادموندنیه». و چون عروسی دختر ایران در پیش بود . گفت : «بعد از عروسی ساک هاتون رو ببندید.» این نگفتن ها و در هول و ولا گذاشتن ها شگرد حسین بود که آدم را تشنه می کرد . زهرا گفت «بابا می بردمون چین و سارا کودکانه جواب داد شایدم مالزی یا به یه کشور اسلامی که بشه خرید کنیم و من که میدانستم هیچ کدام از این گزینه ها به مخیله حسین خطور نکرده سکوت میکردم تا بچه ها با حدس های خود سرگرم شوند. موعد عقد دختر ایران رسید همه برای مراسم به دفترخانه رفتیم ایران که همچنان چشم به آسمان دوخته بود توی خانه ماند و دل من پیش او. توی دفترخانه چند بار به جای ایران اشک شادی ریختم وقتی به خانه برگشتم ، دستان سردش را میان دستانم گره زدم و برایش گفتم که دختر او عروس شده و گفتم که جایاو چقدر خالی بود و گفتم و داشتم می گفتم که دیدم اشک میان چشمانش حلقه زد و از گوشه چشم روی گونه غلتید. خواب میدیدیم یا بیدار بودم درست میدیدم ایران پس از شش سال سکوت برای اولین بار پاسخ درددلهای مرا با اشکش داد . فریاد شادی، اتاق را پر کرد همه گریه کنان در آغوش هم افتادیم. اشک دیرهنگام ایران نشانه جوششی درونی بود که امید به خوب شدنش را در ما زنده کرد. 👇👇👇
روایتی از زندگی ۴۰ساله همسر گرامی سرلشکر شهید حاج حسین همدانی : صد و دوازدهم شب عید به دوکوهه رسیدیم گروه فامیل از همدان به ما ملحق شدند و در ساختمانهای بتونی که از همان سالهای جنگ باقی مانده بود مستقر شدیم روی در اتاق ها اسم شهدا نوشته شده بود و ما که اینجا را تجربه نکرده بودیم، عطر و بوی حضور شهدا را که داخل این اتاقها نماز شب میخواندند احساس میکردیم ساعت تحویل سال یک نیمه شب بود وقت تحویل سال همه کنار هم بودیم سال که نو شد چند توپ به علامت حلول سال نوشلیک شد. پیغام آقا را گوش کردیم و حسین رفت داخل اتاقی که سی سال پیش با احمد متوسلیان محمود شهبازی و ابراهیم همت جلسه می گذاشتند. تا اذان صبح آنجا بود صبح اول فروردین در حسینیه شهید همت برای ما و همه کسانی که به اردوی راهیان نور آمده بودند صحبت کرد. شهردار تهران و رفیق قدیمی حسین، آقای قالیباف هم میان زائرین بود . حرفهای حسین را که برای جماعت زیادی صحبت می کرد، یادداشت کردم میگفت: اگر کسی در زمان جنگ حتی یک روز این مکان را با معرفت درک کرده .باشد دست از شهدا برنمیدارد و راهش را میشناسد سی سال پیش کسی مثل محمود شهبازی پشت این تریبون می ایستاد و برای رزمندگان نهج البلاغه علی (ع) را شرح و تفسیر میکرد. آنها شیعیان واقعی آقاعلی بن ابیطالب بودند که امامشان بعد از حماسه عملیات فتح المبین در همین جبهه خطاب به آنها فرمود من دست و بازوی شما رزمندگان را که دست خداوند بالای آن است بوسه میزنم .... از آنجا با یک مینی بوس به طرف 👇👇👇👇