﷽ 🌸 یکی از شهدایی که خیلی حاجت میدن... 🌷 شهید مرتضی عطایی عزیزان دل ما خیلی به شهدا مدیون هستیم

تو زندگی پشت هر در بسته ای حکمت خدا نشسته،غصه نخور به حمکتش ایمان بیار...😊 ‹ 🌱❤️⇢ #انگیزشی › ‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌

شما از مرز چه خبر دارید...؟! به بهانه‌ی حمله‌ی تروریستی به مرزبانان هنگ مرزی #میرجاوه و شهادت سه نیروی مرزبان، کلیپ بیانات حضرت آقا در مورد مظلومیت مرزبانان رو ببینید و نشر دهید.

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🍃اَُِلَُِلَُِهَُِمَُِ َُِعَُِجَُِلَُِ َُِلَُِوَُِلَُِیَُِکَُِ َُِاَُِلَُِفَُِرَُِجَُ🍃 تصاویر شهدای حادثه تروریستی میرجاوه تصاویر شهدای مرزبانی در میرجاوه که توسط گروهک تروریستی جیش الظلم دیشب به شهادت رسیدند. خدا به خانواده ها صب عنایت کنند الهی امین

.‌.🪴.. محمدﷺ را نکو همسر خدیجه عزیز قلب پیغمبر خدیجه💕 یقین باشد، پس از زهرا و زینب بود از هر زنی برتر،خدیجه💕 #سالروزپیوندآسمانی‌ختم‌الانبیا #حضرت‌محمدﷺوحضرت‌خدیجه_س #مبارک‌باد💛🎀💛 #امام‌حسنی‌ام #عشاق‌الحسن‌محب‌الحسن‌ع

به خاطر فوت یه دختر روسریاشونو در آوردن ولی بخاطر سیصد هزار شهید حاظر نشدن حتی یک سانت روسریاشونو جلو بکشن!💔🥀 🥀💔🥀💔🥀💔🥀💔🥀

دستور بود هیچ ڪس بالاے ۸۰ڪیلومتر حق ندارد رانندگے ڪنہ ... ! یہ شب داشتم مےاومدم ... یڪے ڪنار جاده دست تڪون داد ، نگہ داشتم ڪہ سوار بشہ ، گاز دادم و با سرعت بالا مےاومدم و با هم حرف میزدیم ! یڪے من یڪے او ... گفت میگن فرمانده لشڪرتون دستور داده تند نرید ! راست میگن ؟؟؟!🤔 گفتم فرمانده گفتہ ! زدم دنده چهار و گفتم اینم بہ سلامتے فرمانده باحالمان !!!😉 مسیرمون تا نزدیڪے واحدمون یڪے بود ... پیاده ڪہ شد دیدم خیلے تحویلش مےگیرن !؟ گفتم ڪے هستے تو ؟🙄 گفت : همون ڪہ بہ افتخارش زدے دنده چهار 😂😂😂 #طنز_جبهه

آن شب دنبال شلوغ کاری بودیم. قرار شد یک نفر خودش را به مردن بزند و بقیه در محوطه قرارگاه تشییعش کنند! فوری پارچه سفیدی انداختیم روی محمدرضا و قول گرفتیم که تحت هر شرایطی خودش را نگه دارد. گذاشتیمش روی دوش بچه‌ها و راه افتادیم. با گریه و زاری یکی می‌گفت: «ممد رضا! نامرد! چرا تنها رفتی؟». یکی می‌گفت: «تو قرار نبود شهید شی». یکی عربده می‌کشید. یکی غش می‌کرد! در مسیر، بقیه بچه‌ها هم اضافه می‌شدند و چون از قضیه با خبر نبودند واقعاً گریه و شیون راه می‌انداختند! جنازه را بردیم داخل اتاق طلبه ها این بندگان خدا که فکر می‌کردند قضیه جدیه، رفتند وضو گرفتند و نشستند به قرآن خواندن بالای سر میت! در همین بین من به یکی از بچه‌ها گفتم: «برو خودت را روی محمدرضا بینداز و یک نیشگون محکم بگیر.». رفت گریه کنان پرید روی محمدرضا و گفت: «محمدرضا! این قرارمون نبود! منم می‌خوام باهات بیام!». بعد نیشگونی گرفت که محمدرضا از جا پرید و چنان جیغی کشید که هفت هشت نفر از بچه ها از ترس غش کردند ما هم قاه قاه می‌خندیدیم! خلاصه آن شب با اینکه تنبیه سختی شدیم ولی حسابی خندیدیم #طنز_جبهه

"و فَوق کُلّْ ذی عِلمٍ عَلیم" فقط تو میدانی که من؛ چقدر دل تنگم، و تو از حال دل من خبر داری(: خدا♥️ ‌❄️🌸⇢ #ایه_گرافی › ‹ 🌱🙂⇢ #انگیزشی  › ‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