eitaa logo
شهیدان شاهدان زنده
204 دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
4.5هزار ویدیو
6 فایل
⚘️امروزفضیلت زنده نگهداشتن یادوخاطره شهدا کمترازشهادت نیست امام خامنه ای مدظله العالی روزانه ۱۰۰ صلوات هدیه به روح پرفتوح تمام شهدا سهم شما ۵صلوات کپی مطالب کانال آزاد با ذکر صلوات ┄┄┅┅┅❅⚘️❅┅┅┅┄┄
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
8.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 کلیپ | قرائت نامه درباره حضرت زینب(سلام الله علیها) ⚘️توسط خانم فاطمه سلیمانی ⚘️ انتشار به مناسبت سالروز ولادت {سلام‌الله‌علیها} ⚘️با احترام ارسالی،شما ┄┄┅┅┅❅⚘️❅┅┅┅┄┄ https://eitaa.com/shahidanshahedanezendeh
20.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⚘️ یک بند انگشت... ♥️ننه علی؛ مادر شهیدان امیر و علی شاه‌آبادی؛ این کوچه‌ها به اسم سه تا شهید، دو تا شهیده، اونوقت ما از یک بند انگشت دریغ می‌کنیم؟ فردا همین انگشت شهادت میده .... ⚘️این داستان یک شهید است خدا کند که در روز قیامت شرمنده این مادر نشویم...🤲 ♥️مادر بزرگواربه خاطر همه ی کم وکاستی وکوتاهی مان مارا ببخش 👈 از ۲۱ مهرماه به لطف یکی از اعضای محترم کانال داستان ننه علی در کانال شهیدان شاهدان زنده بارگذاری شد. ⚘️با فصل ششم داستان با ما همراه شوید⚘️
👈قصه ننه علی 🟣 فصل ششم: حاج آقا روح الله قسمت اول حسین را به همسایه‌ها می‌سپردم و می‌رفتم سر کار. به خانه که برمی‌گشتم، امیر و علی با ذوق از داستان‌های پیامبران که در مسجد شنیده بودند برایم می‌گفتند. اگر فرصت می‌کردم، برای نمازجماعت به مسجد می‌رفتم. امیر و علی همراه پدرشان بودند، من و حسین هم می‌رفتیم شبستان زنانه. یکی از شب‌ها حاج‌آقا قدرتی، امام‌جماعت مسجد، بعد از نماز منبر رفت. سخنرانی تندی بر علیه جنایت‌های پهلوی کرد. تا آن زمان سرم در لاک خودم بود و چیز زیادی از خیانت‌های شاه و مبارزه انقلابیون نشنیده بودم. بعد از سخنرانی، یکی از نمازگزاران سؤالی پرسید که با جواب عجیب حاج‌آقا روبه‌رو شد. مرد گفت: «حاج‌آقا قدرتی! این جنایت‌هایی که شما میگی، شاه کِی انجام داده که ما ندیدیم؟!» حاج‌آقا با تندی جوابش را داد: «اون زمانی که شما کِرکِره مغازه‌تون رو می‌کشیدید پایین و با عجله خودتون رو می‌رسوندید خونه تا مُراد برقی ببینید! همون موقع مشغول خفه کردن صدای جوونای این مملکت بود آقا جان!» سخنرانی تمام شد و پچ‌پچ نمازگزاران بالا رفت. گوشم را تیز کردم تا ببینم چه می‌گویند. انگار فقط من در خواب غفلت بودم و چیزی از آن‌همه جنایت نمی‌دانستم! شاید زندگی زیادی مرا درگیر خودش کرده بود که حواسم به دوروبرم نبود. برگشتیم خانه. بعد از شام به رجب گفتم: «این آقای خمینی که میگن کیه؟! طرفدار زیاد داره؟!» رجب