❤...شهیــــدگمنـــام...❤
🔴مادری که حاصل عمرش را برای فرزندش گذاشت و در آخر چند تکه استخوان نصیبش شد، نیاز به زدن نداشت او از
🔴واسه دفن پدرشهیدخرازی تو گلستان شهدای اصفهان مجوز ندادن و بردن قطعه ایثارگران باغ رضوان دفنشون کردن،اونوقت مرحوم تاجالدین براحتی با دستور #جهانگیری تو گلستان شهدا دفن میشه.جالبتر اینکه مادرشهید و فرزندشهید معممی ک ب این قضیه اعتراض داشتن رو زدند
ننگ بر #لیبرال
@shahidgomnam
🔺️در سریالها از #دفاع_مقدس
و #شهدای عزیز بگویید
🔸️رهبر معظم انقلاب:
در سریالها به مسائل #ملّی بپردازید؛ از #شهدای عزیز، از #دفاع_مقدس، از #انقلاب، از #سبک زندگی اسلامی، از #انگیزههای ایمانیِ ملّت و مظاهر آن، از #ایستادگیشان در برابر ابرجنایتکاران و مفسدان عالم بگویید. ما هنوز در مسئلهی دفاع مقدس حرف برای گفتن زیاد داریم.
۱۳۹۷/۰۸/۲۵
@shahidgomnam
✅مسخره کردن ظاهر دیگران ، یعنی
مسخره کردن خدا (نعوذبالله)
به شخصی گفتند خیلی بدقیافه ای.
لبخندی زد و گفت :از نقش ایراد
میگیری یا از نقاش ؟
یکی ازپیامدهای مسخرهکردن دیگران
فراموش کردن خداست.
{هوَالَّذي يُصَوِّرُکُمْ فِيالْأَرْحامِ کَيْفَ يَشاءُ}
اوست که شما را در رحم ها [یِ مادران]
به هر گونه که می خواهد تصویر می کند .
📚آلعمران آیه ۶
@shahidgomnam
هدایت شده از ❤...شهیــــدگمنـــام...❤
اسم رمان: من با تو
نویسنده؛ لیلی سلطانی
چند قسمت: ۷۱ قسمت
با ما همـــراه باشیـــــن😊👇
@shahidgomnam
🍃🌸رمـــان #من_با_تو... 🌸🍃
قسمت #بیست_و_هفتم
بهار پاڪت آبمیوہ رو بہ سمتم گرفت و گفت:
_دیروز ڪلاس نیومدے نگرانت شدما!😊
آبمیوہ رو از دستش گرفتم،همونطور ڪہ نے رو وارد پاڪت مے ڪردم گفتم:
_حالم زیاد بد نبود اما طورے هم نبود ڪہ بتونم سرڪلاس بشینم خدا سهیلے رو خیر....😊😟
حرفم نصفہ موند،با دیدن صحنہ رو بہ روم دهنم باز موند،😳😥بهار از من بدتر!😨
سہ تا طلبہ 👳♂👳♂👳♂ڪنار سهیلے ایستادہ بودن و باهاش دعوا مے ڪردن!
یڪے شون انگشت اشارہ ش 👈رو بہ سمت سهیلے گرفت خواست چیزے بگہ ڪہ چشمش افتاد بہ من!👀
با دیدن من پوزخند زد و گفت:😏
_یار تشریف آوردن!
سهیلے سرش رو بہ سمت من برگردوند، برگشت سمت طلبہ! با ڪلافگے گفت:
_بر فرض بگیم درستہ بہ چہ حقے تو جمع آبرو میبرے؟حدیث بیارم؟ 😐✋
طلبہ با عصبانیت😠 یقہ پیرهن سهیلے رو گرفت و گفت:
_دارے آبروے این لباس رو میبرے!
با گفتن این حرف یقہ سهیلے رو ڪشید بہ سمت خودش! یقہ پیرهنش پارہ شد!
