eitaa logo
کانال شهید ابراهیم هادی
2.4هزار دنبال‌کننده
30.4هزار عکس
27.5هزار ویدیو
73 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
࿐࿐❈♻️۰💐۰♻️❈࿐࿐ خدایادر این شب تو را بہ خدایے‌ات قسم دوستان وعزیزانم رادربهترین وزیباترین وپر‌آرامش ترین مسیرزندگےشان‌ قرارده مسیرے کہ خوشبختے وآرامش خاطر را در لحظہ لحظہ زندگے خویش بچشند 🌙شبتون خدائی⭐️ 🍃🌺 @shahidaziz_ebrahim_hadi
مهربــانــا برای قلب ِ مجنونــم بخوان یک آیه از عشقت ســـراسر ســوره ی مِهری ڪہ نــازل گشتــه ای بــر دل به نام خدای همه 🍃🌺 @shahidaziz_ebrahim_hadi
پانزدهمین روز ماه ضیافت الهی ‌معطر به ‌عطر صلوات بر محمد و آل محمد (ص) اللّهُمَّ‌صَلِّ‌عَلی مُحَمَّدوَآلِ‌مُحَمَّد 🍃🌺 @shahidaziz_ebrahim_hadi
حبه نور✨ ۚ وَاللَّهُ يَحْكُمُ لَا مُعَقِّبَ لِحُكْمِهِ ۚ وَهُوَ سَرِيعُ الْحِسَابِ و خدا حکم می کند؛ و هیچ بازدارنده ای برای حکمش نیست، و او در حسابرسی سریع است. -آیه ۴۱ 🍃🌺 @shahidaziz_ebrahim_hadi
الهی! قربونت برم، عَظُمَ الْبَلاءُ وَ بَرِحَ الْخَفآءُ وَ انْکَشَفَ الْغِطآءُ وَ انْقَطَعَ الرَّجآء .. اصلا فدای بی‌کسیِ تو جوانیم... 🍃🌺 @shahidaziz_ebrahim_hadi
ز آفتاب عشق ما را روز شد ... سلام روزتون بخیر 🌻 🍃🌺 @shahidaziz_ebrahim_hadi
روزتون پراز خیر و برکت در پناه پروردگار امروزتون بخیر و نیکی حال دلتون خوب وجودتون سلامت زندگیتون غرق در خوشبختی روزتون پراز انرژی مثبت سه شنبه تون مملو از شادی و موفقیت 🍃🌺 @shahidaziz_ebrahim_hadi
همیشه به یاد داشته باشید در انتخاب واحد زندگی، «صداقت» پیش نیاز همه درسهاست . 🍃🌺 @shahidaziz_ebrahim_hadi
🥀💐🕊🌸🕊💐🥀 یکی از دوران ، از میان همه ی تصویر های آن روزها ، یکی را که از همه ی آن ها در ذهنش پر رنگ تر است، اینچنین روایت می کند : یادم می آید یک روز که در بودیم، شدیدی صورت گرفته بود. به طوری که از صحرایی هم زیادی را به ما منتقل می کردند. اوضاع به شدت وخیم بود. در بین همه آنها، وضع یکیشان خیلی بدتر از بقیه بود. رگهایش پاره پاره شده بود و با این که سعی کرده بودند زخم هایش را ببندند، ولی شدیدی داشت. را یکی یکی به اتاق عمل می بردیم و منتظر می ماندیم تا عمل تمام شود و بعدی را داخل ببریم. وقتی که دکتر اتاق عمل این را دید، به من گفت که بیاورمش داخل اتاق عمل و برای آماده اش کنم. من آن زمان به سر داشتم . دکتر اشاره کرد که چادرم را در بیاورم تا راحت تر بتوانم را جابه جا کنم . همان موقع که داشتم از کنار او رد می شدم تا بروم توی اتاق و را دربیاورم ، که چند دقیقه ای بود به هوش آمده بود به سختی گوشه را گرفت و بریده بریده و سخت گفت: من دارم می روم که تو را در نیاوری. ما برای این داریم می رویم... در مشتش بود که شد. از آن به بعد در بدترین و سخت ترین شرایط هم را کنار نگذاشتم. 🍃🌺 @shahidaziz_ebrahim_hadi
﷽. کسی که خود را وارث زهرا🌹 مینویسد یا مثلا مدافع حریم زینب🌷!! من مطمئنم اسلام نگفته میتوانید عکس چهره‌اتان را به اشتراک بگذارید ... حتی اگر حجاب دارید! کجای تاریخ اسلام این کار را توجیح میکند؟؟ آنجا که زینب🌷 غصه دیدن چهره اش را دارد ؟ یا آنجا که زهرا🌹 غصه ی دیده شدن حجم بدنش از تابوت را؟! 🍃🌺 @shahidaziz_ebrahim_hadi