که انتظار شنیدن همچین سؤالی را از من نداشت، با تِته‌پِته جوابم را داد: «نه بابا طرفدار کجا بود! میگن یه عالِم هندیه، می‌خواد انقلاب کنه و شاه رو سرنگون کنه. تو خودت رو درگیر این بازی‌ها نکن؛ آخرش جز گرفتاری هیچی نیست. مگه به همین راحتی میشه پهلوی رو از تخت کشید پایین؟» پیش خودم گفتم عالم هندی را چه به شاه ایران و انقلاب؟! جوابش قانع‌کننده نبود. سؤالاتم بیشتر شده بود. خواهر بزرگم، صغری به دیدنم آمد. جز ما هیچ‌کس در خانه نبود. فرصت خوبی برای پرسیدن سؤال بود. - آبجی! آقای خمینی کیه؟! مرجع تقلیده؟! - زهرا! یه وقت جایی اسمش رو نبری؟! آره، مرجع تقلیده. ما رساله‌ش رو داشتیم، مجبور شدم بندازم تو چاه آب! آخه ساواک خونه به خونه می‌گرده، اگه رساله یا اعلامیه‌ش رو پیدا کنه بیچاره میشیم! فقط خدا باید از دست این وحشی‌ها نجاتمون بده! با تعجب گفتم: «چرا؟ مگه تو رساله‌ش چی نوشته؟! اعلامیه چیه؟!» با اینکه جز ما کسی در خانه نبود، اما صدایش را آرام کرد و گفت: «آقای خمینی تو اعلامیه‌هاش مردم رو دعوت به مبارزه با شاه می‌کنه؛ رهبر مبارزینه. داشتنِ اعلامیه‌ش جرم سنگینیه. چطور خبر نداری از این چیزا؟!» مبارزه و انقلاب؛ کلماتی که برایم تازگی داشت و تا آن روز به گوشم نخورده بود. هرچه بیشتر از آقای خمینی می‌شنیدم، عطش دانستنم بیشتر می‌شد. چرا می‌خواست انقلاب کند؟ چرا تبعید شده؟ چرا بردنِ اسمش جرم است؟ کلی سؤال بی‌جواب در ذهنم می‌چرخید و من به دنبال پاسخ قانع‌کننده‌ای می‌گشتم. ♥️روایت زندگی زهرا همایونی؛ مادر شهیدان
👈قصه ننه علی 🟣 فصل ششم: حاج آقا روح الله قسمت دوم همه اخلاق رجب را به‌خوبی می‌دانستیم. در خانه حق نداشتیم از تظاهرات و انقلاب حرف بزنیم. هر چیزی که ما روی آن دست می‌گذاشتیم، خط قرمز رجب می‌شد و مخالفت می‌کرد. خیلی مراقب حرف‌هایمان بودیم که شر به پا نشود. امیر با عجله آمد داخل حیاط. چند مرتبه فریاد زد و من را صدا کرد. رجب سرش را از پنجره بیرون برد و با تشر گفت: «چه خبرته؟! چته داد می‌زنی؟! بیا بالا ببینم چی میگی...» از دیدن رجب جا خورد؛ نمی‌دانست خانه است. از پله‌ها بالا آمد و جلوی در نشست. رجب نگاهی به امیر انداخت و گفت: «بیا اینم مامانت! چی می‌خوای بهش بگی که خونه رو گذاشتی رو سرت؟» طفلک سرش را پایین انداخت و صدایش درنیامد. تا حواس رجب پرت شد، با دست به من اشاره کرد رفتم راهپیمایی، تو هم بیا. از جا بلند شد. تا رجب به خودش بیاید، مثل قرقی از خانه بیرون رفت. چادرم را سر کردم. مقابل من ایستاد و با عصبانیت گفت: «کجا می‌خوای بری؟! باز اومدن دنبالت؟! چرا دست از این کارات برنمی‌داری زن؟! می‌خوای اسیر دست این ساواکی‌ها بشی به خاک سیاه بشینیم؟!» - تو رو خدا بذار من برم. - نمی‌ذارم! بشین تو خونه‌ت! خودم را انداختم