#ڪلام_شـهید
اي امت حزب ا… قدر اين رهبر قلب تپنده هزاران معلول ومجروح را بدانيد تااز بند ستمگران رهايي يابيد، مبادا بي وفايي كنيد، مبادا دل امام را بدرد آوريد. خدايا ببخش كساني را كه مصالح دنيا را فداي اسلام وقرآن وآخرت نمودند.
#شهید_صدیف_اسماعیلپور🌷
#سالروز_شهادت
●ولادت : ۱۳۳۴ بابل ، مازندران
●شهادت : ۱۳۶۲/۱۲/۵ دهلران ،عملیات والفجر۶
🍃🌹🍃🌹
آنان که به من بدی کردند ، مرا هشیار کردند.
آنان که از من انتقاد کردند ، به من راه و رسم زندگی آموختند.
آنان که به من بی اعتنایی کردند، به من صبر و تحمل آموختند آنان که به من خوبی کردند، به من مهر و وفا و دوستی آموختند
پس خدایا به همه ی آنانی که باعث تعالی دنیوی و اخروی من شدند، خیر و نیکی دنیا و آخرت عطا بفرما...🤲🦋
🍃🌹🍃🌹
ای با وفای من مرو، دارد روانم میرود
ور میروی آهسته رو، تاب وتوانم میرود
آرامتر محض خدا، تا من کنم سیرت نگاه
بی رحمی آخرتاکجا؟ دارد امانم میرود..
•
•
•
#دلتنگی..
#وداع_برادرانه....💔
#شهید_مدافع_امنیت_محمدغفاری🇮🇷
🍃🌹🍃🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#انتشار_برای_اولین_بار
فیلم دیده نشده از شهید مصطفی(کمیل) صفری تبار
شوخی و شیطنت شهید کمیل به همراه شهید محمد محرابی پناه
#شهید_محمد_محرابی_پناه
#شهید_مصطفی_صفری_تبار
#شهید_کمیل
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
با هیچ کَسَم میل سخن نیست
ولیکن...
تو
خارج ازین قاعده و فلسفه هایی...
#شهید_ابراهیم_هادی
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
☀️اَلَّلهُمـ ّعجِّللِوَلیِڪَالفَرَج☀️
یا صاحب الزمان🌼
ما مردمان ساده دل این زمانهایم
اصلا خودت بیا ودعا یادمان بده
ما با سهشنبه های شما خو گرفته ایم
اندازه لیاقتمان جمکران بده
اللهم عجل لولیک الفرج
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️مدح زیبای حضرت علی ع😍💐
صابر خراسانی
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
خــــــدایـــــا
به گمانم بهـــــترین هدیه تــــــو به من
"دل نبستن"
است...
آخر انگار دلم را می بندم به ابـــــر، به زمـــــان، به بال پرنـــــدگان مهاجر،
به هرآنچه
ماندنی نیـــست...
بیــا و حلقه دلــــم را بینداز دست خـــودت،
یا هر نقطه ڪـــــه دوست داری...
فقــط دیگر دست من نسپارش...
راستش خسـته ام مانند یک اجاره نشین و گاهی حس التـــماس دارم...
مــــرا در گـــــوشه ای از دامـانت پناه بـده...
به نام خدای همه
🍃🌹🍃🌹
♥️
#اربااب_دلم❤️
کمی طراوت باران
کمی نسیم حرم
سلامِ صبح من و
فیض مستقیم حرم
چقدر ساده تو را
میشود زیارت کرد
به یک سلامِ من و
حسرت حریمِ حرم
صلی الله علیک یا اباعبدالله ❤️
🍃🌹🍃🌹
اللَّهُم اکْشِف هذِهِ الغُمَّه عَنْ هذِهِ الُٔامَّةِ بِحُضورِه...
خدایا...!
غم و اندوه و دوری...؛
آن بزرگوار را به ظهورش،
از قلوب این امت برطرف بگردان...
فرازی از #دعای_عهــد
🍃🌹🍃🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹یکی از معدود فیلمهای موجود از شهید حمید باکری.
