🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🌷امشب شب جمعه است🌷
نمیدانم کمیل را کجا میخوانی!
نجف , کربلا , شاید هم در تاریکی بقیع.
آقای من!
امشب کمیل را هر کجا خواندی به این فراز از دعا که رسیدی یاد من هم کن.
اللهم اغفرلی الذنوب التی تحبس الدعاء
آری آقای خوبم!
زندانی شده ام . زندانی نفس , زندانی گناهانم , زندانی دنیا......
و من را بگو که می خواهم یارت باشم.
آقای خوبم
کمیل خواندی یادمان کن امشب...
✨اللهم عجل لولیک الفرج✨
∞• { ★ @Shahidgomnam ★}•∞
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐
🌸 #حدیث_روز
🌹 قال امیرالمؤمنین (علیه السلام) :
برای صاحب الزّمان غیبتی است عظیم که باید در محور ایمان راسخ بود زیرا که خیلی ها از ما جدا می شوند حتّی آنها که به مقامات بلند رسیده اند.
📚 اصول کافی , جلد 1
💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐
∞• { ★ @Shahidgomnam ★}•∞
🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘
*🏳یـا امـام مهـــــدے (عـج) . . .🏳*
بازهم جمعه و معشوقه من درسفراست
بازهم وسوسه دارم نکندپشت دراست
بازهم جمعه ویک بغض عجیب
بازهم همدم من چشم تر است
*(اللهم عجل لولیک الفرج بحق زینب)😔*
*《جمعـہ هــاے مهـــــدوے》*
🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘
∞• { ★ @Shahidgomnam ★}•∞
🍃🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿
💠 استاد رائفے پور :
اگر همین جمعه ، جمعه ظهور بود ؛
چه کار باید بکنیم ؟🤔
چقدر آماده اے ؟🤔
چقدر حساب و کتابت رو درست کرده اے؟🍃
چقدر حق الناس گردنت هست ؟🏻♀
چقدر توبه کرده اے ؟🙂
در برخے روایات آمده که بعد از ظهور دیگر
توبه اے پذیرفته نمے شود...❌
🍃🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿
∞• { ★ @Shahidgomnam ★}•∞
8981c31c8cf2da34aafb04598a81ede1e408b169.mp3
210.4K
🎼 ماجراے جالبے در شب عروسے
⏪ این داستان : #شهید_ردانے_پور
∞• { ★ @Shahidgomnam ★}•∞
هدایت شده از ❤...شهیــــدگمنـــام...❤
اسم رمان: من با تو
نویسنده؛ لیلی سلطانی
چند قسمت: ۷۱ قسمت
با ما همـــراه باشیـــــن😊👇
@shahidgomnam
🌸🍃رمـــان #من_با_تو... 🍃🌸
قسمت #سی_و_نهم
خواستم حرف بزنم ڪہ عاطفہ انگشت اشارہ ش رو گرفت سمتم:😌
_پاشو،ناز نڪن دیدے ڪہ نازت خریدار دارہ!
نفسے ڪشیدم و بلند شدم،رفتم سمت حیاط.
_مامان منم میرم!😊
🌳⛲️🌳⛲️🌳⛲️
پارڪ خلوت بود،هانیہ روے یڪے از تاب ها نشست،با خجالت گفت:
_شهریار هلم میدے؟☺️
شهریار با لبخند رفت سمتش و گفت:
_عزیزم اینجا خوب نیست!😍
عاطفہ با ناز گفت:
_ڪسے نیست ڪہ! یہ ڪوچولو!😌
بہ تاب خالے ڪنارش اشارہ ڪرد و رو بہ من ادامہ داد:
_بیا دیگہ چرا وایسادے؟😍
بہ امین اشارہ ڪردم و گفتم:
_تو تاب بازے ڪن زن داداش!
براش دست تڪون دادم😊👋
و روے نیمڪتے نشستم،هوا خنڪ بود و همہ جا ساڪت! دستم رو گذاشتم زیر چونہ م و بہ منظرہ پارڪ🌳 خیرہ شدم!
