تَوَكُل چه کلمه زيبايي ست
تو و کُل"...
وقتي "تو" ، "کُل" را داري .. به چه مي انديشي؟؟
ناراحت چه هستي ؟؟
وقتي با کُل ، هستي.. با کُلِ دنيا .. با کُل جهان هستي.. دلت قرص باشد..
چه زيباست "توکُل
توکل يعني : اجازه دادن به خداوند که خودش تصميم بگيرد.
تنها خداوندست که بهترينها را براي بندگانش رقم ميزند.
فقط بخواهيم و آرزو کنيم،
اما پيشاپيش شاد باشيم وايمان داشته باشيم که روياهايمان همچون باراني در حال فرو ريختن اند
.پيشاپيش شاد باشيم و شکرگزار
چرا که خداوند نه به قدر روياهايمان بلکه به اندازه ايمان واطمينان ما انسانهاست، که مي بخشد.
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مادر برای همیشه
شرمنده خوبی های تو هستم...♥️
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آدمها جوری زندگی میکنند
که انگار هرگز نمی میرند
بعد جوری میمیرند که
انگار هیچ وقت زندگی نکردند
گران باش
تا بهایت را پرداخت کنند
آدمها چیزهایی را
که مفت به دست بیاورند
مفت هم از دست میدهند...
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
بازيهای کودکی درس داشت
لي لی : تمرین تعادل درزندگی
سرسره : سخت بالارفتن و راحت پایین آمدن
هفت سنگ : تمرین نشانه گرفتن به هدف
آلاكلنگ : ديدن بالا و پايين زندگي
گل يا پوچ : دقت در انتخاب
خاله بازي : آيين مهمانداري
آسيا بچرخ : حمايت از همديگر و متحد شدن
اما حالاچی؟؟؟!!!
بازیهای الان ترس داره!!!!
بازیهای رایانه ای؛گیمهای مجازی؛شرط بندی وهزار تا کارناجور....
که نه تنهابچه ها چیزی یادنمیگیرن که یابه سلامتیشون ویا هدف زندگیشون آسیب میزنه...
پرخاشگرمیشن...منزوی وگوشه گیرمیشن...ازاجتماع فاصله میگیرن..
ازفن بیان وارتباطات اجتماعی محروم شدن وخیلی چیزای دیگه....
اینطوری نه رشدفیزیکی فکری واسشون میمونه...نه رشدروحی اجتماعی...
يادش بخير، اون روزا.....
ياد گرفتن زندگي چه ساده بود.....
اماحالا سخت شده....
ناخواسته بچه هامون قربانی دنیای
بی رحم مجازی شدند.
خدایا:به دادِ اندیشه های ما ونسلهای امروزی برس....
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
۹ماه میشد ازمحمدم بی خبربودم
یکی ازشبها پیراهنش را روی صورت کشیدم وآنقدرگریه کردم که روی سجاده خوابم برد...
ناگاه دیدم...شخصی نورانی روبه رویم ظاهرشدوپرسید:شما مادرشهیدمحمدعلی هستی؟
گفتم :خبری ازاوندارم.مگرشهیدشده؟
گفت:پسرت جزءشهدای گمنام است قراربود لابه لای صخره هابماند...
اما به اذن خداوند پیکرپسرت به توبازمیگردد...
باتعجب پرسیدم :چطوری؟؟!
گفت :درمُشتم توجه کن...
دیدم خون درکاسه مشتش می جوشد...
بعدگفت:حالا دستت را کاسه وار زیردستم بگیر...
بعدیک قطره ازآن کاسه خون درحال جوش را دردستم گذاشت...
گفت:نگران نباش پسرت سرسفره امامحسین (ع)مهمان است...
محمدعلی برمی گردد....
به چند روز نرسیدکه خبرازبازگشت پیکر محمدم را دادند...
روایتگر:مادرشهیدبرزگر
(مرحومه فاطمه راستگویی)
جلد دوم کتاب ازقفس تاپرواز
خاطرات پس ازشهادت
دوستانی که پیام دادین تاخاطرات شهیدبرزگر رودرکانال شخصیتون بزاریدبایدبگم
نشر وکپی مطلب آزاد ...
