eitaa logo
شهیده راه کربلا
165 دنبال‌کننده
180 عکس
245 ویدیو
11 فایل
🔺این کانال جهت انجام کار فرهنگی و اهداء ثواب آن به شهیده راه کربلا راه اندازی شده.... ✍️ آدرس کانال @shahide_rahe_karbala ✍️ ارتباط با مدیر @Ahmadetork
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 دو دوتا همیشه چهارتا نیست! 🌹 هدیه به شهیده راه کربلا صلوات یا حسین ❤️ https://eitaa.com/shahide_rahe_karbala
🔺داستان فراق، داستان کسی است که عمری را درب خانه اهل بیت علیهم السلام گذراند، خادمی کرد، نوکری کرد، آخر هم در همان راه به وصال رسید ... 🔺خوب است در ایام اربعین باد دیگر نگاهی به این فراق و وصال کنیم...👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
هدایت شده از شهیده راه کربلا
🔺قسمت اول از وقتی که توصیف پیاده روی اربعین و شور و حال آن را از زبان ها شنیده بود، انگیزه چند برابری پیدا کرده تا در این مسیر شرکت کند. هر روز که تصاویر و فیلم ها و تعارف دیگران به گوش او می رسید، بیش از گذشته برای کربلا بی تابی می کرد اما شرایط فراهم نبود که بتواند کربلایی شود. گاهی مواقع درد و دل و حرف از کربلا که می شد، می گفت : هر طور شده باید یه اربعین برم کربلا... اما با شیوع ویروس کرونا و هم گیر شدن آن، شرایط سخت تر شده و امکان کربلا رفتن هم کمتر. سال اول کرونا به دلیل محدودیت های موجود، ایرانیان نتوانستند در مشایه کربلا حضور پیدا کنند و ایشان نیز به همین دلیل یک سال دیگر جز قافله جا ماندگان شد. https://eitaa.com/shahide_rahe_karbala
هدایت شده از شهیده راه کربلا
🔺قسمت دوم سال ۱۴۰۰ دومین سالی بود که کرونا می تازید تا بتواند اربعین را تعطیل کند، اما تاب مردم سرآمده و می خواستند به کربلا بروند، مرزها هم برخی روزها و ساعات باز می شد و بعضی وقت ها بسته بود. می خواستند مردم را کنترل کنند که استقبال کم شود. هنوز زمان زیادی تا ایام اربعین باقی مانده و اربعینی ها به فکر هستند؛ اصلا حال و هوای خاصی دارد، وقتی اربعین نزدیک می شود عده ای عاشق کربلا نیز درگیر می شوند و روزها را می شمارند تا در این مسیر قدم بردارند، تمام حرف ها و خبرهایشان رنگ و بوی اربعین می دهد. الناز هم که هنوز چند ماهی از عروسی او نگذشته است به فکر اربعین افتاده و خودش را درگیر کارهای آن کرده، صحبت از کربلا و اربعین که می شود، او می گوید: ما هم قصد داریم امسال اربعین برویم... بعضی ها هم که می شنوند، می گویند: الان با این اوضاع کرونا که نمی شود کربلا رفت. اما او به دنبال گرفتن و گذرنامه و کارهای کربلا است. گفتم: حالا جدی جدی شما راهی هستید، اگر می روید تا ماهم راهی شویم. هربار می گفت: حالا تا ببینیم چه می شود و خدا چه می خواهد. علاوه بر کارهای گذرنامه، می بایست واکسن تزریق می شد تا افراد بتوانند از مرز خارج شوند. https://eitaa.com/shahide_rahe_karbala
هدایت شده از شهیده راه کربلا
