eitaa logo
شـَـ🥀ــہیــدانـِہ
424 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
260 ویدیو
64 فایل
و چہ‌کربلا نرفتہ‌هایی‌کہ‌کربلایی‌شدند:)🕊 رفیق؛واسہ خدا زندگی کن☝️ اگہ واسہ خدا زندگی ڪنی؛ زود تر بهش میرسی کانال‌بہ‌نیت #شهید_اصغر_الیاسی:)
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام صبح تون سرشار از سلامتی سرزندگی🌸🌺
✨جنگ با داعش که شروع شد، با آن که کارمند شرکت نفت بود و وضع مالی خوبی داشت به سختی از محل کارش چند ماه مرخصی گرفت. چون در ایران اعزام رسمی وجود نداشت، برای پذیرش به عراق رفت و حدود یک ماه تلاش کرد تا در یکی از گروه های جیش عراقی پذیرفته شود. ✨او وقتی آوارگی و بدبختی مردم عراق و سوریه ویمن و...را می دید، می گفت: « فکر می کنیم نماز می خوانیم و روزه می گیریم و خرده کار خیر انجام می دهیم مسلمانی تمام شد؟ در عراق مردم را ذبح می کنند، انسانیت ، شیعه و اسلام را ذبح می کنند، اگر من و ما نرویم هر کس بهانه ای دارد که نرود. مثل زمانی که امام حسین (علیه السلام)صدای " هل من ناصر ینصرنی " سر داد که فقط 72 تن ماندند و بقیه به همان عناوینی ماندند که شاهد مثله شدن باشند.» روزمان را با صلوات بر روح شهید آغاز کنیم💐
رمان داریم چه رمانی😍😍 از جنس شهدا با زندگی پراز سختی ...ولی در پایان آسودگی و شهادت.! سالهاست که از رویداد های دفاع مقدس میگذرد ولی خاطراتش همچنان در دل ها جاریست قرار است مهمان شهیدی شویم و داستان زندگی اش را باهم بخوانیم ... قرار ما ساعت ۱۰/۱۴... شهدا الگوهای خوبی هستند میتوان حداقل زندگیشان را مطالعه کرد و تحولی در خود ایجاد... به امید دیدار تا ساعت رمان...🖐
رمان بدون تو هرگز رمان مذهبی و عاشقانه زندگی شهید سید علی حسینی که در دفاع مقدس طعم شیرین شهادت را چشید. خلاصه داستان: تازه متوجه حالت من شد ... هنوز فاشق و در قابلمه توی دستم بود ... اومد سمت گاز و یه نگاه به خورشت کرد ... چیزی شده؟ ... به زحمت بغضم رو قورت دادم ... قاشق رو از دستم گرفت ... خورشت رو که چشید، رنگ صورتم پرید ... مردی هانیه ... کارت تمومه ... چند لحظه مکث کرد ... زل زد توی چشم هام ... واسه این ناراحتی، می خوای گریه کنی؟ ... دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم و زدم زیر گریه ... آره ... افتضاح شده ... با صدای بلند زد زیر خنده ... با صورت خیس، مات و مبهوت خنده هاش شده بودم ... رفت وسایل سفره رو برداشت و سفره رو انداخت ...
-تو هرگز نقل شده از زبان همسر و فرزند شهید همیشه از پدرم متنفر بودم ... مادر و خواهرهام رو خیلی دوست داشتم اما پدرم رو نه ... آدم عصبی و بی حوصله ای بود ... اما بد اخالقیش به کنار ... می گفت: دختر درس می خواد بخونه چکار؟ ... نگذاشت خواهر بزرگ ترم تا ۱۴ سالگی بیشتر درس بخونه ... دو سال بعد هم عروسش کرد ... اما من، فرق داشتم ... من عاشق درس خوندن بودم ... بوی کتاب و دفتر، مستم می کرد ... می تونم ساعت ها پای کتاب بشینم و تکان نخورم ... مهمتر از همه، می خواستم درس بخونم، برم سر کار و از اون زندگی و اخالق گند پدرم خودم رو نجات بدم ... چند سال که از ازدواج خواهرم گذشت ... یه نتیجه دیگه هم به زندگیم اضافه شد ... به هر قیمتی شده نباید ازدواج کنی ... شوهر خواهرم بدتر از پدرم، همسر ناجوری بود ... یه ارتشی بداخالق و بی قید و بند ... دائم توی مهمونی های باشگاه افسران، با اون همه فساد شرکت می کرد ... اما خواهرم اجازه نداشت، تنهایی پاش رو از توی خونه بیرون بزاره ... مست هم که می کرد، به شدت خواهرم رو کتک می زد ... این بزرگ ترین نتیجه زندگی من بود ... مردها همه شون عوضی هستن ... هرگز ازدواج نکن ... هر چند باالخره، اون روز برای منم رسید ... روزی که پدرم گفت ... هر چی درس خوندی، کافیه ... باالخره اون روز از راه رسید ... موقع خوردن صبحانه، همون طور که سرش پاین بود ... با همون اخم و لحن تند همیشگی گفت ... هانیه ... دیگه الزم نکرده از امروز بری مدرسه ... تا این جمله رو گفت، لقمه پرید توی گلوم ... وحشتناک ترین حرفی بود که می تونستم اون موقع روز بشنوم ... بعد از کلی سرفه، در حالی که هنوز نفسم جا نیومده بود ... به زحمت خودم رو کنترل کردم و گفتم ... ولی من هنوز دبیرستان ... خوابوند توی گوشم ... برق از سرم پرید ... هنوز توی شوک بودم که اینم بهش اضافه شد ... –همین که من میگم ... دهنت رو می بندی میگی چشم... درسم درسم ... تا همین جاشم زیادی درس خوندی ... از جاش بلند شد ... با داد و بیداد اینها رو می گفت و می رفت ... اشک توی چشم هام حلقه زده بود ... اما اشتباه می کرد، من آدم ضعیفی نبودم که به این راحتی عقب نشینی کنم ... از خونه که رفت بیرون ... منم وسایلم رو جمع کردم و راه افتادم برم مدرسه ... مادرم دنبالم دوید توی خیابون ... –هانیه جان، مادر ... تو رو قرآن نرو ... پدرت بفهمه بدجور عصبانی میشه ... برای هر دومون شر میشه مادر ... بیا بریم خونه ... اما من گوشم بدهکار نبود ... من اهل تسلیم شدن و زور شنیدن نبودم ... به هیچ قیمتی @shahidasgarelyasi
-تو هرگز نقل شده از زبان همسر و فرزند شهید چند روز به همین منوال می رفتم مدرسه ... پدرم هر روز زنگ می زد خونه تا مطمئن بشه من خونه ام ... می رفتم و سریع برمی گشتم ... مادرم هم هر دفعه برای پای تلفن نیومدن من، یه بهانه میاورد ... تا اینکه اون روز، پدرم زودتر برگشت ... با چشم های سرخش که از شدت عصبانیت داشت از حدقه بیرون می زد ... بهم زل زده بود ... همون وسط خیابون حمله کرد سمتم ...موهام رو چنگ زد و با خودش من رو کشید تو ... اون روز چنان کتکی خوردم که تا چند روز نمی تونستم درست راه برم ... حالم که بهتر شد دوباره رفتم مدرسه ... به زحمت می تونستم روی صندلی های چوبی مدرسه بشینم ... هر دفعه که پدرم می فهمید بدتر از دفعه قبل کتک می خوردم ... چند بار هم طوالنی مدت زندانی شدم ... اما عقب نشینی هرگز جزء صفات من نبود ... باالخره پدرم رفت و پرونده ام رو گرفت ... وسط حیاط آتیشش زد ... هر چقدر التماس کردم ... نمرات و تالش های تمام اون سال هام جلوی چشم هام می سوخت ... هرگز توی عمرم عقب نشینی نکرده بودم اما این دفعه فرق داشت ... اون آتش داشت جگرم رو می سوزوند ... تا چند روز بعدش حتی قدرت خوردن یه لیوان آب رو هم نداشتم ... خیلی داغون بودم ... بعد از این سناریوی مفصل، داستان عروس کردن من شروع شد ... اما هر خواستگاری میومد جواب من، نه بود ... و بعدش باز یه کتک مفصل ... علی الخصوص اونهایی که پدرم ازشون بیشتر خوشش می اومد ... ولی من به شدت از ازدواج و دچار شدن به سرنوشت مادر و خواهرم وحشت داشتم ... ترجیح می دادم بمیرم اما ازدواج کنم ... تا اینکه مادر علی زنگ زد ... به خدا توسل کردم و چهل روز روزه نذر کردم ...