🌹بهمناسبت سالروز شهادت شهید حمید باکری
🕊شادی روحش صلوات
🍃🌹🍃🌹
💔
به #آهی میتوان
#دل را ز مطلبها تهی کردن
که یک #قاصد
برای بردنِ صد #نامه بس باشد🕊
#شهید_جواد_محمدی
🍃🌹🍃🌹
وا ڪن گره از ڪار من اے شاه خراسان
ازجانب دستان تو اعجاز قشنگ اسٺ
خورشید برآورد سر ازمشرق چشمٺ
هرچیز از آن نقطہے آغازقشنگ اسٺ
#السلام_علیک_یاامام_رئوف
#یاامام_رضاجانم😍✋
اللهّمَ صَلّ عَلے عَلے بنْ موسَے الرّضا المرتَضے الامامِ التّقے النّقے و حُجّّتڪَ عَلے مَنْ فَوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثرے الصّدّیق الشَّهید صَلَوةَ ڪثیرَةً تامَةً زاڪیَةً مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَـہ ڪافْضَلِ ما صَلّیَتَ عَلے اَحَدٍ مِنْ اوْلیائِڪَ
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
💔
#رمان_دلارام_من
#قسمت_نود_و_دو
دلیل اینکه از صبح تا الان در هتل مانده ایم، این نیست که سوریه جاهای دیدنی ندارد، اتفاقا پر است از بناهای باستانی و تاریخی، از تمدنهای وابستهبهامپراطوری رم و ایران بگیر تا حکومت اموی؛ که البته بیشترشان را داعش نابود کرده؛
اما دلیل ماندنمان در هتل، این نیست که داعش با بناهای باستانی مشکل دارد، حتی ناامنی و این حرفها هم نیست؛
دلیلش ابوحسام است که میگوید فعلا در هتل بمانیم
چون شرایط عادی نیست، و توضیحی هم نمیدهد.
با گوشت کوب حامد هم تماس نمیتوانم بگیرم، آنتن نمیدهد؛ دلشوره ای که به جانم افتاده، فقط با دیدن حامد آرام میشود. عمه از من بهتر نیست، اما نمی خواهد بروز دهد. هردو از حال هم خبر داریم و نمیخواهیم دیگری بفهمد و نگران شود؛
عمه تسبیح میگرداند و صلوات میفرستد، صدقه هم کنار گذاشت؛ اما نمیدانم چرا
آرام نشدیم؛ اصلا خبری نرسیده که ما نگرانیم... نه... همین بیخبری موجب
نگرانی ست!
همین که صدایش را هم بشنوم، قرار میگیرم؛ بیشتر از همیشه دلم برایش تنگ
شده است؛
این بار که ببینمش، خجالت را کنار میگذارم و در آغوشش میگیرم،
شاید حتی ببوسمش! اصلا شاید با خودم عهد بستم دیگر نبندمش به رگبار و
خواهر خوبی باشم!
بالاخره طاقتم تمام میشود و زانو میزنم جلوی پای عمه که روی تخت نشسته؛ قبل
از اینکه دهان باز کنم، دست میکشد بین موهایم و میگوید: چته تو دختر؟ از صبح
تا الان داری به خودت می پیچی...
- عمه نگرانم... دلم برای حامد شور میزنه!
از اینکه حرفم را واضح گفتم و لو دادم چقدر وابسته حامد شده ام پشیمان نیستم؛
مطمئنم عمه زودتر از اینها حرف دلم را میدانسته.
دوباره دستش را میکشد بین
موهایم و از روی صورتم کنارشان میزند: نگران چی؟ درسته نیم الف بچه ست ولی
مردی شده دیگه!
قطره اشکی از گوشه چشمم سر میزند: اما اگه چیزیش شده باشه...؟
صدایش میلرزد: ای بابا! این حامد بیچاره الان سالمه ها! انقدر نفوس بد میزنی که
دوباره ناقصشه برگرده ور دلمون!
بجای این حرفا به ابوحسام بگو بیاد ببردمون حرم.
میدانم با این حرفها خودش را دلداری میدهد و میخواهد برود حرم که آرام بگیرد.
پیشنهاد بدی نیست، ابوحسام را میگیرم.
اول مخالفت کرد و گفت بمانیم هتل، اما خودم هم نفهمیدم چطور اصرار کردم که
راضی شده و حالا هم دارد می آید دنبالمان؛ بنده خدا معطل ما شده.
تا حرم پرواز میکنیم؛ انقدر شوق زیارت دارم که یادم میرود از حامد خبر بگیرم یا
بپرسم چرا ابوحسام پریشان است.
هوای حرم، به آب روی آتش میماند؛ نگرانی ام تمام میشود و جایش را میدهد به
آرامش. اینبار اما دست و دلم به زیارتنامه و نماز زیارت نمیرود، دلم میخواهد
فقط ضریح را نگاه کنم
#ادامہ_دارد...
✍به قلم فاطمہ شکیبا
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
💔
#رمان_دلارام_من
#قسمت_نود_و_سه
روی نگین انگشتر حامد دست میکشم و زیرلب دم میگیرم:
امیرالمومنین حیدر... امیرالمومنین حیدر...
چقدر تکرار این کلمه را دوست دارم؛ از ابوحسام که پشت سرمان نشسته و سویی
دیگر را نگاه میکند میپرسم: چرا گوشی حامد جواب نمیده؟
انگار بخواهد فرار کند، شانه بالا می اندازد: اگه بتونه تماس میگیره،لازم نیست زنگ
بزنید دائم.
طوری اخم میکنم که یادش بیفتد خواهر حامدم: اگه اتفاقی افتاده بگید.
