خاطرات عملیات والفجر هشت تا کربلای هشت /1
حسن ملکزاده
آذر ماه تازه از کازرون آمده بودم. رفته بودیم فسا برای تشییع علیرضا صدیق. برای آموزش شنا به تبریز رفتیم. عملیات آینده آبی بود و امسال خیلی آموزش آبی خاکی دیده بودیم. از بعد از عملیات بدر خط هور هم که رفتیم آبی بود. هر روز چند نوبت به استخر سرپوشیده ورزشگاه تبریز میرفتیم. دیداری هم با آیت الله ملکوتی امام جمعه تبریز داشتیم. حاج فرهادیانفرد صبحت کرد آقا هم گریه کرد و حالش بههم خورد. قرآن کوچکی هم هدیه گرفتیم. ۱۱ دی ماه بود که به منطقه برگشتیم. پایگاه پنجم شکاری بودیم. تعدادی دیگر از برادران برای آموزش شنا به کرمان رفته بودند. نیروها باید یا آموزش شنا یا غواصی میدیدند. روز ۱۸ دی حدود ۲۲ نفر از برادران کازرون به گردان آمدند. بیشتر بچههای قدیمی بودند؛ جواد کارگریان، حسین کرمی، رحیم قنبری، علیاکبر سیاوش و کاظم پایدار بین آنها بودند. علیاکبر سیاوش را که دیدم خوشحال شدم چون برادرانش حبیب و احد را میشناختم. احد در بدر شهید شد. چون پدرشان قناد بود مسقطی داشتند. محمدجواد هم مرا اغفال میکرد من هم مسقطی احد را برمیداشتم میخوردم. گفتم حتما علیاکبر هم مسقطی داره ولی اشتباه میکردم.
بیستم دیماه بود که به مقر جدید رفتیم. پادگان امام خمینی کیلومتر ۷جاده اهواز اندیمشک. نیروهای کازرون همه در یک سالن جا گرفتیم. سالنها آماده نبودند. آسایشگاه را درست کردیم، جلو ساختمان هم درست کردیم. زمین فوتبال را هم درست کردیم. نمازخانه کنار سالن ما بود. در نمازخانه مراسمی برای سالگرد شهادت حمزه خسروی و چهلم صدیق، مبصری و الله دادی برگزار کردیم. شب دعای کمیل را حاج آقا بنایی خواند. کمکم به عملیات نزدیک میشدیم. از کازرون مقداری وسایل برایم آمده بود. یک ظرف بزرگ رنگینک هم داخلش بود که الحمدالله به دستم رسید. ولی رسیدن و نرسیدنش فرقی نمیکرد همه با هم خوردیم. شاید اگر مال خودم نبود بیشتر گیرم میآمد. چون الان نمیتونستم تک بزنم. گفتم بچهها بیایید بریم بخوریم. جو گردان هم جوری بود که مادران همه بچهها را بچه خودشون میدونستند و اگر چیزی میفرستادند بعد که میرفتی خونه سوال میکردن که فلانی هم خورد؟ و یک یک بچهها را میپرسیدند.
ادامه دارد
مجموعه رسانه ای شهیدگِرا
روز25 شهید توفیقی.jpg
1.51M
🍂دعای روز بیست و پنجم ماه مبارک رمضان به نیابت شهید محمد کاظم(پژمان)توفیقی🍁
#ماه_رمضان
جهت وضعیت
@shahidgera
خاطرات عملیات والفجر هشت تا کربلای هشت /۲
حسن ملکزاده
سازماندهی کامل شده بود یازده بهمن شب به رزم شبانه رفتیم. روبهروی پادگان بعد از پیادهروی همانجا چون ماه بود و هوا روشن کپرک بازی کردیم و روی هم میپریدیم خوش گذشت. هر وقت فکر میکردم چند روز دیگه بعضی از این بچهها در جمع ما نیستند تنم میلرزید. امروز هم تعداد دیگری از بچههای کازرون به گردان آمدند. دوازده بهمن تجهیزات را تحویل گرفتیم. سیزده بهمن مسلح شدیم. سازماندهی شدیم و با ماسک به پیادهروی رفتیم. باز دعوای مسوولیت شروع شد. البته نه مثل پشت جبهه. همه میگفتند چشم ما هرکاری باشه انجام میدهیم ولی فرمانده نیستیم. همه با هم کمک میکنیم. کادر قوی و با تجربه در گردان زیاد هست و الحمدالله ساختار گردان طوری است که همه میدانند که برای هرکاری چه کسی لایق است و اطاعت پذیری بچهها هم حرف نداره. تقسیم کار عالی است. ۱۵ بهمن شب حاج اسدی فرمانده تیپ در جمع بچهها صبحت کرد. نوشتن وصیتنامهها شروع شد. یکی از بچهها دنبال ضبط میگشت. میخواست وصیتنامه خود را ضبط کنه. تقاضای ضبط میکرد. گفتم اینقدر دستخطت بده که میخوای صدات پر کنی دیدم خم شد طرف کفش . دیگه نماندم که چی گفت. فقط یک کفش تو دستش پرتاب کرد.
۱۶ بهمن برای عملیات به طرف اردوگاه جدید حرکت کردیم. از صبح همه آماده بودیم. همه ریشها را زده بودند. یک ماشین ریش تراشی دستی نزد رحیم بود. چند نفری آمدند گفتند ریش ما را نمیزنی؟ گفت باشه تا شروع کرد مرتضی جاویدی با رحیم کار داشت رفت. ماشین را به من داد. میخواستم ریش بنده خدایی را بزنم ماشین صورتش را میگرفت و زخم میکرد. بلد نبودم. تا رحیم آمد صورت طرف را که دید گفت خوب شد رسیدم وگرنه چه میکردی! گفتم خودش اصرار کرد. دیدم صورتش آش ولاشه گفتم بهداری هم نزدیک است برم الکل بیارم؟
شب حرکت کردیم. بچهها با اتوبوس بودند. و در بین مسیر ماشینها را عوض کردند من با تعدادی از بچهها با مینیبوس گردان بودیم. حاج صلواتی هم به یک یک ماشینها میآمد و سوره وجعلنا میخواند. تا خواست به ماشین ما برسه نصرالله افشار قبل از او در را باز کرد و با تقلید صدای حاج صلواتی بلند گفت. وجعلنا که حاجی اول ترسید و بعد زد زیر خنده و گفت بازهم. در مسیر بین نخلستان و چولانها میرفتیم. چراغ خاموش به یک تابلو رسیدیم به من گفتند برو پایین ببین تابلو کجاست. چراغ قوه کوچکی از مهدی سلیمانی گرفتم رفتم طرف تابلو، زود آمدم بالا گفتند چی بود؟ گفتم بابا هیچی رو تابلو سخن امام بود. گفتند خوب چه بود؟ گفتم میخواهید بدونید؟ هرکی چیزی گفت. گفتم دعوا نکنید نوشته تکلیف ما را سیدالشهدا معین میکند. خوب حالا همه آماده باشید مثل تکلیف همون ۷۲ تن، همه زدن زیر خنده.
ساعت ۳ بامداد به مقر جدیدمون رسیدیم نهر حاج محمد. هرکس جایی برای خواب آماده کرد. یک حسینیه بود. کسی درست خواب نرفت غافل از اینکه . حسینیه شیشه نداشت بچهها هی میگفتند پنجره ببند که باد نیاد. حاشیه نهر چند خانه بود که بعدا در آنجا مستقر شدیم. اتاقها را درست کردیم چند تخت بود آماده کردیم.
