eitaa logo
°|⚘کانال شهیدان شهر هرند⚘|°
332 دنبال‌کننده
10.4هزار عکس
3.6هزار ویدیو
278 فایل
﷽ ❤️|شهادت بہ‌خون‌وتیروترڪش‌نیست.آن‌روزڪہ‌خداراباهمہ‌چیزودرهمہ‌چیزدیدم شهیدشده‌ام|•|⚘|ڪانال‌وقفِ‌سیدالشهداست|⚘|📢ڪپی‌؛باذکرصلوات‌وهشتگ‌مخصوص‌ڪانال:)🍃 جهت ارتباط با ادمین کانال لفت=۳۱۳صلوات @sadatmosavi59186
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺شهیدطالب طاهری : حال چرا تو ای برادر، تو ای دوست، تو ای رفیق و … ⤵️⤵️⤵️⤵️ ◇ چرا به خودمان فکر نمی‌کنیم؟! ◇ یک لحظه شد به خودمان فکر کنیم؟ ◇ چرا نماز نمی‌خوانیم؟ ◇چرا گناه می‌کنیم؟ ◇چرا دروغ می‌گوییم؟ ◇چرا چاپلوسی می‌کنیم؟ ◇  و من می‌خواهم به تمام این کسانی که اگر شد نماز را می‌خوانند و اگر نشد نه و همیشه کارشان را بر نماز مقدم می‌شمرند بگویم: ◇ بالاخره یک روز باید جواب بدهیم ◇یک روز باید تاوان پس بدهیم ◇و آن وقت است که عذابت سنگین‌تر و مشکل‌تر خواهد بود ◇پس چرا زودتر توبه نمی‌کنیم؟ ◇پس چرا زودتر به خودمان نمی‌آییم؟ ◇بچه‌ها به خدا خیلی‌ها که توبه کردند و در مسیر حق و خدا قرار گرفتند درست می‌شوند و هیچ مشکلی هم ندارند، ◇فهم و اراده خودمان را قوی کنیم و با نفس خودمان بجنگیم. 🔹️ خواهر شهید میگوید: مادرم از وقتی فهمید که طالب را با اتو بدنش را داغ کردند وسوزاندند بیشتر از ۳۰ سال است که دست به اتو نزده! 🔹️ براستی ما میتونیم پاسخگوی شهدامون باشیم؟
✨❧🔆✧﷽✧🔆❧✨ 🔰در_محضر_بزرگان 🔻 آیت الله بهجت (ره) : ▫️ خدا می داند در دفتر امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) جزو چه کسانی هستیم. ▫️ کسی که اعمال بندگان در هر هفته دو روز ، روز دوشنبه و پنج شنبه ، به او عرضه می شود. همین قدر می دانیم که آنطور که باید باشیم ، نیستیم. 📙 در محضر بهجت ، ج۲ ، ص۱۲۰ 🌷هدیه به لبخندامام_زمان عج الله تعالی فرجه الشریف
🔆 ✍ در شهری که موش آهن می‌خورد، کلاغ هم کودک می‌برد 🔹بازرگانی به قصد سفر و تجارت راهی شهر دیگری بود و تصمیم گرفت برای اینکه در این سفر ضرری متوجه او نشود، مقداری از سرمایه خود را در شهر باقی بگذارد. 🔸بنابراین با آن مقدار سرمایه مقداری آهن خرید و آن‌ها را نزد دوست خود به امانت گذاشت چون فکر می‌کرد آهن وزنش زیاد و قیمتش کم است و کسی به فکر دزدیدن آن نمی‌افتد. 🔹پس از آنکه بازرگان از سفر بازگشت، قیمت آهن زیاد شده بود و بازرگان فکر کرد بهتر است به سراغ دوستش برود و آهن‌ها را از او پس بگیرد. 🔸اما دوست قدیمی او که به فکر خیانت افتاده بود، آهن‌ها را در جای دیگری پنهان کرده بود و زمانی که بازرگان نزد او رفت و آهن‌ها را طلب کرد، با ناراحتی گفت: دوست عزیز، من واقعاً متاسفم اما من آهن‌های تو را در گوشه‌ای از انبار نگه می‌داشتم، تا اینکه روزی برای کار دیگری به انبار رفته بودم، متوجه شدم موشی در انبار بوده که تمام آهن‌ها را خورده است. 🔹مرد بازرگان فهمید که دوستش قصد دارد او را فریب دهد، اما اندیشید حرف حسابی زدن فایده ندارد و باید با حیله‌ای او را شرمنده سازد. 🔸بنابراین گفت: بله، من هم شنیده‌ام که موش آهن دوست دارد، تقصیر من است که فکر موش را نکرده بودم. 🔹دوست بازرگان با خود فکر کرد حالا که این مرد احمق حرف مرا باور کرده، بهتر است او را برای ناهار دعوت کنم تا دوستی خود را به او ثابت کرده و تردید را از او دور کنم.  🔸بازرگان نیز دعوت دوست خائن خود را پذیرفت. 🔹اما زمانی که از خانه او خارج می‌شد، فرزند کوچک دوستش را که نزدیک خانه در حال بازی بود، بغل کرد و به خانه برد. 🔸او به همسرش سفارش کرد تا فردا از کودک به خوبی مراقبت کند و فردای آن روز برای صرف ناهار به خانه دوستش رفت. 🔹دوست خائن که از گم شدن کودک بسیار نگران و ناراحت بود، گفت: دوست عزیز، من شرمنده شما هستم اما امروز مرا معذور بدارید، چون فرزند کوچکم از دیروز گم شده و بسیار نگران و پریشان هستم. 🔸بازرگان که منتظر این سخنان بود، گفت: اما من دیروز، زمانی که به خانه می‌رفتم، فرزند شما را دیدم که کلاغی او را به منقار گرفته بود و با خود می‌برد. 🔹دوست خائن او که پریشان‌تر شده بود، فریاد زد: آخر چطور امکان دارد کلاغی که وزنش نیم‌ من نیست، کودکی را که وزنش ده من است، بلند کند و بپرد؟ مرا مسخره کرده‌ای؟ 🔸بازرگان بلافاصله پاسخ داد: تعجبی ندارد. در شهری که موش می‌تواند آهن بخورد، کلاغ هم می‌تواند کودکی را ببرد. 🔹دوست او که پی به داستان برده بود با پریشانی گفت: حق با توست. فرزندم را بیاور و آهنت را بستان، من به تو دروغ گفتم. 🔸بازرگان که دیگر ناراحت نبود، در پاسخ گفت: بله، اما این را بدان که دروغ تو از دروغ من بدتر بود زیرا من برای پس گرفتن حق خود، مجبور به دروغگویی شدم، اما تو قصد خیانت به من را داشتی. کلیه و دمنه