شهریار عاطفہ رو آروم هل میداد، میدونستم از امین خجالت میڪشہ ڪہ شیطنت نمیڪنہ!😇 وگرنہ مگہ مے شد شهریاروعاطفہ آروم باشن؟!😊
امین هم هستے رو میذاشت روے سرسرہ و آروم میاورد پایین!😊👶باهاش حرف میزد و هستے مے خندید!
دلم گرفت، 😒 نمیدونم چرا، شاید بخاطرہ جاے خالے مریم، شاید هم بخاطرہ خودم!
امین همونطور ڪہ هستے رو،روے سرسرہ مے ڪشید پایین نگاهش افتاد بہ من!👀
نگاهم رو ازشون گرفتم و خیرہ شدم بہ درخت هاے لخت!
صداے قدم هاش اومد،توجهے نڪردم!😕 هستے رو بہ سمتم گرفت و گفت:
_میخوام بدوام مراقبش هستے؟
خواستم بگم راضے نیستم😐
از این فعل هاے مفرد اما بدون اینڪہ نگاهش ڪنم زل زدم بہ صورت هستے و دست هام رو بہ سمتش دراز ڪردم و گفتم:
_بیا بیینم جیگرخانم!😊
امین هستے رو داد تو بغلم،
محڪم نگهش داشتم. منتظر بودم برہ تا با هستے بازے ڪنم اما همونطور ایستادہ بود!😟
چند لحظہ بعد با فاصلہ از من روے نیمڪت نشست!
_از ڪے روے نیمڪت مے دویدن؟!😏
همونطور ڪہ زل زدہ بود بہ رو بہ روش گفت:
_یہ لحظہ فڪر ڪردم اگہ چندسال پیش یہ تصمیم دیگہ میگرفتم همہ چیز چقدر فرق مے ڪرد!😔
ڪنجڪاو شدم،
اما چیزے نگفتم،با ذهنم تشویقش مے ڪردم! بگو چرا؟!بگو دلیل رفتارهات چے بود!🙁
تو وجودم غوغا بود و ظاهرم آروم!
وقتے دید چیزے نمیگم ادامہ داد:
_اگہ یہ تصمیم دیگہ میگرفتم شاید مریم الان زندہ بود، تو داشتے یڪے از بهترین دانشگاہ هاے تهران مهندسے میخوندے،اوضاع من فرق میڪرد!😒
سرش رو برگردوند بہ سمت هستے و با لبخند زل زد بهش:
_هستے هم نبود!شاید دوسہ سال دیگہ وارد زندگیمون مے شد!😔
قلبم وحشیانہ 💓مے طپید مثل سہ سال پیش!
حق نداشت باهام بازے ڪنہ!😒
آروم از روے نیمڪت بلند شدم بدون توجہ بہ امین بہ هستے گفتم:
_بریم بازے ڪنیم!
اما نتونستم طاقت بیارم همونطور ڪہ پشتم بهش بود گفتم:
_دست بردار از اگہ و اما و چرا!😒
بگو چرا نخواستیم؟!
انقدر رویاهاے دخترونہ م شیرین بود ڪہ تو واقعیتم مے دیدم؟😔
صداش باعث شد خون تو رگ هام یخ ببندہ و قلبم از سینہ م 💓بزنہ بیرون!
_همیشہ دوستت داشتم!😔
نگاهم رو دوختم👀 بہ هستے ڪہ داشت با ولع دستش رو میخورد، برنگشتم سمت امین چون میدونستم از صورتم حالم رو میفهمہ!
نفسم رو دادم بیرون:
_فقط دلیلشو بگو،این چراها نمیذارہ گذشتہ رو فراموش ڪنم!😒
شهریار سرش رو بلند ڪرد،
نگاهے بهم انداخت👀😠 و اخم ڪرد!
در گوش عاطفہ چیزے گفت،عاطفہ از روے تاب بلند شد!
با حرص دندون هام رو،روے هم فشار دادم، چرا حرف نمیزد اومدن! با غم گفت:😞
_بذار با خودم ڪنار بیام همہ چیزو میگم سر موقعش!
خواستم بگم موقعش ڪیہ ڪہ شهریار و عاطفہ نزدیڪمون شدن.
امین گفت:
_من میرم یڪم بدوام،شهریار نمیاے؟
شهریار نگاہ😠 اخم آلودے بهش انداخت و سرش رو بہ نشونہ منفے تڪون داد!
