eitaa logo
کانال شهید ابراهیم هادی
2.4هزار دنبال‌کننده
30.4هزار عکس
27.5هزار ویدیو
73 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
: دل مرا یکسره تسخیر کن تا به دیگران دل ندهم . بگذار چون فرشتگان فقط درهوای قدس تو به پرواز درآیم ...🕊 دلم گرفت،روحم پژمرد... صبر وطاقتم به سر آمد از گذشته‌ها شرمنده‌ام و از آینده بیمناک ... 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
﷽ 〖 آنان‌همہ‌ازتبارِباران‌بودند رفتندولۍ . . ادامہ‌دارندهنوز 〗! . . ✌️🏻♥️ 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
💔 مگر در جهان؛ از دل مادر آیینه تر هست...؟ روز مادر در راهست و من در عجبم که کدامین روز ، روز مادر نیست 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
🌺 شهيدی که دور مادرش می‌چرخید و می‌گفت: حلالم کن... توی آشپزخونه غرقِ حال و هوایِ خودم، مشغول کار بودم که محمد رضا با صدای بلند گفت: مادر! ... نگاه‌کردم و دیدم دم درِ ورودی ایستاده، اومد توی آشپزخونه و شروع‌کرد به چرخیدن دورِمن و‌گفت: مادر حلالم کن ... مادر حلالم کن...گفتم: آخه چکار کردی که حلالت کنم؟گفت: وقتی اومدم، صداتون کردم اما متوجه نشدین. بعد با صدای بلند صداتون کردم، حلالم‌کنید اگه صدایم رو براتون بلندکردم. 🌹خاطره‌ای از زندگی سردار شهید محمدرضا عقیقی 📚منبع: کتاب همسفر تا بهشت۱ ، صفحه ۹۴ 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
چند وقت پیش ﯾﻜﯽ ﺍﺯ ﺑﯿﺖ ﺍﻟﻤﺎﻝ 3000 ﻫﺰﺍﺭ میلیارد ناقابل برداشت و رفت و دیگه هم برنگشت...😒 و اون یکی 12000 ﻣﯿﻠﯿﺎﺭﺩ برداشت ﻭ ﺭفت ودیگه هم برنگشت...😤 خلاصه هرکدوم یه ؛ بدون هیچگونه ...!🤬 اما..... 30 ﺳﺎﻝ ﭘﯿﺶ، ﭘﺸﺖ ﻣﯿﺪﺍﻥ مین ، ﭼﻨﺪ ﻧﻔﺮ میخواستن با جونشون ﻣﻌﺒﺮ ﺑﺎﺯ ﻛﻨﻨﺪ.... یکیشون ﭼﻨﺪ ﻗﺪﻡ ﻛﻪ ﺭﻓﺖ ...! همه فکر کردن ترسیده...! بعد ﭘﻮﺗﯿﻦ ﻫﺎﺵ ﺭﻭ درآورد؛ ﺩﺍﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: «همین دیروز ﺍﺯ ﺗﺪﺍﺭﻛﺎﺕ ﮔﺮﻓﺘﻢ حیفه، مال بیت الماله»🌸🌸 ﺑﻌﺪ ﭘﺎﺑﺮﻫﻨﻪ ﺭﻓﺖ ﻭ اتفاقا اونم ﺩﯾﮕﻪ ﺑﺮﻧﮕﺸﺖ....😔! شادی روح شهدا صلوات❤️💐 ‌🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
کانال شهید ابراهیم هادی
💔 #رمان_دلارام_من #قسمت_پنجاه_و_سه چروک های پیشانی و پای چشمش بیشتر می شود : حامد... دوست حامد بو
💔 ناخود آگاه سربه زیر می اندازم و فقط یک کلمه ، به سختی از دهانم خارج می شود: *-نه!* عمه اصرار نمی کند : دوباره بر می گردد کنار تخت حامـد : گفتم که نمیاد ! ... صدای نفس های حامد می اید ، اما نفس من در سینه حبس شده، بعد از چند ، حامد با ارامش و ملایمت خاصی می گوید : -حوراء خانم....میشه تشریف بیارید تو؟ چند ثانیه ای مکث می کند ، جواب نمی دهم ، دوباره تلاش می کند : - خواهش می کنم ....چرا غریبی می کنی؟ اتفاقی خاصی نیفتاده که ! بیا تو خواهرجون..... لحنش احساسم را قلقلک می دهد ، به دیوار تکیه می دهم ، بازهم اصرار : -حوراء خانم.. به خاطر من نه ، به خاطر بابا بیا! از کجا می داند حساسم ؟ در دل نیت می کنم : -فقط به خاطر پدر .... با تردید در چهار چوب در می ایستم ، سرم را پایین می اندازم و قدم کوتاهی داخل می گذارم ، ساکت و سربه زیر ، منتظر عکس العملش می شوم... خوشحالی از صدایش پیداست و بغض خفیفی کلامش را لرزان می کند : - سلام حوراء خانوم ! وقتی سکوت طولانی ام را می بیند می گوید : - جواب سلام واجبه ها ! .... بی آنکه نگاهش کنم زیر لب سلامی می پرانم ، هنوز غریبه ام ، عمه تشویقم می کند جلو بروم: -بیا جلو عزیزم ، بیا داداشتو ببین ! چقدر روابط خانوادگی از دید انها مهم و صمیمی است ، اگر برای نیما چنین اتفاقی می افتاد نه کسی ترغیبم می کرد عیادتش بروم و نه خودم می خواستم... اما این یعنی (خانواده واقعی من) جاذبه خاصی دارند که مرا به طرف تخت حامد می کشد ، چند قدم دیگر هم بر می دارم تا برسم به تخت ، متوقف می شوم ، شاید بخاطر نفس گیری که در گلویم گیر کرده است .... کسی حرفی نمیزند ...انگار حامد نمی داند از کجا شروع کند ، برای شکستن سکوت ، حامد صدا صاف می کند : -حالت خوبه؟ اما نمی خواهم مهر سکوتم را بشکنم ، حامد روی تخت جابجا می شود ، ابروهایش را بخاطر درد کمی درهم می کشد و می گوید : -انقدر برات غریبه ام ؟ نویسنده : خانم فاطمه شکیبا.... 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi