شهیدان نامہ گلگون نوشتند
شهادت نامہ را باخون نوشتند
بنازم این همہ ایمان وایثار
بہ تاریخِ جهان قانون نوشتند
باز آئینہ،آب،سینیو چاےو نبات
باز پنجشنبہو یادشهدا باصلوات🌷
🌹 #یـا_حـــســـیـن_ع 🌹
اصلا انگار زیادی تر از این سائل نیست
حسم این است شدم "نوکر سربار" حرم
🌹 #یـاابـاعـبـدالـله ع🌹
#شب_جمعه💚
#شب_زیارتی_ارباب_بی_کفن💔
🌹 #یـا_حـــســـیـن_ع 🌹
بارها هم شده گفتم به خودم ، بیچاره
یک کمی زار بزن ،نوکر بی عار حرم
🌹 #یـاابـاعـبـدالـله ع🌹
#شب_جمعه💚
#شب_زیارتی_ارباب_بی_کفن💔
🌹 #یـا_حـــســـیـن_ع 🌹
دل من سوخته از دوری شش گوشه ی تو
آتش حسرتش افتاده به نی زار حرم
🌹 #یـاابـاعـبـدالـله ع🌹
#شب_جمعه
#شب_زیارتی_ارباب_بی_کفن💔
❤...شهیــــدگمنـــام...❤
شهیدان نامہ گلگون نوشتند شهادت نامہ را باخون نوشتند بنازم این همہ ایمان وایثار بہ تاریخِ جهان قانون
اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم🌹
🌸🍃بسم الله الرحمن الرحیم 🌸🍃
رمان { 🌸🍃#حورا 🌸🍃}
💝💝💝💝💝💝💝💝
عرض سلام و ادب خدمت عزیزان باتوجه به علاقه شما به رمان قبلی ما😍😍😍
تصمیم گرفتیم که رمانی مذهبی و بسیار زیبا به نام "حورا" رادرکانال {❤️شهید گمنام ❤️} تقدیم به چشمان زیبایتان کنیم
امیدوارم که لذت ببرید.....
ایدی ادمین و مسئول پارت ها👇👇👇
@Sit_narges_2018
🌸🍃 #رمان_حورا🌸🍃
🌸🍃#قسمت_هجدهم🌸🍃
_مگه چشه داداش؟😒😒
_چش نیست گوشه.😠😠 خجالت بکش از حورا یاد بگیر.☺️☺️ از تو کوچیکتره اما حجابی داره که بیا و ببین😌😌. سرش تو راه دانشگاه بالا نمیاد روبروشو نگاه کنه. چادر سرش میکنه جوری که هیچکس زیبایی هاشو نبینه. 😍😍
اونوقت تو؟؟😡😡😡
_من به اون دختره کار ندارم.😤😤
دلیل نداره مثل اون امل باشم که من عقاید خودمو دارم.😏😏
خون مهرزاد به جوش آمد و خواهرش را به خانه فرستاد.
_متاسفم که به حیا و حجاب اون دختر میگی امل بازی.😍😍
سمت در ورودی رفت که با حرف خواهرش متوقف شد.
_چیه طرفدارش شدی؟😏😏 حالا اون دختر شده معصوم و بی گناه اونوقت خواهرت شده مار هفت خط! هه😂😂
میدونستم این دختر پاک و مثلا با حیا با این مظلوم بازیاش قاپ داداش ما رو میدزده.😯😯
مهرزاد چیزی نگفت و مونا ادامه داد.
_چیه ساکت شدی؟حرفام راسته مگه نه؟😏😏
سکوتم که علامت رضاست.😊😊
حورا هم میدونه دلباختشی؟😏😏
مهرزاد طرف خواهرش برگشت و گفت:این فضولیا به تو نیومده. تو برو به درس و مشقت برس بچه هر وقت بزرگ شدی بعد بیا تو کار بزرگترا دخالت کن.😤😤😤
با چشمان غرق در آتشش وارد خانه شد و در را محکم به هم کوبید.🚪
حورا با صدای کوبیده شدن در، ترسید و از جا پرید.😰😰
پرذه اتاق کوچکش را کنار زد. مونا را دید که مات و حیران وسط حیاط ایستاده بود.
حتما با مهرزاد دعوایش شده. اما سر چی؟🤔🤔
شانه بالا انداخت و با خود گفت:به من چه؟😶😶
دوباره نشست سر درس هایش و برای امتحان فردا حسابی آماده شد.🙂🙂
می دانست امشب هم نمیتواند بیرون برود برای شام.☹️☹️
نمی خواست با دایی اش روبرو شود و از او جواب بخواهند.😞😞
هنوز نمی دانست چه کند و چه کاری به صلاح اوست!😢😢
سپرده بود به خدا و خودش را هم مشغول درس هایش شده بود. آنقدر که پیشنهاد دایی اش را فراموش کند.😥😥
🌸🌸🌸 #نویسنده_زهرا_بانو 🌸🌸🌸
🍃🍃🍃 #کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد 🍃🍃🍃
🌸🍃 #رمان_حورا 🌸🍃
🌸🍃 #قسمت_نوزدهم 🌸🍃
آخرشب در اتاقش زده شد.🚪
_بفرمایین.☺️☺️
تا حالا کسی به در اتاق او نکوبیده بود. برایش عجیب و غیر منتظره بود.😳😳
در باز شد و دایی اش وارد شد👣👣. حورا به احترام بلند شد و سلام کرد.🚶♀
_شب بخیر حورا جان.😉😉
_شبتون بخیر. امری دارین؟🙂🙂
_بشین دخترم.😊😊
نشستند روی تخت و حورا سرش را پایین انداخت.😬😬
منتظر هر سوالی بود از طرف دایی اش.
_ فکراتو کردی حورا؟🙂🙂
_نه.. من روش اصلا فکر نکردم. چون برام در اولویت نیست.😵😵
_حورا جان من برای خوبی خودت میگم.تو باید روی این مسئله خوب فکر کنی تا بتونی از وضعیت این خونه خلاص بشی.😏😏
_من مشکلی با این خونه و رفتارای زن دایی ندارم. من اینجا راحتم دایی.😌😌
لطفا مجبورم نکنین در این مورد.😞😞
_فرداشب سعیدی میاد با هم حرف بزنین. لطفا رو حرف من حرف نزن دوست دارم حداقل یک جلسه باهاش حرف بزنی.😒😒
_اما دایی..😟😟
_گفتم لطفا حورا. رومو زمین ننداز.😪😪
_آخه من دوست دارم با کسی ازدواج کنم که..دوسش داشته باشم.😔😔
_حالا ببینش شاید خوشت اومد ازش. مرد جا افتاده و کاملیه. 😍😍
حورا ناچار سری تکان داد و چیزی نگفت.☹️☹️
دایی اش با خوشحالی لبخندی زد و گفت:بگیر بخواب دخترم. شبت بخیر.☺️☺️
آقا رضا که رفت، شب زنده داری های حورا شروع شد. تا صبح بیدار بود و این پهلو اون پهلو می کرد. فکرش مشغول بود و خوابش نمی برد.💤💤
ظهر روز بعد امتحان داشت و خراب کرد. از بس فکرش مشغول شب بود.😰😰
عصر که به خانه رسید، لباس هایی که زن دایی اش برایش آماده گذاشته بود را بدون حرفی پوشید و آماده نشست منتظر مردی که او را ذره ای نمی شناخت.😨😨
سعیدی که آمد او را صدا زدند. چادر رنگی اش را سرش کرد و از اتاقش بیرون رفت.
سلام سرسری کرد و بدون نگاهی به سالن، به آشپزخانه و با سینی چای آمد.😵😵
به همه تعارف کرد و ذره ای به مرد کت و شلواری که از او تشکر کرده بود، نگاه نکرد.
روی مبل کنار دایی اش نشست و سرش را پایین انداخت.
_اینم حورا خانم.🤗🤗
_چقدر سر به زیر!😍😍
حورا زیر لب چیزی گفت و سکوت کرد.
مریم خانم گفت:حورا همیشه همینه. مطمئنین می تونین با این اخلاقاش کنار بیاین؟😉😉
باز هم تیکه، باز هم سرکوفت و باز هم زخم زبان.
سعیدی گفت:بله همین حجب و حیاشون قشنگه.😌😌
🌸🌸🌸 #نویسنده_زهرا_بانو 🌸🌸🌸
🍃🍃🍃 #کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد🍃🍃🍃
🌸🍃 #رمان_حورا🌸🍃
🌸🍃#قسمت_بیستم🌸🍃
حورا حرص می خورد و لبانش را می گزید. دلش می خواست از این شرایط رهایی یابد.
