یَا مَنْ آنَسَنِی وَ آوَانِی
تو همانی که،
همدمم شد و بعد در آغوشم گرفت.
به نام خدای همه
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
#یک حبه نور ✨
وَسَارِعُوا إِلَىٰ مَغْفِرَةٍ مِنْ رَبِّكُمْ وَجَنَّةٍ عَرْضُهَا السَّمَاوَاتُ وَالْأَرْضُ أُعِدَّتْ لِلْمُتَّقِينَ.
بهشت...
همینجاست
همین لحظههاست
همینهایی که من ازش جهنم ساختهام.
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
.
🌹به خدا کرببلایی شدنم دست شماست
🌹جان عباس فراموش مکن نام مرا
🌹به پریشانی گیسوی سر ام البنین
🌹دیگرامضا بنمابرگه اعزام مرا
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
قسم به بغضِ گلویم،
که بی تو، هر لحظه
قدم... قدم
شده ذکرم
امان از این دوری
#هاتف_حضرتی
اللهم عجِّل لولیک الفرج
وَ تَصَدَّق عَلَینا ؛
یَا صاحبَ العصرِ والزَّمان...
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
💔
از صیدِ تاریڪ دنیا ڪه فرار میڪنم
آهو صفت
پناه می آورم
به آغوشت اے حضرت خورشید...
أَلسَّلٰامُ عَلَیکَ یٰا عَلی اِبنِ موسَی أَلرّضٰا"
#چهارشنبه_های_امام_رضایی
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
حی علی العزاء فی ماتم ام العباس (ع)
عزای مادر عباس است!
یا ام البنین سلام الله علیه
#وفات_حضرت_ام_البنین
شرمنده ام رباب پسرم را حلال کن..😢😔
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
💔
به چَشمانَت بگو هر روز...
طُلوعِ جانِ مَن باشَند...
چه زیبا میشَود روزَم...
اگر خورشید مَن باشی...
#سلام_رفیق_شهیدم🥀
#صبحتون_شهدایی🌤
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
7.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌱 اثر نیت مادران در سرنوشت فرزندان
👌🏻عظمت وجود اباالفضل العباس(س) مربوط به نیّتهای مادرشان امالبنین(س) است
#تصویری
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
💔
قبل از عملیات کربلای۴ بود که شهید حاج ناصر اربابیان معاون گردان تخریب لشگر۱۰سیدالشهداء(ع) من را دید و گفت:
جعفر! رفته بودم پادگان دو کوهه و سری به تعاون لشگر۲۷ حضرت رسول زدم، روحانی جوانی بود و سلام و علیکی کردیم و وقتی فهمید من از تخریب لشگر۱۰ سیدالشهداء(ع) هستم گفت: سلام ما رو به فلانی برسون
گفتم اون کی بود؟
گفت روحانی جوان و جمع و جوری به نام حسن آقای آقاخانی بود.
گفتم: حاج ناصر کارش رو درست میکردی و میاوردیش تخریب!!!!خیلی به درد ما میخوره.
این قضیه گذشت و خیلی دوست داشتم شهید حسن رو در جبهه و با لباس آخوندی ببینم اما این توفیق نشد و مشغول کار عملیات شدیم و حسن آقاخانی در مرحله پنجم عملیات کربلای ۵ از شلمچه پرکشید.
شهید حسن درسته ۱۸ سالش بیشتر نبود وقتی شهید شد اما به قول امام ره صدساله را یک شبه طی کرده بود و حکایت شهادت حسن، موید این مطلب است.👇
خاطره ای از نحوه شهادت شهید حسن آقاخانی بر سر زبانهاست. این مطلب را بنده از ۳ نفر بلاواسطه شنیدم
که…
شهید حسن با گلوله توپ مستقیم دشمن سر از پیکرش جدا میشود و بدن بی سر چند قدمی برمیدارد و از حلقوم بریده صدای حسن را میشنوند که میگوید:
السلام علیک یا اباعبدالله
#شهید_حسن_اقاخانی
#زندگینامه
#خاطره
سالروزشهادت🥀
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
کانال شهید ابراهیم هادی
💔 #رمان_دلارام_من #قسمت_چهل_و_هشت خیره می شوم به ماه ، چشمانم گرد می شود ، پیشانیم را می بوسد و
💔
#رمان_دلارام_من
#قسمت_چهل_و_نه
_دلم برات تنگ شده حوراء ، برگرد پیشمون .
