مۍگفت:🖐🏻..!
هرڪسۍروز؎"𝟑"مرتبہ
خطآببہحضرتمھد؎"؏ـج"بگہ👀
بابۍانتوامییـٰااباصـٰالحالمھد؎
حضرتیہجورخـٰاصیبرـٰاشدعـٰامیڪننシ..!
••شھیدبـٰابکنورۍهریس🌿
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :9⃣
#فصل_دوم
می گفت: «قدم هنوز بچه است. وقت ازدواجش نیست.»
خواهرهایم غر می زدند و می گفتند: «ما از قدم کوچک تر بودیم ازدواج کردیم، چرا او را شوهر نمی دهید؟!» پدرم بهانه می آورد: «دوره و زمانه عوض شده.»
از اینکه می دیدم پدرم این قدر مرا دوست دارد خوشحال بودم. می دانستم به خاطر علاقه ای که به من دارد راضی نمی شود به این زودی مرا از خودش جدا کند؛ اما مگر فامیل ها کوتاه می آمدند. پیغام می فرستادند، دوست و آشنا را واسطه می کردند تا رضایت پدرم را جلب کنند.
یک سال از آن ماجرا گذشته بود و من دیگر مطمئن شده بودم پدرم حالا حالاها مرا شوهر نمی دهد؛ اما یک شب چند نفر از مردهای فامیل بی خبر به خانه مان آمدند. عموی پدرم هم با آن ها بود. کمی بعد، پدرم در اتاق را بست. مردها ساعت ها توی اتاق نشستند و با هم حرف زدند. من توی حیاط، زیر یکی از درخت های سیب، نشسته بودم. حیاط تاریک بود و کسی مرا نمی دید؛ اما من به خوبی اتاقی را که مردها در آن نشسته بودند، می دیدم. کمی بعد، عموی پدرم کاغذی از جیبش درآورد و روی آن چیزی نوشت. شستم خبردار شد، با خودم گفتم: «قدم! بالاخره از حاج آقا جدایت کردند.»
ادامه دارد...✒️
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :0⃣1⃣
#فصل_سوم
آن شب وقتی مهمان ها رفتند، پدرم به مادرم گفته بود: «به خدا هنوز هم راضی نیستم قدم را شوهر بدهم. نمی دانم چطور شد قضیه تا اینجا کشیده شد. تقصیر پسرعمویم بود. با گریه اش کاری کرد توی رودربایستی ماندم. با بغض و آه گفت اگر پسرم زنده بود، قدم را به او می دادی؟! حالا فکر کن صمد پسر من است.»
پسرِ پسرعموی پدرم سال ها پیش در نوجوانی مریض شده و از دنیا رفته بود. بعد از گذشت این همه سال، هر وقت پدرش به یاد او می افتاد، گریه می کرد و تأثر او باعث ناراحتی اطرافیان می شد. حالا هم از این مسئله سوء استفاده کرده بود و این طوری رضایت پدرم را به دست آورده بود.
در قایش رسم است قبل از مراسم نامزدی، مردها و ریش سفیدهای فامیل می نشینند و با هم به توافق می رسند. مهریه را مشخص می کنند و خرج عروسی و خریدهای دیگر را برآورد می کنند و روی کاغذی می نویسند. این کاغذ را یک نفر به خانواده داماد می دهد. اگر خانواده داماد با هزینه ها موافق باشند، زیر کاغذ را امضا می کنند و همراه یک هدیه آن را برای خانواده عروس پس می فرستند.
آن شب تا صبح دعا کردم پدرم مهریه و خرج های عروسی را دست بالا و سنگین گرفته باشد و خانواده داماد آن را قبول نکنند.
ادامه دارد...✒️
اِلَهِیِ تَقَبَّلْنا طَاهِرِين
میشه ما رو هم پاکیزه بپذیری؟
#ماه_رمضان
امام حسین علیه السلام:
«پروردگارا! آن كه تو را نيافت، چه يافت و آن كه تو را يافت، چه از دست داد؟»
(بحار الانوار، ج 95 ص 226 ح3 )
#هر_روز_یک_حدیث
#داستان
یه بنده خدایی دختر کوچیک داشت دخترش مریض بود.....بچه فلج بود💔
همه گفتن نبرش اونجا....
گفت:نه!میبرم اونجا خود حضرت رقیه(س)شفاش میده
بردش دمشق حرم بی بی،
خادم های حرم میگن هر روز بچه به بغل میومد زیارت
بعد چند روز میبینند اومده اما بچه باهاش نیست...
باباهه داد میزنهمیگه:
کی گفته تو جواب میدی...💔):
کی گفته تو شفا میدی....):
من پاشدم اومدم حرمت..
همه گفتن نبرش...):
گفتم نه! رقیه(س)دخترمو شفا میده....💔):
الان بلیط گرفتم امروز دارم بر می گردم،آخه با چه رویی برگردم؟....💔):
__
برگشت هتل...
دید دخترش داره دور اتاق میدوه و گریه می کنه...
بچه ای که فلج بوده....):
دختره به باباش میگه:چرا منو ول کردی رفتی؟....):
باباهه میگه:تو چطور میتونی راه بری؟
دخترش میگه:تو که رفتی تنها شدم
ترسیدم
خیلی گریه کردم
یهو یه دخترکوچولو اومد....):
گفت:چیشده؟
گفتم:بابام رفته...تنهام می ترسم...):
گفت:بابات الان میاد.بیا تا اون موقع باهم بازی کنیم
گفتم:من فلجم....):
گفت:عیبی نداره بیا
دیدم می تونم راه برم باهم بازی کردیم....😍):
قبل اینکه تو بیای
گفت:بابات داره میاد....من دارم میرم
ولی به بابات بگو دیگه سرم داد نزنه...💔):
کسی سر بچه یتیم داد نمیزنه🙂
#تلنگرانہ‼️
هروقتیکۍگفتیِہدهدقیقہ
درموردامامزمان(عج)حرفبزن،
بہتتہپتہنیفتادۍوراحتدرمورد
امامزمان(عج)گفتۍ!
همونموقعاسمخودتوبزارمنتظـر🖐🏻
#امام_زمان
#ماه_رمضان
┄┄┅┅┅❅◇❅┅┅┅┄┄