باید بہ سهیلے ڪمڪ مے ڪردم! محڪم و با اخم گفتم:
_آقاے سهیلے مشڪلے پیش اومدہ؟😠
بہ سمت دانشگاہ اشارہ ڪردم و ادامہ دادم:
_خبرشون ڪنم؟
دست چپش رو بہ سمتم گرفت،یعنے صبر ڪن!✋ یقہ پیرهنش رو گرفت، صورتش سرخ شدہ بود،😤نفس عمیقے ڪشید و زل زد تو چشم هاے طلبہ،بہ من اشارہ ڪرد و گفت:
_زنمہ!😠
چشم هام😳 داشت از حدقہ مے زد بیرون!بهار با دهن باز نگاهم 😧ڪرد!
طلبہ با تعجب نگاهش ڪرد،چندبار دهنش رو باز ڪرد ڪہ چیزے بگہ اما نتونست، سرش رو انداخت پایین!
سهیلے ادامہ داد:
_یہ لحظہ بہ این فڪر ڪردے؟!😠
با پشت دستش ضربہ آرومے بہ شونہ پسر زد و گفت:
_من این لباسو پوشیدم بدتر از این نشونش ندن! اینے ڪہ تن منہ عبا و عمامہ نیست چشمات چے
مے بینن؟!👳♂😠
😬با حرص نفسش رو داد بیرون، سرش رو بہ سمت من برگردوند، چشم هاش زمین رو نگاہ مے ڪرد!
_عظیمے دارہ مشڪل ساز میشہ!
با دست بہ سہ تا طلبہ رو بہ روش اشارہ ڪرد و گفت:
_مے بینید ڪہ!😠
بند ڪیفش رو محڪم روے شونہ ش گرفت و فشار داد! 👀نگاهے بہ دوست هاش انداخت و راہ افتاد بہ سمت خیابون!
چیزهایے ڪہ مے دیدم برام گنگ بود اما با اومدن اسم بنیامین همہ چیز رو حدس زدم، بہ خودم اومدم و دوییدم سمت سهیلے! نفس نفس زنون صداش زدم:
_آقاے سهیلے!😒
ایستاد،اما برنگشت سمتم،با قدم هاے بلند خودم رو،رسوندم بهش!
_نمیدونم چہ اتفاقے افتادہ ولے مطمئنم بنیامین عظیمے ڪارے ڪردہ،من واقعا عذر میخوام نمیدونم چے بگم!😔
زل زد بہ ڪفش هام،👀👟 چهرہ ش گرفتہ و عصبانے بود!😠
_مهم نیست!میدونم باهاش چے ڪار ڪنم تا یاد بگیرہ با آبروے دونفر بازے نڪنہ!
با شرم ادامہ داد:😓
_اون حرفم زدم بہ دوست هام یہ درسے دادہ باشم!
دستے بہ ریشش ڪشید.
_همون ڪہ گفتم زنمہ!
با گفتن این حرف رفت،شونہ م رو انداختم بالا،مهم نبود!😕
🌺🍃ادامه دارد...
🌸✍نویسنده:لیلے سلطانے🌸
@shahidgomnam
🍃🌸رمـــان #من_با_تو... 🍃🌸
قسمت #بیست_و_هشتم
روسرے نیلے💜 رنگے برداشتم،
بہ سبڪ لبنانے سر ڪردم،مادرم وارد اتاق شد با حرص گفت:😬
_بدو دیگہ!
از تو آینہ نگاهش ڪردم و گفتم:
_حرص نخور پیر میشیا!😊
فڪرم درگیر بود،درگیر آبروریزے بنیامین!😒 بنیامین باعث شدہ بود طلبہ ها از سهیلے فاصلہ بگیرن و هردفعہ ڪہ مے بیننش بد نگاهش ڪنن!😟😕
پخش شدہ بود سهیلے با من ارتباط دارہ، 😥 عڪسے هم ڪہ بنیامین تو راهروے خلوت گرفتہ بود با اینڪہ بے ربط و مسخرہ بود ڪامل ڪنندہ بساط جماعت خالہ زنڪ و بے فڪر بود!😣
اما سهیلے ساڪت بود، چیزے درمورد ماجراے من و بنیامین نگفت!
دستے نشست روے شونہ م،از فڪر اومدم بیرون.