شب هنوز درست نخوابیده بودیم که سرو صدا بلند شد. داخل اتاقها آب آمد. مد شده بود همه داشتیم جلو پیشروی آب را میگرفتیم. مد را ما در کتاب جغرافی یا وقتی جدول حل میکردیم شنیده بودیم بالا آمدن آب دریا مد و پایین آمدن آب دریا جذر، اما ندیده بودیم. حالا داشتیم حس میکردیم. هر جور بود بخیر گذشت. صبح برای نماز بلند شدیم آب پایین پایین بود و برای وضو دست هم میگرفتیم یکی آب میآورد.
ادامه دارد....
@shahidgera
روز26 شهید مسرور.jpg
1.39M
🍂دعای روز بیست و ششم ماه مبارک رمضان به نیابت طلبه شهید محمد مسرور🍁
#ماه_رمضان
جهت وضعیت
@shahidgera
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در عشق اگرچه منزل اخر شهادت است
تکلیف اول اما شهیدانه زیستن است
#طلبه_شهید_محمد_مسرور
روز27شهید علی جوکار.jpg
1.47M
🍂دعای روز بیست و ششم ماه مبارک رمضان به نیابت تکاور شهید علی جوکار🍁
#ماه_رمضان
جهت وضعیت
@shahidgera
خاطرات عملیات والفجر هشت تا کربلای هشت /قسمت ۳
روای:حسن ملکزاده
۱۸ بهمن صبح سری به گروهانهای دیگر پیش بچههای کازرون رفتیم.
هر گروهان بیشتر از یک دسته بچههای کازرون بودند. در فرماندهی هر سه گروهان هم بچههای کازرون بودند. دو گروهان که همگی کازرونی بودند. گروهان یکم مسلم رستمزاده از فسا بود با وحید جهانیآزاد که بچه کازرون بود. گروهان دوم صمد فخار و جواد کارگریان و گروهان سوم محمدصادق دهقان و حمد خورشیدی بودند. رحیم قنبری و حسین کرمی هم به اینها کمک میکردند. بین بچهها رفتم. با حسن جمالزاده گوشهای نشستیم. امروز میخواستیم برای خودمون اسکله درست کنیم. هاشم ملکزاده بنا بود. دیوار بلوکی خانهها اکثرا ریخته بود. به وسیله همانها از پایین نهر مثل پله اسکله درست کردیم. چند منبع پیدا کردیم سوراخ آنها را با چوب گرفتیم و دستشویی درست کردیم. حتی گوشه یکی از اتاقها حمام کوچکی برای غسل شهادت و نظافت آماده شد.
بچهها را دو به دو گوشهای میدیدی که داشتند با هم درد دل میکردند. از یکدیگر قول شفاعت میگرفتند. با دوربین گردان از بچهها عکس یادگاری میگرفتند، فیلمبرداری و مصاحبه هم میگرفتند.
اگرچه روز جمعه بود ولی روز پرکاری بود. بچههای گردان کمیل و الفتح هم نهر علم بودند. تیپ ما دو محور داشت. محور اول فجر و ابوذر پشت سرش. حرکت از نهر حاج محمد به طرف اروند بعد سمت راست اروند میرفتیم و وارد نهر دشمن به نام خل یک میشدیم. محور دوم هم گردان کمیل و الفتح بود که از نهر علم حرکت میکردند و وارد اروند میشدند و به طرف نهر دشمن به نام خل دو وارد میشدند. بچههای غواص هم از نهر بالاتر بیکس یا بیچاره یا ابتر بود وارد میشدند. یک کشتی بزرگ هم وسط اروند بود که شاخص خوبی بود.
نوزده بهمن میخواستم سری هم به گردان کمیل بزنم که بچههای کمیل خودشان آمدند و دیدارها تازه شد. هرکی به ما میرسه میگه فکر نکنم این عملیات هم خبری از رفتنت بشه. بدجنسها چه خوب آدم را میشناسند. ولی شهدا از دور پیدا هستند. مهدی سلیمانی هم که تا میگن حسن؛ میگه حسن را بذارید برای بلندیهای جولان. بچههای یگان دریایی تیپ هم که قرار است ما را به آن طرف آب ببرند بیشترشون بچههای کازرون هستند.البته یه تعداد از ناوتیپ کوثر که بچه های ماهشهر و از استان همجوار شهرمون بچه های خونگرم وشجاع استان بوشهرهم اینبار جهت کمک به یگان دریائی مامور هستند که اینها ذاتا با دریاو قایق وموج.بندر عیاق هستند وهمه با روحیه و مصمم. به شوخی بهشون میگم همون جا بمونید تا ما برگردیم که جوابم فقط خنده است. همه دارند نسبت به وظایفشون توجیه میشن ما جزو اولیها هستیم. خط اول که زدیم دو جاده هست اولی جاده امام علی، دومی هم جاده امام حسن که باید پاکسازی کنیم تا بچهها برسند. من یه کولهپشتی پر نارنجک دارم. حجت دلپذیر هم همش میگه کنارم نشین که منفجر میشه. ولی تحمل دو دقیقه دوریم نداره. همش میگه بیا بشین پیشم که هم محلهایهات محمود کفاش الان میکشتم. شب با هماهنگی بچههای یگان سوار قایق شدیم. هرکس جاش مشخص شد. تمرین کوچکی بود. هواپیما هم که امروز آمد کسی تیراندازی نکرد. به خیر گذشت و شکر کردیم مثل قبل از عملیات خیبر نشد.
بیستم بهمن از طرف محسن رضایی فرمانده کل سپاه پیامی آمد. یک صفحه بود. نوشته بود انشاالله چنان بر دشمن بتازید که دشمن با پای برهنه فرار را برقرار ترجیح بدهد و همانند بهمن ۵۷ پیروز و سربلند باشید. آقا مرتضی هم آمد صحبت کرد و موضوع جنگ طارق گفت که آنها کشتیها را خراب کردند و گفتند که باید مقاومت کنید ولی ما به قایقها کاری نداریم و خراب نمیکنیم چون قرار است باز هم برای ما امکانات بیاورند نیرو و سلاح و حرفهای همیشگی. حاج آقا بنایی هم صحبت کرد و گفت که انشالله اجر شهید ببرید ولی شهید نشوید.
ادامه دارد.....
@shahidgera
روز28شهید مستحفظی.jpg
1.52M
🍂دعای روز بیست و هشتم ماه مبارک رمضان به نیابت از شهید شهید نادر مستحفظی🍁
#ماه_رمضان
جهت وضعیت
@shahidgera
خاطرات عملیات والفجر هشت تا کربلای هشت
قسمت ۴
روای:حسن ملکزاده
نماز مغرب و عشا را خواندیم. دعا هم خواندیم. بچهها زیاد گریه میکردند. من آخر صف بودم. علی باباجانی جلوم بود یک مرتبه گفت: فردا شب این موقع کیا بین ما نیستند؟ صدای گریه بلندتر شد. یه لگد بین یواش و محکم به کمر علی زدم. نگاه کرد گفتم زهر مار. دعا را جمع و جور کردیم. دستها دور گردن هم انداختیم. حلالیت طلبیدیم. برای پیروزی بچهها دعا کردیم. آماده شدیم. ساعت هشت و نیم سوار قایقها شدیم. سکوت حکمفرما بود. به حجت گفتم بچه بودیم یه خواننده بود به نام آغاسی لب کارون میخوند یادته؟ همه زدند زیر خنده گفت: بخونم؟ گفتم نه لب اروند بخون. ما هم میخونیم سرم کندن. چند لحظهای خوندیم. سکوت شکسته شد. با محمود کفاش هم شوخی کردم محمود گفت وصیتم تو جیبم هست. برام نگهش میداری؟ گفتم چکارش کنم گفت بده مهدی زاهدی گرفتمش گفتم اسم و امضا که داره همه خندیدند. گفتم ما که شانس نداریم الان آرپیجی میخوره تو قایق وصیتنامه محمود هم تو جیب من همه بدهکاریهایی که نوشته خانواده ما باید بدهند. منم که حوصله اینکه به خواب کسی بیام ندارم. همینطوری گذشت حدود نه و نیم یا ده بود انتهای نهر حاج محمد وابتدای اروند منتظر بودیم که کار غواص ها تموم بشه وعلامت بدن ما هم بزنیم به خط به خاطر شذت آب ومد شدید غواص هابه.مشکل خورده بودند تصمیم بر این شد که به خط بزنیم زدیم به خط وسط اروند.