پیداست از طرف مادر برای شست و شو مغز من اعزام شده ،پوزخندی میزنم : تو؟ تو دلت واسه من تنگ شده ؟ هه هه خندیدم !
- جدی میگم ...
-تازشم این مدت که نبودی قدرت دستم اومد، فکرم نکن مامان منو فرستاده اینجا ، خودم اومدم...
-واقعا انتظار داری باور کنم؟
-میخوای بکن میخوای نکن ...
روی پاهایم جابهجا می شوم و سرم را کمی به جلو خم میکنم ، لحنم رنگ خشن به خود می گیرد :
-ببین اقانیما ! ببین برادر محترم ! الان اینجا خونه منه ...
کسی هم نمیتونه منو برگردونه تو خونه ای که با منت توش بزرگ شدم ، میخوام تو خونه خودم باشم...
خونه بابای خودِ خودمه ، به مامانمم سلام برسون بگو مثل قبل خیلی دوسش دارم...
گرچه ازش ناراحتم ، اگه دیگه کاری نداری نداری،برو چون زشته جلوی در و همسایه...
نویسنده : خانم فاطمه شکیبا
ادامہ دارد...🕊️
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
کانال شهید ابراهیم هادی
💔 #رمان_دلارام_من #قسمت_چهل_و_نه _دلم برات تنگ شده حوراء ، برگرد پیشمون . پیداست از طرف مادر برا
💔
#رمان_دلارام_من
#قسمت_پنجاه_و_یک
نیما بااینکه به این مدل حرف زدن من عادت دارد ،با چشمان گرد نگاهم می کند ، بعد هم با همان حالت متحیر ، سرش را به نشانه تایید تکان می دهد :
- باشه خواهر بزرگه!
تخت فلزی ،
کپسول اکسیژن ،
قاب عکس های بی شمار از دوستان قدیمی ،
صندلی چرخدار ،
گلدان های کوچک و بزرگ ،
قفسه کتاب ومیز مطالعه ،
قرآن وسجاده ای که گویا از فرط نماز ساییده شده ،
چند پوکه فشنگ و ترکـش ،
چفیه ولباس نظامے و سربـند" اتاق پدر"!
روی پنجره می نشینم وبه پنجره و عکس دوستان جبهه اش نگاه می کنم ، حتما یک به یک نفس هایش را شمرده تا به دوستان قاب نشینش بپیوندد....
عکس هایی که با حامد و عمه گرفته هم خودنمایی می کنند ، چقدر دلم می خواست من هم دست در گردن پدر بیندازم و عکس بگیرم ، کاش به جای من قضاوت نمی کرد...
کاش از خودم می پرسید پدر جانباز دوست دارم یا نه تا جواب بدهم که با سرفه هایش ، خس خس سینه اش ، تاول هایش ، صندلی چرخدارش و ترکش های جا خوش کرده در بدنش دوستش دارم ...
شاید اگر می دانست خودش را از من دریغ نمی کرد و مجبور نمی شد عکسم را با خود همه جا ببرد تا احساس دلتنگی اش تسکین یابد ...
چشمم که به عکس هایم (از کودکی تا همین چند سال اخیر ) می افتد ، از خودم خجالت میکشم ، من به اندازه او دلتنگش نبوده ام ، من اصلا او را نشناختم و محبتش را نفهمیدم ، حتی دنبالش نگشتم ...
عمه که وارد می شود ، درباره پوکه های فشنگ و ترکـش روی طاقچه می پرسـم ...
-ترکشه عزیزم ، اینا رو از توی بدنش در اوردن ، نگهشون داشت ، بهشون می گفت هدیه خدا ، اون پوکه ها رو هم از جبهه آورده...
به یکی از ترکـش ها که از بقیه ریزتر بود اشاره کرد :
این خورده بود به سینه اش ، دکترا فکر می کردن زنده نمیمونه ، اصلا کسی باورش نمی شد این دربیاد ، ولی انقدر نذر و نیاز کردیم که خوب شد...
ترکش را بر می دارم ، این یعنی زمانی در مجاورت قلب مهربان پدر من بوده؟
حتما صدای ضربانش را شنیده ، آن را نزدیک گوشم می گیرم تا شاید صدای قلبش را بشنوم ، دستم همراه ترکش ضربان می گیرد...
عمه همراهش را به طرفم دراز می کند : بیا، چند روز قبل شهادتش این صوت رو پرکرده که اگه تورو ندید و یه روزی حقیقتو فهمیدی بشنوی ....
نویسنده : خانم فاطمه شکیبا
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi