#هوالعشق🖤
#پارت_چهار❃
#پلاک_پنهان🌿
#فاطمه_امیریツ
بارفتنهمه،صغراوسمانهحیاطراجمعوجورکردندو
بعدازشستنظرفها،شببخیریبهعزیزگفتندوبه
اتاقشانرفتند.رویتختنشستندوشروعبتحلیل
وتجزیههمهاتفاقاتاخیرکهدرخانوادهودانشگاه
اتفاقافتادکردند.
بعدازکلیصحبتبالاخرهبعدازنمازصبحاجازهخواب
رابهخودشـاندادند.😴
سمانهباشنیدنسروصداییچشمانشرابازکرد،با
دستانشدنبالگوشیشمیگشت،کهموفقبهپیدا
کردنششد،نگاهیبهساعتگوشیانداختبادیدن
ساعت،سریعنشستوبلندصغرا راصداکرد:
_بلندشوصغری،دیوونه،بلندشودیرمونشد😱
+جانعزیزتسمانهبزاربخوابم😪
_صغریبلندشو،کلاساولمونبارستگاریهاون
همینجوریازماخوششنمیاد،تاخیربخوریمباورکن
مجورمونمیکنهحذفڪنیمدرسشو.
+باشهبیدارشدمغرنزن.
سمانهسریعبهسرویسبهداشتیمیرودودستو
صورتشرامیشورد ودرعرضدهدقیقهآمادهمیشود،
بهاتاقبرمیگرددکهصغریراخوابآلودروی
تختمیبیند.
_اصلابهمنربطیندارهمیرمپایینتونیا.
چادرشراسرمیکندوکیفبهدستازاتاقخارج
میشودتامیخواستازپلههاپایینبیاییدباکمیل
روبهروشد.
_سلام.کجاییدشما؟دیرتونشد.
+سلام.دیشبدیرخوابیدیم😔
_صغراکجاست؟
+خوابیدهنتونستمبیدارشکنم.
_منبیدارشمیکنم.
سمانهازپلههاپایینمیرود،اولبوسهایبرگونهی
عزیز زدوبعدرویصندلیمینشیندوبرایخودش
چاییمیریزد.☕️
_هرچیصداتونکردمبیدارنشدیدمادر،منمپام
چندروزهدردمیکرد،دیگهکمیلاومدفرستادمش
بیدارتونکنه.
+شرمندهعزیز،دیشببعدنمازخوابیدیم،راستی
پاتونچشه؟
_اینچهحرفیهمادر،پیریوهزاردرد.
+اینچهحرفیه،هنوزاولجوونیته😄
_الانبهجاییرسیدهمنهپیرودستمیندازی.
سمانهخندیدوگفت:
_واهعزیزمنغلطبکنم.
+صبحونتوبخوردیرتشد.
سمانهمشغولصبحانهشدکهبعدازچند دقیقه
صغرا آمادههمراهکمیلسرمیزنشستند،سمانه
برایهردوچاییمیریزد.
_خانمازودتر،دیرشد.
دختراباصدایکمیلسریعازعزیزخداحافظیکردند
وسوراماشینشدند.
صغریبهمحضسوارشدن،چشمانشرابستوترجیح
دادتادانشگاهچنددقیقهایبخوابد،اماسمانهباوجود
سوزشچشمانشازبیخوابیوصندلینرموراحت
سعیکردکهخوابشنبرد،چونمیدانستاگربخوابد
تا آخرکلاسچیزیمتوجهنمیشود.
نگاهیبهصغریانداختکهمتوجهنگاههایکمیل
شدکههرچندثانیهماشینهایپشتسرشراباآینهجلو
وکناریچکمیکرد،دوبارهنگاهیبهکمیلانداختکه
متوجهعصبی،بودنششداما،حرفینزد.
سمانهازآینهکناریکمیلمتوجهماشینمشکیرنگی
شدهبود،کهازخیلیوقتآنهارادنبالمیکرد،باصدای
"لعنتی"کمیلازماشینچشمگرفت،مطمئنبودکهکمیلچونبهاودیدنداشتفکرمیکرداوخوابیدهاستوالا،کمیلهمیشهخونسردوآرامبودوعکسالعملینشاننمیداد.
نزدیکدانشگاهبودنداما،آنماشین،همچنان،آنها
راتعقیبمیکرد،سمانهدرکنارترسیکهبردلشافتاده
بود،کنجکاویعجبیذهنشرامشغولکردهبود.
کمیلجلویدردانشگاهایستادوصغراکهکنارشخوابیده
بود،بیدارکرد،همراهدختراپیداشد،سمانهباتعجب
بهکمیلنگاه،کرد،اوهمیشهآنهارامیرسانداما
تادمدردانشگاههمراهینمیکرد،بایانکاروآشفتگیاش
سمانهمطمئنشدکهاتفاقیرخداده.
_دختراقبلازاینکهکلاستونتمومشد،خبرمکنید
میامدنبالتون،تاصغریخواستاعتراضیکند
بااخمکمیلروبهروشد:
_میامدنبالتون،الانمبریدتادیرنشده.