_هانیہ خوبے؟😟
میدونستم منظورش چیہ! فڪر مے ڪرد چون براے دیدن دختر امین و مریم میریم ناراحتم!😕
همونطور ڪہ بہ سمت تخت خواب مے رفتم گفتم:
_براے اون چیزے ڪہ فڪر مے ڪنے ناراحت نیستم!😊
چادرم رو از روے تخت برداشتم و سر ڪردم.
_بریم؟😌
با شڪ نگاهم ڪرد و گفت:
_بیا!
عروسڪے ڪہ براے دختر👼 امین خریدہ بودم،از روے میزم برداشتم با لبخند😊 نگاهش ڪردم،
این ڪادو میتونست تموم ڪنندہ تمام احساس من بہ گذشتہ باشہ!
همراہ مادرم از خونہ خارج شدیم،پیادہ بہ سمت خونہ امین راہ افتادیم،فاصلہ زیادے نبود،پنج دقیقہ بعد رسیدیم، مادرم زنگ رو فشرد،صداے عاطفہ پیچید:
_ڪیہ؟
_ماییم!
در باز شد،از پلہ ها بالا رفتیم و رسیدیم طبقہ سوم، مادرم چند تقہ بہ در 🚪زد، چند لحظہ بعد امین در رو باز ڪرد،
سرم رو انداختم پایین،
هانیہ باید امتحانت رو پس بدے،رها شو دختر! با لبخند سرم رو بلند ڪردم و بہ امین گفتم:
_سلام قدم نو رسیدہ مبارڪ!🙂
بدون اینڪہ نگاهم ڪنہ جواب داد:
_سلام،ممنون بفرمایید داخل!
پشت سر مادرم وارد شدم،خالہ فاطمہ و مادر مریم بہ استقبالمون اومدن، راهنمایے مون ڪردن بہ اتاق مریم و امین!😊
وارد اتاق شدیم،مریم خواب آلود 😇روے تخت نشستہ بود،با دیدن ما لبخند زد و گفت:
_خوش اومدید!☺️
عاطفہ ڪنارش نشستہ بود و موجود ڪوچولویے👼 رو بغل ڪردہ بود!
ضربان قلبم بالا💗 رفت! رفتم بہ سمت مریم،مردد شدم براے روبوسے!
بے توجہ بہ حس هاے مختلفے ڪہ داشتم مریم رو بوسیدم 😊😘و تبریڪ گفتم!
با مادرم ڪنار تخت نشستیم،امین با بشقاب🍽 و ڪارد وارد اتاق شد، بشقاب و ڪارد رو گذاشت جلومون و دوبارہ رفت بیرون، با ظرف میوہ🍇🍏 برگشت،خم شد براے تعارف میوہ، سیبے برداشتم و زیر لب تشڪر ڪردم!
عاطفہ ڪنارم نشست و گفت:
_خالہ هین هین ببین دخترمونو!😍
نوزاد رو از عاطفہ گرفتم و گفتم:
_اسمش چیہ؟☺️😍
عاطفہ با ذوق نگاهم ڪرد و گفت:
_هستیِ عمہ!
گونہ هستے رو نوازش ڪردم،آروم دم گوشش گفتم:مهم نیست میتونستے دخترم باشے!😊
با مِهر هستے پیوند من براے همیشہ با گذشتہ قطع شد!😌😎
🌺🍃ادامه دارد...
🌸✍نویسنده:لیلے سلطانے🌸
@shahidgomnam
[ان ربک لبالمرصاد...]
پسردایی حمیددرباره دوران اقامت حمید درآلمان می گوید:حمیدروی تابلویی نوشته بود:(ان ربک لبالمرصاد)وبه دیواراتاق نصب کرده بود.کم حرف می زد،مگرحرف های جدی.درنوشته هایش خواندم :((برای فرارازگناه،باخواندن قرآن،نماز،مطالعه وورزش خودت رامشغول کن.))خودش می گفت:((قبل ازسفربه آلمان،حساب خودم راباخودم تصفیه کردم.برای بازبینی وشناخت عمیق دراعمال،آنچه ازخودمی دانستم رابه روی کاغذآوردم،تاباتجزیه وتحلیل آن،نقاط ضعف وقوت رابه دست آورم وبدانم درمحیط خارج امکان چه خطراتی برای من هست وبتوانم باشناخت آن،خودراکنترل کنم.))