🔺قسمت سوم آن طوری که ظاهر قضیه نشان می داد، انگار او هم برای کربلا رفتن قصدی نداشت. هنوز پنج_شش روزی تا اربعین باقی مانده بود، قرار بود آخر هفته برای پختن شیره به روستا برویم. الناز گفت: کاش تا درس ها شروع نشده، یه روز با هم بریم بیرون. من که خیلی سرم شلوغ بود، کمی فکر کردم و گفتم: بریم .... گفتم: حالا کجا بریم، آخه قم به این گرمی مگه جایی خوبی داره؟ الناز که از برخی دوستاش شنیده بود در قم منطقه فردو آب و هوای خوبی دارد، گفت: بریم فردو. گفتم: بریم فردای آن روز تا خواستیم آماده رفتن شویم، نزدیک اذان ظهر شد، به بوستان آخر قم که رسیدم صدای اذان بلند شد، رفتیم داخل بوستان نماز خواندیم، بعداز نماز گفتم: هوا خیلی گرمه کاش همین جا بمونیم و ناهار رو این جا بخوریم... این حرف را که زدم، احساس کردم الناز ناراحت شده و دوست دارد برویم به جایی که از قبل قرار بود، ولی با این حال می گفت: اشکالی نداره، هر طور تو بگی ما هم همون کار رو انجام میدیم. کمی که فکر کردم، دلم نیامد دلش را بشکنم، از صبح زحمت کشیده، ناهار و چیزهای دیگر را آماده کرده بود به امید قولی چه به او داده بودم. پس حرکت کردم به سوی فردو، آنجا که رسیدیم، دیدیم بیشتر قسمت های خوب منطقه را حصار کشیده و جایی برای نشستن نیست، تا اینکه امامزاده ای را پیدا کرده و چند ساعتی همان جا ماندیم. جای تقریبا خوبی بود، الناز هم غذای مخصوص خودش را درست کرده بود. چندتا عکس باهم انداختیم... اما نمی‌دانستم این آخرین قاب تصویری است که باهم در آن هستیم... https://eitaa.com/shahide_rahe_karbala
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌عزیز من! عمرت بر فناست اگر اینجا رو نبینی! 🔺ان‌شاءالله خدا برای کسی نیاره ... 👈 پیام استاد پناهیان از مسیر پیاده‌روی ....
هدایت شده از شهیده راه کربلا
🔺 قسمت چهارم موقع برگشت از فردو، در طول مسیر سیب زمینی می فروختند، گفتم: کاش دو تا گونی سیب زمینی بخریم... سریع رفتم پایین و دوتا گونی سیب زمینی خریدم، یکی برای خودمان و دیگری برای الناز... گفتند: آخه ما دو نفریم، یه گونی به کار میاد... گفتم: نگران نباشید خورده میشه، اصلا ما خودمون می‌آییم می خوردیم! حالا آفتاب آرام آرام غروب می‌کرد و اذان مغرب نزدیک می شد، از طرفی مسجد جمکران هم سر راه برگشت بود، تصمیم بر این شد که برای نماز به مسجد جمکران برویم. حال مانده بودیم نماز را کامل بخوانیم یا شکسته، همه ما احتیاط کرده و نماز را به هردو صورت خواندیم، اما الناز فقط شکسته خوانده بود و نمی دانست؛ تا اینکه شب از صحبت های ما متوجه شد باید کامل هم می خوانده و خواند. وقتی از جمکران برگشتیم رفتیم تا آن‌ها را به خانه شان برسانیم، ساعات تقریبا نه شب بود و فرصتی برای غذا درست کردن نبود، الناز گفت: حالا که دیره بیایید خونه ما یه چیزی باهم بخوریم... من هم از خدا خواسته، گفتم: پس بریم از همین سیب زمینی ها کباب کنیم. همان شب گفتم: ما می خوایم پنج شنبه بریم روستا هم سر بزنیم تا درسا شروع نشده و هم موقع شیره پختن هستش یه ذره کمک بدیم، شما هم بیایید بریم... گفتند: حالا ببینیم چطور میشه، شرایطمون چجوریه... گفتند: حال که می خوایید برید روستا، شب قبل از رفتن شام بیایید دور هم باشیم... گفتیم: باشه حالا تا ببینیم چی میشه... چهارشنبه شب بود، یعنی شب قبل از رفتن به روستا، شام به منزل آنها رفتیم، گفتم: ما فردا صبح اول وقت می خواییم بریم، شما هم زود آماده بشید تا بیام سراغتون... آنها هم چیزی نگفتند و گفتند: می‌آییم باهاتون... صبح روز پنج شنبه بود که زنگ زدیم به الناز گفتیم: وقت رفته، آماده بشید که بریم... گفت: باشه، اگه خواستیم بیاییم بهتون خبر میدم... https://eitaa.com/shahide_rahe_karbala
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 شهید رییسی: شرمنده شدم نسبت به وجود مقدس حضرت ابی عبدالله .