خیره میشود به ضریح؛ همچنان منتظر جوابم. با تسبیح در دستش بازی میکند و
سر تکان میدهد، نگاهش را روی زمین می اندازد که چشمان پر اشکش را نبینم. این
حالاتش، آمادهام میکند برای شنیدن خبر ناگوار؛ یک لحظه از ذهنم میگذرد که در
برابر خبر شهادت، باید چه واکنشی داشته باشم؟
انگار صاحب حرم، از بین پنجره های ضریح نگاهم میکند که ببیند چقدر شبیهش هستم؟ به ابوحسام نهیب میزنم: نگفتید چی شده؟
بلند میشود و میایستد: یه لحظه بیاید بیرون...
جایی میرویم که در دید عمه نباشد، اما سنگینی نگاه عمه را بازهم حس میکنم.
ابوحسام با دیدن برافروختگی ام، تسلیم میشود: برادرتون و نیروهاش محاصره شده
بودن...
نمیدانم چرا اما نه ضربانم و نه تنفسم هیچ تغییری نمیکند و منتظر ادامه حرفش
میمانم.
- سوریه خیلی با ایران فرق داره و جنگی که الان هست پیچیده و سخت؛ تشخیص
دوست و دشمن سخته، متاسفانه بچه های ایران و حزب الله توی این شرایط، به این
راحتی نمیتونن به کسی اعتماد کنن؛ اما...
مقدمه چینی هایش بی طاقتم میکند: اصل حرفتون چیه؟
- برادر شما با چند نفر از بچه های فاطمیون، داشتن میرفتن منطقه که... نفوذی ها
لوشون میدن و...
#ادامہ_دارد...
✍به قلم فاطمہ شکیبا
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
💔
#رمان_دلارام_من
#قسمت_نود_و_چهار
چنگ می اندازد بین موهایش؛ پریشان نیستم، قلبم عادی میزند اما ابوحسام فکر
میکند من نگرانم. نهیبش میزنم: خب...؟
- متاسفم... خیلی شرمنده شما هستم... خدا بهتون صبر بده... برادر شما و چند نفر دیگه، الان اسیر تکفیری ها هستن...
قلبم تکان میخورد؛
انتظار این حرف را نداشتم! اسیر؟
منتظر بودم بگوید شهید یا
مجروح اما اسیر نه! اسیر نه! اسیر نه!
فرو میریزم از درون، اما خجالت میکشم جلوی عمه سادات واکنش نشان دهم.
پلک بر هم میگذارم و خیلی عادی، سر تکان میدهم؛
ابوحسام که انگار منتظر بوده
من گریه و زاری راه بیندازم، از واکنشم تعجب کرده!
نمیداند از درون ویران شده ام،
مثل دمشق؛
نمیداند حتی دلم میخواهد خبر شهادت حامد را بشنوم اما اسارتش
را نه!
آخر اگر شهید میشد، خیالم راحت بود که جایش خوب است اما الان، منم و
بلاتکلیفی، منم و بی خبری، منم و دلواپسی... در کشور غریب... انگار من هم اسیر
شده ام!
نگاهم را دخیل میبندم به ضریح؛ دلم میخواهد اینها را به آنکه از پشت شبکه های
ضریح نگاهم میکند بگویم اما خجالت میکشم؛ دلم میخواهد سر بر ضریح بگذارم و صدای گریه ام را بلند کنم، اما دور از ادب است اینطور منت گذاشتن؛ فدای سر
صاحب غریب این حرم، که وقتی پسرانش را در راه حسین(ع) داد، حتی بیرون خیمه نیامد که ببیندشان، مبادا منتی باشد.
هرچه هست را در قلبم میریزم، در قلبم را میبندم و زندانی میکنم احساسم را...
این کرب و بلا نیست؛ دمشق است که هربار
یک جور شکسته دل هر رهگذرش را.
انگشتر را دستم میکنم، برایم گشاد است؛ همراه نگین عقیق رویش دم میگیرم:
امیرالمومنین حیدر... امیرالمومنین حیدر...
دوست ندارم به این فکر کنم که حامد ایرانیست، شیعه است، پاسدار است و داعشی ها چقدر از ایرانی های شیعه آنهم از جنس پاسدار متنفرند.
یاد حرف هایش میافتم: «...خدا رو صدهزار مرتبه شکر که تو جنگو ندیدی... خدارو شکر که مردم
کشورمون ندیدن، تا ما هستیمم نمیذاریم ببینن، فکر نکن نمیدونم جنگ با داعش چیه؟ از عمه بپرس، اگهتوشنیدی، من دیدم، چون دیدم و میدونم اینا چه موجوداتین میخوام برم، خوبم میدونم چقدر وحشی اند...»
#ادامہ_دارد...
✍به قلم فاطمہ شکیبا
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
حرم قُرُق شده تا مادر علی برسد...
♥️🌹🌷🌹🌷🌹♥️
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi