معراج الشهداء
نوجوانانی که با دومتر قد رفتند و با نیم متر استخوان برگشتند...
دعاگوی همه ی اعضا هستیم
@Shahidgomnam
جملۀ دختر یک #شهید_مدافع_حرم_مفقودالاثر😔 در یک مدرسه ابتدایی به عنوان زیباترین جمله انتخاب شد👌🌹.
مدرسه المهدی (ع) لبنان با برگزاری یک مسابقه از دانش آموزان خود خواسته بود تا یک جمله ۸ کلمهای در وصف رزمنده بنویسند.
«فاطمه دقیق» دختر خردسال «علی دقیق» رزمنده مفقود الاثر حزب الله و دانش آموز این مدرسه ابتدایی با نوشتن جمله ای تأثیرگذار تحسین همگان را برانگیخت.🍃
وی در وصف رزمنده نوشته است : ” اگر شما گُلی را در صحرای حلب دیدید خاک آن را ببوسید ممکن است #پدرم آنجا دفن شده باشد.”😭😭😭💔
@Shahidgomnam
❤...شهیــــدگمنـــام...❤
❂◆◈○•-------------------- ﴾﷽﴿ ❂○° #سلام_بر_ابراهیم °○❂ 🔻 قسمت #اول 🍀 زندگین
❂◆◈○•--------------------
﴾﷽﴿
❂○° #سلام_بر_ابراهیم °○❂
🔻 قسمت #دوم
🍀 زندگینامه و خاطرات پهلوان بیمزار " #شهید_ابراهیم_هادی "
✅ زندگینامه؟
💥 ابراهیم در اول اردیبهشت سال 1336 در محله شهید آیتالله سعیدی حوالی میدان خراسان دیده به هستی گشود.
او چهارمین فرزند خانواده بشمار میرفت. با این حال پدرش، مشهدی محمدحسین، به او علاقهی خاصی داشت.
او نیز منزلت پدر خویش را به درستی شناخته بود. پدری که با شغل بقالی توانسته بود فرزندانش را به بهترین نحو تربیت نماید.
💥 ابراهیم نوجوان بود که طعم تلخ یتیمی را چشید. از آنجا بود که همچون مردان بزرگ، زندگی را به پیش برد.
دوران دبستان را به مدرسهی طالقانی رفت و دبیرستان را نیز در مدارس ابوریحان و کریمخان زند.
سال 1355 توانست به دریافت دیپلم ادبی نائل شود. از همان سالهای پایانی دبیرستان مطالعات غیر درسی را نیز شروع کرد.
حضور در هیئت جوانان وحدت اسلامی و همراهی و شاگردی استادی نظیر علامه محمد تقی جعفری بسیار در رشد شخصیتی ابراهیم موثر بود.
💥 در دوران پیروزی انقلاب، شجاعتهای بسیاری از خود نشان داد.
او همزمان با تحصیل علم به کار در بازار تهران مشغول بود. پس از انقلاب در سازمان تربیت بدنی و بعد از آن به آموزش و پرورش منتقل شد.
ابراهیم در آن دوران همچون معلمی فداکار به تربیت فرزندان این مرز و بوم مشغول شد.
او اهل ورزش بود. با ورزش پهلوانان یعنی ورزش باستانی شروع کرد. در والیبال و کشتی بینظیر بود. هرگز در هیچ میدانی پا پس نکشید و مردانه میایستاد.
مردانگی او را میتوان در ارتفاعات سر به فلک کشیدهی بازیدراز و گیلانغرب تا دشتهای سوزان جنوب مشاهده کرد. حماسههای او در این مناطق هنوز در اذهان یاران قدیمی جنگ تداعی میکند.
💥 در والفجر مقدماتی، پنج روز به همراه بچههای گردانهای کمیل و حنظله در کانالهای فکه مقاومت کردند اما تسلیم نشدند.
سرانجام در 22 بهمن سال 1361 بعد از فرستادن بچههای باقیمانده به عقب، تنهای تنها با خدا همراه شد. دیگر کسی او را ندید.
او همیشه از خدا میخواست گمنام بماند، چرا که گمنامی صفت یاران محبوب خداست.
خدا هم دعایش را مستجاب کرد. ابراهیم سالهاست که گمنام و غریب در فکه مانده تا خورشیدی باشد برای راهیان نور.