دوبارہ نشستم روے نیمڪت،خیرہ شدم بہ امین👀 خیلے سریع مے دوید!
🌺🍃ادامه دارد...
🌸✍نویسنده:لیلے سلطانے🌸
@Shahidgomnam
🍃🌸رمـــان #من_با_تو...
قسمت #چهلم
بهار ڪش و قوسے بہ بدنش داد و خمیازہ ڪشید!😇
نگاهم رو دوختم بہ پنجرہ ے ڪلاس!
مغزم داشت منفجر مے شد،
امین چرا بازے مے ڪرد؟!😟 چرا نمیذاشت همہ چیز تموم بشہ؟!
صداش پیچید توے سرم:💬همیشہ دوستت داشتم!
صداے بهار باعث شد از فڪر بیرون بیام:😄
_خواهر هانیہ خواهر،بہ گوشے خواهر؟!
بے حوصلہ برگشتم سمتش،ڪیفم 👜رو برداشتم و گفتم:
_پاشو بریم!
همہ چیز رو براش تعریف ڪردہ بودم، بدون حرف از ڪلاس خارج شدیم،وارد حیاط شدیم،بهار گفت:
_هانیہ اصلا بهش فڪرنڪن،طرف خُلہ بابا!
خواست ادامہ بدہ ڪہ ساڪت شد و بہ جایے خیرہ شد،رد نگاهش رو گرفتم، سهیلے با عصا ڪنار ورودے دانشگاہ ایستادہ بود و پسرها دورش رو گرفتہ بودن!👥👥
بهار با تعجب گفت:
_این چرا با این پاش اومدہ اینجا؟!😟
نگاهے بہ بهار انداختم و گفتم:
_ڪلا این تو این شد،بہ ما چہ دلش خواستہ بیاد!😕
رسیدیم جلوے ورودے،
حواسش بہ ما نبود،از دانشگاہ خارج شدیم،رسیدیم نزدیڪ خیابون اصلے ڪہ بهار گفت:
_سلام استاد،بهترید؟
با تعجب پشتم رو نگاہ ڪردم،سهیلے همونطور ڪہ ڪنار برادر ڪوچیڪترش با عصا مے اومد گفت:
_سلام ممنون شڪر خدا!
بهار با آرنجش زد تو پهلوم و گفت:
_استاد هستنا!😐
آروم نفسم رو بیرون دادم
و سلام ڪردم،سهیلے سر بہ زیر جوابم رو داد!
صداے بوق ماشینے🚙 توجهم رو جلب ڪرد،بہ ماشین نگاہ ڪردم،خیلے آشنا بود،انقدر آشنا ڪہ حتم پیدا ڪردم ماشین امینِ!😟
لبم رو بہ دندون گرفتم
و اخم ڪردم، سہ ماہ از مرگ مریم میگذشت این ڪارهاے امین عادے نبود! اون پسر سر بہ زیر چندسال پیش نبود!
بهار بدون توجہ بہ قیافہ ے من رو بہ سهیلے گفت:
_استاد چرا با این پا اومدید آخہ؟😕
سهیلے همونطور ڪہ با عصا میرفت لبخندے زد و گفت:🙂
_گفتم یڪم هوا بخورم!
بهار باز گفت:
_از تهران تا قم براے هوا خورے؟!
از صورت سهیلے مشخص بود علاقہ اے بہ جواب دادن ندارہ اما جواب داد:
_یڪم ڪار داشتم!😐
صداے بوق ماشین دوبارہ بلند شد،توجهے نڪردم،در سمت رانندہ باز شد و امین پیادہ شد.
جدے نگاهش رو دوخت 👀بہ سهیلے!
بهار نگاهے بہ امین انداخت و گفت:
_استاد فڪرڪنم اون آقا با شما ڪار دارن!
سهیلے سرش رو بلند ڪرد و زل زد بہ امین!
با تعجب گفت:
_نہ من نمیشناسمشون!😐
خواستم خودم رو از اون گیر و داد نجات بدم ڪہ امین اجازہ نداد:
_خانم هدایتے!
سهیلے متعجب😳👀 بہ امین خیرہ شد،بهار با ڪنجڪاوے گفت:
_هانیہ میشناسیش؟😟
سرم رو تڪون دادم و آروم گفتم:
_امینِ!