بچههای ما بیشترشون زیر ۲۵ سال بودند. خصلتهای خوب زیاد داشتند، ولی غیرت و مردانگی و حجب و حیا جزو لاینفک زندگیشان بود و غیرت در تمامشون موج میزد. به طرف اروند حرکت کردیم. اکثر غواصها موفق به رسیدن به خط نشده بودند. باران نم نم میبارید، هوا تاریک بود. شبهای آخر ماه بود و از نور مهتاب هم خبری نبود. یه تانک هم سمت چپ انتهای نهر حاج محمد سر اروند بود که یکسربه طرف کشتی وسط اروند که کمین عراقی ها بود شلیک میکرد. سکاندار قایق ما علی جمشیدی و مسعود علیزاده بودند. قایق دوم بودیم یک لحظه قایق جلوی را گم کردیم. علی میگفت دقت کنید. تیربارها داشتند کار میکردند. تیر رسام هم زیاد بود. قایق را دیدیم از دور نوری از سمت ساحل دشمن روشن و خاموش میشد. یک لحظه همه گفتیم آنجا است. علی محکم وارد خل شد. سر قایق به یک دیوار خورد. همه محکم پریدم پایین. پشت دیوار رسیدم. وحید جهانیآزاد گفت حسن زود باش. بچهها همه جمع شدند. بچهها را به ستون کردیم. جاده امام علی را پیدا کردیم. همه سالم رسیده بودیم. گفتم لاوجکتها را بیرون بیارید به من بدید. یک نفر گفت چکار میخوای بکنی؟ گفتم: هم سبک بشید هم میخوام یک گوشه قایمش کنم. نصرالله افشار گره محکم زده بود به راحتی باز نمیشد. گفتم بذار به بقیه کمک کنم الان میام. آخر کار سمت نصرالله رفتم دیدم لاوجکت نیست. گفتم چه کارش کردی؟ گفت کندمش. گفتم اوصیکم به تقوالله و در ادامه با هم گفتیم نه نظمی نه امری آخر از دست تو پیر میشم. آرپیجیت که آماده است؟ خنده کردیم رفتم سر ستون در راه سنگری دیدم بچهها نشستند. داخل سنگر نارنجک انداختم. کسی داخل سنگر نبود باز حرکت کردیم. جادهای سمت راست پیدا شد. به من گفتند برو تو جاده.
بچهها ابتدای جاده نشستند. وارد جاده شدم تاریک و وحشتناک بود. بیست متری داخل شدم ولی فکر میکردم اندازه ۲۰۰ متر از بچهها دور شدم. برگشتم گفتم جاده امتداد داره. سه نفر از بچهها را برای تامین گذاشتیم و حرکت کردیم. یک لنج کوچک و یک اتاق هم در مسیر بود که با نارنجک منفجر کردیم به راهمون داشتیم ادامه میدادیم که به یه ساختمون برخورد کردیم حالت یه اتاق بزرگ بود که. اتاق هم در داشت هم پنجره. وقتی میخواستم به طرف اتاق برم گفتم یکی بیاد که چند نفر با هم بلند شدند. همه نیروها آماده و سرحال بودند از روحیه بچهها کیف میکردم. یکی آمد گفتم مواظب در باش. نارنجک را از پنجره به داخل اتاق انداختم. در برگشت کمی پایم پیچ خورد. راه را ادامه دادیم. زیاد رفتیم ولی از دشمن خبری نبود. به وحید گفتم زیاد نیامدیم؟ کمی صبر کردیم. تصمیم گرفتیم برگردیم. برگشتیم سر سه راهی که بچهها بودند. نیروها پدافند دور تا دور انجام دادند.
ادامه دارد....
@shahidgera
روز29 شهید خورشیدی.jpg
1.53M
🍂دعای روز بیست و نهم ماه مبارک رمضان به نیابت از شهید سردار شهید حمد خورشیدی🍁
#ماه_رمضان
جهت وضعیت
@shahidgera
خاطرات عملیات والفجر هشت تا کربلای هشت
قسمت ۵
روای:حسن ملکزاده
در راه برگشت دسته بچههای فسا را دیدم. گفتم جاده تا آخر پاکه. یکی از طلبههای آقای بنایی گفت یک تیربار اینجاست داره اذیت میکنه. گفتم بذار الان ترتیبش میدم. گفت یک بار تا زیر تیربار رفتهام راهش را بلدم. گفت نارنجک بدی ترتیبش را میدهم. گفتم تو کولهام بردار. زیاد برنداری اسراف گناه داره. خنده کرد و برداشت رفت طرف تیربار، وحید گفت حسن برو همه نیروها را بیار این طرف جاده. حرکت کردم رضا بدیهی معاون گردان را دیدم. صدام زد گفتم آقا رضا گروهان مسلم با بچهها رفتند جلو شما برو من به بقیه هم میگم بیان. جلوتر فرهادیانفرد را دیدم میدونستم حاجی رفته بود برای ازدواج گفتم حاجی مبارک باشه عروسی چی شد؟ دست بوسی زدیم و حاجی هم رفت. داشتم روی جاده میرفتم کریم آزادی را دیدم. گفت نون بریده تیربار، جاده را بسته گفتم چند بار رفتم و آمدم درست میگفت. چند تا عراقی با تیربار جاده را میزدند. یکی از بچههای استهبان زخمی شده بود که چند بار ناخواسته از رویش رد شدم. خیلی بد بود. راهی در ادامه نهر پیدا کردم. به کریم گفتم با آرپیجی بیا بین چولانها سنگری را نشانش دادم که بزند. الحمدالله زد وسط عراقیها و ساکت شدند.