🍃🌹🍃 پایان قسمت دوم
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا امام زمان (عج) ، سلامتی رهبر معظم انقلاب و همچنین شادی روح امام (ره) و ارواح طیبه شهدا صلوات.
--------------------•○◈❂
@shahidgomnam
هدایت شده از ❤...شهیــــدگمنـــام...❤
اسم رمان: من با تو
نویسنده؛ لیلی سلطانی
چند قسمت: ۷۱ قسمت
با ما همـــراه باشیـــــن😊👇
@shahidgomnam
🌸🍃رمــان #من_با_تو... 🌸🍃
قسمت #نهم
ڪتاب 📙 رو گذاشتم تو 👜ڪیفم، نمیتونستم درس بخونم، تو شوڪ رفتار دیروز امین و عاطفہ بودم! 😟نمیخواستم فڪر و خیال ڪنم،
مشغول سالاد درست ڪردن شدم، مادرم وارد خونہ شد همونطور ڪہ چادرش رو آویزون میڪرد گفت:
_هانیہ بلا،چرا بہ من نگفتے؟ 😊
با تعجب 😳نگاهش ڪردم.
_چیو نگفتم مامان؟
رو بہ روم ایستاد
_قضیہ امین!
بدنم بے حس شد،بہ زور آب دهنم رو قورت دادم،زل زدم بہ چشم هاش.
_چہ قضیہ اے؟! 😕
+یعنے تو خبر نداشتے؟
_نمیفهمم چے میگے مامان! 😟
+قضیہ خواستگارے دیگہ! 😐
نفسم بند اومد،خواستگارے چہ صیغہ اے بود؟! بہ زور گفتم:
_چہ خواستگارے اے؟!
+امشب خواستگارے امینہ!
خواستگارے؟امین؟!ڪلمات برام قابل هضم نبود،براے قلب بے تابم غریبہ بودن، 💗قلبے ڪہ بہ عشق امین مے طپید، با صداے امین جون میگرفت، مگہ دوستم نداشت؟ 😥مگہ نگفت هانیہ؟هانیہ اے ڪہ چاشنیش یڪ دنیا عشق بود؟غیر ممڪن بود!😥😢
_هانیہ دستتو چے ڪار ڪردے؟! 😨
انقدر وجودم بے حس شدہ بود ڪہ نفهمیدم دستم 🔪 رو بریدم! اما این دستم نبود ڪہ بریدہ شد این رشتہ عشق من بہ امین بود ڪہ پارہ 💔شدہ بود،
باید مطمئن میشدم،با سردرگمے و قدم هاے لرزون رفتم سمت ظرف شویے تا آب سرد بگیرم بہ قلب آتیش گرفتم پس انگشتم رو گرفتم زیر آب!
_ام ..چیزہ..حالا خالہ فاطمہ ڪے رو در نظر گرفتہ؟ 😕
_فاطمہ خودشم تعجب ڪردہ بود،امین خودش دخترہ رو معرفے ڪردہ از هم دانشگاهیاشہ! 😊
قلبم افتاد،شڪست،خورد شد!😒💔
لبم رو بہ دندون گرفتم تا اشڪ هام سرازیر نشہ،داشتم خفہ میشدم!
حضور مادرم رو ڪنارم احساس ڪردم.
_هانیہ خوبے؟رنگ بہ رو ندارے! 😟
چیزے نگفتم با حرف بعدیش انگار یڪ سطل آب سرد ریختن رو سرم!
_فڪرڪردم دلبستگے دورہ نوجوونیت تموم شدہ! 😐
از مادر ڪے نزدیڪ تر؟!
ساڪت رفتم سمت اتاقم، میدونستم مادرم صبر میڪنہ تا حالم بهتر بشہ بعد بیاد آرومم ڪنہ! 😢
تمام بدنم سست شدہ بود،طبق عادت همیشگے حیاطشون رو نگاہ ڪردم و دیدمش با...
با ڪت و شلوار.... 😥
چقدر بهش میومد!
نگاهم همراہ شد با بالا اومدن سرش و چشم تو چشم شدنمون،👀👀
نگاهش سرد نبود اما با احساس هم نبود بلڪہ شڪے بود بین عشق و چیزے ڪہ نمیتونستم بفهمم!
