eitaa logo
شـَـ🥀ــہیــدانـِہ
417 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
260 ویدیو
64 فایل
و چہ‌کربلا نرفتہ‌هایی‌کہ‌کربلایی‌شدند:)🕊 رفیق؛واسہ خدا زندگی کن☝️ اگہ واسہ خدا زندگی ڪنی؛ زود تر بهش میرسی کانال‌بہ‌نیت #شهید_اصغر_الیاسی:)
مشاهده در ایتا
دانلود
استادشهیدمطهرے:)🌱 حجاب‌مانند‌اولین‌خاڪریزجبهہ‌اسٺ ‌ڪہ‌دشمن‌براۍتصرف‌سرزمینۍ حتماًبایداول آن‌رابگیرد.🔖🎈 پ‌ن:⇩ رفقا خیلۍمعنی‌دارھ ها :) بھش‌فڪر‌کنین!! ╔═🍃🕊🍃═════╗ @Shahidasgarelyasi ╚═════🍃🕊🍃═╝
! دخٺری‌ڪہ‌حجابش‌برداشٺہ‌شود، همݘو‌رازیست‌ڪہ‌بہ‌‌همہ‌گفتہ‌شود :) 🌙 و هیݘڪس‌ݘنین‌رازی‌را‌ دوباره‌گوش‌نخواهد‌سݒرد..💯 ╔═🍃🕊🍃═════╗ @Shahidasgarelyasi ╚═════🍃🕊🍃═╝
دلتنگم شدید😭 یا ایها العزیز🤲 ╔═🍃🕊🍃═════╗ @Shahidasgarelyasi ╚═════🍃🕊🍃═╝
جز کربلا🏴 این دل💔 تمنایی ندارد😔 ╔═🍃🕊🍃═════╗ @Shahidasgarelyasi ╚═════🍃🕊🍃═╝
╔═🍃🕊🍃═════╗ @Shahidasgarelyasi ╚═════🍃🕊🍃═╝
⛓⛓📎🖤
حاجے امروز .... بــعـــد ۳۷ســال میزبان مادرٺ هستـــــے🖤 مادر شهید محمد ابراهیم همت دار فانی را وداع گفت🖤 ╔═🍃🕊🍃═════╗. @Shahidasgarelyasi ╚═════🍃🕊🍃═╝••
📿 ♥️😻 ╔═🍃🕊🍃═════╗ @Shahidasgarelyasi ╚═════🍃🕊🍃═╝
بدون_توهرگز
-توهرگز نقل از همسر و فرزند شهید با حالت عجیبی بهم نگاه کرد... -هانیه جان ... باور کن مسیر زینب، هزاران بار سخت تره ... اگر اون دنیا شفاعت من رو می خوای ... راضی به رضای خدا باش... گریه ام گرفت ... ازش قول محکم گرفتم ... هم برای شفاعت، هم شب اول قبرم ...دوری زینب برام عین زندگی توی جهنم بود ... همه این سال ها دلتنگی و سختی رو ... بودن با زینب برام آسون کرده بود... حدود ساعت یازده از بیمارستان برگشت ... رفتم دم در استقبالش... -سالم دختر گلم ... خسته نباشی ... با خنده، خودش رو انداخت توی بغلم... -دیگه از خستگی گذشته ... چنان جنازه ام پودر شده که دیگه به درد اتاق تشریح هم نمی خورم ... یه ذره دیگه روم فشار بیاد توی یه قوطی کنسرو هم جا میشم... رفتم براش شربت بیارم ... یهو پرید توی آشپزخونه و از پشت بغلم کرد... -مامان گلم ... چرا اینقدر گرفته است؟... ناخودآگاه دوباره یاد علی افتادم ... یاد اون شب که اونطور روش رگ گرفتن رو تمرین کردم ... همه چیزش عین علی بود... -از کی تا حاال توی دانشگاه، واحد ذهن خوانی هم پاس می کنن؟ ... خندید... -تا نگی چی شده ولت نمی کنم ... بغض گلوم رو گرفت... -زینب ... سومین پیشنهاد بورسیه از طرف کدوم کشوره؟... دست هاش شل شد و من رو ول کرد ... دست هاش شل و من رو ول کرد ... چرخیدم سمتش ... صورتش بهم ریخته بود... -چرا اینطوری شدی؟ ... سریع به خودش اومد ... خندید و با همون شیطنت، پارچ و لیوان رو از دستم گرفت... -ای بابا ... از کی تا حاال بزرگ تر واسه کوچیک تر شربت میاره ... شما بشین بانوی من، که من برات شربت بیارم خستگیت در بره ... از صبح تا حاال زحمت کشیدی ... رفت سمت گاز... -راستی اگه کاری مونده بگو انجام بدم ... برنامه نهار چیه؟... بقیه اش با من ... دیگه صد در صد مطمئن شدم یه خبری هست ... هنوز نمی تونست مثل پدرش با زیرکی، موضوع حرف رو عوض کنه ... شایدم من خیلی پیر و دنیا دیده شده بودم ... -خیلی جای بدیه؟... -کجا؟... -سومین کشوری که بهت پیشنهاد بورسیه داده... ╔═🍃🕊🍃═════╗ @shahidasgarelyasi ╚═════🍃🕊🍃═╝