دوباره پیش بچهها رفتم. نزدیکیهای صبح بود ولی خورشید طلوع نمیکرد. پنج دقیقه، پنج دقیقه از نصرالله ساعت را میپرسیدم.گفت ساعت بدم به خودت راحت بشی، کشتی من رو. نماز را خواندیم. هرکسی طوری خواند با پوتین، بی پوتین. هوا روشن شد. خط کنار ما که گردان کمیل قرار بود بیاد نشکسته بود. یک تیربار هم دایم شلیک میکرد. با دو نفر از بچههای فسا یک خمپاره ۶۰ پیدا کردیم گفتیم شاید بتونیم تیر بار را بزنیم که نشد. مرتضی جاویدی را با بیسیمچیش دیدم. از نیروها پرسید که گفتم همه سالمند. خوشحال شد. با ایما و اشاره از احمد خباززاده بی سیم چی گردان درباره گردان کمیل سوال کردم. متوجه شدم اصغر سرافراز فرمانده گردان شهید شده، محسن خسروی معاون گردان هم زخمی شده بود. جعفر کتویی آمد با هم تا تونستیم گلوله زدیم نمیدیدم کجا میخوره. گفتم جعفر نزن که نمیبینم کجا میخوره. یک عراقی میانسال هم اسیر شده بود که البته قبل عملیات بچه های شناسائی گفته بودن که اول نهر دونگهبان هست یکی از ساعت ۱۲تا ۳ یکی هم ۳ تا ۶ صبح که آنکه ۳تا ۶ است یه مرد میانسال است اهل نماز است وشعیه هست یه پرنده هم داره که صبح ها نیم ساعتی هم دور او است حالا دقیق نمیدونستم که ای خودشه یا نه وتو ذهنم این بود اگر خط شکست که میبریمش عقب اگر هم نشکست فوقش دستش میبندیم میگم برو طرف عراق . یک کالیبر آنجا بود به عراقیه گفتم بیا راهش بنداز گفت بلد نیستم و یکسر به من میگفت ببرم امام رضا. جعفر میگفت ای دیگه چشه چه میگه گفتم فکر میکنه من بلیت اتوبوس میفروشم. فعلا ولش کن ببینم چه میشه تا ساعت یازده و نیم طول کشید مینیکاتیوشا شلیک کرد، خط شکسته شد. گردان ابوذر با فریاد الله اکبر داشتند میآمدند. رفتم بالای سنگر اشاره میکردم از این طرف داد نزنید. احمد گفت پشت بیسیم دارن هدایتشون میکنن. اشاره کن حدود شش نفر عراقی بودن از همان طرف که از صبح شلیک میکردند دستها را بالا کردند و آمدند.
از صبح داشتند ما را اذیت میکردند. حالا با التماس داشتن نگاه میکردند. بهشون فهماندیم که ما اهل اسیر کشی نیستیم. بردنشون عقب. درگیری شدید بود ولی راه باز شده بود. بچهها داشتند با قایق میآمدند.
از بچههای کازرون دیروز نبی حبیبی. خراسانی توانا و اردشیر عبداللهی شهید شدند. امروز هم که حسن جمالزاده شهید شد واقعا مردانه جنگید و پس از زخمی شدن عراقیها با سرنیزه او را زدند.حمد خورشیدی و عبدالحمید شهامت هم امروز شهید شدند. امروز داشتیم منطقه را پاکسازی میکردیم. کاظم ستونی هم یک اسیر گرفته بود. او را به عقب بردیم. ساعتی دستش بود که میگفت بگیرید، ما هم میگفتم نمیخواهیم، رشوه نده، با تو کاری نداریم. یکی از بچهها گفت به خدا ساعتش هم خرابه تنظیم نیست. گفتم ساعت عراق با ایران فرق داره. گفت: برای چی؟ گفتم وقت گیر آوردی برو از معلم جغرافیا سوال کن. اسیر را تحویل بچههای یگان دریایی دادیم به عقب بردند. هر وقت اخبار آمار اسرا را اعلام میکرد کاظم میگفت با مال من یا بی مال من. یعنی با اسیری که من گرفتم یا بدون آن اسیر. این هم شده بود سرگرمی ما. شب کمی استراحت کردیم. روز بیست و دوم بهمن کل منطقه را پاکسازی کردیم. جواد کارگریان هم امروز شهید شد. خط داشت تثبیت میشد. شب به نوبت نگهبانی دادیم. در یکی از سنگرها مرغی آماده و پاک شده برای طبخ پیدا کردیم. گفتیم نخورید که عراقیها مسمومش کردهاند. ولی خودم پختم و خوردم آخه از قدیم گفتهاند مرغی و حلقی نه مرغی و خلقی. ولی بچهها رسیدند.
@shahidgera
گفتند کی بود میگفت مسمومه؟
همه به هم گفتند که طرف با پای برهنه در رفته، مسمومیت کجا بود؟
....
ادامه دارد
مجموعه رسانه ای شهید گِرا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹و چه زیبا توصیف میکنند شهدا شهادت را🌹
قسمتی از وصیت نامه سردار شهید حمدخورشیدی
مجموعه رسانه ای شهید گِرا
✳️ جزئیات مراسم نماز عید فطر و میزان فطریه در کازرون مشخص شد
🔸به گزارش روابط عمومی دفتر امام جمعه کازرون، مراسم نماز عید سعید فطر در کازرون، ساعت ۶ صبح روز عید و درون زمین چمن استادیوم شهدای این شهر آغاز و نماز نیز به امامت حجتالاسلام و المسلمین صباحی امام جمعه کازرون اقامه خواهد شد.
🔸در این مراسم ضمن قرائت دعای پرفیض ندبه، از قاریان قرآن کریم و دانشآموزانی با رتبههای برتر علمی نیز تجلیل خواهد شد.
🔸همچنین با توجه به میزان فطریه براساس هر نفر سه کیلو گندم و استعلام قیمت گندم در شهر کازرون، مبلغ زکات فطره برای هر فرد ۵۵ هزار تومان تعیین شده است.
🔸قابل ذکر است که از لحاظ شرعی، زکات فطره که به مناسبت عید سعید فطر و در راستای کمک به نیازمندان پرداخت میگردد، بر همه مسلمانان (چه کسانی که روزهدار بودهاند و یا غیر از آن) #واجب است.
✳️ مجموعه رسانه ای شهیدگِرا
🔸ایتا:
eitaa.com/shahidgera
خاطرات عملیات والفجر ۸تا کربلای ۸
قسمت۶
راوی:حسن ملکزاده
گروه رسانه ای شهیدگِرا
بیست و سوم بهمن در همان منطقه پدافند کردیم. خیلی هواپیما میآمد. شیمیایی زدند. تعدادی از نیروها شیمیایی شدند. امروز بچههای کمیل را هم دیدم. از سلامتی بچهها خوشحال شدم با اینکه سرافراز فرمانده گردان کمیل شهید شده بود ومحسن خسروی هم یکی از جانشین های گردان زخمی شده بود وبه عقب رفته بود ولی اصغر ماهوتی جانشین گردان محکم واستوار فرماندهی گردان را به عهده گرفته بود ومنتظر ادامه عملیات بود . نسبت به منطقه عملیاتی و کار انجام شده واقعا تلفات کم بود.
بیست و چهارم بهمن شب بچهها داخل سنگر بودند. من بیرون سنگر داشتم نگهبانی میدادم آخه من شبها به راحتی نمیتونم بخوابم که صدایی وحشتناک به همراه نور زیاد از بالای سرم رفت همه از سنگرها بیرون آمدند گفتند چه بود؟ من گفتم که فقط میدونم یه چیز مثل اتوبوس از روی سرم گذشت. صبح فهمیدیم که از راه دریا به طرف عراق موشک پرتاب شده کمی شیمیایی شده بودم از چشمم اشک میآمد قطرهای بین بچهها پخش کردند. قیمتش ۷۵ ریال بود. حجت داخل چشممان میریخت. میگفتیم قطره هفتتومن پنزاری بیار بکن تو چشممون. چشم رو میسوزاند. مقداری شیر خشک و شیره خرما و نون هم بود ولی نونشون هم کلفت و هم تلخ بود. نمیشد بخوریم. رضا نوبخت میگفت این عملیات هم تموم شد و باز هم شهید نشدیم. سراغ محمود کفاش را گرفتم گفتند رفته عقب، وصیتنامهای که پیشم بود پارهاش کردم.