شهیدحمیدباکری
@shahidgomnam
#تولد: سال 1345 زنجان
#شهادت: 8 آذر 89 تهران
#مزار: اماماده صالح تهران
#متاهل و دارای دو فرزند دختر و پسر
#عنوان: استاد دانشگاه شهید بهشتی، فیزیکدان و دانشمند هستهای
-----🍃🌹
#خاطره
راوی: دکتر جلیلی
وقتي در گفتوگوهاي #ژنو 2 گفتيم اگر سوخت را ندهيد خودمان آن را تهيه ميكنيم، برخي از آنها #لبخندي زدند كه من آن را فراموش نميكنم، ما گفتيم اگر اينطور است خودمان سوخت را توليد ميكنيم و اين اقدام با ظرفيت #دانشمندان و #جوانان انجام شد و سوخت 20 درصد تهيه شد كه #شهيدشهرياري 🌹 نقش ارزشمندي در اين راستا داشت،
اما آنها گفتند تبديل سوخت به صفحات سوخت كار ديگري است كه هر كسي نميتواند آن را انجام دهد تا نهايتا ما در 25 بهمن 90 سوخت 20 درصد را به صفحات سوخت تبديل كرديم و آن را در #راكتور تهران قرار داديم.
#شهید_مجید_شهریاری
#دانشمند_هسته_ای
@shahidgomnam
#دلتنگ_ڪربلا °{}°
شَــ🌚ـــب جمعهـ استــ 🌱
🌬] ــهوایَتـــ نڪنمـــ
میمیرمـــ ....😞
#یااباعبدالله❤️
@shahidgomnam
تو گودال #شهید پیدا کردیم هرچه خاک بیرون میریخت بازبرمیگشت ! اذان شد گفتیم بریم فردا برگردیم
شب خواب جوونی رو دیدم گفت دوست دارم گمنام بمانم بیل را بردار و ببر...
سری است درگمنامی سری عاشقانه😔✋
@Shahidgomnam
هدایت شده از ❤...شهیــــدگمنـــام...❤
اسم رمان: من با تو
نویسنده؛ لیلی سلطانی
چند قسمت: ۷۱ قسمت
با ما همـــراه باشیـــــن😊👇
@shahidgomnam
🍃🌸رمـــان #من_با_تو... 🌸🍃
قسمت #بیست_و_نهم
آقاے رسولے رییس دانشگاہ دستے بہ صورتش ڪشید و گفت:
_ڪہ اینطور!😐
دست هاش رو،روے میز بهم گرہ زد و ادامہ داد:
_بنیامین عظیمے پروندہ جالبے ندارہ!فڪرڪنم با این چیزایے هم ڪہ گفتے وقتش شدہ اخراج بشہ!😏
از روے صندلے بلند شدم، ڪیفم رو انداختم روے دوشم.
_هرطور صلاح میدونید،دلم نمیخواد آقاے سهیلے بے گناہ این وسط
بسوزن!😒
آقاے رسولے لبخندے زد 🙂و گفت:
_این وصلہ ها بہ امیرحسین نمے چسبہ! خوب میشناسمش!😊
سرم رو تڪون دادم و گفتم:
_میتونم برم؟
با دست بہ در اشارہ ڪرد و گفت:
_آرہ دخترم ممنون ڪہ اطلاع دادے!
با گفتن خدانگهدار از اتاق خارج شدم، سهیلے رو از دور دیدم ڪہ بہ این سمت مے اومد،آروم بہ سمتش رفتم،چند قدم باهام فاصلہ داشت، با صداے آروم گفتم سلام! زیر لب جواب داد خواست بہ راهش ادامہ بدہ ڪہ گفتم:
_میخواستم باهاتون صحبت ڪنم!
با فاصلہ رو بہ روم ایستاد،دست بہ سینہ جدے،نگاهش رو دوخت پشت سرم! پیرهن ڪرم رنگ یقہ آخوندے با شلوار ڪتان مشڪے پوشیدہ بود،مثل همیشہ مرتب و تمیز!
محڪم اما با تُن آروم گفت:
_درخدمتم اما ممنون میشم از این بہ بعد ڪارے داشتید تو ڪلاس ها بگید!
