eitaa logo
کانال شهید ابراهیم هادی
2.4هزار دنبال‌کننده
30.8هزار عکس
28.2هزار ویدیو
75 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
فدایے سید علے∞: 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 🌸 . مقصر خودمانیم ! که آدم شدن را ...! ... از رجب بھ ‌ شعبان ... از شعبان بھ ‌ رمضان از رمضان بھ ‌ محرم ... از محرم بھ ‌ فاطمیه و... . . کسے از لحظھ ‌دیگر خبر دارد؟! . (در خانه اگر کس است، یک حرف بس است!) . . خوب شدن و خوب ماندن را وعده به فردا ندهیم ... امروز را دریابیم...! 🍃🌺 @shahidaziz_ebrahim_hadi
🥀 بسمه تعالی *به نظرشما کدام شهید انسان را متحول می کند؟* خیلی سخته درسته؟ شهیدی که نشانی قبر خود را داد **شهید حمید (حسین) عرب نژاد* ❤️ شهیدی که قرض های شخص بدهکاری را بدون آنکه فرد بدهکار بداند پرداخت کرد. *شهید سید مرتضی دادگر درمزاری* 💚 شهیدی که بدنش با اسیدهم از بین نرفت و پس از ۱۶ سال با پیکر سالم به میهن بازگشت *شهید محمدرضا شفیعی* ❤️ شهیدی که از بهشت برای فرزندش نامه نوشت *شهید محمود رضا ساعتیان* 💚 شهیدی که عراقی ها برایش ختم گرفتند *شهید عباس صابری* ❤️ شهیدی که روز تولدش شهید شد *شهید سید مجتبی علمدار* 💚 شهیدی که هرهفته مادرش را سر قبر صدا میزد *شهید مستجاب الدعوه سید مهدی غزالی* ❤️ شهیدی که لحظه خاک سپاریش خندید *شهید علیرضا حقیقی* 💚 شهیدی که غرور امریکایی ها را شکست *شهید نادر مهدوی* ❤️ شهیدی که عکسش در اتاق رهبر است *شهید هادی ثنایی مقدم ۱۵ ساله* 💚 شهیدی که پیکرش هنگام نبش قبر سالم بود *شهید رخشانی از شهدای قبل از انقلاب که توسط ساواک شهید شد.* ❤️ شهیدی که بعد از ده سال قبرش را نبش و تعمیر نموده و دیدند که بدنش کاملا سالم و حتی خون تازه از آن می آید. *شهید عبدالنبی یحیایی اهل* شهر تنگ ارم دشتستان. 💚 شهیدی که سید حسن نصرالله سخنرانی خود را به نام او نامگذاری کرد *شهید احمد علی یحیی* ❤️ شهیدی که قبرش بوی گلاب میدهد *شهید سیداحمد پلارک* 💚 شهیدی که پیکرش را کسی تحویل نگرفت *شهید رجبعلی غلامی از افغانستان* ❤️ شهیدی که سر بی تنش سخن گفت *شهید علی اکبر دهقان* 💚 شهیدی که بخاطر فاش نکردن رمز بی سیم بدنش قطعه قطعه شد *شهید بروجعلی شکری* ❤️ شهیدی که با وجود اینکه بدنش به استخوان تبدیل شده بود. اما پاهایش درون پوتین سالم بود *شهید محمدحسین شیرزاد نیلساز* 💚 شهیدی که عاشورا متولد شد واربعین به شهادت رسید *شهید مهدی خندان* ❤️ شهیدی که با پیشانی بند *یاحسین شهید* به شهادت رسید و ایرانی بودنش محرز شد از شهدای گمنام هستند 💚 شهیدی که بر بدنش عکس یک زن خالکوبی بود ایشان از شهدای غواص بودند و دوست نداشت کسی ان تصویر را ببیند برای همین جاویدالاثر شدند و پیکرشان در اروند ماند و علیرغم ذکر داستان شان همرزمانشان اسم ایشان را ذکر نکردند ❤️ شهیدی که بحرمت مادرش در قبر خندید *شهید حاج اکبر صادقی* 💚 شهیدی که در شب عملیات به تک تک اعضا گردان گفت که سرنوشت شما چه خواهد شد ، شهادت ، اسارت و زنده ماندن و در وصیت خود نوشت ای برادر عراقی که مرا