بیست و پنج بهمن به علت شیمیایی جابجا شدیم. تعدادی از بچهها به عقب رفتند. قرار شد دوباره به عملیات برویم رفتنمان به صبح موکول شد.
امروز خیلی خسته و کسل بودم. ولی دوست داشتم در این مرحله هم شرکت کنم البته رفتنمان داوطلبانه بود چون بچهها خسته بودند.
بیست و ششم بهمن صبح بعد از نماز جای دیگری مستقر شدیم. تعدادی خبرنگار خارجی هم آمده بودند. جعفر عسکری هم امروز خودش را رسانده بود. گفتم جعفر عملیات قبلی هم شهید علی عیسوی شب عملیات خودش را رساند هر کسی چیزی میگفت. یکی میگفت جعفر اگر شهید شدی دانشآموزات خوشحال میشن؟ میگفت نه خدایی دوسم دارن مقداری آب در بسته های پلاستیکی آورده بودن میگفتن آب معدنی ظرفاش تقریبا مثل سرم بود برای خوردن. نصرالله را دیدم صورتش را شست نگاش کردم گفت بابا سهم خوردنمه صورتم پر نمکه لبم شوره شوره به جاش نمیخورم. آخی که این آب هم شد خاگ ( تخم مرغ) پیرزن (حکایت خاگ پیرزن هم این بود یه پیرزن محترمی یه تخم مرغ اهدا کرده بود به جبهه حالا هرکس تو جبهه تا یکار میکرد که یکم بو اسراف میداد زود میگفتن تخم مرغ پیرزنه تا اینکه یروز مو گفتم ای بار میخوام یه مرخصی زیادی بگیرم یه شونه تخم مرغ هم بخرم برم بدم پیرزن بگم مو هم قربون خودت برم هم مرغت هم تخم مرغت ای شونه تخم مرغی بگی که فرمانده های ما بابت یه تخم مرغ شما پدر ما درآوردند آخه انگار شش دنگ جبهه زدن به اسمت ) خندهها شروع شد. کاتیوشای دشمن داشت شدید کار میکرد با داد وبیداد همه را . تو سنگرها فرا خواندیم الحمدالله به خیر گذشت.
شب بیست و هفتم بهمن بعد از کمی استراحت به طرف دریاچه نمک حرکت کردیم. با ماشینهای غنیمتی حرکت را ادامه دادیم. بعضی ماشینها مشکل داشتند و با هل روشن میشدند. به بچهها گفتیم بیایید هل بدید. نصرالله تکان نمیخورد. میگفت ماشین عراقیها است خودشون بیان هل بدن. کلی هم اسیر گرفتید. به هر مکافات بود حرکت کردیم قرار بر این بود که ۵۰۰ متری برویم. به چند تانک سوخته میرسیم. به من هم گفته بودند اولین سه راه با چند نفر از بچهها همانجا سمت راستتون یه جاده است میمونید که ازآن قسمت دشمن دورمون نزنه خیلی حرکت کردیم ولی به چیزی نرسیدیم ما از سمت راست دژ داشتیم حرکت میکردیم که از آن طرف دژ چند نفر آمدند شک کردیم انگار دشمن بود رمز را پرسیدیم اسم رمز ۱۲ بود و ۲۲ نارنجک پرتاب شد گودالی بین دژ بود که من جلوتر از همه بودم وارد گودال شدم و داد زدم آرپیجی زن آرپیجی زن بیا تو گودال. همه میگفتن آرپیجی زن که من با صدای بلند گفتم نصرالله نصرالله افشاربدو بیا نصرالله آمد. گفتم یا علی آرپیجی شلیک شد ولی به طرف آسمان گفتم زود بعدی را بزن. رضا نوبخت گفت کجا زدی؟ نصرالله گفت رضا تو دوباره غمبه دادی(نق زدی) رضا لبخندی زد.
به نصرالله گفتم نمیخواد درست تانک را بزنی مماس با زمین بگیر نزدیک تانک بخوره تمومه. کالبیر تانک کار کرد. جعفر عسکری شهید شد. عبدالحسین داوودی هم زخمی شد. با شلیک نصرالله بچهها به طرف تانک هجوم بردند. سه تانک پشت سر هم با فاصله بودند هر سه نیروهاشون زده شدند یا فرار کردند. داخل یکی از تانکها وحید نارنجک انداخت گروهان بعدی آمد و از ما عبور کرد. من و علیاکبر سیاوش، داوودی را عقب آوردیم.
چندین کلوخ گل به سر من اصابت کرده بود. با شلیک یکی از تانکها در همان گودال وقتی به عقب میآمدم گردان کمیل را دیدم چون قرار بر این بود که گردان کمیل بیاید و از گردان فجر عبور کند و در آنجا شاید با لشکر حضرت رسول الحاق کنند. جلو گردان کمیل مجید عبداللهزاده بچه داراب فرمانده گروهان یکم گردان کمیل بود و عبدالرضا نقیبی پیک گردان حرکت میکردند. حال و احوالی با عبدی کردم. محسن خسروی را دیدم که صورتش پانسمان بود گفتم محسن کجا بودی؟ گفتند رفتی عقب. لبخندی زد و گفت: آمدم. همدیگر را بغل کردیم. گفت: آرام آرام بروید عقب. بچههای ما در آن شب نبی مزارعی، حمید توکلی و رضا نوبخت هم شهید شدند. گردان کمیل در آن شب به طرف جلو حرکت کردند که مقاومت آن شبشان به یاد ماندنی است.