سمانهتشکریکردوهمراهصغریباذهنیمشغول
وارد دانشگاهشدند.
#ادامه_دارد...
@shahidanh313
#هوالعشق🖤
#پارت_پنجم❃
#پلاک_پنهان🌿
#فاطمه_امیریツ
سرکلاساستادرستگارنشستهبودند،سمانهخیرهبه
استاد درفکرامروزصبحبود.
نمیدانستواقعانآنماشینآنهاراتعقیبمیکردیا
اوکمـیپلیسیبهقضیهنگاهمیکرد،اماعصبـانیتو
کلافگیکمیلاورابیشترمشکوکمیکرد.
باصدایاستادرستگاربهخودشآمد،رستگایکهمتوجه
شدسمانهبهدرسگوشنمیدهداوراصداکردتامچش
رابگیردودوبارهیکیازبچههایبسیجوانقلابیرادر
کلاسسوژهخندهکند،امابعدازپرسیدنسوال،سمانه
بامطالعهایکهروزهایقبلازکتابداشتسریعجواب
سوالرادادونقشهشوماستادرستگاریعملینشد.
بعدازپایانکلاس،ضغریبااخمروبهسمانهگفت؛
_حواستکجاستسمانه؟؟شانساوردیجوابدادی،
والامثلاونبارکارتکشیدهمیشدپیشریاستدانشگاه.
سمانهبیحوصلهکیفشرابرداشتوازجایشبلندشد:
_بیخیال،اونبارهمخودشضایعشد😏فککردهنمیدونیممیخوادسوژهخندهخودشوبروبچه
هایسلبریتیشبشیم.😒
+باشهتوحرصنخورحالا...
باهمبهطرفبوفهرفتندوترجیحدادنددراین هوایسرد
شکلاتداغسفارشبدهند😋
دریکیازآلاچیقهاکنارهمنشستندسمانهخیرهبه
بخارشکلاتداغشخودشراقانعمیکردکهچیزینیست
وزیادبهاتفاقاتپربارندهد.
بعدازپایانساعتدومدیگرکلاسینداشتندهواخیلی
سردبودسمانهپالتووچادرشرادورخودشمحکمپیچاندهبودتاکمیگرمشودبهطرفخروجیدانشگاهمیرفتندکه یکیازهمکلاسیهایشانصغریراصدازد، سمانهوقتیدیدحرفهایشانتمامینداردروبهصغریگفت:
_الاندیگهکمیلامده،منمیرمتوماشینتاتوبیای.
صغریسریتکاندادوبهصحبتشادامهداد!!
سمانهسریعازدانشگاهخارجشدوبادیدنکمیلکهپشتبه
اوایستادهبودوباعصبانیتمشغولصحبتباتلفنبود
کنجکاویتماموجودشرافراگرفتسعیکردباقدمهای آرامبهکمیلنزدیکشودکمیلآنقدرعصبیبودکهاصلاً متوجهنزدیکیکسینشد.
_دارمبهتمیگماینبارفرقمیکنه.
کمیلکلافهدستیبهموهایشکشیدودرجوابطرف
مقابلمیگوید:
بلهفرقمیکنهازدمدرخونهتادانشگاهتحتتعقیببودم،
اگهتنهابودمبهدرکخواهرودخترخالمهمرامبودن،
یعنیدارمبهمسائلشخصیمهمپیمیبرن،منالاناز
وقتیپیادشونکردمتاالاندمدردانشگاهکشیکمیدم...
سکوتمیکندوکمیآراممیشود؛
_اینقضیهروسپردمشبهتومحمد،نمیخواماتفاقیکه.برایرضااتفاقافتادبرایمنماتفاقبیوفته
+یاعلی
سمانهشوکهدرجایشایستادهبود.نمیدانستکدام
حرفکمیلراتحلیلکنید،کمیحرفهایکمیلبرای
اوسنگینبود.😰
کمیلبرگشتتاببینددخترا آمدهاندیانه؟؟
بادیدنسمانهحیرتزدهدرجایشایستاد!!!
😲
#ادامه_دارد...
@shahidanh313
#هوالعشق🖤
#پارت_شش❃
#پلاک_پنهان🌿
#فاطمه_امیری
کمیل لبانش را تر می کند و مشکوک به سمانه نگاه می کند؛
ــ کی اومدی؟؟🤨
سمانه سریع بر خودش مسلط می شود و سعی میکند خودش را نبازد ،ارام لبخندی می زند و می گوید:
ــ سلام ،خسته نباشی،همین الان🙂😰
سریع به سمت ماشین می رود که با صدای کمیل سرجایش می ایستد:
ــ صغری کجاست؟
ــ الان میاد،داره با یکی از همکلاسیامون صحبت میکنه.
سریع سوار ماشین می شود و با گوشی خودش را سرگرم می کند ،تا حرفی یا کاری نکند که کمیل به او شک کند که حرف هایش را شنیده.😰
با آمدن صغرا،حرکت میکنند ،سمانه خیره به گوشی به حرف های کمیل فکر می کرد ،نمی توانست از چیزی سردربیاورد.