رفت ! و دیگر محمد ، پای بابا، بزرگ می‌شود ... شهید 🍃🌺 @shahidaziz_ebrahim_hadi
کانال شهید ابراهیم هادی
#رمان_فنجانی_چای_با_خدا☕️ #قسمت_هفتم هنوز کفشهایم را از پایم درنیاورده بودم که صدای جیغ مادر و سپ
☕️ بیچاره عثمان به طمع آسایش، ترک وطن کرده بود آنهم به شکلی غیر قانونی و حالا بلایی بدتر از بمب و خمپاره بر سرش آوار شده بود. اکنون من و عثمان با هم، همراه بودیم؛ پسری سی و چند ساله با ظاهری سبزه ، قدی بلند و صورتی مردانه که ترسی محسوس در چشمهایش برق میزند. ما، روزها با عکسی در دست خیابان ها را درو میکردیم اما دریغ از گنجی به اسم دانیال یا هانیه. گاهی بعد از کلی گشت زنی به دعوت عثمان برای صرف چای به خانه شان میرفتم و من چقدر از چای بدم می آمد. اصلا انگار چای نشانی برای مسلمانان بود. مادرم چای دوست داشت. پدرم چای میخورد، دانیال هم گاهی..  و حالا عثمان و خانواده اش، پاکستانی هایی مسلمان و ترسو. هیچ وقت چای نخوردم و نخواهم خورد.. حداقل تا زمانی که حتی یک مسلمان، بر روی این کره، چای بنوشد. عایشه و سلما خواهرهای دیگر عثمان بودند. مهربان و ترسو، درست مثله مادرم. آنها گاهی از زندگیشان میگفتند، از مادری که در بمباران  کشته شد و پدری که علیل ماند اما زود راه آسمان در پیش گرفت و عثمانی که درست در شب عروسی، نوعروس به حجله نبرده، لیلی اش را به رخت کفن سپرد.. و چقدر دلم سوخت به حال خدایی، که در کارنامه ی خلقتش، چیزی جز بدبختی نیست. هر بار آنها میگفتند و من فقط گوش میدادم.. بی صدا، بی حرف.. بدون کلامی،حتی برای همدردی..  عثمان از دانیال میپرسید و من به کوتاهترین شکل ممکن پاسخ میدادم. و او با عشق از خواهر کوچکش میگفت که زیبا و بازیگوش بود که مهربانی و بلبل زبانی اش دل میبرد از برادرِ شکست خورده در زندگیش. که انگار دنیا چشم دیدن همین را هم نداشته و چوب لای چرخِ خوشی شان میخ کرد. در این بین، درد میانمان، مشترک بود. و آن اینکه  هانیه  هم با گروهی جدید آشنا شد. رفت و آمد کرد و هروز کم حرف تر و بی صداتر شد. شبها دیر به خانه می آمد در مقابلِ اعتراضهای عثمان، پرخاشگری میکرد. در برابر برادرش پوشیه میپوشید و او را نامحرم میخواند، از اصول و شرعیات عجیب و غریبی حرف میزد و از آرمانی بی معنا.. درست شبیه برادرم دانیال.. آنها هم مثل من ، یک نشانی میخواستند از تنها دلواپسی آن روزهاشان.. اما تمام تلاشها بی فایده بود. هیچ سرنخی پیدا نمیشد.. نه از دانیال، نه هانیه.. و این من و عثمان را روز به روز ناامیدتر میکند. و بیچاره مادر که حتی من را هم برای خود نداشت.. فقط فنجانی چای بود با خدا.. دیگر کلافه شده بودیم. هیچ اطلاعاتی جز اینکه با گروهی سیاسی و مذهبی برای مبارزه به جایی خارج از آلمان رفته اند، نداشتیم.. چه مبارزه ایی؟؟؟ دانیال کجای این قصه بود؟؟ مبارزه.. مبارزه.. مبارزه… کلمه ایی که روزی زندگی همه مان را نابود کرد.. 📌ادامه دارد ... ✍نویسنده:زهرا اسعد بلنددوست 🍃🌺 @shahidaziz_ebrahim_hadi