-توهرگز نقل از همسر و فرزند شهید نه ... شایدم ... نمی دونم... دستش رو گرفتم و چرخوندمش سمت خودم... -توی چشم های من نگاه کن و درست جوابم رو بده ... این جواب های بریده بریده جواب من نیست... چشم هاش دو دو زد ... انگار منتظر یه تکان کوچیک بود که اشکش سرازیر بشه ... اصال نمی فهمیدم چه خبره... -زینب؟ ... چرا اینطوری شدی؟ ... من که... پرید وسط حرفم ... دونه های درشت اشک از چشمش سرازیر شد... -به اون آقای محترمی که اومده سراغت بگو ... همون حرفی که بار اول گفتم ...تا برنگردی من هیچ جا نمیرم ... نه سومیش، نه چهارمیش ... نه اولیش ... تا برنگردی من هیچ جا نمیرم... اینو گفت و دستش رو از توی دستم کشید بیرون ... اون رفت توی اتاق ... من، کیش و مات ... وسط آشپزخونه... تازه می فهمیدم چرا علی گفت ... من تنها کسی هستم که می تونه زینب رو به رفتن راضی کنه ... اشک توی چشم هام حلقه زد ... پارچ رو برداشتم و گذاشتم توی یخچال... دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم... -بی انصاف ... خودت از پس دخترت برنیومدی ... من رو انداختی جلو؟ ... چطور راضیش کنم وقتی خودم دلم نمی خواد بره؟... برای اذان از اتاق اومد بیرون که وضو بگیره ... دنبالش راه افتادم سمت دستشویی ... پشت در ایستادم تا اومد بیرون... زل زدم توی چشم هاش ... با حالت ملتمسانه ای بهم نگاه کرد ... التماس می کرد حرفت رو نگو ... چشم هام رو بستم و یه نفس عمیق کشیدم ... -یادته 9 سالت بود تب کردی... سرش رو انداخت پایین ... منتظر جوابش نشدم... -پدرت چه شرطی گذاشت؟ ... هر چی من میگم، میگی چشم... التماس چشم هاش بیشتر شد ... گریه اش گرفته بود... -خوب پس نگو ... هیچی نگو ... حرفی نگو که عمل کردنش سخت باشه ... پرده اشک جلویدیدم رو گرفته بود... -برو زینب جان ... حرف پدرت رو گوش کن ... علی گفت باید بری ... و صورتم رو چرخوندم ... قطرات اشک از چشمم فرو ریخت ... نمی خواستم زینب اشکم رو ببینه ... تمام مقدمات سفر رو مامور دانشگاه از طریق سفارت انجام داد ... براش یه خونه مبله گرفتن ... حتی گفتن اگر راضی نبودید بگید براتون عوضش می کنیم ...هزینه زندگی و رفت و آمدش رو هم دانشگاه تقبل کرده بود... پای پرواز ... به زحمت جلوی خودم رو گرفتم ... نمی خواستم دلش بلرزه ... با بلند شدن پرواز، اشک های من بی وقفه سرازیر شد ... تمام چادر و مقنعه ام خیس شده بود... بچه ها، حریف آرام کردن من نمی شدن... نماینده دانشگاه برای استقبالم به فرودگاه اومد ... وقتی چشمش بهم افتاد، تحیر و تعجب... نگاهش رو پر کرد ... چند لحظه موند ... نمی دونست چطور باید باهام برخورد کنه ... ╔═🍃🕊🍃═════╗ @shahidasgarelyasi ╚═════🍃🕊🍃═╝