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
در اطراف بصره مردی فوت کرد
و چون بسیار آلوده به معصیت بود کسی
برای حمل و تشییع جنازه او حاضر نگشت
زنش چند نفر را به عنوان مزدور گرفت
و جنازه او را تا محل نماز بردند
ولی کسی بر او نماز نخواند
بدن او را برای دفن به خارج از شهر بردند
در آن نواحی زاهدی بود بسیار مشهور
که همه به صدق و پاکدلی او اعتقاد داشتند
زاهد را دیدند که منتظر جنازه است
همین که بر زمین گذاشتند زاهد پیش آمد
و گفت آماده نماز شوید و خودش نماز خواند
طولی نکشید که این خبر به شهر رسید
و مردم دسته دسته برای اطلاع از جریان
و اعتقادی که به آن زاهد داشتند
از جهت نیل به ثواب میآمدند
و نماز بر جنازه میخواندند
و همه از این پیش آمد در شگفت بودند
بالاخره از زاهد پرسیدند که چگونه شما
اطلاع از آمدن این جنازه پیدا کردید؟
گفت: در خواب دیدم به من گفتند
برو در فلان محل بایست جنازهای میآورند
که فقط یک زن همراه اوست
بر او نماز بخوان که آمرزیده شده
زاهد از زن پرسید: شوهر تو چه عملی
میکرد که سبب آمرزش او شد؟
زن گفت: شبانه روز او به آلودگی
و شرب خمر میگذشت
پرسید آیا عمل خوبی هم داشت؟
زن جواب داد آری سه کار خوب نیز
انجام میداد:
هر وقت شب که از مستی به خود میآمد
گریه میکرد و میگفت خدایا
کدام گوشه جهنم مرا جای خواهی داد؟
صبح که میشد لباس خود را تجدید مینمود
و غسل میکرد و وضو میگرفت نماز میخواند
هیچگاه خانه او خالی از دو یا سه یتیم نبود
آنقدر که به یتیمان مهربانی و شفقت میکرد
به اطفال خود نمیکرد
آری توجه به زیردستان آثار بخصوصی دارد
یکی از آنها فریادرسی خداوند
و آمرزش اوست در هنگام بیچارگی ما
↲کشکول شیخ بهائی
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
☑️#خاطرات_شهدا
⭐️#شهید_مدافع_حرم
🥀🕊 طلبه شهید میلاد بدری
ما توی هر تیمی یه روحانی داشتیم و ناراحت بودیم که گروه ما روحانی نداره که نماز رو به جماعت بخونیم.
هیچ کدوم از بچه ها هم جلو نمی ایستادند، ۱۳ روز گذشته بود که اونجا بودیم و نمازها رو می رفتیم با گروه های دیگه میخوندیم
یه شب به شهید بدری گفتم: خب آقا میلاد! بگو ببینم چند سالته؟ چیکار میکنی؟ متاهلی؟ بچه داری؟ و از این سوالها...
لحظه ای که گفت متولد ۷۴ هستم گفتم خدایا سربازهای امام خامنه ای🧡 هیچی کم ندارن از دلاور های امام خمینی (ره) ✋🏻
گفتم: خب حالا چیکاره هستی؟
گفت: صداشو در نیار... طلبه هستم.
تا گفت طلبه هستم یه کوچولو محکم زدم به کمرش گفتم: ای نامرد ۱۳ روز نماز ما مثل آوره ها شده و جماعت نصیبمون نشده پس چرا چیزی نگفتی؟
انقدر فروتن بود، سرشو انداخت پایین و یک لبخند و تبسم آرومی کرد...
خلاصه اون شب شهید میلاد رو گذاشتیم جلو واسه نماز جماعت، یه نماز مغرب و عشا پشت سرش بخونیم
و اون شد آخرين نماز که صبحش باید میرفتیم روی ارتفاعات العیس سنگر بزنیم، صبح یعنی ساعت ۱۱ بود. #اربعین سیدالشهدا که بوسیله موشک تاو آمریکایی، آقا میلاد و دو تن دیگر از دوستان به شهادت رسیدن...
و من ناپاک و ضعیف النفس فقط برای ۳۰ ثانیه از میلاد و دوستان دور شدم که یکباره صدای عجیبی منو زمین گیر کرد
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸ای کاش همیشه یاورت باشم من
🍃در وقت ظهورمحضرت باشم من
🌸هرچندکه نامه ام سیاه است ولی
🍃بگذارسیاه لشکرت باشم من
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
🌇#داستان_تشرفات
ملاقات با #امام_زمان (ع)
صدای اذان از راديو ماشين به گوش رسيد
جوانی كه در كنارم نشسته بود بلند شد و به طرف راننده رفت و گفت: آقای راننده! می خواهم نماز بخوانم.
راننده با بی تفاوتی و بی خيالی گفت: برو بابا حالا كی نماز می خواند! بعدش هم توجهی به اين مطلب نكرد
ولی جوان با جديت گفت: به تو می گويم نگهدار!