این صحنہ رو دیدہ بودم تو خوابم، سرڪلاس، موقع غذا خوردن اما قرار بود شب خواستگارے مون باشہ،
من با خجالت از پشت پنجرہ برم ڪنار،امین سرش رو بندازہ پایین و لبخندے از جنس عشق و خجالت و خوشحالے بزنہ،
بیان خونہ مون همونطور ڪہ سر بہ زیرِ دستہ گل رو بدہ دستم بعد....
دیگہ نتونستم طاقت بیارم زانو زدم داشتم خفہ میشدم احساس میڪردم تو وجودم آتیش روشن ڪردن،بہ پهناے تمام عاشقانہ هام گریہ ڪردم😭😭 گریہ اے از عمق وجود دخترانہ ام در حالے ڪہ دستم روے قلبم بود و با هق هق نالہ ڪردم:
آخ قلبم...💔
🌺🍃ادامه دارد....
@Shahidgomnam
🌸🍃رمــان #من_با_تو... 🌸🍃
قسمت #دهم
عصبے پاهام رو تڪون میدادم، چند دقیقہ بعد شهریار اومد و سوار ماشین شد، بے حرف ماشین رو،🚙 روشن ڪرد!
رسیدیم سر خیابون ڪہ ماشین پدر امین رو دیدم،چندتا ماشین هم پشت سرشون مے اومد! 🚗🚕🚙🚗
سریع سرم رو برگردوندم،شهریار سرعتش رو بیشتر ڪرد.💨🚙
نفس عمیقے ڪشیدم، مثلا براے رفع خستگے امتحان ها داشتم میرفتم باغ 🌳 عمہ تو ڪرج، داشتم فرار میڪردم! 😣
اولین بار ڪہ مادرم این پیشنهاد رو داد قبول نڪردم، تحمل شلوغے رو نداشتم حتے دوست نداشتم خونہ باشم! 😐
دلم میخواست یہ جاے تاریڪ تنها تنهاے باشم! 🙇♀
ڪار این روزهام شدہ بود یا آهنگ گوش🎼 دادن بہ قدرے ڪہ قلبم درد بگیرہ یا تو خونہ راہ رفتن تا پاهام خستہ بشن!
بے قرارے میڪردم، 😒عصبے میشدم، بهونہ میگرفتم اما باز آروم نمیشدم
از همہ بدتر این تب لعنتے بود ڪہ دست از سرم برنمیداشت! 😣
شیشہ ماشین رو دادم پایین و سرم رو بردم بیرون بلڪہ باد 🌬بهمن ماہ آتیشم رو سرد ڪنہ!
شهریار با مهربونے گفت:😊
_هانیہ سرتو ندہ بیرون خطرناڪہ!
چیزے نگفتم و شیشہ رو دادم بالا! با این همہ حال بد فقط خجالتم ڪم بود! 🙁
مادر و پدرم فهمیدہ بودن و از همہ مهمتر شهریار! وقتے دید ساڪتم بہ شوخے گفت:
_اہ جمع ڪن بساط لوسے بازے رو دخترہ ے لوس!😄
اما باز چیزے نگفتم!
برگشت سمتم و با ناراحتے نگاهم ڪرد، دستش رو گذاشت روے پیشونیم!
با نگرانے گفت:
_هانیہ چقدر داغے! 😧
آب دهنم رو قورت دادم و آروم گفتم:
_چیزیم نیست حتما سرما خوردم!
دروغ گفتم،من عشق خوردہ بودم!
با بے طاقتے گفتم:
_شهریار میشہ شیشہ رو بدم پایین؟ 😣
بہ نشونہ مثبت سرش رو تڪون داد.
دوبارہ شیشہ رو دادم پایین، نگاهے بہ چادرم انداختم و بہ زور درش آوردم.😒
شهریار با تعجب😳 نگاهم ڪرد اما چیزے نگفت!
چادرم رو از پنجرہ دادم بیرون و سپردم بہ دست باد! 😕امروز عقد امین بود!
