eitaa logo
❤️ شهیدگمنام ❤️
1.9هزار دنبال‌کننده
23هزار عکس
9.8هزار ویدیو
22 فایل
السلام علیک یا فاطمة الزهرا(‌س) 🌷یادشهدا کمتراز شهادت نیست🌷 معـرفی شـ📋ـهداء،کلـ🎞ـیپ،‌مدا🎤حـی،خاطــرات شــهداء،عفاف و حجاب،بصیرت افزایی و... #‌شهیدگمنام #حاج_‌قاسم_سلیمانی کپی پست با ذکر صلوات آزاداست
مشاهده در ایتا
دانلود
داستان ماندگاری آنانیست ڪه فهمیدند دنیا جاۍ ماندن نیست...! 🌷 @shahidegomnam14 🌷
سپاه بهشت است که استشمام می‌شود سپاه معراج شهداسـت سپاه معراج مجاهدین است سپاه مجموعه‌ای از منتظران شهادت است... 🌷 @shahidegomnam14 🌷
❤️ شهیدگمنام ❤️
#بدون_تو_هرگز #قسمت_بیست_سوم بيرون نيومدن. منم دلم مي خواست آب بشم برم توي زمين... از همه ديدني ت
بود! مادرشون تلفني موضوع رو باهاش مطرح کرد و نظرش رو پرسيد. تنها حرف اسماعيل، جبهه بود، از زمين گير شدنش مي ترسيد... اين بار، پدرم اصال سخت نگرفت. اسماعيل که برگشت، تاريخ عقد رو مشخص کردن و کمي بعد از اون، سه قلوهاي من به دنيا اومدن. سه قلو پسر... احمد، سجاد، مرتضي و اين بار هم موقع تولد بچهها علي نبود... زنگ زد، احوالم رو پرسيد. گفت فشار توي جبهه سنگينه و مقدور نيست برگرده. وقتي بهش گفتم سه قلو پسره... فقط سالمتيشون رو پرسيد... - الحمدلله که سالمن... - فقط همين؟ بي ذوق! همه کلي واسشون ذوق کردن... - همين که سالمن کافيه... سرباز امام زمان رو بايد سالم تحويل شون داد، مهم سالمت و عاقبت به خيري بچههاست، دختر و پسرش مهم نيست... همين جمالت رو هم به زحمت مي شنيدم... ذوق کردن يا نکردنش واسم مهم نبود... الکي حرف مي زدم که ازش حرف بکشم... خيلي دلم براش تنگ شده بود؛ حتی به شنيدن صداش هم راضي بودم. زماني که داشتم از سه قلوها مراقبت مي کردم... تازه به حکمت خدا پي بردم؛ شايد کمک کار زياد داشتم؛ اما واقعا دختر عصاي دست مادره! اين حرف تا اون موقع فقط برام ضرب المثل بود... سه قلو پسر، بدتر از همه عين خواهرهاشون وروجک! هنوز درست چهار دست و پا نمي کردن که نفسم رو بريده بودن. توي اين فاصله، علي يکي دو بار برگشت، خيلي کمک کار من بود؛ اما واضح، ديگه پابند زمين نبود. هر بار که بچهها رو بغل مي کرد... بند دلم پاره مي شد! ناخودآگاه يه جوري نگاهش مي کردم انگار آخرين باره دارم مي بينمش. نه فقط من، دوستهاش هم همين طور شده بودن... براي ديدنش به هر بهانهاي ميومدن در خونه... هي مي رفتن و برميگشتن و صورتش رو مي بوسيدن... موقع رفتن چشمهاشون پر اشک مي شد. دوباره برميگشتن بغلش مي کردن. همه؛ حتی پدرم فهميده بود اين آخرين ديدارهاست... تا اينکه واقعا براي آخرين بار... رفت. حالم خراب بود! مي رفتم توي آشپزخونه... بدون اينکه بفهمم ساعت ها فقط به در و ديوار نگاه مي کردم. قاطي کرده بودم... پدرم هم روي آتيش دلم نفت ريخت... برعکس هميشه، يهو بي خبر اومد دم در... بهانه اش ديدن بچه ها بود؛ اما چشمش توي خونه مي چرخيد... تا نزديک شام هم خونه ما موند. آخر صداش در اومد... - اين شوهر بي مباالت تو... هيچ وقت خونه نيست... به ما بپیوندید👇 🌷 @shahidegomnam14 🌷
❤️ شهیدگمنام ❤️
#بدون_تو_هرگز #قسمت_بیست_چهارم بود! مادرشون تلفني موضوع رو باهاش مطرح کرد و نظرش رو پرسيد. تنها ح