متعجب😳 نگاهش ڪردم جدے رو بہ رو نگاہ مے ڪرد،منظورش رو خوب فهمیدم، درحالے ڪہ سعے مے ڪردم آروم باشم گفتم:
_عذر میخوام اما عاشق چشم و ابروتون نیستم! خواستم بگم با آقاے رسولے درمورد اتفاقات اخیر صحبت ڪردم.😏
چیزے نگفت،ادامہ دادم:
_همہ چیزو حل مے ڪنن ببخشید ڪہ تو دردسر افتادید.
با ڪنایہ اضافہ ڪردم:
_بہ قدرے براتون آزاردهندہ بودہ ڪہ ذهنتون خستہ شدہ رفتہ سراغ فڪراے بیخودے!😏
دست هاش رو از دور سینہ ش آزاد ڪرد، صورتش رو بہ روے صورتم بود اما چشم هاش من رو نگاہ نمے ڪرد!✋
_خانم هدایتے یہ سوال بپرسم؟
با دلخورے گفتم:
_بفرمایید!
+سوتفاهم هایے ڪہ براے عظیمے پیش اومدہ براے شما ڪہ پیش نیومدہ؟!😐
با چشم هاے 😳گرد شدہ نگاهش ڪردم! فڪر مے ڪرد منظورے دارم ڪہ باهاش صحبت مے ڪنم،خودش ڪمڪ ڪرد!
دلم نمیخواست ماجراے امین اما بہ صورت توهمات این طلبہ شروع بشہ!
بہ قدرے عصبے شدم ڪہ ڪم موندہ بود فحشش بدم!😠😤
صدام رو ڪنترل ڪردم اما با حرص گفتم:😠😬
_براتون نامہ فدایت بشوم ڪہ نفرستادم ڪمڪم ڪنید خودتون دخالت ڪردید!
انگشت اشارہ م رو،رو بہ پایین گرفتم و ادامہ دادم:
_از هرچے فڪر ڪنید ڪمترم اگہ دیگہ تو ڪلاس هاتون شرڪت ڪنم تا توهماتتون بیشتر از این ادامہ پیدا نڪنہ!😠
نگاهش رو دوخت بہ ڪفش هاش آروم گفت:
_منظورے نداشتم اما اینطور بهترہ!😐
نگاہ تندے بهش انداختم و با قدم هاے بلند ازش دور شدم،
با خودش چے فڪر مے ڪرد؟!😠
🌺🍃ادامه دارد...
🌸✍نویسنده:لیلے سلطانے🌸
@Shahidgomnam
🌸🍃رمـــان #من_با_تو... 🌸🍃
قسمت #سی_ام
بهار با ناراحتے گفت:😒
_حالا جدے نمیاے؟
با یادآورے ماجراے چند روز پیش عصبے شدم،با حرص گفتم:😠😬
_نہ پس الڪے الڪے نمیام،پسرہ ے...
ادامہ ندادم،بهار بطرے آب معدنے رو گرفت سمتم. 🍶
_بیا آب بخور حرص نخور! 😕
با عصبانیت دستم رو ڪوبیدم روے نیمڪت و گفتم:
_آخہ با خودش چے فڪر ڪردہ؟ڪہ عاشقشم؟لابد عاشق اون ریش هاش شدم!😠
بهار ڪمے از آب نوشید و نفس عمیق ڪشید! متعجب گفتم:😳
_چرا اینطورے میڪنے؟
ڪمے رفت عقب انگار ترسیدہ بود! _خشم هانیہ! 😄😥
پوفے ڪردم:
_بے مزہ!
یهو بهار با ترس بہ پشت سرم زل زد و بلند شد ایستاد،سریع گفت:😨
_سلام استاد سهیلے!
نفسم تو سینہ حبس شد!
دهنم باز موندہ بود،یعنے حرف هام رو شنیدہ؟! بہ زور دهنم رو بستم،آب دهنم رو قورت دادم،هانیہ مگہ مهمہ؟خب شنیدہ باشہ! اصلا حق داشتے!