من بندہ ے امین بودم نہ خدا! دیگہ امینے نبود ڪہ بخوام بندگے ڪنم! 😐
پس دلیل اون رفتارهاش چے بود؟!مطمئن بودم اشتباہ برداشت نڪردم اصلا همہ ش رو اشتباہ برداشت ڪردہ باشم هانیہ گفتن هاش چے؟!شب خواستگاریش ڪہ بهم زنگ زد چے؟! 😣
با فڪر رفتار ضد و نقیضش قلبم وحشیانہ مے طپید! 💓😢 دوبارہ اشڪ هام بہ سمت چشمم هجوم آوردن،چشم هام رو بستم تا سرازیر نشن،
این مردے ڪہ ڪنارم نشستہ بود، برادرم بود و اشڪ هاے من شاهرگش!
مهم نبود جسم و روحم خفہ میشہ!
🌺🍃ادامه دارد...
@Shahidgomnam
🍃🌹🕊🌹🕊🌹🍃
#خاطره_اے_از_شهید
قبل از آنکه کارهای اعزامی حسین درست شود در هشتم آبانماه با هم به بهشت رضا رفتیم. سر مزار شهید مصطفی عارفی دوست، همسرم از خاطره این شهید گفت🍃
میگفت #پیکرش را بعد از شهادت خودش عقب آورده بود تا از دست تروریستها سالم بماند😔. به گفته حسین لباسهایش به #خون_شهید متبرک شده بود🌷
من و حسین همیشه نمازهای خودمان را دو نفره به جماعت میخواندیم☺️که آن روز هم قسمت شد و در بهشت رضا آخرین نماز جماعت دونفره را در پای مزار شهید مصطفی عارفی خواندیم...🌸
بعد از اتمام نماز هر دو با مزار شهید خلوت کردیم. موقع رفتن دیدم آقا حسین اشاره کرد به قبر دوستش و گفت: « آقا مصطفی حرفهایی که بهت زدم فقط یادت نرود.» من هم آن لحظه از او سؤال نکردم که شما چه خواهشی از شهید داشتی. فردایش دیدیم که به حسین زنگ زدند و کارهای اعزامیاش به صورت معجزهوار جور شد😳.
#شب_شهادتش در آخرین تماس به من گفت برو سر قبر شهید مصطفی عارفی و از او تشکر کن🌹. گفتم: «برای چی؟» در جواب گفت: « چون حاجت من را داد.» بعد از شهادت آقا حسین متوجه شدم حاجتش چی بود.🕊
همسرم وصیتنامه کتبی نداشت ولی به من گفت موقع #شهادتم نگذار نامحرم صدای گریهات را بشنود☝. صبوری را از حضرت زینب(س) بخواه و هر وقت دلـ❤ـت برای من تنگ شد برو در روضههای اهل بیت(ع) گریه کن.😭
شهید مدافـع حـرم حسیـن هریرے🌹🍃
#سالروزشهـادت😭🌷
@Shahidgomnam
هدایت شده از #مهدی_یار
4_6041796650664460645.mp3
3.95M
تقدیم به اعضای وفادارکانلمون
حتما دانلود کنین لطفاتاآخرش
گوش کنید خیلی زیباست👌
@Shahidgomnam
👆 #تلنـــگـــر ⁉⁉
❌تبرج و خودنمایے ممنوع
😔چادر مادرم زهرا(س) بازیچه نیست☝️😔
👈روزهاے عجیبی شده……
😔 #زمانه الڪ برداشته و سخت درحال الک ڪردن است..
لحظه اے هم صبر نمےکند❗️
😔یڪ روز”#چادر” را الک کرد
و امروز دارد “چادرے ها”را الڪ مےکند❗️
👈بانوی چادرے
دانه هاے الک زمانه ،ریز است
مبادا #حیا و #عفت و #نجابتت الک شود
و تو بمانے و …
@Shahidgomnam
هدایت شده از ❤...شهیــــدگمنـــام...❤
اسم رمان: من با تو
نویسنده؛ لیلی سلطانی
چند قسمت: ۷۱ قسمت
با ما همـــراه باشیـــــن😊👇
@shahidgomnam
🌸🍃رمــان #من_با_تو... 🌸🍃
قسمت #یازدهم
بے حال وارد ڪوچہ شدم،
عادت ڪردہ بودم چادر 😕سر نڪنم، سہ هفتہ خودم رو حبس ڪردہ بودم تا نبینمش! تا بیشتر خورد نشم!حال جسمم بہ هم ریختہ بود مثل روحم! 😒
شهریار بازوم رو گرفت،برادرم شدہ بود خواهر روزاے سختے!