آقا رضا پرسید:حورا چیزی نمیگی؟😉😉😉
_چی..چی بگم؟😰😰
حورا با خودش گفت:تو که این جوری نبودی حورا. تو که انقدر ساکت نبودی. حرفتو بزن.. تصمیمت رو بگو. 😖😖
_من..من میخواستم بگم که امشب فقط به خاطر داییم قبول کردم که بیام و با شما حرف بزنم.😓😓
اقا رضا گفت:برین تو اتاق حورا جان.🙂🙂
حورا هنوز به صورت خاستگارش نگاه نکرده بود و دلش نمی خواست نگاه کند. با خجالت از جا برخواست و همراه سعیدی وارد اتاق شدند.🚶🚶♀
سعیدی روی صندلی نشست و حورا روی تخت.
_میشه سرتو یکم بالا بگیری ببینمت؟😍😍
چقدر صمیمی شده بود و حورا از این صمیمیت بیزار بود. آرام سرش را بالا گرفت اما باز هم به او نگاه نکرد.😞😞
_گفتی به اصرار داییت قبول کردی باهام حرف بزنی.🤗🤗
_بله.😓😓
_چرا؟😤😤
_چون من دارم درس میخونم و...😨😨
میان حرفش پرید و گفت:درستو بخون من که مخالفتی ندارم.😏😏
_میزارین من حرفمو بزنم؟ هنوز حرفمو نزده بودم.😠😠
_تو اصلا منو نگاه نکردی ببینی چه شکلیم.😤😤
_برام مهم نیست چون جوابم به شما تغییری نمیکنه.😏😏 من میخوام درس بخونم و به این زودیا قصد ازدواج ندارم.😒😒 اگرم یک روز بخوام عروس بشم، پول و مال و منال طرف برام مهم نیست فقط مهم دین و ایمان و اخلاقشه.😏😏
_ببین حورا..😍😍
_ببخشید من با شما نسبتی ندارم که انقدر راحت منو صدا می کنید.😡😡😡
_با این گستاخیات و جواب رد دادنات نه تنها پشیمون نمیشم بلکه مُسِر تر هم میشم.😠😠 لطفا رو حرفام فکر کن. 😠😠من میتونم زندگی مرفهی برات درست کنم و بزارم درستو تا آخر بخونی و مایه افتخارم بشی. فقط بهش فکر کن.😡😡
_من فکرام...🙂🙂
_گفتم فکر کن. موقعیت خوبیه از دستش نده.🤗🤗
سپس برخواست و گفت:خداحافظ.🙋♂
🌸🌸🌸 #نویسنده_زهرا_بانو 🌸🌸🌸
🍃🍃🍃 #کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد🍃🍃🍃
❤...شهیــــدگمنـــام...❤
#رمان_حورا #قسمت_اول _رضا معلوم هست تو چی میگی؟😱😱یکم عقلتو به کار بنداز بفهم چی میگم بودن اون تو ا
🌸🍃 دسترسی به اولین قسمت رمان #حورا 🌸🍃
سلام دوستان عزیزم😍😍
ببخشید بابت دیرکرد رمان سعی میکنم زود به زود بزارم براتون😉😉
ایام فاطمیه دوباره تسیلت به همه شما شیعیان حضرت علی(ع) 🏴🏴🏴
به حق مادرمون زهرا (س) هر مشکلی گرفتاری دارید حل شود🏴🏴🏴🏴
التماس دعا🙏🙏
#همنشینی_با_ولایت
📌اگر «تولید ملّی» را همه پیگیری کنند، مشکلات اقتصادی، معیشتی، اشتغال، سرمایهگذاری و آسیبهای اجتماعی
کاهش پیدا خواهد کرد
@Shahidgomnam
﷽
❣ #سلام_امام_زمانم ❣
یارب چہ شود زان گلنرگس خبرآید🍃
آن یـار سفر ڪردهے ما از سفـر آید❤️
شام سیہ غیبٺ ڪبـرے بہ سر آید
امـیـد همہ منتظران منتظـر آیـد⚡️
❤️تعجیل در #ظهــور 3 صلوات❤️
@Shahidgomnam
#حدیث
🌼امام على عليه السلام:
💢هر كه به ريخت و پاش فخر بفروشد، به تنگدستى خوار و كوچك گردد.
📚غررالحكم، حدیث 9057.
@Shahidgomnam
#شهیدانه 🌹
#شهـــــادت یعنے؛
زنـــــدگے ڪـــن، امــا!
#فقط_برای_خدا...
اگـــــر شهـــــادت میخواهید
زنـــــدگے ڪنـــــید #فقط_برای_خدا...
@Shahidgomnam
YEKNET.IR - roze - fatemyeh97 - haj mansoor arzi.mp3
5.1M
🌴رنگ دیوار رنگ خاکستر
🌴رنگ پرهای بال پروانه است
🎤حاج #منصور_ارضی
⏯ #روضه
👌بسیار دلنشین
@Shahidgomnam
@BanoyeBiNeshan18 .mp3
3.58M
🎤نباشی چه آبی،چه نانی،بمان...