بهار با دهن باز زل زد بهم،بے تفاوت گفتم:
_تابلو بازے درنیار!😕
برگشتم سمت امین،
چادرم رو ڪمے جلو ڪشیدم و با قدم هاے محڪم بہ سمتش رفتم ایستادم رو بہ روش خواستم هرچے لایقش بود رو بهش بگم،زل زدم بہ دڪمہ هاے پیرهن مشڪیش خواستم حرف بزنم ڪہ عاطفہ از ماشین پیادہ شد!
با تعجب گفتم:😳
_عاطفہ!
ڪلافہ دستے بہ چادرش ڪہ ڪثیف بود ڪشید و گفت:
_دوساعتہ بوق و تبل و دهل میزنیم چرا نمیاے؟😕
نگاهم رو از امین گرفتم و گفتم:
_اِم..اِم...خب...
امین جدے گفت:
_لابد فڪر ڪردن من تنهام!😐
عاطفہ چشم غرہ اے بہ امین رفت و گفت:
_من خواستم بیایم دنبالت،این امینم ڪہ بے ڪار گفتم یہ ڪارے ڪنہ!
دوبارہ بہ چادرش نگاہ ڪرد و گفت:
_امین این چہ رانندگیہ آخہ همچین ترمز ڪردے خودم پخش ماشین شدم ڪہ هیچ،ذرت مڪزیڪے تمام ریخت رو چادرم!🙁
بهار سرفہ اے ڪرد و نگاهم ڪرد،با عاطفہ احوال پرسے ڪرد و سریع رفت!
خواستم سوار ماشین بشم ڪہ امین گفت:
_این آقا با شما ڪارے دارن؟
سرم رو برگردوندم،منظورش سهیلے بود ڪہ جور خاصے نگاهمون میڪرد!
سریع نگاهش رو دزدید،نمیخواستم سهیلے فڪر بد ڪنہ بہ عاطفہ گفتم:
_الان میام!
عاطفہ گفت:😕
_قبلا ندیدہ بودمش؟!
همونطور ڪہ بہ سمت سهیلے میرفتم گفتم:
_موقع خرید محضر!
آهانے گفت،بہ سمت سهیلے رفتم،
با نزدیڪ شدن من برادر سهیلے سر بہ زیر عقب رفت! خیلے خجالتے بود!
سهیلے نگاهے بهش انداخت و گفت:
_امیررضا هیولا دیدے؟!😐
خندہ م گرفت،بے توجہ بہ من ادامہ داد:
_بیا بریم دیگہ!
سرفہ اے ڪردم و گفتم:
_استاد بفرمایید برسونیمتون!
میدونستم قبول نمیڪنہ،
میخواستم بفهمہ امین ڪسے ڪہ فڪر میڪنہ نیست،شاید هم میتونست باشہ! زل زد بہ پایین چادرم:
_ممنون وسیلہ هست!
سرش رو آورد بالا و زل زد بہ امین!
یڪ قدم اومد جلو!
_مثل اینڪہ اون آقا خوششون نمیاد با من صحبت ڪنید!خدانگهدار خواهر!
خواهر رو غلیظ گفت،برادرش اومد ڪنارش و راہ افتادن! پوزخندے زدم و گفتم:😏
_خدانگهدار برادر!
ایستاد،برنگشت سمتم،
دوبارہ راہ افتاد!
🌺🍃ادامه دارد....
🌸✍نویسنده:لیلے سلطانے🌸
@Shahidgomnam
هدایت شده از ❤...شهیــــدگمنـــام...❤
.
.
.
🍃شبتــــــــــــــــون #شهــــــدایے 🍃
.
.
.
@Shahidgomnam
❤...شهیــــدگمنـــام...❤
📣📣 #خبر_فوری 🌹پیکرهای پاک ۷۲ شهید تازه #تفحص شده دوران #دفاع_مقدس، سه شنبه (۲۰ آذر)، از مرز #شلمچه
🚩 ۲۰ آذر؛ ورود پیکر مطهر ۷۲ شهید دوران دفاع مقدس به کشور
💠سردار باقرزاده فرماندهی کمیته جستجوی مفقودین:
🕊 پیکرهای طیبه 72 شهید دوران دفاع مقدس که در دوره اخیر در مناطق عملیاتی جنوب عراق و استانهای میسان و بصره توسط اعضای کمیته جستجوی مفقودین ستاد کل نیروهای مسلح کاوش شده و آماده انتقال به کشورمان شدهاند، در صبح روز سه شنبه 20 آذرماه 97 از مرز شلمچه وارد کشور خواهند شد.
💐 این شهدا مربوط به #عملیاتهای_رمضان، #محرم، #کربلای5 و #تک دشمن در #شلمچه هستند که متعلق به لشکر 14 امام حسین(ع)، لشکر 8 نجف، لشکر 19 فجر، لشکر 27 حضرت رسول (ص)، لشکر 10 سید الشهدا(ع)، یگانهایی از #ارتش_جمهوری_اسلامی و مجاهدین عراقی در لشکر بدر هستند.
@shahidgomnam
#در_محضر_شهدا
🌷سپهبد شهید علی صیاد شیرازی فرمانده وقت نیروی زمینی ارتش، محسن (بسیجی شهید محمد محسن روزی طلب) را در جبهه دید. گفت: این پسر بچه را بفرستید عقب، اینجا خطرناک است!
🌷گفتیم: به قد و قواره کوچکش نگاه نکنید، این یک شیر بچه است، بی ترس برای شناسایی مى رود در دل دشمن! صیاد وقتی نتیجه کار محسن را دید، گفت: درجه های من را بردارید روی دوش این پسر چهارده ساله بگذارید!
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات🌹
@Shahidgomnam
#خــــاطرات_شهدا
💠شـــهیدی ڪہ به هنگام وداع مـــادرش اشڪ ریخت😭
🔰در عملياٺ طــــریق القدس ڪه ساݪ ١٣۶٠ در منطقہ عمومے بُستاڹ صورٺ گرفٺ، شرڪت داشٺ و در تاریخ۶٠/٩/۱۴بہ فيض عظماے #شـــهادٺ 🕊نائل آمد.
وقتے پيكر مطهرش را به روستاے «استير» سبزوار آوردند، ١۵ سالہ بودم. در غسّالخانہ، مادرم را آوردند ڪه با فرزندش وداع ڪند. 😔وقتے چشم مادرم بہ جسد سيد مهدے ڪه در تابوٺ بود افتاد با #چشماڹ گریاڹ و دلے شكستہ💔 و بیانی بغض آلود به او گفت:
سيّد علے (در خانه او را سيّد علے صدا مى زدیم) تا یاد دارم تو هيچ وقت در مقابل مڹ #پایٺ را دراز نمےڪردى و تا مڹ نمےنشستم، نمےنشستى. حالا چہ شده مڹ به پيش ٺو امده ام و ٺو حاݪ دیگرے دارے!؟‼️
🔰ٺا ایڹ جملات از زباڹ مادرم بياڹ شد، اقوام و آشنایانے ڪه دور #جسد برادرم در غسّالخانہ بودند از شدٺ تأثر 😳نگاهے بہ چهره گریاڹ مادرم و نگاه دیگرے هم بہ چهره برادر شهيدم انداختند، ناگهاڹ همہ مشاهده ڪردند چشماڹ سيد مهدے براے چند لحظہ باز شد😰 و یڪ قطره #اشڪ از آنها بر گونه هایش سرازیر شـــد.💧
🔰همسر دایے ام ڪہ نزدیڪ مادرم، شاهد ایڹ صحنہ حيرٺ انگيز بود😯 با دیدڹ چشماڹ باز سيد مهدے ڪه قبلاً بستہ بود و #اشڪي😢 که از چشماڹ او امد بے اختيار فریاد زد: مهدے #زنده اسٺ، مهدي زنده اسٺ. بہ رغم فریاد📢 او و ولولہ زیادے ڪه در #غسّالخانہ پدید امده بود مــادرم در حاݪ و هواے دیگر و گفتگو و نجوا با فرزندش بود. گویے هيچ #صدایے از ڪسي نشنيده است.💔
✍ به نقل از برادر شهید
#شهید_سیدمهدے_اسلامےخواه🌷
@shahidgomnam