سرفہ اے ڪردم و بلند شدم اما خبرے از سهیلے نبود! 😐با صداے خندہ ے بهار سرم رو برگردوندم! 😃
با خندہ نشست، چپ چپ نگاهش ڪردم،همونطور ڪہ داشت مے خندید گفت:
_واے هانیہ!قبض روح شدیا! 😃
حق بہ جانب گفتم:
_اتفاقا میخواستم ڪلے حرف بارش ڪنم! 😬
چادرم رو مرتب ڪردم و دوبارہ نشستم!
_نمیشہ ڪہ نیاے!🙁
بطرے آب معدنے رو برداشتم،همونطور ڪہ بہ بطرے زل زدہ بودم و مے چرخوندمش گفتم:
_خودم میخونم چند تا جلسہ ڪہ بیشتر نموندہ،جزوہ ها رو برام بیار!
بهار چیزے نگفت،چند دقیقہ بعد با تعجب خیرہ 😳👀شد بہ ورودے ساختمون دانشگاہ🏢 سریع بلند شد و گفت:
_هانیہ پاشو بریم!
زل زدم بهش:👀
_چرا؟
دستم رو گرفت،بلند شدم، بنیامین با عجلہ داشت مے اومد بہ سمتمون، سهیلے و رسولے هم پشت سرش!
همہ چیز رو حدس زدم،
چند قدم موندہ بود بنیامین بهم برسہ ڪہ سهیلے از پشت بازوش رو گرفت و با اخم گفت:
_سریع برو بیرون!😠
بنیامین پوزخندے زد و گفت:
_حسابم با تو جداست برادر!😏
رسولے با تحڪم گفت:
_ولش ڪن امیرحسین،الان از حراست میان!😏
سهیلے همونطور ڪہ بازوے 💪بنیامین رو گرفتہ بود گفت:
_ولش ڪنم یہ بلایے سرشون بیارہ؟!
بنیامین انگشت اشارہ ش رو بہ سمتم گرفت و گفت:
_خودت بازے رو شروع ڪردے،منم عاشق بازے ام!😏
بدون اینڪہ حرف هاش روم تاثیر بذارہ زل زدم👀👀 توے چشم هاش بدون ترس!
چیزے نگفتم،بازوش رو از دست سهیلے جدا ڪرد و از دانشگاہ خارج شد!
سهیلے همونطور ڪہ با اخم بہ رفتن بنیامین نگاہ مے ڪرد گفت:
_شما مگہ ڪلاس ندارید؟!عذر تاخیر قبول نیست!✋
رسولے با دست زد رو شونہ ش و گفت:
_استاد من برم تا ترڪشت بہ من نخوردہ!😄
معلوم بود خیلے صمیمے هستن،سهیلے برگشت سمتش و آروم چیزے گفت،
رسولے رو بہ من گفت:
_خانم هدایتے نگران چیزے نباشید حرف زیادے زد پروندہ ش براے همیشہ بستہ شد!😊
با خونسردے سرم رو تڪون دادم،بهار بازوم رو گرفت با لبخند گفت:
_نشنیدے استاد چے گفتن؟!بدو بریم سرڪلاس!😉
چشم غرہ اے بهش رفتم.
_برو بهار ڪلاست دیر نشہ!😠
سهیلے برگشت سمتم با تحڪم گفت:
_خانم هدایتے من اجازہ ندادم ڪلاس هام نیاید!سریع سر ڪلاس وگرنہ طور دیگہ اے برخورد مے ڪنم!
با تعجب نگاهش ڪردم،😳
با خودش چند چند بود؟!🙁خواستم چیزے بگم ڪہ بهار بازوم رو بشگون گرفت و سریع دنبال خودش ڪشید بہ سمت ساختمون!
سهیلے همونطور ڪہ نزدیڪمون راہ مے اومد گفت:
_منظور من چیز دیگہ اے بود،اشتباہ برداشت ڪردید!
منظورش برام مهم نبود،ڪلا برام مهم نبود!😕
🌺🍃ادامه دارد....
🌸✍نویسنده:لیلے سلطانے🌸
@shahidgomnam
〽️🍃
پـاڪ نگـهشـان دار،
#چشـمهـایـت را مےگـویم؛
این چشـم ها ،فـرش زیـر پـاے #مهدے اسـت؛
#پـاڪ نگهـشان دار..!🍃
#اللهم_عجل_لولیڪ_الفرج
@Shahidgomnam