التماس می کردم ... خدایا! تو رو به عزیزترین هات قسم ... من رو از این شرایط و بدبختی نجات بده ... هر خواستگاری که زنگ می زد، مادرم قبول می کرد ... زن صاف و ساده ای بود ... علی الخصوص که پدرم قصد داشت هر چه زودتر از دست دختر لجباز و سرسختش خالص بشه ... تا اینکه مادر علی زنگ زد و قرار خواستگاری رو گذاشت ... شب که به پدرم گفت، رنگ صورتش عوض شد ... طلبه است؟ ... چرا باهاشون قرار گذاشتی؟ ... ترجیح میدم آتیشش بزنم اما بهاین جماعت ندم ... عین همیشه داد می زد و اینها رو می گفت ... مادرم هم بهانه های مختلف می آورد ... آخر سر قرار شد بیان که آبرومون نره ... اما همون جلسه اول، جواب نه بشنون... ولی به همین راحتی ها نبود ... من یه ایده فوق العاده داشتم ... نقشه ای که تا شب خواستگاری روش کار کردم...به خودم گفتم ... خودشه هانیه ... این همون فرصتیه که از خدا خواسته بودی ...از دستش نده @shahidasgarelyasi
بعضیا میگن: ما چون گرفتار فلان گناه شدیم، دیگر نماز هم نمیخوانیم چون سودی ندارد! اینطور نیست... در قرآن آمده اگر گناه ڪردی حتما نماز بخوان نماز پاڪ ڪن گناهِ است. 🌺هود/۱۱۴ اول وقت😊 @Shahidasgarelyasi
شهید محمدتقی حسینی یکی از شهدای مدافع حرم است که در کشور سوریه و در دفاع از حرم حضرت زینب(س) در فروردین سال 93 به درجه رفیع شهادت نایل آمد و در امامزاده عقیل اسلامشهر به حاک سپرده شد. اما رویداد جالبی که در روز تشییع جنازه محمد تقی عزیز در امامزاده عقیل اسلامشهر اتفاق افتاد و تیتر اول این پست را رقم زد از این قرار است : روزی که قرار بود محمدتقی عزیز را در امامزاده عقیل بن ابالفضل العباس (ع) دفن کنندو هنوز ساعاتی مانده بود تا این شهید رابه امامزاده بیاورندو هنوز کسی از صاحب این قبر خبر نداشت و کـسـی نـمی دانـسـت کــه قـرار اسـت شهید مدافع در این مقبره بیارامداتفاقی نادر روی داد خانمی همراه همسر خود وارد گلزار شهدایامامزاده عقیل شدو از صاحب قبری که در حال آماده سازی بودسوال کرد…! مسئول حاضر در گلزار شهدا اینگونه جواب داد:شهیدی را به اینجا خواهند آوردو ما این مزار را برای او آماده می کنیم…با شنیدن این سخن آنها شروع به بیقراری و گریه نمودند.علت را جویا شدند که برای چه ناراحت شدید و اینگونه بی قراری می کنید؟! که اینگونه جواب دادند:دیشب خوابی را دیده ایم و صبح بدون هیچ وقفه ای راهی این امامزاده شدیم جریان خواب را اینگونه شرح دادهمسرم حضرت زهرا را در رویااینگونه مشاهده نمودند که میفرمود: فردا شهیدی را که برای دفاع از دخترم به شهادت رسیده، به امامزاده عقیل خواهند آوردحتماً به پیشوازش برو…! ساعاتی را منتظر آمدن جنازۀ مبارک این شهید گذراندن تا اینکه بدن سیّد محمد تقی به امامزاده عقیل رسید و داستان را آنگونه که بود برای خانواده ی شهید سیّد محمدتقی حسینی بازگو نموده و معنویت را دوچندان کردند
mohamadhosseinpouyanfar-@yaa_hossein.mp3
6.59M
📂🖤 🍃کرببلا برامون وطن .... 🎙محمدحسین #️⃣ @shahidasgarelyasi
فهمیده ها کم نیستند قبل از اینکه شهید شوند باید فهمیده شوند... دریابیمشان... چه بسیار شهدایی که پس از شهادتشان، تازه، شناخته شدند... ‎ ╔═🍃🕊🍃═════╗ @shahidasgarelyasi ╚═════🍃🕊🍃═╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دارید پشت سر دخترکسی حرف میزنید، شایعات و اخبار "کذب" منتشر میکنید... که سر ناموس ایرانی جان عزیزش را فدا کرد . . . @shahidasgarelyasi
مداحی آنلاین - برای تو - سید رضا نریمانی.mp3
5.14M
احساسی 🍃تو عاقبت منو میکشی 🍃منو میکشی حسین 🎤 👌فوق زیبا @shahidasgarelyasi
بدون-تو هرگز
-تو هرگز نقل شده از زبان همسر و فرزند شهید علی، جوان گندم گون، الغر و بلندقامتی بود ...نجابت چهره اش همون روز اول چشمم رو گرفت ... کمی دلم براش می سوخت اما قرار بود قربانی نقشه من بشه ... یک ساعت و نیم با هم صحبت کردیم ... وقتی از اتاق اومدیم بیرون ... مادرش با اشتیاق خاصی گفت ... به به ... چه عجب ... هر چند انتظار شیرینی بود اما دهن مون رو هم می تونیم شیرین کنیم یا ... مادرم پرید وسط حرفش ... حاج خانم، چه عجله ایه... اینها جلسه اوله همدیگه رو دیدن... شما اجازه بدید ما با هم یه صحبت کنیمبعد .. –ولی من تصمیمم رو توی همین یه جلسه گرفتم ... اگر نظر علی آقا هم مثبت باشه، جواب من مثبته ... این رو که گفتم برق همه رو گرفت ... برق شادی خانواه داماد رو ... برق تعجب پدر و مادر من رو ... پدرم با چشم های گرد، متعجب و عصبانی زل زده بودتوی چشم های من ... و من در حالی که خنده ی پیروزمندانه ای روی لب هام بود بهش نگاه می کردم ... می دونستم حاضره هر کاری بکنه ولی دخترش رو به یه طلبه نده ... اون شب تا سر حد مرگ کتک خوردم ... بی حال افتاده بودم کف خونه ... مادرم سعی می کرد جلوی پدرم رو بگیره اما فایده نداشت ... نعره می کشید و من رو می زد ... اصال یادم نمیاد چی می گفت ... چند روز بعد، مادر علی تماس گرفت ... اما مادرم به خاطر فشارهای پدرم ... دست و پا شکسته بهشون فهموند که جواب ما عوض شده و منفیه ... مادر علی هم هر چی اصرار کرد تا علتش رو بفهمه فقط یه جواب بود ... شرمنده، نظر دخترم عوض شده ... چند روز بعد دوباره زنگ زد ... من وقتی جواب رو به پسرم گفتم، ازم خواست علت رو بپرسم و با دخترتون حرف بزنم ... علی گفت: دختر شما آدمی نیست که همین طوری روی هوا یه حرفی بزنه و پشیمون بشه ... تا با خودش صحبت نکنم و جواب و علت رو از دهن خودش نشنوم فایده نداره ... باالخره مادرم کم آورد ... اون شب با ترس و لرز، همه چیز رو به پدرم گفت ... اون هم عین همیشه عصبانی شد ... –بیخود کردن ... چه حقی دارن می خوان با خودش حرف بزنن؟ ... بعد هم بلند داد زد ... هانیه ... این دفعه که زنگ زدن، خودت میای با زبون خوش و محترمانه جواب رد میدی ... ادب؟ احترام؟ ... تو از ادب فقط نگران حرف و حدیث مردمی... این رو ته دلم گفتم و از جا بلند شدم ... به زحمت دستم رو به دیوار گرفتم و لنگ زنان رفتم توی حال ... –یه شرط دارم ... باید بزاری برگردم مدرسه ... با شنیدن این جمله چشماش پرید ... می دونستم چه بالیی سرم میاد اما این آخرین شانس من بود @shahidasgarelyasi
-تو هرگز نقل شده از زبان همسر و فرزند شهید اون شب وقتی به حال اومدم ... تمام شب خوابم نبرد ... هم درد، هم فکرهای مختلف ... روی همه چیز فکر کردم ... یاس و خال بزرگی رو درونم حس می کردم ... برای اولین بار کم آورده بودم ... اشک، قطره قطره از چشم هام می اومد و کنترلی برای نگهداشتن شون نداشتم ... باالخره خوابم برد اما قبلش یه تصمیم مهم گرفته بودم ... به چهره نجیب علی نمی خورد اهل زدن باشه ... از طرفی این جمله اش درست بود ... من هیچ وقت بدون فکری و تصمیم های احساسی نمی گرفتم ... حداقل تنها کسی بود که یه جمله درست در مورد من گفته بود ... و توی این مدت کوتاه، بیشتر از بقیه، من رو شناخته بود ... با خودم گفتم، زندگی با یه طلبه هر چقدر هم سخت و وحشتناک باشه از این زندگی بهتره ... اما چطور می تونستم پدرم رو راضی کنم ؟ ... چند روز تمام روش فکر کردم تا تنها راهکار رو پیدا کردم ... یه روز که مادرم خونه نبود به هوای احوال پرسی به همه دوست ها، همسایه ها و اقوام زنگ زدم ... و غیر مستقیم حرف رو کشیدم سمتی که می خواستم و در نهایت ... –وای یعنی شما جدی خبر نداشتید؟ ... ما اون شب شیرینی خوردیم ... بله، داماد طلبه است ... خیلی پسر خوبیه ... کمتر از دو ساعت بعد، سر و کله پدرم پیدا شد ... وقتی مادرم برگشت، من بی هوش روی زمین افتاده بودم ... اما خیلی زود خطبه عقد من و علی خونده شد ... البته در اولین زمانی که کبودی های صورت و بدنم خوب شد... فکر کنم نزدیک دو ماه بعد ... پدرم که از داماد طلبه اش متنفر بود ... بر خالف داماد قبلی، یه مراسم عقدکنان فوق ساده برگزار کرد ... با ۱۰ نفر از بزرگ های فامیل دو طرف، رفتیم محضر ... بعد هم که یه عصرانه مختصر ... منحصر به چای و شیرینی ... هر چند مورد استقبال علی قرار گرفت ... اما آرزوی هر دختری یه جشن آبرومند بود و من بدجور دلخور ... هم هرگز به ازدواج فکر نمی کردم، هم چنین مراسمی ... هر کسی خبر ازدواج ما رو می شنید شوکه می شد ... همه بهم می گفتن ... هانیه تو یه احمقی ... خواهرت که زن یه افسر متجدد شاهنشاهی شد به این روز افتاد ... تو که زن یه طلبه بی پول شدی دیگه می خوای چه کار کنی؟... هم بدبخت میشی هم بی پول ... به روزگار بدتری از خواهرت مبتال میشی ... دیگه رنگ نور خورشید رو هم نمی بینی ... گاهی اوقات که به حرف هاشون فکر می کردم ته دلم می لرزید ... گاهی هم پشیمون می شدم ... اما بعدش به خودم می گفتم دیگه دیر شده ... من جایی برای برگشت نداشتم... از طرفی هم اون روزها طالق به شدت کم بود ... رسم بود با لباس سفید می رفتی و با کفن برمی گشتی ... حنی اگر در فالکت مطلق زندگی میکردی...باید همونجا میمردی‌.‌‌‌...واقعا همینطور بود @shahidasgarelyasi
از مجنونی پرسیدند... جالب☝️☝️
هر چقدر تهدید هم باشد... ╔═🍃🕊🍃═════╗ @shahidasgarelyasi ╚═════🍃🕊🍃═╝
🍃🦋🍃 ‏رسیده ام به خدایی که اقتباسی نیست شریعتی که در آن حکم ها قیاسی نیست خدا کسی است که باید به دیدنش بروی خدا کسی که از آن سخت می هراسی نیست ❤️ ╔═🍃🕊🍃═════╗ @shahidasgarelyasi ╚═════🍃🕊🍃═╝
╔═🍃🕊🍃═════╗ @shahidasgarelyasi ╚═════🍃🕊🍃═╝
عکس باز شود... ╔═🍃🕊🍃═════╗ @shahidasgarelyasi ╚═════🍃🕊🍃═╝
‏ای شهیدان، عشق مدیون شماست❤️ هرچه ماداریم از خون شماست. ‎ ╔═🍃🕊🍃═════╗ @shahidasgarelyasi ╚═════🍃🕊🍃═╝
:)): محض اطلاع دشمن یکی دیگست ، انقدر وقتتون رو تلف نکنید برای اشتباه زدن خودی! پناهیان و رائفی پور و ازغدی و جلیلی و .. و کوچیکتر و بزرگتر از اینارو ، هرکدومو با یه بهونه کله پا میکنید که چی؟ اصلا مگه کسی ادعا کرده اینا معصومن؟ همه خطا دارن ، من و تو باید شعور داشته باشیم وسط میدون جنگ یقه همسنگری خودمونو نگیریم!!! آره خیلی خوبه که بصیرت داشته باشی که سرت کلاه نره ولی رفیق اینجایی که گرد و خاک بلند شده دشمن سوتشو زده!!!! @Shahidasgarelyasi
وقتی که زندگی برات خیلی سخت شد، یادت باشه که دریای آروم، ناخدای قهرمان نمی سازه. باور داشته باش ب خودت و به خدای خودت... @Shahidasgarelyasi
کدام‌دِݪی‌است‌کہ‌با‌یاد‌ِ‌او‌‌نَـتپد ؟! مُردگان‌‌رارَهاڪن‌❝ سُخن‌‌از‌‌زندگان‌ِ‌عشق‌میگویَم(:" -آوینےجآن🌱- : ╔═🍃🕊🍃═════╗ @shahidasgarelyasi ╚═════🍃🕊🍃═╝
یه قاب ارامش🍀 @Shahidasgarelyasi