@shahidgera
✅ عملیات والفجر ۸ تا کربلای ۸
قسمت ۷
✍️راوی: حسن ملکزاده
@shahidgera
پس از حدود دو هفته که منطقه بودیم بیست و ششم بهمن مرحله دوم عملیات والفجر ۸ را انجام دادیم. در مرحله اول شیمیایی شدم. در مرحله دوم نزدیکم یک انفجار شد. کمی کلوخ و چیزهای دیگه به من اصابت و بدنم حالت کوفتگی پیدا کرد. وظیفهای که برای گروهان ما مشخص شده بود انجام شد. گروهانهای بعدی از ما عبور کردند. گردان کمیل هم آمد و از گردان فجر عبور کرد. به استخوان پای عبدالحسین داوودی تیر خورده بود با علیاکبر سیاوش نوبتی کولش کردیم و به عقب آوردیم. این مدت تو منطقه خواب هم رفتیم ولی در منطقه عملیاتی به ویژه در عملیات آفندی هرقدر هم بخوابی درست مثل خواب روی صندلی اتوبوس است. از مبدا تا مقصد هم که خواب باشی موقع پیاده شدن بازهم احساس خستگی و کوفتگی میکنی حالا من هم چنین حسی را داشتم. با ماشین به عقب آمدیم. در یک پست امداد باز داخل چشمم که زیاد قرمز شده بود قطره ریختند و آمپول مسکن زدند. حرکت کردیم. پشت اروند بین نخلستان تعدادی تخت زده بودند. همانجا کل لباسهای مرا در آوردند و لباس تازه دادند. گفتند همه این لباسها را باید آتش بزنیم. روی تخت دراز کشیدم و خواب راحتی رفتم. کمرم یهکم درد داشت و هنوز سوزش چشم داشتم. بعد ما را به اهواز آوردند. حجت دلپذیر و مهدی سلیمانی را هم دیدم. با هم بودیم. با قطار به قم رفتیم. تو بیمارستان قم به دکتر گفتیم مشکلی نداریم. به من گفت: الان برای تنفس مشکلی نداری؟ گفتم: نه! گفت: بگذار دکتر چشم هم معاینه کنه. گفتم: این از بیخوابی است. ما را مرخص کردند. سریع به ترمینال رفتیم و برای ساعت سه و نیم عصر بلیت شیراز گرفتیم. یهکم وقت داشتیم بچهها گفتند به زیارت حضرت معصومه(س) بریم. به مهدی گفتم بیا یه حمام بریم. دوش گرفتیم و به زیارت رفتیم. از آنجا به ترمینال آمدیم و به طرف شیراز حرکت کردیم. ساعت سه صبح به شیراز رسیدیم و از آنجا به کازرون آمدیم. روز آخر بهمن شهدای مرحله اول عملیات را آورده و تشییع کرده بودند ولی از شهدای مرحله دوم هنوز خبری نبود. از شهدای مرحله دوم هم حمید توکلی، جعفر عسکری و رضا نوبخت اول اسفند تشییع شدند. مراسم هفتم حسن جمالزاده هم اول اسفند برگزار شد که شرکت کردم. در این مدت بیشتر شبها به مزار دوستان شهیدمان در سید محمد نوربخش و بهشت زهرا میرفتیم. از بچههای گردان کمیل هم که از ما عبور کرده بودند خبر درست و دقیقی در دست نبود. بچههای کازرون ده نفری بودند از جمله محسن خسروی، عبدالرضا نقیبی، شفیعی، حمید بردان، محمدی، مرادی، محمد قنبریان، کیخا و محمدرحیم زارع (زارع پدر شهید بود. فرزندش قنبر زارع هنرمند و شاعر بود و در سال ۶۲ در عملیات والفجر ۴ شهید شده بود. و حالا هم پدر در عملیات والفجر ۸ مفقود شده بود) هنوز چیزی معلوم نبود. تا اینکه ۷ اسفند اعلام کردند که شهید شدهاند. شب با بچهها به خانه عبدالرضا نقیبی رفتیم. قرار بر این شد که فردا عکسی تهیه کنیم و طبقی جلو خانهشان بگذاریم. پنجشنبه ۸ اسفند یک مجلس کلی برای مفقودان گردان کمیل برگزار شد. از میدان شهدا تا بنیاد شهید راهپیمایی و در مسیر نوحهخوانی و عزاداری برگزار شد. بعد به سید محمد و بهشت زهرا رفتیم.
شاپور بزمی را دیدم. او با لشکر امام حسین در این عملیات شرکت کرده بود. گفت: در اهواز به من گفتند که شهید شدهای! الحمدالله انگار زندهای؟! ظاهرا با حسن جمالزاده اشتباه شده بود. یازده اسفند ساعت هشت و نیم به طرف اهواز حرکت کردیم و ساعت چهار و چهل دقیقه صبح به پادگان امام رسیدیم. نماز خواندیم و استراحتی کردیم. صبح بچههای بقیه شهرستانها را دیدم و از آمار شهدا سوال کردم.
ادامه دارد....
مجموعه رسانه ای شهیدگِرا
✅ عملیات والفجر ۸ تا کربلای ۸
قسمت هشتم
✍️راوی: حسن ملکزاده
@shahidgera
در کل، گردان فجر در مرحله اول و دوم عملیات سی و هفت شهید داده بود که یازده نفرشان بچههای کازرون بودند. حسن اشرافی هم که نیروی گردان بود و مدتی به واحد اطلاعات مامور شده بود هم جز شهدا بود. گردان کمیل هم بیش از یک گروهان شهید داده بود که اکثرا مفقود بودند. در این عملیات هم دوستان عزیزی را از دست دادیم. در پادگان بودیم. نیروی جدید زیادی از همه شهرستانها به گردان آمده بود. سالن بچههای کازرون هم پر بود. فعلا با هم سر میکردیم. قرار شد پشت سالن خودمان چادر بزنیم. بچههای زرقان هم همین فکر را کرده بودند ولی امروز باران شدیدی شد و فعلا دست نگه داشتیم. روز ۱۷ اسفند ساعت یک و نیم صبح کاروان اهدایی از کازرون آمد که پر و پیمون بود. بیشتر مسوولان شهر هم همراه کاروان بودند. بچههای مسجد سید ابراهیم هم بودند. چهار تا مزدای ۱۰۰۰ هم جز اهداییها بود که بچههای مسجد آورده بودند. یکی از ماشینها به خاطر بارندگی در پادگان گیر کرده بود. به من گفتند، گفتم ولش کنید صبح میایم. خدا داده تویوتا بکسل میکنیم. آمدند و استراحت کردند. صبح همه آمدند در سالن سفره انداختند و صبحانه صرف کردند. صمد فخار به بچههای مسجد سید ابراهیم که دوستانش بودند میگفت اینبار دیگه آن بار نیست باید همینجا پاتون رو تا عملیات بعدی ببندم. شوخیها شروع شد.
مسوولان و مردم هم که برای دیدار آمده بودند تو جمعمون بودند. تصمیم گرفتند ببرنشون روستای شمریه، مقر یگان دریایی که هم دیداری داشته باشند و هم به عنوان تفریح قایقسواری بکنند و اگر شد دیداری از مناطق جنگی داشته باشند. بچههای مسجد پیش ما ماندند. گفتند مسلم شیرافکن پیام داده بمونید تا خودم بیام. مثل این که قول داده بود بیاد اونا رو ببره فاو. مسلم فرداش آمد. اسماعیل رویینتن، فرج دستداده، مهدی بورنجانی، مهراب خواجهزاده و مهدی فخار بودند که ماندگار شدند. مسلم آمد و پس از احوالپرسی گفت: الان وضع فاو خیلی خرابه! حجم آتش زیاده و هنوز بمباران هوایی هواپیماها قطع نشده؛ دعا کنید هوا ابری بشه میبرمتون. از یگان هم خبر رسید که آنها هم استخاره کردهاند و بد آمده و به همین خاطر به فاو نرفتهاند که بچهها میگفتند الهی شکر که اینها موقع عملیات با ما نیستند وگرنه با یک استخاره کل عملیات رو لغو میکردند. ولی بچههای مسجد ما شانس آوردند. هوا ابری شد و مسلم اونا رو به فاو برد. ما هم پادگان امام بودیم. اهدایی مردم دوغ و کاسنی و آش کارده و این چیزها هم بود. یکی از بچهها موقع پیاده کردن هدایا یه بشکه ۲۰ لیتری دوغ کاسنی گذاشت تو گاری بردیم طرف سیم خاردار پادگان تو یه گودال انداختیم و رفتیم دلی از عزا در آوردیم که حجت دلپذیر رسید. گفت: بهبه اینجا چه خبره؟! گفتیم: بیا یه لیوان بخور ولی چون تو بچه مثبتی کسی بهت شک نمیکنه به بهانه اینکه میخوای بشکه ببری آب خوردن بیاری یه بشکه بیار. حجت قبول کرد و رفت. بهش گفتیم: حجت نیاوردی به شاگردات میگیم این دوغ کاسنی کار حجت بوده. تو گردان به جز اینکه یه سازمان رزم شامل دسته و گروهان بود بچههای هر شهر هم خودشون یه مسوول داشتند. حجت هم مسوولیت دانشآموزان کازرونی که به گردان میآمدند را برعهده داشت. حجت کاری میکرد که اینها از درس و مشق عقب نمونن. فرد خوش ذوقی بود، هم ورزش رزمی کار میکرد(کونگ فو)، هم کاریکاتوریست خوبی بود، هم دکلمه مینوشت و هم در مباحث اخلاقی وارد بود. هر وقت اذیت میکرد میگفتم الان میرم پیش شاگردات میگم این نه معلم اخلاق است و نه مهذب نفوس. حجت رفت و یه بشکه آورد. سر بشکه را که برداشتیم جای دوغ کاسنی آشکارده بود. سرش داد زدیم گفت: چکار کنم؟ جای دوشیکا، آشیکا آوردم. موقع ناهار رفتیم آنجا به همه یه لیوان دوغ کاسنی دادند گفتند: لیوان دوم به همه نمیرسه. نصف کنیم. با یه چشمک زدن بچههای ما متوجه شدند و اعلام کردند ما لیوان دوم نمیخواهیم.