وضع مالی کمیل خوب بود ولی نه آنقدر که،کسی دنبال مال و ثروتش باشد ،و نه خلافکار بود که پلیس دنبال او باشد،احساس می کرد سرش از فکر زیاد هر آن ممکن است منفجر شود.
با تکان های دست صغری به خودش آمد:
ــ جانم🙃
ــ کجایی ؟؟کمیل دوساعته داره صدات میکنه..
سمانه به آینه جلو نگاهی می اندازد و متوجه نگاه مشکوک کمیل می شود.
ــ ببخشید حواسم نبود😨
ــ گفتم میاید خونه ما یا خونتون؟
صغری با خوشحالی دوباره به سمت سمانه چرخید و گفت:
ــ بیا خونمون سمانه،جان من بیا 🤗
سمانه لبخندی زد تا کمیل به او شک نکند؛
ــ نه عزیزم نمیتونم باید برم مامان تنهاست .
صغری با چهره ای ناراحت سر جایش برگرشت،سمانه نگاهش را به بیرون دوخت،و ناخوداگاه به ماشین ها نگاه می کرد تا شاید اثری از ماشین مرموز صبح پیدا کند،اما چیزی پیدا نکرد.
با ایستادن ماشین ،سمانه از کمیل تشکر کرد،وبعد از تعارف که،برای نهار به خانه ی آن ها بیایند، وارد خانه شد،بعد از اینکه در را بست صدای لاستیک های ماشین کمیل به گوشش رسید.
ــ خسته نباشی مادر❤️
سمانه نگاهی به مادرش که با سینی که کاسه ی آش در آن بود انداخت
ــ سلامت باشی ،کجا داری میری؟
ــ آش درست کردم،دارم میبرم خونه محسن،ثریا دوست داره 😋
سمانه به این مهربونی مادرش ،لبخندی زد و سینی را از او گرفت ؛
ــ خودم میبرم.
ــ دستت درد نکنه.
سمانه از خانه خارج می شود،و آیفون خانه ی روبه رویی را می زند،ثریا با دیدن سمانه در را باز می کند.
ــ سلام بر اهل خانه😄✋🏻
ثریا دستان خیسش را خشک می کند و به استقبال خواهر شوهرش آمد؛
ــ بیا تو عزیزم.
ــ نه ثریا خستم،این آشو مامانم برات فرستا.
ــ قربونش برم،دستش دردنکنه.
ــ نوش جان،این جیگر عمه کجاست ?
ــمهدِ،محسن رفته بیارتش
ــ برا ببوسش ،به داداش سلام برسون
ــ سلامت باشی عزیزم،میمومدی مینشستی یکم
ــ ان شاء الله یه روز دیگه
سمانه به خانه برمی گردد،به اتاقش پناه می برد ،کیف و چادرش را روی تخت پرت می کند،و به در تکیه می دهد،چشمانش را می بندد،نمی داند چرا آنقدر ذهنش مشغول ،کارهای کمیل شده ،یا شاید او خیلی به همه چیز حساس شده،
آرام زمزمه کرد:
ــ آره آره ،من خیلی همه چیو بزرگ میکنم
و سعی کرد خودش را قانع کنید ،که حرف های کمیل اصلا مشکوک نبودند و ماشین و تعقیبی در کار نبود..
#ادامہ_دارد...
@shahidanh313
هدایت شده از بنر های کانال یاران امام زمان و خادم الشهدا
سلام یک کانال میخوام معرفی کنم ۰
کمی از فعالیت هایش 👇
+استوری مناسبتی
+پروفایل مذهبی
+استوری امام زمان
+استوری مذهبی
+پروفایل مناسبتی
+تنگرانه
+برنامه های جذاب
بازم بگم بسته ❤️
پاتوق بچه شیعه و مذهبی 😉
❤️تا آخر لحظه ی مرگم عاشق حسین و صاحب الزمان ممینونم ❤️
https://eitaa.com/rusvjee
بخوانیم دعاے فرج رو بھ نیابت از شھدا و سلامتے و ظھور آخرین اختر تابناک امامت و ولایت امام زمان(عج)
#به_امید_ظهورش🌥
#شهیدانه
╭┄•══════◈🌿•┄╮
@shahidanh313
╰┄•🌿◈══════•┄╯
سلام مهــــــــدی جان🌻✋🏻
#مھدےجان
فروردین تمام شد
اولین باران
را نبودے
خودت را
بہ اولین شڪوفہ ۍ
اردیبھشت برسان
مۍدانے کھ
اردیبھشت بے تو
بھشت نمی شود
اللھم؏جل لولیڪ الفرج
╭┄•══════◈🌿•┄╮
@shahidanh313
╰┄•🌿◈══════•┄╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میگه پیغمبر (ص) دولتی حضرت خدیجه رو حرام کرده :)
#خاکبردهنتوامثالتو👊
╭┄•══════◈🌿•┄╮
@shahidanh313
╰┄•🌿◈══════•┄╯