زمین. پاچه‌ی شلوارش را گرفتم و پایش را بوسیدم. اشک امانم نمی‌داد. بریده‌بریده حرفم را زدم: «رجب! بچه‌هام رفتن، تو رو قرآن بذار منم برم! جلوم رو نگیر...» شوکه شد. انتظار نداشت به دست و پایش بیفتم. چند دقیقه به التماس‌هایم نگاه کرد. پایش را از زیر صورتم کشید کنار و گفت: «برو، دیگه جلوی تو رو نمیشه گرفت.» باورم نمی‌شد دلش به رحم آمده باشد. بندی که به دست و پایم زده بود با زبانش باز کرد و آزاد شدم. پله‌ها را دو تا یکی کردم و از خانه بیرون زدم. چادرم را برعکس روی سر انداختم و کفش‌هایم را لنگه به لنگه پوشیدم. تا خودم را به جمعیت برسانم، چندین مرتبه زمین خوردم و بلند شدم. فرار شاه از مملکت امید مردم را برای پیروزی بیشتر کرد. بعد از خروج شاه از ایران، امام در پیامی فرمودند: «خروج شاه از ایران، اولین مرحله پایان یافتن سلطه جنایت‌بار پنجاه ساله رژیم پهلوی می‌باشد که به دنبال مبارزات قهرمانانه ملت ایران صورت گرفته است. من این پیروزی مرحله‌ای را به ملت تبریک می‌گویم و بیانیه‌ای خطاب به ملت صادر خواهم کرد. بازگشت من به ایران در اولین فرصتِ مناسب انجام خواهد شد.» پیام امام دهان به دهان بین مردم چرخید و وِلوِله‌ای به پا کرد. ♥️روایت زندگی زهرا همایونی؛ مادر شهیدان
👈قصه ننه علی 🟣فصل ششم: حاج آقا روح الله قسمت سوم بعد از چند هفته اصرار، رجب هم راضی شد همراه ما در تظاهرات شرکت کند. خیلی خوش‌حال بودم و زیرلب خدا را شکر می‌کردم که بالاخره ما هم مثل خیلی‌ها خانوادگی در این اجتماع عظیم مردمی شرکت کردیم. بعد از تظاهرات، رجب نشست روی پله و زارزار گریه کرد. برای اولین بار کلی قربان‌صدقه‌اش رفتم تا دهان باز کرد و دردش را گفت: «زهرا! حالم خیلی خرابه. من دو بار گفتم مرگ بر شاه! چرا گفتم؟! چرا بر علیه شاه مملکت شعار دادم! خدایا توبه! منو ببخش.» کم مانده بود شاخ روی سرم سبز شود. با عصبانیت جوابش را دادم: «چی میگی مرد؟! پاشو خودت رو جمع کن! خجالت نمی‌کشی نشستی گریه می‌کنی؟! خدا برای چی ببخشه؟ مرد حسابی! این شاه از خدا بی‌خبر کم جنایت نکرده. کم خون جوون‌های این مملکت رو زمین نریخته. این حرفا چیه می‌زنی؟!» رجب گفت: «کو؟! تو دیدی جنایت‌هاش رو؟ من که ندیدم! اینا همه شایعه‌ی دشمنه! اصلا شاید شاه راضی به کشتن مردم نباشه.» گفتم زهرا بحث با این مرد بی‌فایده است! وقتی چیزی را که خودش به چشم دیده و با گوش شنیده انکار می‌کند، توقع زیادی نباید داشته باشی. انقلاب به روزهای اوج خود نزدیک می‌شد. لحظاتی را به چشم می‌دیدم که تا به حال تجربه نکرده بودم. در میدان مجسمه نیروهای نظامی مردم را به رگبار بستند. آسفالت خیابان به رنگ خون درآمده بود. تا چشم کار می‌کرد، کفش و چادر بود که زمین افتاده بود. جوانی لباس خونی برادرش را بالای دست گرفت و فریاد