به زحمت بغضم رو کنترل کردم... - برگشته جبهه... حالتش عوض شد... سريع بلند شد کتش رو پوشيد که بره... دنبالش تا پاي در رفتم اصرار کنم براي شام بمونه. چهرهاش خيلي توي هم بود! يه لحظه توي طاق در ايستاد... - اگر تلفني باهاش حرف زدي بگو بابام گفت حاللم کن بچه سيد، خيلي بهت بد کردم... ديگه رسما داشتم ديوونه مي شدم... شدم اسپند روي آتيش، شب از شدت فشار عصبي خوابم نمي برد. اون خواب عجيب هم کار خودش رو کرد... خواب ديدم موجودات سياه شبح مانند، ريخته بودن سر علي... هر کدوم يه تيکه از بدنش رو مي کند و مي برد... از خواب که بلند شدم، صبح اول وقت... سه قلوها و دخترها رو برداشتم و رفتم در خونه مون... بابام هنوز خونه بود. مادرم از حال بهم ريخته من بدجور نگران شد! بچه ها رو گذاشتم اونجا... حالم طبيعي نبود. چرخيدم سمت پدرم... - بايد برم... امانتي هاي سيد، همه شون بچه سيد... و سريع و بي خداحافظي چرخيدم سمت در... مادرم دنبالم دويد و چادرم رو کشيد... - چه کار مي کني هانيه؟ چت شده؟ نفس براي حرف زدن نداشتم. براي اولين بار توي کل عمرم، پدرم پشتم ايستاد... اومد جلو و من رو از توي دست مادرم کشيد بيرون... - برو... و من رفتم... احدي حريف من نبود. گفتم يا مرگ يا علي... به هر قيمتي بايد برم جلو، ديگه عقلم کار نمي کرد. با مجوز بيمارستان صحرايي خودم رو رسوندم اونجا؛ اما اجازه ندادن جلوتر برم... دو هفته از رسيدنم ميگذشت... هنوز موفق نشده بودم علي رو ببينم که آماده باش دادن... آتيش روي خط سنگين شده بود. جاده هم زير آتيش... به حدي فشار سنگين بود که هيچ نيرويي براي پشتيباني نمي تونست به خط برسه، توپخونه خودي هم حريف نمي شد. حدس زده بودن کار يه ديدبانه و داره گرا ميده، چند نفر رو فرستادن شکارش؛ اما هيچ کدوم برنگشتن... علي و بقيه زير آتيش سنگين دشمن، بدون پشتيباني گير کرده بودن. ارتباط بیسيم هم قطع شده بود. به ما بپیوندید👇 🌷 @shahidegomnam14 🌷
دردت را ڪہ نڪشیدیم.. ڪاش لااقل با پا بر زخم‌هایت نگذاریم.... التماس دعا 🌷 @shahidegomnam14 🌷
🌺🌼🌹🕊🌹🌼🌺 ای دعا کن که ما از خستگی و غفلت خوابمان نبَـرَد و از قافله مهدیِ فاطمه جا نمانیم ... 🌺 🌺 🌷 @shahidegomnam14 🌷
میتوانـے فقط از زاویہ ـے یک در دلِ سنگترین نوعِ بَشر جا بشوـے 🌷 @shahidegomnam14🌷
اِلهے اِن حَطَّتِنے الذُّنُوبُ مِن مَڪارِمِ لُطفِڪ، فَقَد نَبَّهَنِے الیَقینُ اِلے کَرَمَ عَطفِڪَ..⚡️ اےخدا،اگر گناهانم مرا از لطف و کرمهایت دور کرده، مقام یقینـم مرا بهـ کرم و عطفوتت تذکّر مےدهد.. 🌷 @shahidegomnam14 🌷
یهـ‌‌بندهـ‌خدایےمیگفٺ وقٺےقنوٺ‌میگیرم‌میگم: خدایا...! این‌ڪف‌دسٺ اگرمودارهـ‌بِڪَّن... ماازعمل‌هیچ‌چیزنداریم ڪهـ‌براٺ‌بیاریم‌جزٺذلل و خوارےواظهارحقارٺ‌بهـ درگاهٺ! خودٺ‌ڪاسهـ‌مونوپرڪن. الهےوربےمن‌لےغیرڪ 🌷 @shahidegomnam14 🌷
یڪ روز جعبھ سیبے را از باغ جمع ڪردم و به منزل برادرم محمود بردم. ایشان گفٺ: برادر براے چھ سیب آورده اے نگاه ڪن ما هنوز در خانه میوه و سیب زیادے داریم. گفٺم: حالا ڪھ آورده ام دیگر. ایشان گفٺ اشڪالے ندارد. جعبھ سیب را برداشٺ و به سپاه برد ٺا بین نیروها ٺقسیم ڪنند. وقٺے بھ خانه آمد گفٺ: از این بھ بعد هر موقع سفارش ڪردم برایمان سیب بیاور چون خراب مے شود. اگر اضافه بود آنها را بین مسٺضعفان ٺقسیم ڪن. شهید محمود ایزدے ازغا منبع: اطلاعاٺ دریافٺے از ڪنگره سرداران و 23000شهید اسٺانهاے خراسان 🌷 @shahidegomnam14 🌷