eitaa logo
[شهیدجاویدالاثر غلامحسین اکبری]
1.5هزار دنبال‌کننده
16هزار عکس
12.9هزار ویدیو
73 فایل
رفیق شهیدم🌾📿 💐شادی ارواح طیبه شهدا صلوات @mostafaakbri1 https://eitaa.com/joinchat/1443824321C0bc24470f1
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹 مأمور پلیس هرمزگان در مبارزه با قاچاق سوخت به شهادت رسید 🔹گروهبان یکم مهدی مزرئی نوده در اجرای طرح امنیت و آرامش و مبارزه با قاچاق سوخت هنگام کنترل محور مواصلاتی"میناب به سرنی" در اثر تیراندازی قاچاقچیان سوخت امروز ظهر، به درجه رفیع شهادت نائل آمد. 🔹این شهید مجرد و اهل بخش نوده ملک از توابع استان گرگان است. ╔═.🥀🍃.📿════╗ 🆔️@sabokbalan_e_ashegh ╚════🥀.🍃.📿═╝
🌹تصویر شهید مهدی مزرئی نوده که در مبارزه با قاچاقچیان سوخت ساعاتی پیش به درجه رفیع شهادت نائل گردید. ╔═.🥀🍃.📿════╗ 🆔️@sabokbalan_e_ashegh ╚════🥀.🍃.📿═╝
صهیونیست‌ها مردم مظلوم غزه را در آوارگی آواره کردند💔 خدایا خودت به مردم غزه رحم کن... مؤسسه علمی زحل
جـمـهــوری اســلامـی ایــران 🇮🇷 عمیقا متکی به مردم است
هدایت شده از -ڴنبد آبے شݪمچہ🍃💚
تهش بشه شهادت قشنگه. شهادت مبارک دادا💚🥲
کاش میشد، دنیا را از قاب چشم های تو دید همان چشم هایی که غیر از خدا را ندید .. 🌷https://eitaa.com/shahidgholamhosseinakbari
. _صدبار بهت گفتم، بازم میگم! چه کاریه هم بچه بغل می‌کنی هم چادر میپوشی؟ مگه مجبورت کردن؟ آخرش این میره لای دست و پات یه بلایی سر خودت یا بچه میاری. حالا ببین کی گفتم! چادرم را صاف کردم و آرام گفتم: _ مگه مامان خودم نبود که با پنج‌تا بچه‌ یه بار چادرش رو برنداشت؟ هیچ وقت هم بلایی سر ما نیومد. اصلا من اینجوری مامان بهتری‌ام برا دخترم!🌱 پر چادرم را کشیدم روی قنداق بچه تا نور خورشید بیدارش نکند. فرزانه کیفش را روی شانه‌اش گذاشت و گفت: _ من نمیدونم عمو چطور همچین دختر لجبازی تربیت کرده! انگشتش را بالا آورد: _ ولی من بهت ثابت میکنم اشتباه میکنی! حالا... صدای برخورد محکم شیئی با پنجره، صدای فرزانه را برید. قبل از اینکه کاری کنیم، شیشه‌‌ها هزار تکه شد و روی سر و صورت‌مان پاشید. صدای داد و بیداد پسربچه‌ها که توپشان حالا وسط پذیرایی افتاده بود، بلند شده بود. فرزانه سرش را از پنجره بیرون برد و داد زد: _ کورین مگه پنجره به این بزرگی رو نمی‌بینید؟ سروصدای بچه‌ها دوباره بلند شد و شروع کردند به دویدن. _ دخترعمو صورتت! فرزانه برگشت سمتم و دستش را گذاشت کنار گوشش. خون را که دید، شروع کرد به بدوبیراه گفتن. بعد انگار چیزی یادش آمده باشد، باسرعت رو کرد به من و دستش را کوبید توی صورتش: _ دریا! چادرم را از روی قنداق کنار زدم. خرده شیشه‌ها روی زمین ریخت. دریا هنوز خواب بود و انگشتش هم هنوز توی دهانش خیس می‌خورد. فرزانه آب دهانش را قورت داد و نفس عمیقی کشید. چادرم را تکاند و کشید روی قنداق دریا. لب زد: _ بهم ثابت کردی اشتباه می‌کردم.