زد: «این سند جنایت پهلویست!» از بالای ساختمان نزدیکِ ژاندارمری گلوله‌ای به طرف جوان شلیک شد و کاسه سرش را متلاشی کرد. جمعیت به اطراف پخش شد. جوانک بی‌نوا زیر دست‌وپا مانده بود و جان می‌داد. خواستم کمکش کنم، اما فشار جمعیت از صحنه شهادت جوان دورم کرد. همراه تعدادی از خانم‌ها به داخل ساختمان متروکه‌ای پناه بردیم. یکی از خانم‌ها آنجا را به‌خوبی می‌شناخت. چند بار گذرش به آن ساختمان افتاده بود. کمی داخل ساختمان گشت زدیم تا اوضاع خیابان آرام شود. در و دیوار پر از رد خون بود و بوی تعفن جنازه می‌داد. تعدادی کیسه مشکوک کنار دیوار روی هم چیده شده بود. همه را باز کردیم و محتویاتش را وسط سالن ریختیم. یکی از خانم‌ها فریاد زد یا زهرا. داخل کیسه‌ها کلی ناخنِ کشیده شده بود! چشمانم را بستم و نفسم را در سینه حبس کردم. معلوم نبود چه بلایی سر صاحبان آن‌همه ناخن آمده؛ زنده بودند یا شهید؛ فقط خدا می‌دانست! ♥️روایت زندگی زهرا همایونی؛ مادر شهیدان
⚘️شب جمعه با شهدا ⚘️محمد هادی تقریبا هر هفته شب جمعه به زیارت قبور شهدا می رفت . با شهدا دوست شده بود. هیئت رهروان شهدا را در مسجد راه اندازی کردند؛ هادی مداحی می کرد . همه او را دوست داشتند. در همان ایام کار با فتوشاپ و نرم افزار های کامپیوتری را یاد گرفت. استعداد بالایی در این حیطه داشت. تصاویر شهدا را طراحی می کرد و بعد هم بنر تهیه می شد. ⚘️عکس شهید محمد هادی ذوالفقاری در محضر مزار شهید پلارک ⚘️یادشهداباصلوات ⚘️اَللّهُمَّ _صَلِّ_ عَلی _مُحَمَّدٍ _وَ_ ⚘️آلِ _مُحَمَّدٍ _وَ_عَجِّلْ _فَرَجَهُم_ ┄┄┅┅┅❅⚘️❅┅┅┅┄┄ https://eitaa.com/shahidanshahedanezendeh
⚘️پنجشنـــبه‌ها‌و‌یاد‌شـهـــدا بدون ترک گنـــه انتـــظار بی معناست... امیـــد دیدن روی نگار بی معــ‍ـناست... ســلام بر شهـــدایی که بی نـــشان رفــتند... برای عاشـــق زهـــرا، مـــزار بی معـــناست... ⚘️ پنجشنبه و‌‌ یاد ‌شهدا با ذکر صلوات ⚘️یادشهداباصلوات ⚘️اَللّهُمَّ _صَلِّ_ عَلی _مُحَمَّدٍ _وَ_ ⚘️آلِ _مُحَمَّدٍ _وَ_عَجِّلْ _فَرَجَهُم_ ┄┄┅┅┅❅⚘️❅┅┅┅┄┄ https://eitaa.com/shahidanshahedanezendeh
11.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⚘️شب جمعه ویاد شهدا 🎙صداے ماندگار ⚘️ما یافتیم آنچہ را دیگران نیافتند ماهمه افق هاے معنویت را در شهدا تجربہ کردیم ..... عشـق را هم امید را هم ڪرامـت را هم شجاعـت را هم عـزت را هم وهمه ے آنچه را که دیگران جز در مقام شهادت نشنیده اند ما بہ چشم خود دیدیم ،ما معناے جهاد اصغر واکبر را درڪ کردیم .....و پادگان دوکوهہ بہ اینهمہ شهادت خواهد داد. ⚘️یادشهداباصلوات ⚘️اَللّهُمَّ _صَلِّ_ عَلی _مُحَمَّدٍ _وَ_ ⚘️آلِ _مُحَمَّدٍ _وَ_عَجِّلْ _فَرَجَهُم_ ┄┄┅┅┅❅⚘️❅┅┅┅┄┄ https://eitaa.com/shahidanshahedanezendeh