🔻 مشهد مقدس 🔻 🔸اقامت آخر صفر🔸 🕌 اسکان رایگان زائرین آقا علی ابن موسی الرضا علیه السلام در حسینیه ها و مساجد در دهه پایانی ماه صفر (۵ تا ۱۵ شهریور) در مشهد مقدس هماهنگی 👇 09127501434 @M_Karimi_Danesh .
هدایت شده از شهیده راه کربلا
🔺 قسمت پنجم چند دقیقه بعد تماس گرفت و گفت: شما برید، ما نمیاییم... دوباره زنگ زدیم و گفتیم: چرا نمیایید، زود آماده بشید که دیره ... گفت: شما برید، آقامون درس داره نمیاد، منم نمیام... برای بار سوم خودم تماس گرفتم، گفتم: یعنی چی نمیایید، مامان منتظره، مگه نگفته بیایید... گفت: آخه من که نمیتونم تنها بیام، بعلاوه یخچالمون هم یه ایرادی پیدا کرده که قراره یخچال سازی بیاد.... گفتم: باشه کمی صبر میکنیم تا یخچال ساز بیاد... چند دقیقه بعد دوباره تماس گرفتم: حالا اگه مشکل یخچال برطرف شده، آماده شو تا بریم ... دوباره با اصرار گفت که نه، نمیتونم بیام... احساس کردم خودش هم ناراحت است که نمی تواند بیاید، به همین خاطر چند بار همین طور تماس گرفتم و اصرار کردم، گفتم: اگه بیایید بریم برا شنبه برمیگردیم، ما هم قصد نداریم خیلی بمونیم ..‌. گفتند: شما همیشه اینجوری میگید، اگر برید به این زودی برنمیگردید...! از خانه خارج شدیم، چندباره تماس گرفتم ... تازه داشتیم از قم بیرون می شدیم، تماس گرفتن ... رسیدیم پنج کیلومتری قم، تماس گرفتم ... اما این تماس ها نتیجه ای نداشت، انگار خدا چیز دیگری اراده کرده بود... همین موقع به مادرم زنگ زدم، گفتم: الناز میگه نمیاد، هرچی اصرار کردم راضی نشد که با ما راه بیأفته... مادرم ناراحت شد و گفت: منم خیلی بهشون گفتم اما میگن نمی‌تونیم بیاییم، الناز هم میگه من نمیتونم آقامون رو تنها بزارم بیام، اونم تنهایی گناه داره اینجا بمونه... بالاخره ما رفتیم روستا و شیره را درست کردیم، بعداز ظهر جمعه هنوز کارها کامل تمام نشده بود، ما هم به هوای شیره و کار موندیم... شب شنبه بود، الناز تماس گرفت، گفت: پس چرا برنگشتید، شما که گفتید جمعه برمیگردید... گفتم: اون برای وقتی بود که شما هم بیایید، حالا که نیومدید ما هم فعلا هستیم ... راستش خودم هم نفهمیدم چطور شد که ماندیم؛ چون ما هم تصمیم داشتیم زود برگردیم... والله اعلم... https://eitaa.com/shahide_rahe_karbala
هدایت شده از شهیده راه کربلا
🔺 قسمت ششم صبح شنبه بود، مشغول خوردن صبحانه بودیم، مادر حالت دل مشغولی و نگرانی داشت، پا شد صدقه ای انداخت و گفت: دیشت خوابی دیدم که دلشوره به دلم افتاده... گفتم: چی دیدی؟ گفت: خواب دیدم دوتا جنازه وارد روستا کردن، یکی از اونها رو آوردن داخل کوچه ما و درِ خونمون، جنازه دیگه رو هم بردن یه محله دیگه... بعد از شنیدن خواب مادر، همه ما هم نگران شدیم، گفتم: ان شاء الله که خیره، چیزی نیست. اواخر شب بود، دیدم خانمم آرام آرام با تلفن مشغول صحبت است، گفتم: با کی داری صحبت می کنی؟ مشکوک بود، احساس کردم طوری صحبت و پیام رد و بدل می کند که بقیه متوجه نشوند. بعداز گذشت یکی دو ساعت، گفت: چیزی می خوام بهت بگم ولی فعلا به کسی نگو... گفتم: چی شده، اتفاقی افتاده؟ گفت: الان با الناز صحبت می کردم، الناز میگه راه افتادم بریم کربلا، الآنم در راه اهواز هستند... گفتم: چرا یه دفعه ای، چرا بی خبر؟! گفت: الناز چند بار تاکید کرده و صوت فرستاده که فعلا به کسی نگید... گوشی را برداشتم و صوت ها و پیام های الناز را مشاهده کردم، الناز می گفت: قصد رفتن نداشتیم، خیلی یهویی شد، یکی از دوستای آقا هادی بنام انصاری بهمون زنگ زد و به ما انگیزه داد، ما هم دیدیم شرایط فراهم هستش خیلی با عجله پا شدیم راه افتادیم، حتی سفره ناهار رو هم جمع نکردیم تا از ماشین جا نمونیم، توهم به کسی نگی، به بابا و مامان نگی، ما هم به کسی نگفتیم، به موقع خودمون به بقیه می گیم، به داداشم بگو شاید اونم بخواد بیاد ولی دیگه به هیچ کس نگو... حرف های الناز را که شنیدم، منم چیزی نگفتم، از طرفی خوشحال برای کربلا رفتن آن ها و از طرفی دل نگران برای نگفتن آن ها، اما وقتی اصرار خودشان را بر نگفتن ماجرا دیدم، صبر کردم تا خودشان اطلاع دهند، با خودم گفتم شاید دوست نداشته باشند کسی بداند یا اینکه پدر و مادرم بدانند و مانع و یا حرفی در رفتن آنان گفته شود، ولی با این همه به بعدش و برخی پیامدهای ناگواری این نگفتن توجه نداشتند و نداشتم... ساعت حدود یازده شب بود، مادر تلفن را برداشت تا طبق قاعده هرشب با الناز تماس بگیرد، اما خب آن شب چون مهمان داشتیم و کمی دیر وقت شده بود، مادر مردد بود که تماس بگیرد یا نه.... تماس گرفت... الناز تلفن را جواب داد... طبق معمول همیشه سلام و احوال پرسی انجام شد... در این حین مادر از الناز پرسید: مطمئنی خونه هستید، آخه صدای ماشین میاد؟... الناز که نمی خواست پاسخ دهد، به مِن و مِن افتاد و دنبال بهانه می گشت ... من که دیدم وضعیت بهم ریز است و الناز در منگنه گیر کرده، گوشی را گرفته و به مادر گفتم: ولشون کن دیر وقته می خوان بخوابن.... با یک خدا حافظی کار تمام شد. اما نمی دانستم که این آخرین تماس و ارتباط ما با الناز خواهد بود... https://eitaa.com/shahide_rahe_karbala
هدایت شده از شهیده راه کربلا
🔺 قسمت هفتم روز یکشنبه بود، ساعت حدود هفت صبح، وقتی از خواب بیدار شدم، اولین دغدغه این بود که آیا آن ها رسیده؟ آیا خبری از آنان شده؟ چرا الناز زنگ نزده؟ الان کجا هستند؟ دقایقی که گذشت به خانومم گفتم: تو با الناز تماس نگرفتی ببینی کجا اند؟ گفت: چرا؛ همین الان زنگ زدم، تازه رسیدن اهواز و سوار ماشین شدن برن مرز شلمچه... الناز گفت: ممکنه نزدیک مرز آنتن نده نگران نباشید چشمم افتاد به ساعت، عقربه ها هفت و نیم را نشان می داد. حالا از این لحظه به بعد منتظر بودیم هرچه زودتر الناز تماس بگیرد و بگوید: ما از مرز رد شدیم... با خوشحالی به پدر و مادر خبر دهد... از طرفی نگاهم به عقربه های ساعت بود که می چرخید، خبری از الناز نشد، آخر مگر از اهواز تا شلمچه چقدر راه است، راهی نیست... از طرف دیگر این پا آن پا می کردم که آیا به مادر بگویم یا هنوز منتظر باشم... پدر بیرون از خانه و مادر داخل حیاط بود و مشغول کار، ماهم بالا بودیم داخل منزل، ساعت حدود نه و نیم بود، تلفن به صدا درآمد... چند بار پشت سرهم زنگ زد، انگار کسی نبود پاسخ دهد، گوشی را برداشتم، مادر شوهر الناز بود... گفت: الناز اینا کجاند؟ شما خبر دارید؟ من که از ماجرا خبر نداشتم با خوشحالی گفتم: مگه شما نمیدونید، مثل اینکه رفتن کربلا، الان دیگه نزدیک مرز هستند.... گفت: میدونم، ولی فک کنم تو راه تصادف کردن، دست و پای هادی شکسته ولی از الناز خبر ندارم.... همینطور داشت می گفت و توضیح می داد... نفسم بریده بریده، نفسم حبس شده بود، تلفن از دستم افتاد، تمام دست و پا و تنم سرد شده بود، جان در بدن نداشتم، هرچه به سر و صورتم می زدند متوجه نمی شدم، مانند محتضری بودم رو به موت... تلفن را خانمم برداشت، دیگر نمی‌فهمیدم چه می گویند... مادر بی چاره و از همه جا بی خبر، وقتی حال ما را دید، داد می زد چه می گویید؟ من نمی فهمم؟ الناز چی الناز چی؟ مادر که از هیچ خبر نداشت، شوک شده بود و بی جان افتاده و ناله می کرد... همه همسایه ها جمع شدند، هرکس با تعجب و گریه می گفت الناز در راه کربلا تصادف کرده، معلوم نیست چه شده، شاید به رحمت خدا رفته، من می گفتم: این جور نگویید، الناز نمرده، الناز شهید شده... الناز شهید شده... https://eitaa.com/shahide_rahe_karbala
🌸توئیت زیبای یک کاربر عرب: ایران روسیه را از دست غرب ‏بوسنی را از صرب‌ها عراق را از داعش لبنان را از دست صهیونیست‌ سوریه را از جنگ جهانی ونزوئلا را ازمحاصره آمریکا يمن را از دست عربستان و غرب قطر را از دست عربستان و اردوغان را از کودتا نجات داد. غزه را هم از دست صهیونیست‌ها نجات خواهند داد
هدایت شده از شهیده راه کربلا
🔺 قسمت هشتم مردم و اقوام یکی یکی خبر دار شدند، هنوز پدر خبر نداشت، با اضطراب از راه رسید و بهت زنده می پرسید: چه خبره؟ راستش رو بگید... زبان ها بند آمده بود، بجای پاسخ صدا شیون به گوش می رسید... چاره ای نبود، هر طور که بود چند نفری راه افتادند به سمت اهواز تا خبری از الناز بیاورند... چون راه ها و مرزها بسته بود، الناز اینا شنیده بودند مرز شلمچه باز است و با هر سختی که شده بود به سمت شلمچه حرکت کرده بودند... چند ساعتی که گذشت سراسر خانه وِل وِله شد، از هر طرفی صدای ناله و شیون به گوش می رسید، هر کسی حرفی می زد و برخی ها هم امیدواری می‌دادند و می گفتند اشتباه شده، اصلا از کجا معلوم اتفاقی برای الناز افتاده باشد.... تلفن ها یک به یک زنگ می خورد و هرکس از هرجایی خبر می گرفت و خبر می داد... کمی که به خود آمدم شروع کردم سوره حمد خواندم، شنیده بودم که پیامبر (ص) فرمودند: اگر بالای سر میت ۷۰ مرتبه حمد خواندید و او زنده شد تعجب نکنید. مدام با این و آن تماس می گرفتیم، با پلیس، با بیمارستان، با پدر و مادر و کسانی که راهی اهواز شده بودند، هرکسی چیزی می گفت.... با مادرم صحبت می کردم، گفتم: مامان الناز چی شد، الناز کجا رفت، چه خبر از الناز... مادرم می گفت: چی بگم، آخه چیزی از الناز نمونده، مگه با اون تصادف چیزی می مونه... با شنیدن این حرف ها، صداها و ناله ها بیشتر می شد... آفتاب در حال غروب بود و آسمانی سیاهی خود را نشان می‌داد، سنگینی غم چند برابر شده، یک عده آدم ماتم زده، خانه در غم و غربت فرو رفته؛ واقعا اربعین حس می شد... در همین حال و هوا بودیم که یک باره تلفن به صدا در آمد، هادی بود، می گفت: الناز خوبه، الناز از دنیا نرفته، اونو بردن یه بیمارستان دیگه و من رو هم آوردن بیمارستان دیگه .... با این حرف دل ما را خوش می‌کرد، گاهی ما هم باور می کردیم و دلمان امیدوار می شد... اما غافل از این که او خبر ندارد، به او هم دروغ گفته اند... https://eitaa.com/shahide_rahe_karbala
