eitaa logo
کانال شهید ابراهیم هادی
2.4هزار دنبال‌کننده
30.7هزار عکس
27.9هزار ویدیو
75 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴 این چشمان یک مادر شهید است وقتی برایش خبر پیدا شدن‌ پیکر پسرش را بعد از ۲۸ سال آوردند خیره شده به دستان همسرش که می‌لرزد ‌ و می‌گرید...! «شهید‌محسن نبوی» 🍃🌺 @shahidaziz_ebrahim_hadi
💢شیخ رجبعلی خیاط: 🔸تو برای خــــدا باش خدا وهمه ملائڪہ اش برای تو خواهند بود (( من کان لله ، کان الله له )) 🍃🌺 @shahidaziz_ebrahim_hadi
❤️💫چه آرزوهای قشنگی می کردند و چقدر زیبا اجابت می شد.. 🌸 آرزو کرده بود: "بدست شقی ترین انسانهای روی زمین یعنی کشته بشم" و حالا دست اونهاست... 🌾 از خدا خواسته بود: "مثل مولایم بدون سر وارد بشم" ترکش خمپاره سرش رو برد... 🥀 همیشه می گفت: "دوست دارم مثل حضرت زهرا گمنام باشم" سالها پیکرش بود... 🌈 می گفت از خدا خواستم: "بدنم حتی یک وجب از خاک زمین رو اشغال نکنه" آب دجله او رو برای همیشه با خودش برد... 🍃حاج حسین یکتا: میخواستن؛ میشد... میخوایم! نمیشه.. چه کار کردیم با این دل ها.. این هم آرزوی مادر شهید احمدی روشن 💖🍃 🌺💚 💚🌺 🍃💐اللَّـهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّد وآلِ مُحَمَّد وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ💐🍃 🌹اللهم عجل لولیک الفرج 💚🌹 🍃🌺 @shahidaziz_ebrahim_hadi
چه متن قشنگیه 👌 ♦️قوی کسی است که, نه منتظر میماند کسی خوشبختش کند، و نه اجازه میدهد کسی بدبختش کند!! هر گاه زندگی را جهنم دیدی, سعی کن پخته از آن بیرون آیی... سوختن را همه بلدند!! زندگی هیچ نمیگوید, نشانت میدهد!! با زندگی قهر نکن... دنیا منت هیچکس را نمیکشد... یکی رفت و، یکی موند و، یکی از غصه هاش خوندو یکی برد و، یکی باخت و، یکی با قسمتش ساختو یکی رنجید، ""یکی بخشید"" یکی از آبروش ترسید یکی بد شد، یکی رد شد، یکی پابند مقصد شد تو اما باش، """خدا اینجاست...!! 🔹با خود عهد بستم که به چشمانم بیاموزم، فقط زیبائی های زندگی ارزش دیدن دارد، و با خود تکرار می کنم که یادم باشد، هر آن ممکن است شبی فرا رسد، و آنچنان آرام گیرم که دیدار صبحی دیگر برایم ممکن نگردد، پس هرگز به امید فردا "محبت هایم را ذخیره نکنم "، و این عهد به من جسارت می دهد که به عزیزترین هایم ساده بگویم : خوشحالم که هستید.... 🍃🌺 @shahidaziz_ebrahim_hadi
🗓 ۲۱ مرداد سالروز شهادت فرمـانـده جـوان تیپ ذوالفقـار لشکر ۲۷ محمد رسول الله ﷺ توسط گروهک تروریستی کومله ایلام ، جاده اسلام آباد ۱۳٦۲ 🍃🌺 @shahidaziz_ebrahim_hadi
💔 داستان یک عکس ماندگار📸 دفعه آخری که داشت مےرفت جبھہ دیدم دوربین یه عکاس سمت پسر منه یه چشمم به عکاس بود و پسرمو بوسیدم😍 مهدی اما هم خجالت کشیده بود هم مےخندید... خیلی قشنگ خندید... فدای خنده هاش... 🍃🌺 @shahidaziz_ebrahim_hadi
💔 از نخواهید که دست شما را بگیرند از شهدا بخواهید که یقه شما را نگیرند☝️.... پ.ن: قسمتی از سخنرانی در مراسم برادر شهیدش 🍃🌺 @shahidaziz_ebrahim_hadi
کانال شهید ابراهیم هادی
فـنـجــانـے_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_35 قدرت دستان مادر، هر دو ما را به سمت زمین پرتاب کرد اما صدای تک
فـنـجــانـے_چـاے_بـا_خـدا عثمان به سمتم دویید و فریادش زنگ شد در گوشم (سااااراااا) وقتی چشمانم را باز کردم، همه جا به وسعت تک تک ِ لحظاتِ زندگیم تار بود. و در این تاری، چهره ی آشنا و همیشه نگرانِ عثمان، حکمِ چراغِ چشمک زن را داشت برای اعلامِ زنده بودنم. روی کاناپه کنار پایم نشسته بود و نگاهم میکرد ( خوبی ساراجان؟) فقط دانیال؛ جان صدایم میزد. (از حال رفتی. پدرتو بردن. تا جاییکه میشد همه ی کار رو انجام دادم.. ) . سرش را پایین انداخت. صدایش حزن داشت ( پدرم وقتی با اون همه بدبختی از دنیا رفت، حالِ خواهرم چیزی بدتر از تو بود.. اما من تو اوج ناراحتی برای پدرم خوشحال بودم.. چون من حالشو میفهمیدم، عذابی که میکشید و شرمی که تو چشماش موج میزد، وقتی نون میآوردم توخونه و خواهرام لقمه لقمه میذاشتن دهنش.. مرگ واسه پدرم آرزو بود و من اینو نفس به نفس تو نگاهش میدیدم.. اما پدر تو…) مکث کرد بلند و کشدار.. (فکر نمیکردم مرگش برات اهمیتی داشته باشه). مهم نبود.. هیچ وقت مهم نبود.. مرگش شاید نوعی  کریسمس هم محسوب میشد.. اما.. چرا انقدر دیرو ناخواسته صدای تپشهای قلبش را شنیدم؟ یعنی هیچ وقت سینه اش، هواییِ سر گذاشتنِهایِ دخترانه ام نشد؟؟ سرم گیج رفت. چشمانم را بستم (اهمیتی نداشت.. نه خودش.. نه مرگش.. ) عثمان نفسی پر صدا کشید ( با خواهرام تماس گرفتم، گفتم براتون غذا درست کنن.. امیدوارم ناراحت نشی چون آدرس خونتونو دادم تا بیارن اینجا.. ) با ابروهایی گره خورده نگاهش کردم ( اینجوری نگام نکن.. نمیتونستم تنهاتون بذارم. باید تا چند وقت، دستپخت شونو تحمل کنی.. مادرت که فکر کنم شرایط مناسبی واسه آشپزی داشته باشه.. توام که اصلا بهت نمیخوره اینکاره باشی..) کاش محبتهایش حد داشت.. کاش همه ی آدمهای زمین همینقدر ترسو بودند.. تن صدایش را پایین آورد ( میدونم الان وقتش نیست.. اما نمیخوای یه فکری به حال مادرت کنی؟؟ وضعیت روحیش اصلا خوب نیستا.. وقتی از حال رفتی بدونِ یه کلمه حرف نشست بالا سرت. تا وقتی معاینه ات تموم شد از جاش جم نخورد. خیالش که از بابت سلامتیت راحت شد، رفت تو اتاقش و درو بست.. اگه بخوای ، من یه دوست روانشناس دارم. میتونه کمکش کنه..) وزیر لب با صدایی که بشنوم ادامه داد ( هر چند که حال خودتم تعریفی نداره..) او از زندگی ما چه میدانست؟ چه خوش خیال بود این مسلمانِ مهربان.. ( سارا لجبازی نکن.. من کاری به تو ندارم.. اما بذار این دوستمو بیارم تا مادرتو ببینه.. پیرزن بیچاره از دست میره ها.. اونوقت تنهاتر از اینی که هستی میشی..دوستم، پسر خوبیه.. بذار زندگیتون یه رنگی به خودش بگیره) از کدام رنگ حرف میزند؟؟ در جعبه مدادرنگی های زندگیم فقط  رنگ مشکی بود.. یه عمر، خورشید و ماه و دریا و درخت را با مداد مشکی نقاشی کردم.. روزگارم سیاه بود دیگر به زندگیم چیزی نمیرسید.. صدای زنگ در بلند شد ( غذا رسید.. نترس، نمیذارم بیان داخل..) با لحنی با مزه و آرام به سمتم خم شد ( اما یه مدت باید دستپختشونو تحمل کنی.. شاید سیرت نکنه، اما خیالت راحت، نمیکشه..) مدتی از آن روز گذشت.. عثمان هروز با ظرفی پر از غذا به سراغمان میآمد.. خانه را کمی مرتب میکرد. به زور مقداری غذا به خوردم میداد.. هوای مادر را داشت.. محبت میکرد.. نصحیت میکرد..  پرستاری میکرد.. و به قول خودش رسم مسلمانی به جا میآورد.. اما روزها بی نمک تر از گذشته برایم میگذشت.. و من فقط در این فکر غوطه ور بودم که چرا در لیست مرگ از قلم افتاده ام.. و تانیه به ثانیه بذر کینه از خدای مسلمانان  در دل میکاشتم و انتقام درو میکردم. و مدام در بین حرفهای هروزه ی عثمان جملاتی تکراری از احوال بد مادر و کمکهای احتمالیِ آن دوست روانشناس گوشم را نیشگون میگرفت. اگر میتوانستم سندِ مادر را شش دانگ به نام عثمان میزدم تا هر چه دلش میخواهد، پسرانه خرجش کند. چون من اهل ولخرجی نبودم.. ↩️ ... : زهرا اسعد بلند دوست 🍃🌺 @shahidaziz_ebrahim_hadi
🔺بـا "شهــادت" زندگـــی زیبا شود.. ✨عاشقی با سوختن معنــا شود.. 🔺حال، آنها رفته و ما مانده ایم.. ✨از "شهادت" ، ما همه جا مانده ایم.. 🔺تـا نفس داریم تا که زنده ایم.. ✨"ای شهیدان از شما شرمنده ایـم" 🔺تا ابد رزمنده ایم پای ولی .. ✨اللهم الرزقنا توفیق الشهادت فى سبیلک.. به یاد شهید ابراهیم هادی...🌷 🍃🌺 @shahidaziz_ebrahim_hadi
💔 می‌شود باز تو درخانه‌ ما پا بنهی می‌شودباز مرا در بغلت جا بدهی دل من تنگ برای بغلت شد بابا وعده‌ آمدنت از چه غلط شد بابا 🍃🌺 @shahidaziz_ebrahim_hadi
|شَهیدانہ|💌🕊 +ازش پرسیدم این چیه سنجاق کردی... روی سینه‌ت؟😳 لبخند زد و گفت: -این باطریه :)😍 ‌ 🍃🌺 @shahidaziz_ebrahim_hadi