🔸حضرت فاطمه زهراء🔸
🌴دلتون شکست برای بقیه هم دعاکنید🌴
🙏التماس دعا🙏
❤️یا فاطمه زهراء❤️
@Shahidgomnam
علمدار لشکر سیدالشهداء
جویای شهادت بود میگفت :
« خدایا من خواهان شهـادتم ...
نه به این معنی که از زندگی کردن
در این دنیا خسته شده ام و خواسته
باشم خود را از دست این سختیها
و ناملایمات دنیوی خلاص ڪنم بلکه میخواهم شهید شوم تا اگر زندهام موجودی نباشم که سبب جلوگیری از
رشد دیگران شوم تا شاید خونم بتواند
این موضوع را جبـران ڪند و نهـال ڪوچڪی از جنگل انبوه انقلاب را
آبیـاری ڪند...»
#قائم_مقام_لشکر۱۰سیدالشهداء
#شهیـد_سـردار_یدالله_کلهر
#شهادت_عملیات_کربلای5
❣️عاشقانه اے به سبک شهـــدا❣️
عملیات خیبر بود...
مدتا ازش خبر نداشتم...
هر شب به بهونه ای شام نمیخوردم...
یا دیرتر میخوردم...
میگفتم صبر کنم شاید بیاد...
اون شب دیگه خیلی صبر کرده بودم...
گفتم تا حالا نیومده حتماً دیگه نمیاد...
تا اومدم سفره رو بندازم...
در زد و اومد تو...
بعد سلام و احوال گفتم...
"خیلی خسته ای انگار...❤️"
گفت...
"آره چند شبه نخوابیدم..."
رفتم که سفره رو بندازم...
پنج دقیقه بعد برگشتم دیدم...
همونجا...
دم در...
با پوتین خوابش برده...
بند پوتیناشو باز کردم...❤️
میخواستم جوراباشو در آرم...
که بیدار شد...
عصبانی گفت...
از وقتی خودمو شناختم...
به کسی اجازه ندادم که جوراب و زیر پوشمو بشوره..."
خودش لباساشو میشست...
یه جوری هم میشست که معلوم بود این کاره نیست...
ایراد که میگرفتم میگفت...
"نه،این مدل جبهه ایه..."
سر این چیزا خیلی حساس بود...
دوست نداشت زن بَرده باشه...
اون شب بعد شام و چند ساعت خواب...
بیدار شد و...
نشستیم و حرف زدیم...
از عملیات خیبر میگفت...
"جنازه ی خیلی از بچه ها رو نتونستیم برگردونیم..."
حالا من وسط این آشفته بازار پرسیدم...
"اصلاً یادت هست که منیری و لیلایی وجود داره...؟"
سکوتی کرد و گفت...
"وقتی مشغول کارم..
نمیتونم بگم که به فکرتونم...
ولی بقیه ی وقتا از ذهنم بیرون نمیرید...❤️
دوستامو میبینم که میان خونه هاشون...
تلفن میزنن و...
مثلاً میگن...
بچه رو فلان کار کن...
ولی من نمیتونم از این کارا بکنم ...."
اون شب بود که فهمیدم...
این اینجور آدما...
خیلی هم به خونواده هاشون علاقه مندن...💕
ولی تو شرایط فعلی...
نمیتونن اونطور که باید و شاید اینو بگن...
همون شب بود که گفت...
"من حالا تازه میخوام شهید شم...
گفتم...
"مگه به حرف شماست...؟😔
شاید خدا اصلاً نخواد که تو شهید شی..."
گفت...
"نه،زورکی از خدا میخوام...
راضی باش و..
تو قنوتت واسم بخون...
اَللّهُمَّ ارزُقنِی تُوفِیقَ الشَّهادَهَ فِی سَبِیلِک...
(همسر شهید مهدی زین الدین)
@Shahidgomnam
حجیره
محمود رضا خیلی پیگیر اتفاقات منطقه بود . با شروع جنگ در سوریه در سال 90 جزو اولین نیروهای داوطلب اعزامی بود . اوج توفیقات محمود رضا در سوریه حضور در عملیاتی بود که در تاسوعای92 در منطقه حجیره اتفاق افتاد که هدف آن آزاد سازی کامل اطراف حرم حضرت زینب سلام الله علیها بود که منجر به پاکسازی تا شعاع چند کیلومتری حرم حضرت زینب (سلام الله علیها ) از تکفیری ها شد .
@Shahidgomnam