به درجه شهادت رساندی اولین کسی را که در ان دنیا شفاعت می کنم تو هستی چرا که مرا به این درجه رساندی *شهید حاج علی محمدی پور* فرمانده گردان ۴۱۲ رفسنجان . ❤️ شهیدی که کارنامه دخترش را امضا کرد *شهید سید مجتبی صالحی* 💚 شهیدی که باصلابت واستوارومقاوم مانندمولایش امام حسین(ع)سرش راداعشی های خبیث مظلومانه ازتن جداکردند. *شهید محسن حججی* و چه بسیارند. *نثار ارواح طیبه شهدا صلوات* اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم. آری بخونید و لذت ببرید که ما اکنون به حرمت خون چه شهیدانی داریم نفس می کشیم و احساس امنیت و آرامش می کنيم. 🍃🌺 @shahidaziz_ebrahim_hadi
|شہید حججے💚... ان شاالله شهادتم 🕊 صدق گفتارم را گواهے میدهد، شک نکنید و مطمئن باشید راه ولایت همان راه علیست.. رهبر بر حق سید علیــست ...✌️ 🍃🌺 @shahidaziz_ebrahim_hadi
کانال شهید ابراهیم هادی
فـنـجــانـے_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_33 درد، آه از نهادم بلند کرد. سرم را روی میز گذاشتم.  ذهنم همچون،
فنجـانے_چـاے_بـا_خـدا سرگشته که باشی،حتی چهارچوب قبر هم آرامت نمیکند و من آرام نبودم. مثل خودم. بعد از آخرین ملاقات با صوفی،گرمای جهنم زندگیم، بیشتر شد و من عاصی تر اما دیگر دانیالی برای سرد کردن این آتش نبود، که خودش، زبانه ای شعله ورتر از گداخته ها،هستی ام را می سوزاند. زندگی همان ریتم سابق را به خود گرفت و به مراتب غیر قابل تحمل تر... حالا دیگر جز عربده های پر تملق پدر رجوی زده ام در مستی، دیگر صدایی به گوش نمیرسید. حتی دلسوزی های مادرانه ی تنها مسلمان ترسوی خانه مان، زنی که هیچ وقت برایم مهم نبود اما انگار ناخودآگاهم، عادت کرده بود به نگرانی های ایرانی منشانه اش. روزها میگذشت و مادر بی صداتر از هروقت دیگر، خانه گردی میکرد. از اتاقش به آشپزخانه، از آشپزخانه به اتاقش، بدون حتی آوایی که جنس صدایش را به یادم آورد. با چادری سفید بر سر و تسبیحی در دست و سوالی که حالم را بهم میزد، او هنوز هم روی خدایش حساب میکرد؟ حالا دیگر معنای مرده ی متحرک را به عینه میدیدم. زنی که نه حرف میزد، نه گریه میکرد، نه میخندید و نه حتی زندگی... فقط بود، با صورتی بی رنگ و بی حس و منی که در اوج انکار، نگرانش بودم. من دانیال را می پرستیدم اما به مادر عادت کرده بودم. عادتی که اسمش را هر چه می گذاشتم جز دوست داشتن. آن روزها اسلام مانند موریانه، دیوارهای کاه گلی اطرافم را بلعیده بود و حالا من بودم و زمستانی سوزناک که استخوان خورد میکرد و من تمام لحظه هایم را به مرور عکسهای آن دوست مسلمان دانیال در ذهنم میگذراندم، تا انتقام خانه خرابی ام را از نفس به نفسش بگیرم اما دانیال را دیگر بی تقصیر نمیدانستم. اگر او نمیخواستم زندگیم مان حداقل، همان جهنم دلنشین سابق بود با همان مادرانه های زن ایرانیِ خانه مان. حالا دیگر قاعده ی تمام شده ی زندگیم را میدانستم. دانیالی که نبود.. و دوست مسلمانی که چهل دزد بغداد را شرمنده کرد و در این بین نگرانی ها و مهربانی های عثمان، پوزخند بر لبم می نشاند. مدتی گذشت