هدایت شده از شهیده راه کربلا
🔺 قسمت نهم هر کس برای خودش تصویری از الناز می ساخت، فکر و خیال های آزار دهنده و حتی امیدوارکننده همه را درگیر کرده بود. لحظه به لحظه تماس می گرفتیم، به پدرم گفتم: از الناز چه خبر؟ الناز رو دیدی؟ گفت: هیچی، الناز سالمه سالمه، چادر سرشه، چادر از روش کنار نرفته، ساق دستاش تو دستشه، حتی گیره ی روسریش هم تکان نخورده ... فقط جون نداره، راحت و آروم خوابیده... حالا همه منتظر آمدن الناز اند، دو روز است همین طور بی تابی و اضطراب همه را گرفته، نبودِ الناز غمی زیادی را بر خانه و اهل آن آوار کرده... بعد از گذشت ساعت ها، خبر دادند الناز در راه است، عقربه های ساعت کندتر از همیشه می چرخد، همه چشم انتظار اند تا زائر امام حسین علیه السلام از راه برسد، یکی یکی مردم و همسایه ها برای استقبال از کربلائی الناز آماده می شوند؛ کربلایی ای که برای همیشه کربلایی شد... رفت و آمد در منزل به شدت زیاد بود، هوا تاریک بود و نیمه شب در راه، نزدیک سحر بود و تقریبا یک ساعت مانده به اذان صبح... زمزمه ها بلند شد... رسیدند... رسیدند... الناز را آورده بودند، نه فقط الناز؛ بلکه بعداز پیاده کردن الناز ماشین به سمت همدان حرکت کرد تا همسفرشان را برسانند... چقدر عجیب خواب مادر تعبیر شد؛ دو پیکری که یکی برای ما و دیگری برای دیگران... https://eitaa.com/shahide_rahe_karbala
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تا دنیا دنیاست دلمون تنگه شماست .... 🏴 شب جمعه به یاد همه شهدا.... ...
هدایت شده از شهیده راه کربلا
🔺 قسمت دهم هنوز یک ساعتی تا اذان صبح مانده بود، اوایل پاییز بود و هوای نیمه شب هم کمی روبه سردی، نسیم سحری خوبی می وزید. الناز را که همان موقع برای غسل قبل از سفر بردند، در همان نیمه شب آماده سفر می شد و عده زیادی در انتظار نشسته بودند ، لحظه های فراق نزدیک تر می شد، نفس ها به سختی دم می آوردند ، با این که افرادی زیادی دورمان جمع بودند ولی حس غربت همه فضا را پر کرده بود، حس تنها شدن ، حس از دست رفتن حمایت های مهربانانه، حس رفتن شیرینی های زندگی ... قابل وصف نبوده و نیست... لحظه‌ای به حال و هوای الناز و آن ساعت توجه کردم، جالب بود؛ الناز جوان هجده ساله با غسل نیمه شب! چقدر مانند محبوبش حضرت زهرا سلام الله علیها بود ... صدای اذان صبح بلند شده و توشه بندی الناز به پایان نرسیده، اطرافیان یکی یکی با او وداع کردند، این لحظه اصلا گفتنی نیست اما همین قدر بگویم که او با چهره نورانی اش مانند فرشته ای بود که آماده پرواز است. https://eitaa.com/shahide_rahe_karbala
هدایت شده از شهیده راه کربلا
🔺 قسمت یازدهم با روش شدن هوا، رفت و آمد در منزل و کوچه بیشتر شده بود، کسانی که از راه های دور می‌خواستند بیایید رسیده بودند، دوستان و آشنایان، قوم و خویش، معلمان مدرسه الناز، طلاب و روحانیون، همه آمدند. با اینکه همه آنان بخاطر ما آمده بودند، اما آن شلوغی ها و عرض تسلیت ها را دوست نداشتم، تمام هوش و حواسم هنوز به الناز بود، باورش سخت بود، چگونه باید بار فراق را می‌پذیرفتم... ظهر نزدیک می‌شد و لحظه های تشییع نزدیک تر، اما چه لحظه های بدی بود، داشتند آماده تشییع می شدند ولی من دوست نداشتم حتی از اتاق بیرون