نوزدهم اسفند با گردان به یک راهپیمایی که بیشتر حکم تفریح داشت رفتیم. توی بیابانهای روبهروی پادگان که خیلی سرسبز بود و یاد مانور پیش از عملیات افتادیم که به همین منطقه آمدیم و شهدا رو یاد کردیم به ویژه شهید حسن جمالزاده که همینجا داشتیم کپروک بازی میکردیم. میگفت آهای نماز شبخونها نوبتی هم باشه این بار شهادت نوبت ما لنگ و لختیها است.
ادامه دارد.....
مجموعه رسانه ای شهیدگرا
🔴ترور آیت الله سلیمانی
نمایند اسبق ولی فقیه در استان سیستان و بلوچستان و نماینده مجلس خبرگان رهبری در شهر بابلسر🔴
@shahidgera
✅ عملیات والفجر ۸ تا کربلای ۸
قسمت ۹
✍️ راوی:حسن ملکزاده
@shahidgera
چهارشنبه ۲۱ اسفند گفتند تعدادی از بچهها برای سالگرد شهدای عملیات بدر به کازرون بروند که با چهلم شهدای والفجر هشت همزمان میشد. البته هنوز چهل روز نشده بود ولی در کازرون رسم بود که سالگردها و چهلمها پیش از عید برگزار شوند. پنجشنبه ساعت سه نیمه شب به کازرون رسیدیم. قرار شد همه ظهر به بسیج بیاییم و از آنجا برای رفتن به مسجد برنامهریزی کنیم. بعدازظهر اول برای چهلم حمید شهامت به مسجد امام حسین(ع) رفتیم. بعد به مسجد سید ابراهیم برای چهلم شهید محسن شیرافکن و بعد به مراسم کلی که در شاحمزه (مصلی نماز جمعه) برای چهارمین، دومین و یکمین سالگرد شهدای عملیات فتحالمبین، خیبر و بدر بود رفتیم و از آنجا به گلزار شهدای سید محمد و بهشت زهرا رفتیم.
جمعه را هم کازرون ماندیم. قرار شد شب ساعت هشت همه به بسیج بیایند و از آنجا حرکت کنیم. شب در بسیج داشتیم خداحافظی میکردیم که یه مرتبه عموم پدر هاشم ملکزاده سر رسید. گفت: هاشم کو؟! گفتم: تو محوطه بود. هرچه گشتیم ندیدیمش! عمو گفت: بهش گفتم نرو. آخه رضا که اسیر شده، جواد هم که شهید شده، الان کریم هم زخمی تو خونه افتاده، این هم با چهار تا بچه قد و نیم قد کجا بره؟ گفتم: حالا که نیستش! گفت: میمونم ماشینها که رفتند میرم. شاید قانع شد که نره. بعضی از بچهها که میخواستند به جبهه بروند طوری که خانواده متوجه نشه هماهنگ میکردند میگفتند خارج از شهر منتظر میمونیم آنجا سوار میشیم. به هر کدام از بچهها میگفتیم با کسی هماهنگ نکرده بود. از بسیج بیرون زدیم. هاشم هم نبود کمی از شهر که دور شدیم یکی گفت بالای ماشین صدای پا میاد! هرکس چیزی گفت. من هم گفتم مینیبوس که نیست کلوخونه سیار است. که یه مرتبه دو تا پا آمد و خورد تو پنچره همه داد زدیم. سرعت ماشین کم شد تا هاشم ملکزاده رو طاق مینیبوس همونجا دراز کشیده بود. آمد نشست. بچهها گفتند چکار کنیم گفتم ولش کنید رسیدیم اهواز یهجور قانعش میکنم یا به عمو مرتضی میگم راضیش کنه برگرده. حرکت کردیم به طرف اهواز صبح رسیدیم صبحگاه مشترک بود.
ادامه دارد...
مجموعه رسانه ای شهیدگرا
✅ عملیات والفجر ۸ تا کربلای ۸
قسمت۱۰
✍️راوی: حسن ملکزاده
@shahidgera
حالا آخرین هفته سال ۱۳۶۴ را میگذراندیم. نیروهای زیادی به گردان آمده بودند و پادگان شلوغ شده بود. گردان کمیل هم به خط آبادان کنار اروند رود حدفاصل تلاقی رود کارون و اروند تا نهر جروف ابتدای جزیره مینو رفته بود. با شهادت علیاصغر سرافراز فرمانده گردان و معاونش محسن خسروی با حدود یک گروهان در عملیات والفجر ۸ شوک شدیدی به گردان کمیل وارد شده بود. الان فرمانده گردان علیاصغر ماهوتی یار و رفیق و معاون سرافراز بود در این سه سال ۶۲ و ۶۳ و ۶۴ تو تیپ ما که الان دیگه به لشکر ارتقا پیدا کرده بود یک اتفاق تلخ داشت تکرار میشد. سال ۶۲ چند روز قبل از عملیات خیبر در بمباران جفیر با شهادت حیدر کشاورز و محمود عالیشوندی فرماندهان گردان الفتح با حدود یک گروهان از آن گردان (حیدر و محمود واقعا جوانان برومندی بودند. حیدر خوشفکر و دوراندیش و محمود با آن هیکل زیبا و ورزشکاری کمنظیر بودند). سال ۶۳ در عملیات بدر، جلیل اسلامی موسس و مغز متفکر و آیندهنگر گردان فجر با حدود یک گروهان شهید شدند و سال ۶۴ هم گردان کمیل با علیاصغر سرافراز که پدر مادی و معنوی بچهها بود و محال بود متوجه میشد که نیرویی مشکل مادی داره و آن مشکل را برطرف نمیکرد. فرق هم نداشت نیروی گردان خودش بود یا نیروی جای دیگری و همچنین معاونش عارف شب زندهدار و معلم اخلاق محسن خسروی.
کمکم باید با نیروهای جدید اخت میگرفتیم. پنحشنبه بود و روز آخر سال؛ آخرین دعای کمیل امسال هم به یاد دوستان شهیدمان برگزار کردیم. چند ساعتی هنوز از سال ۱۳۶۴ مانده بود. خبری از سفره هفتسین و این چیزها نبود. سال جدید روز جمعه ساعت ۱ و ۳۲ دقیقه و ۵۱ ثانیه میخواست تحویل بشه. بیشتر بچهها در نمازخانه بودند. تلویزیون فیلم عملیات والفجر ۸ تیپ المهدی با محوریت شهید علیاکبر رحمانیان معاون عملیات لشکر و گردانهای عملکننده را نشان میداد. آخر فیلم بچههای گردان فجر از جمله کریم رییسی ومحمود کفاش وجعفر کتوئی و شهید رضا نوبخت با یک خمپاره ۶۰ کار میکردند کمی آنطرفتر هم کاظم پایدار داشت پرچم بر افتخار کشورمون را روی خاکریز میزد . بچهها در نمازخانه مشغول عبادت بودند. سال تحویل شد. دیدم بچهها هنوز درحال عبادت هستند. از شلوغی مثل نماز صبح بود. رو به بچهها کردم و گفتم چه خبره پارسال تا امسال دارید نماز میخونید! بعد هم میریم عملیات کلی شهید میدیم. مسعود خاکی از بچههای شجاع و مظلوم و تو دلبروی گردان از شهرستان فسا سلام نماز داد. دستبوس زدیم و تبریک سال نو گفتیم. گفتم از پارسال تا امسال داری نماز میخونی! لابد دعا هم کردی شهید بشی! فکر ما هم باش. مگه ما چقدر میتونیم بمونیم و رفقامون شهید بشن. گفت: وارد نمازخونه که شدی تا دیدمت برات دعا کردم ولی نگفتم شهید بشی گفتم انشاالله اجر شهید ببرید آخر عمرتون هم به شهادت ختم بشه. دستبوس و تبریک سال نو با بچهها شروع شد.