با مستی های بی خبرانه پدر، سکوت آزار دهنده مادر، قهوه ها و ملاقات های عثمان. عثمانی که وقتی از شرایط و حالات مادر برایش گفتم با چشمانی نگران خواست تا برای معالجه نزد پزشک ببرمش و من خندیدم. عثمانی که وقتی با دردهای گاه و بی گاه معده ام مواجهه میشدم با نگرانی عصبی میشد که چرا بی اهمیت از کنار خودم میگذرم و من می خندیدم. عثمانی که یک مسلمان بود و عاشق چای و من متنفر از هر دو.. و او این را خوب میدانست آن شب بعد از خیابان گردی های اجباری با عثمان،به خانه برگشتم همان سکوت و همان تاریکی. برای خوردن لیوانی آّب به آشپزخانه رفتم که صدای باز و سپس کوبیده شدن در خانه بلندشد. پدر بود،مثل همیشه مست و دیوانه. خواستم به اتاقم بروم که صدایش بلند شد، کشدار و تهوع آور... - سااارا صبر کن ایستادم نگاهش کردم این مرد، اسمم را به خاطر داشت؟ تلو تلو خوران دور خودش میچرخید: - دختر چقدر خوشگل شدی... کی انقدر بزرگ شدی؟ دست به سینه، تکیه زده به دیوار نگاهش کردم. این مرد چهار شانه و خالی شده از فرط مصرف الکل، هیچ وقت برایم پدری نکرد. پس حق داشت که بزرگ شدنم را نبیند. جرعه ای دیگر از شیشه اش نوشید: - چقدر شبیه اون مادر عفریته ای، اما نه... نیستی. تو مثه من سازمانو دوس داری نه؟ مثه من عاشق مریم و رجوی هستی؟ تمام عمرش را مدام در صورت خودش تف انداخت، سازمان قاتلی که برادر و آسایش و زندگی و زنو بچه اش را یک جا از او گرفت. دانیال چقدر شبیه این مرد بود قد بلند و هیکلی، او هم ما را به گروه و خدای قصابش فروخت. تعادل نداشت: - سارا امروز با چندتا از بچه های سازمان حرف زدم. میخوام هدیه ات کنم به رجوی بزرگ. دختر به این زیبایی، هدیه خوبی میتونه باشه، اونقدر خوب که شاید رجوی یه گوشه چشمی بهم بندازه. تهوع سراغم را گرفت، انگار شراکت در ناموس از اصول مردان این خانه بود. حالا حرفهای صوفی را بهتر باور میکردم، پدری که چوب حراج به زیبایی های دخترش بزند، باید پسری مثل دانیال داشته باشد. جملات صوفی در گوشم تکرار شد. جملاتی که از نقشه های دانیال برای رستگاریم در جهاد نکاح میگفت انگار پدر قصد پیش دستی کردن را داشت. مست و گیج به سمتم می آمد و کریه میخندید. بی حرکت و سرد نگاهش کردم، چرا دختران مردی به نام پدر را دوست دارند؟ چه فرقی بود میان این مرد و عابران تا خرخره خورده ی کنار رودخانه؟ هر چه نزدیکتر میشد، گامی به عقب بر نمیداشتم. ترسی نمانده بود تا خرج آن لحظات کنم. سر تکان دادم و به سمت اتاقم رفتم که دستم را از پشت کشید: - کجا میری دختر صبر کن بذار دو کلمه اختلاط کنیم. باید واست از سازمان و وظایفت در مقابل رجوی بگم. اون تمام زندگیشو صرف رستگاری خلق کرده. خلق بی عاطفه، خلق قدرنشناس اما من مثه بقیه نیستم تو رو،پاره تنمو بهش هدیه میدم... ↩️ ... : زهرا اسعد بلند دوست 🍃🌺
♦️روزانه هزاران انســــان به دنیا می آیند. . . . امـــا نسل انســـانیت درحال انقراض است . . . آدم سه حرفه ولی آدم بودن خیلی حرفه!! 🍃🌺 @shahidaziz_ebrahim_hadi