شوم. به هر شکلی بود از خانه بیرون آمدم، کوچه چقدر شلوغ بود، از شلوغی کوچه که گذر کردم به خیابان رسیدم ، متعجب شدم، تا به حال چنین جمعیتی را در تشییع کسی از اهالی ندیده بودم، داخل جمعیت خیابان روحانیون عمامه به سر می درخشیدند، تعدادشان زیاد بود، برخی از اهالی می پرسیدند این همه روحانی و طلبه از کجا آمدند... تشییع شروع شد، واقعا دل های زیادی سوخته بود، آشنا و غریبه محزون بودند. در مسیر تشییع، دود اسفند از درب برخی خانه ها بلند بود، عده ای از مردم درب منازلشان اسفند دود راه انداخته بودند تا زائر امام حسین علیه السلام را به منزلگاه برسانند. مردم به یکدیگر می گفتند شهید آوردند. در ورودی گلزار شهدا حرکت جمعیت چند لحظه‌ ای متوقف شد... دیدیم صدایی بلند شد، از میانه جمعیت بود، همه ساکت شده و گوش می دادند، سیدی بود از اهالی که با صدای بلند داد می زد و می گفت: مردم حواستون باشه، با وضو وارد بشید، خانم ها با حجاب کامل وارد بشید، امشب امام حسین علیه‌السلام و فاطمه زهرا سلام الله علیها به این قبرستان میان، آخه این جا شهید آوردن، امشب اهل بیت علیهم السلام بخاطر این شهید مهمون اینجا هستند و... مردم هم همین جور گوش میدادند... یک دفعه دیدم صدای دیگر از آن طرف بلند شد، صدای روضه و مداحی بود، جمع طلبه‌ها بودند که از فرصت استفاده کرده و جمعیت را با روضه سیراب می کردند. https://eitaa.com/shahide_rahe_karbala
📸 عتبه عباسی: در اربعین امسال ۱۴۴۶، ۲۱ میلیون و ۴۸۰ هزار و ۵۲۵ نفر شرکت کردند ✅ یادی کنیم از جاماندگان با یک صلوات
🔰شماره تلفن حرم سلام الله علیه 📞شماره تلفن ۱۶۴۰ 👈 مستقیم به میکروفن ضریح امام حسین سلام الله علیه وصله، هر درد دلی دارید به آقا بگید. (بدون پیش شماره است) التماس‌دعا نشر بدید شاید کسی دلتنگ باشه 🔺به یاد شهیده راه کربلا هم باشید «اَلَّلهُم‌عجِّل‌‌لِوَلیِڪَ‌‌الفرَج»🏴 https://eitaa.com/shahide_rahe_karbala
هدایت شده از شهیده راه کربلا
🔺 قسمت دوازدهم مردم جمع شده و آماده اقامه نماز بودند، نماز توسط یکی از اساتید حوزه علمیه همدان با انبوه جمعیت برقرار شد. نمازی با حال و هوای خاص ، به طوری که برخی مردم می گفتند تا به حال چنین نماز میّتی نخوانده بودیم... لحظه فراق و دیدار تا قیامت کم کم شروع می شود، الناز عزیز را در منزلگاه خویش قرار می دهند، آخرین حرف ها را برادرش با او می زند، شهادتین او را در میان قبر می خواند... مادر از بالا نگاه می کند... چگونه بند و گره دل را از او باز کند... اما چاره چیست... بعد از خاکسپاری راهی مسجد شدیم برای مراسم، البته ایام کرونا بود و عده‌ای با گرفتن برنامه در مسجد مخالفت می کردند، بهانه خوبی هم شده بود که عده ای دیگر پایشان از مسجد بریده شود، ولی با هر سختی که شد به احترام زائر امام حسین علیه السلام مسجد را برپا کردیم و اتفاقا استقبال خوبی هم شد. یکی دو روزی از پر کشیدن الناز نگذشته بود که یکی از اهالی محل خواب جالبی دیده بود؛ مادر بزرگ الناز را با چهره خندان و خوشحال مشاهده می‌کند، از او می پرسد این همه سال کجا بودی؟ این خوشحالی الان برای چیست ؟ پاسخ می دهد این همه سال در بند بودم و با آمدن الناز آزاد شدم و این خوشحالی از این رو است. https://eitaa.com/shahide_rahe_karbala