راننده فهميد كه او بسيار جدی است گفت: اينجا كه جای نماز خواندن نيست، وسط بيابان، بگذار به یک قهوه خانه يا شهری برسيم، بعد نگه می دارم
خلاصه بحث بالا گرفت... راننده چاره ای جز نگه داشتن نداشت. بالاخره ماشين را در كنار جاده نگه داشت، جوان پياده شد و نمازش را با آرامش و طمأنينه خواند، من هم به تأسی از وی نماز خواندم. پس از نماز وقتی در كنار هم نشستيم و ماشين حركت كرد از او پرسيدم: چه چيز باعث شده كه نمازتان را اول وقت خوانديد؟
گفت: من به امام زمانم، حضرت ولی عصر (عج) تعهد داده ام كه نماز را اول وقت بخوانم.
تعجب من بيشتر شد، گفتم: چگونه و به خاطر چه چيز تعهد داديد؟
گفت: من قضيه و داستانی دارم كه برايتان بازگو می كنم، من در یکی از كشورهای اروپایی برای ادامه تحصيلاتم درس می خواندم، چند سالی بود كه آنجا بودم، محل سكونتم در یک بخش كوچك بود و تا شهر كه دانشگاه در آن قرار داشت فاصله زیادی بود كه اكثر اوقات با ماشين اين مسير را طی می كردم. ضمناً در اين بخش، یک اتوبوس بيشتر نبود كه مسافران را به شهر می برد و برمی گشت. برای فارغ التحصيل شدنم بايد آخرين امتحانم را می دادم، پس از سال ها رنج و سختی و تحمل غربت، خلاصه روز موعود فرا رسيد، درس هايم را خوب خوانده بودم، آماده بودم برای آخرين امتحان سوار ماشين اتوبوس شدم و پس از چند دقيقه، اتوبوس در حاليکه پر از مسافر بود راه افتاد، من هم كتاب جلويم باز بود و می خواندم، نيمي از راه را آمده بوديم كه يكباره اتوبوس خاموش شد، راننده پايين رفت و كاپوت ماشين را بالا زد، مقداری موتور ماشين را نگاه كرد و دستكاری نمود، آمد استارت زد، ماشين روشن نشد، دوباره و چندين بار همين كار را كرد، اما فايده ای نداشت، [اين وضعيت] طولانی شد و مسافران آمده بودند كنار جاده نشسته و بچه های شان بازی می كردند و من هم دلم برای امتحان شور می زد و ناراحت بودم، چيزی ديگر به موقع امتحان نمانده بود، وسيله نقليه ديگرى هم از جاده عبور نمی كرد كه با او بروم، نمی دانستم چه كنم، در اضطراب و نگرانی و نااميدی به سر می بردم، تا شهر هم راه زيادی بود كه نمی شد پياده بروم، پيوسته قدم می زدم و به ماشين و جاده نگاه می كردم كه همه تلاش های چندساله ام از بين می رود و خيلی نگران بودم.
يكباره جرقه اي در مغزم زد كه ما وقتي در ايران بوديم در سختي ها متوسل به امام زمان(عج) مي شديم و وقتي كارها به بن بست مي رسيد از او كمك و ياري مي خواستيم، اين بود كه دلم شكست و اشكم جاري شد، با خود گفتم: يا بقية اللَّه! اگر امروز كمكم كني تا به مقصدم برسم، قول مي دهم و متعهد مي شوم كه تا آخر عمر نمازم را هميشه سر وقت بخوانم.
پس از چند دقيقه آقايي از آن دورها آمد و رو كرد به راننده و گفت: چه شده؟ (با زبان خود آنها حرف مي زد). راننده گفت:نمي دانم هر كار مي كنم روشن نمي شود. مقداري ماشين را دست كاري كرد و كاپوت را بست و گفت: برو استارت بزن!
چند استارت كه زد ماشين روشن شد، همه خوشحال شدند و سوار ماشين گشتند و من اميدي در دلم زد و اميدوار شدم، همين كه اتوبوس مي خواست راه بيفتد، ديدم همان آقا بالا آمد و مرا به اسم صدا زد و گفت:
«تعهدي كه به ما دادي يادت نرود، نماز اول وقت!»
و بعد پياده شد و رفت و من او را نديدم. فهميدم كه حضرت بقية اللَّه امام عصر(عج) بوده، همين طور اشك ميريختم كه چقدر من در غفلت بودم. اين بود سرگذشت نماز اول وقت من.
📚 نماز و عبادت امام زمان(عج)، عباس عزيزی، ص ۸۵
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65