همسر شهيد_برونسي مي گويد: آمده بود مرخصي ، روي بازوش جاي يك تير بود كه در آورده بودند ولي جاي تعجب داشت چون اگر توي عمليات تير خورده بود تا بخواهند عمل كنند و گلوله را در بياورند خيلي طول مي كشيد. با اصرار من ،ماجرا را تعريف كرد. گفت :تير كه خورد به بازوم، بردنم يزد، چيزي به شروع عمليات نمانده بود. از بازوم عكس گرفتند، گلوله ما بين گوشت و استخوان گير كرده بود. من بايد زود بر مي گشتم ولي دكتر مي گفت بايد خيلي زودتر عمل بشي. متوسل به اهل بيت(عليهم السلام) شدم. توي حال گريه و زاري😭 خوابم برد شايد هم يك حالتي بود بين خواب و بيداري. جمال ملكوتي حضرت ابالفضل (عليه السلام)✨✨ را زيارت كرم كه آمده بودن عيادت من خيلي واضح ديدم كه دست بردند طرف بازوم و حس كردم كه انگار چيزي رو بيرون آوردند و بعد فرمودند: بلندشو، دستت خوب شده. با حالت استغاثه گفتم: پدر و مادرم فدايتان، من دستم مجروح شده ، تيرداره، دكتر گفته بايد عمل بشي😔 فرمودند : نه ، تو خوب شدي و حضرت تشريف بردند. به خودم آمدم. دست گذاشتم روي بازوم . درد نمي كرد! يقين داشتم خوب شدم😍 رفتم كه لباسهايم را بگيرم و ببرم ، ندادند. خلاصه بردنم پيش دكتر. چاره اي نداشتم حقيقت را بهش بگم .  باور نكرد گفت بايد دوباره عكس بگيرم، گفتم به شرطي كه سر و صداش رو در نياري. توي عكسي كه از بازوم گرفته بودند، خبري از گلوله نبود .. 🍃🌺 @shahidaziz_ebrahim_hadi
🌟 •+• تو ڪـــــربلا داش مشـتی‌ها رفتن به یاری (ع) و شهیـــــد شدن مقدس‌ها استخاره کردن استخاره‌شان بد آمد..! 🤍 🍃🌺 @shahidaziz_ebrahim_hadi
اسیر که شد پسرش علی۴ ماهه بود و به هنگام آزادیش علی پسرش دانشجوی دندانپزشکی بود.. وقتی بازگشت از او پرسیدند: این همه سال انفرادی راچگونه گذراندی؟ و او گفت: برنامه ریزی کرده بودم و هرروز یکی از خاطرات گذشته ام را‌ مرور میکردم. سالها در سلول های انفرادی بود و با کسی ارتباط نداشت، قرآن را کامل حفظ کرده بود، زبان انگلیسی میدانست و برای ۲۶ سال نماز قضا خوانده بود. حسین می‌گفت: از هیجده سال اسارتم ده سالی که تو انفرادی بودم سالها با یک “مارمولک” هم صحبت میشدم. بهترین عیدی که این ۱۸ سال اسارت گرفتم، یک نصفه لیوان آب یخ بود! عید سال ۷۴ بود، سرباز عراقی نگهبان یک لیوان آب یخ می خورد می خواست باقی مانده آن را دور بریزد، نگاهش به من افتاد، دلش سوخت و آن را به من داد، من تا ساعت ها از این مسئله خوشحال بودم، این را بگویم که من مدت ۱۲ سال ( نه ۱۲روز یا ۱۲ ماه)در حسرت دیدن یک فضای سبز و یک منظره بودم، حسرت ۵ دقیقه آفتاب را داشتم… 🌷 🍃🌺 @shahidaziz_ebrahim_hadi
سردار شهید سلیمانی: خداوندا ! پاهایم جرأت عبور از صراط را ندارد، من آنها را در بین الحرمین برهنه دواندم، در سنگرها خمیده جمع کردم و در دفاع از دینت دویدم، جهیدم، خندیدم و گریستم افتادم و بلند شدم. امید دارم آن جهیدن ها و خزیدن ها و به حُرمت آن حریم ها آنها را ببخشی 🍃🌺 @shahidaziz_ebrahim_hadi
🌺خجسته میلاد هفتمین پیشوای خیر و خوبی،هفتمین قافله سالار کاروان صبر و شکیبایی امام موسی کاظم علیه السلام مبارک باد 🍃🌺 @shahidaziz_ebrahim_hadi