شروع ڪرد بہ قلقلڪ دادن گلوم،🙂لبخند ڪم رنگے زدم با خندہ گفت:
_دارے حوصلہ مو سر مے برے خانم
ڪوچولو! 😄
وقتے با مادرم صحبت میڪرد صداش رو شنیدم ڪہ گفت خیلے حساس و وابستہ ام باید با سختے ها رو بہ رو بشم! 😔
دستش رو از بازوم جدا ڪردم و گفتم:
_میتونم راہ بیام!
رسیدیم سر ڪوچہ،عاطفہ 👭با خندہ همراہ دخترے مے اومد پشت سرشون امین 😄 لبخند بہ لب اومد و دست دختر رو گرفت! نمیدونم چطور ایستادہ بودم، فقط صداے جیغ قلبم رو شنیدم! 😣💔
تن تبدارم یخ بست،شهریار دستم رو گرفت با تعجب گفت:
_هانیه تب ندارے!یخے،دارے مے لرزے! 😐
نفس عمیقے ڪشیدم.
_من خوبم داداش بریم! 😕
تا ڪے میخواستم فرار ڪنم؟!
قدم برداشتم،محڪم ترین قدم عمرم! 😒
عاطفہ نگاهمون ڪرد، لبخندش محو شد!
رابطہ م با عاطفہ بهم خوردہ بود، 😒
با امید دادن هاش تو شڪستم شریڪ
بود!😕
شهریار بلند سلام ڪرد،
هر سہ شون نگاهمون 👀👀👀 ڪردن ولے من فقط 👀☝️ دختر محجبہ اے رو میدیدم ڪہ با صورت نمڪین و لبخند ملایمش ڪنار مردِ من بود! 😥
هر سہ باهم جواب دادن،انگار تازہ میخواستم حرف بزنم بہ زور گفتم:
_سلام
دختر دستش رو آورد جلو،نمیدونست حاظرم دستش رو بشڪنم،باهاش دست دادم و سریع دستش رو رها ڪردم! با تعجب نگاهم ڪرد! 😳
_عزیزم چقدر یخے!
عصبے شدم اما خودم رو ڪنترل ڪردم امین آروم و سر بہ زیر ڪنارش بود!
_نشد تبریڪ بگم،خوشبخت بشید!
مطمئنم دعا براے دشمن بدتر از نفرینہ!
با لبخند ملیحے نگاهم ڪرد:
_ممنون خانمے قسمت خودت بشہ. 😊
بہ امین نگاہ ڪرد و دستش رو فشرد،
چندبار خواب دیدہ بودم با امین دست تو دستیم! 😣
حالم داشت بد میشد و دماے بدنم سردتر،اگر یڪ دقیقہ دیگہ مے ایستادم حتما مے مردم!
دست شهریار رو گرفتم. شهریار لبخند زد و گفت:
_بہ همہ سلام برسونید خدانگهدار!
سریع خداحافظے ڪردیم و راہ افتادیم،با دستم،دست شهریار رو فشار میدادم! 😢😥رسیدیم سر خیابون،چشم هام رو بستم امین و دخترہ دست تو دست هم داشتن میخندیدن! 😄😄
اون دخترہ بود نہ همسرش! احساس ڪردم روح دارہ از بدنم خارج میشہ، چشم هام رو باز ڪردم پشت سرم رو نگاہ ڪردم، امین و دخترہ جلوے در داشتن باهم حرف میزدن،
حتما عاطفہ سر بہ سرشون گذاشتہ بہ ڪوچہ پناہ آوردن تا راحت باشن!
زیر لب گفتم:
_دخترہ بہ جاے من خیلے دوستش داشتہ باش! 😒
🌺🍃ادامه دارد...
🌸✍نویسنده: لیلے سلطانے🌸
@shahidgomnam
🌸🍃رمــان #من_با_تو... 🌸🍃
قسمت #دوازدهم
ماشین 🚖سرخیابون ایستاد،رو بہ بنیامین گفتم:
_ممنون خدافظے! ☺️
دستم رو گرفت،عادت ڪردہ بودم!
_فردا بیام دنبالت باهم بریم دانشگاہ؟ 😍
بے حس دستم رو از دستش ڪشیدم بیرون.