ادامه دارد
مجموعه رسانه ای شهیدگرا
✅ والفجر ۸ تا کربلای ۸
قسمت۱۱
✍️راوی: حسن ملکزاده
سه چهار روز اول سال را بدون مراسم صبحگاه گذراندیم. روز پنجم فروردین با قاسم جوکاران و احمد خباززاده با ماشین گردان به جنگل مقابل پادگان رفتیم و مقداری کود برای باغچه جلو آسایشگاه آوردیم و سر و سامانی به باغچه دادیم. همه نیروها سازماندهی شده و تغییر و تحولی در سازمان گروهانها صورت گرفته بود. فرمانده گروهان یک مسلم رستمزاده که تغییر نکرده بود. فقط وحید که معاون مسلم بود با رفتن محمدصادق دهقان فرمانده یکی از گروهانها شده بود. مهدی سلیمانی هم معاون مسلم شده بود و صمد فخار هم تغییر نکرده بود. جواد کارگریان و حمد خورشیدی معاونان گروهانها و چند فرمانده دسته از جمله حسن جمالزاده از کازرون و عبدالحسین حسنزاده از فسا شهید شده بودند. حسین کرمی هم تسویه گرفته بود ولی نیروهای جایگزین خوبی آمده بودند. مسلم آشتاب که پیشتر نیروی اطلاعات لشکر و غواص قابلی بود به گردان آمده بود که حضورش برای هر گردان وزنه سنگینی محسوب میشد. عبدالرضا راهنده، منصور میراب و حمید رنگینکمان و تعداد دیگری از نیروهای کازرون باید در ارکان گروهانها قرار میگرفتند که منصور و حمید فرمانده دسته شدند. روی هم رفته کادر قویتر شده بود. غریبعلی هم که معاون مهدی بود الان خودش فرمانده دسته شده بود. نیروهای شهرستانهای دیگه هم همین تغییر و تحول را داشتند. حسن کاوه در دسته نیروهای فسا جایگزین شهید عبدالحسین حسنزاده شده بود.
احمد راسته هم که در یگان دریایی خدمت میکرد و با حسام تقینژاد و حمید توکلیان دوست صمیمی بود الان با شهادت حمید به گردان آمده بود. نیروی کار آمد، شجاع، با غیرت و بمب روحیه بود. با اینکه او هم توانایی پذیرش مسوولیت داشت ولی هیچ مسوولیتی قبول نمیکرد. البته نیروهای اینچنینی در گردان کم نبودند. و در کل در گردان فجر اینطوری بود که فرمانده گردان و جانشینانش به راحتی میتوانستند فرمانده تیپ به بالا باشند و فرمانده گروهانها فرمانده گردان به بالا و فرمانده دستهها گروهان به بالا و کلی نیرو که در گردان فعلا مسوولیتی نداشتند ولی به راحتی میتوانستند گردان را فرماندهی کنند و به درستی هدف موسسان گردان داشت به ثمر مینشست. میشد گفت که مرتضی جاویدی فرمانده تعدادی فرمانده لابق و کارآمد است که گردان فجر را اداره میکنند.
تو پادگان بودیم و کمکم با بچههای جدید بیشتر آشنا میشدیم. گردان شلوغ و کیپ تا کیپ بود. یکی از نیروهای جدید معلم بود. محمدباقر عنایت که هم به بچهها ریاضی درس میداد هم قرآن. نقاشی هم میکشید. گفتم نقاشی هم بلدی؟ گفت: مگه منو نمیشناسی؟! خیلی از تصاویر شهدا روی دیوارهای شهر کار منه. گفتم جدی میگی؟ لبخندی زد و گفت: حالا وقتی عکست رو کشیدم میفهمی! گفتم عکس کشیدن که کاری نداره اگر تونستی کاری کنی عکس خودتم روی دیوار بکشند معلومه خیلی هنرمندی! گفت: اتفاقا عکس خودم هم کشیدم آماده آماده! گفتم بیا تو نمازخونه گردان ببین چکار میتونی بکنی! گفت: صحبت کردم میخوام یه محراب برای نمازخونه درست کنم. از فردا شروع کرد محراب رو درست کرد. خیلی زیبا و عالی. جدی جدی هنرمند بود فقط موقع ریاضی درس دادن و امتحان گرفتن از بچهها خیلی سختگیر و جدی بود. هوا بهاری بود. بعضی اوقات با دوستان به شهر میرفتیم. سه راه خرمشهر یک چلوکبابی برای رزمندهها زده بودند که نرخش با شهر کمی تفاوت داشت. یک دست چلوکباب ۲۰ تومان. با آنها آشنا شده بودیم برنج اضافه هم میریختند. از ۱۴ فروردین حاج فرهادیانفرد آموزش نیروها را شروع کرد. حاجی نظرش این بود که هم باید بنیه نطامی نیروها تقویت بشه و هم شور و نشاط باشه. به بهانه و مناسبتی مسابقاتی ترتیب میداد مثل دو ۱۰۰ متر و استقامت و امدادی. بهار سال۶۳ حاجی و مسلم رستمزاده یک دوره آموزش فرماندهی شرکت کرده بودند که از بعد از آن حاجی فعالتر شده بود.
سالن نیروها اگرچه دوباره پر و شلوغ بود ولی هنوز بچههای قدیمی با نبود دوستان شهید عملیات والفجر هشت احساس تنهایی میکردند.
شب وارد آسایشگاه شدم یک کفش به طرفم پرتاب شد جا خالی دادم. کفش برداشتم حالت پرتاب گرفتم. فهمیدم کار سید محسن شاکری بود. گفتم سید چند روزه آمدی؟ گفت: سه روزی هست. یک مهر نماز آنجا بود گذاشتم روی زمین و سجده کردم گفتم خدایا خودت یه کار بکن. چه جوری ۸ ماه و ۲۷ روز دیگه میتونم با این سر کنم؟! ماموریت پاسدارها ۹ ماهه بود. بعد خوش آمد گفتم و خوش و بشی کردیم. ماموریت جدید گردان خط پدافندی فاو بود که به گردان ابلاغ شد. نزدیک کارخانه نمک همانجایی که شب ۲۷ بهمن ۶۴ گردان عمل کرده بود. اولین گروهان ۱۶ فروردین به خط اعزام شد و قرار شد گروهان ما آخرین گروهان باشه که به خط اعزام می.شه. عمو مرتضی(مرتضی جاویدی) را دیدم درباره هاشم ملکزاده صحبت کردم که تسویه بگیره قبول کرد.
گفت: نون بریده دیر گفتی به خط رفته ولی حتما میگم