_با،بابا میرم باے! 😉
مثل بچہ ها گفت:
_دلم تنگ میشہ خب! ☹️
حسے بهش نداشتم منتظر فرصت بودم تا باهاش بهم بزنم!
بہ لبخند ڪم رنگے اڪتفا ڪردم و پیادہ شدم!
بوق زد،نفسم رو با حرص دادم بیرون،برگشتم سمتش و براش دست تڪون دادم،با لبخند😀 دستش رو برد بالا و رفت!
آخیشے گفتم، با دستمال ڪاغذے برق لبم💄 رو پاڪ ڪردم و راہ افتادم سمت خونہ، جدے رو بہ روم، رو نگاہ میڪردم و محڪم قدم برمیداشتم!😏
مریم همونطور ڪہ داشت چادرش رو مرتب میڪرد بہ سمتم مے اومد، نگاهم ڪرد،با لبخند گفت:
_سلام هانیہ خوبے؟😊
دستم رو بہ سمتش دراز ڪردم و گفتم:
_سلام ممنون تو خوبے؟😊
همونطور ڪہ دستم رو میگرفت گفت:
_قوربونت.
سرڪوچہ رو نگاہ ڪرد و گفت:
_امین اومد من برم!😉
دیگہ برام مهم نبود، 😌دیدن مریم و امین زیاد اذیتم نمے ڪرد، فقط رد زخم حماقتم بودن، 😣
ازش خداحافظے ڪردم و وارد خونہ شدم،مادرم داشت حیاط رو میشست آروم سلام ڪردم 😊✋و وارد پذیرایے شدم!
مادرم پشت سرم اومد داخل
_هانیہ! 😊
برگشتم سمتش.
_بلہ مامان! 😊
نشست روی مبل،بہ مبل ڪناریش اشارہ ڪرد.
_بیا بشین!
بے حرف ڪنارش نشستم. با غصہ نگاهم ڪرد.
_قرارہ برات خواستگار بیاد! 🙂
پام رو انداختم رو پام.
_مامان جان من تازہ هیجدہ سال رو تموم ڪردم،تازہ دارم میرم دانشگاہ رو دستتون موندم؟
با اخم نگاهم ڪرد:
_نہ خیر!ولے بسہ این حالت!شدے عین یہ تیڪہ یخ،دوسالہ فقط ازت سلام،صبح بہ خیر،شب بہ خیر،خستہ نباشے،خداحافظ میشنویم!هانیہ چرا این ڪار رو با خودت میڪنے؟😠
بے حوصلہ گفتم:
_نمیدونم!روانشناس هایے ڪہ میرے پیششون میگن شوڪہ! 😕
با عصبانیت نگاهم ڪرد:
_بس نیست این شوڪ؟!هانیہ یادت بیارم ڪہ سال سوم همہ درس ها رو بہ زور قبول شدے؟یادت بیارم بہ زور ڪنڪور قبول شدے ڪجا؟! دانشگاہ آزاد قم رشتہ حسابدارے،خانم مهندس!بہ خودت بیا! 😠
از رو مبل بلند شدم.
_چشم بہ خودم میام،بہ در و دیوار ڪہ نمیام! 🙁
همونطور ڪہ میرفتم سمت اتاقم گفتم:
_خواستگار بیاد فقط سنگ رو یخ میشید من از این اتاق تڪون نمیخورم! 😐
_شهریار چرا باید پاے تو بسوزہ؟! 😠
با تعجب 😳برگشتم سمتش!
_مگہ شهریار رو چے ڪار ڪردم؟!
جدے نگاهم ڪرد.
_شهریار عاطفہ رو دوست دارہ بخاطرہ
تو....😐
نذاشتم ادامہ بدہ سریع اما با خونسردے گفتم:
_میدونم مامان جان اما لطفا ڪسے براے من فداڪارے نڪنہ!نگران نباشید عاطفہ رو ترور نمیڪنم،قرار خواستگارے رو بذار! 😐
در اتاق رو بستم،بدون اینڪہ لباس هام رو عوض ڪنم نشستم روے تختم و بہ حیاطمون خیرہ شدم، 👀
دوسال پیش اولین ڪارے ڪہ ڪردم اتاقم رو با شهریار عوض ڪردم!
🌺🍃ادامه دارد...
🌸✍نویسنده:لیلے سلطانے🌸
@shahidgomnam