✍️ #رمان_تنها_میان_داعش
#قسمت_سی_و_هفتم
💠 چانهام روی دستش میلرزید و میدید از این #معجزه جانم به لب رسیده که با هر دو دستش به صورتم دست کشید و #عاشقانه به فدایم رفت :«بمیرم برات نرجس! چه بلایی سرت اومده؟» و من بیش از هشتاد روز منتظر همین فرصت بودم که بین دستانش صورتم را رها کردم و نمیخواستم اینهمه مرد صدایم را بشنوند که در گلویم ضجه میزدم و او زیر لب #حضرت_زهرا (سلاماللهعلیها) را صدا میزد.
هر کس به کاری مشغول بود و حضور من در این معرکه طوری حال حیدر را به هم ریخته بود که دیگر موقعیت اطراف از دستش رفت، در ماشین را باز کرد و بین در مقابل پایم روی زمین نشست.
💠 هر دو دستم را گرفت تا مرا به سمت خودش بچرخاند و میدیدم از #غیرت مصیبتی که سر ناموسش آمده بود، دستان مردانهاش میلرزد. اینهمه تنهایی و دلتنگی در جام جملاتم جا نمیشد که با اشک چشمانم التماسش میکردم و او از بلایی که میترسید سرم آمده باشد، صورتش هر لحظه برافروختهتر میشد.
میدیدم داغ غیرت و غم قلبش را آتش زده و جرأت نمیکند چیزی بپرسد که تمام توانم را جمع کردم و تنها یک جمله گفتم :«دیشب با گوشی تو پیام داد که بیام کمکت!» و میدانست موبایلش دست عدنان مانده که خون #غیرت در نگاهش پاشید، نفسهایش تندتر شد و خبر نداشت عذاب عدنان را به چشم دیدهام که با صدایی شکسته خیالش را راحت کردم :«قبل از اینکه دستش به من برسه، مُرد!»
💠 ناباورانه نگاهم کرد و من شاهدی مثل #امیرالمؤمنین (علیهالسلام) داشتم که میان گریه زمزمه کردم :«مگه نگفتی ما رو دست امیرالمؤمنین (علیهالسلام) امانت سپردی؟ به¬خدا فقط یه قدم مونده بود...»
از تصور تعرض عدنان ترسیدم، زبانم بند آمد و او از داغ غیرت گُر گرفته بود که مستقیم نگاهم میکرد و من هنوز تشنه چشمانش بودم که باز از نگاهش قلبم ضعف رفت و لحنم هم مثل دلم لرزید :«زخمی بود، #داعشیها داشتن فرار میکردن و نمیخواستن اونو با خودشون ببرن که سرش رو بریدن، ولی منو ندیدن!»
💠 و هنوز وحشت بریدن سر عدنان به دلم مانده بود که مثل کودکی از ترس به گریه افتادم و حیدر دستانم را محکمتر گرفت تا کمتر بلرزد و زمزمه کرد :«دیگه نترس عزیزدلم! تو امانت من دست #امیرالمؤمنین (علیهالسلام) بودی و میدونستم آقا خودش مراقبته تا من بیام!»
و آنچه من دیده بودم حیدر از صبح زیاد دیده و شنیده بود که سری تکان داد و تأیید کرد :«حمله سریع ما غافلگیرشون کرد! تو عقب نشینی هر چی زخمی و کشته داشتن سرشون رو بریدن و بردن تا تلفاتشون شناسایی نشه!»
💠 و من میخواستم با همین دست لرزانم باری از دوش دلش بردارم که #عاشقانه نجوا کردم :«عباس برامون یه #نارنجک اورده بود واسه روزی که پای داعش به شهر باز شد! اون نارنجک همرام بود، نمیذاشتم دستش بهم برسه...» که از تصور از دست دادنم تنش لرزید و عاشقانه تشر زد :«هیچی نگو نرجس!»
میدیدم چشمانش از عشقم به لرزه افتاده و حالا که آتش غیرتش فروکش کرده بود، لالههای #دلتنگی را در نگاهش میدیدم و فرصت عاشقانهمان فراخ نبود که یکی از رزمندهها به سمت ماشین آمد و حیدر بلافاصله از جا بلند شد.
💠 رزمنده با تعجب به من نگاه میکرد و حیدر او را کناری کشید تا ماجرا را شرح دهد که دیدم چند نفر از مقابل رسیدند. ظاهراً از #فرماندهان بودند که همه با عجله به سمتشان میرفتند و درست با چند متر فاصله مقابل ماشین جمع شدند.
با پشت دستم اشکهایم را پاک میکردم و هنوز از دیدن حیدر سیر نشده بودم که نگاهم دنبالش میرفت و دیدم یکی از فرماندهها را در آغوش کشید.
💠 مردی میانسال با محاسنی تقریباً سپید بود که دیگر نگاهم از حیدر رد شد و محو سیمای #نورانی او شدم. چشمانش از دور به خوبی پیدا نبود و از همین فاصله آنچنان آرامشی به دلم میداد که نقش غم از قلبم رفت.
پیراهن و شلواری خاکی رنگ به تنش بود، چفیهای دور گردنش و بیدریغ همه رزمندگان را در آغوش میگرفت و میبوسید. حیدر چند لحظه با فرماندهان صحبت کرد و با عجله سمت ماشین برگشت.
💠 ظاهراً دریای #آرامش این فرمانده نه فقط قلب من که حال حیدر را هم بهتر کرده بود. پشت فرمان نشست و با آرامشی دلنشین خبر داد :«معبر اصلی به سمت شهر باز شده!»
ماشین را به حرکت درآورد و هنوز چشمانم پیش آن مرد جا مانده بود که حیدر ردّ نگاهم را خواند و به عشق سربازی اینچنین فرماندهای سینه سپر کرد :«#حاج_قاسم بود!»
💠 با شنیدن نام حاج قاسم به سرعت سرم را چرخاندم تا پناه مردم #آمرلی در همه روزهای #محاصره را بهتر ببینم و دیدم همچنان رزمندهها مثل پروانه دورش میچرخند و او با همان حالت دلربایش میخندد...
✍️ #رمان_تنها_میان_داعش
#قسمت_سی_و_هشتم
💠 حیدر چشمش به جاده و جمعیت رزمندهها بود و دل او هم پیش #حاج_قاسم جا مانده بود که مؤمنانه زمزمه کرد :«عاشق #سید_علی_خامنهای و #حاج_قاسمم!»
سپس گوشه نگاهی به صورتم کرد و با لبخندی فاتحانه شهادت داد :«نرجس! بهخدا اگه #ایران نبود، آمرلی هم مثل سنجار سقوط میکرد!» و در رکاب حاج قاسم طعم قدرت #شیعه را چشیده بود که فرمان را زیر انگشتانش فشار داد و برای #داعش خط و نشان کشید :«مگه شیعه مرده باشه که حرف #سید_علی و #مرجعیت روی زمین بمونه و دست داعش به کربلا و نجف برسه!»
💠 تازه میفهمیدم حاج قاسم با دل عباس و سایر #مدافعان شهر چه کرده بود که مرگ را به بازی گرفته و برای چشیدن #شهادت سرشان روی بدن سنگینی میکرد و حیدر هنوز از همه غمهایم خبر نداشت که در ترافیک ورودی شهر ماشین را متوقف کرد، رو به صورتم چرخید و با اشتیاقی که از آغوش حاج قاسم به دلش افتاده بود، سوال کرد :«عباس برات از #حاج_قاسم چیزی نگفته بود؟»
و عباس روزهای آخر آیینه حاج قاسم شده بود که سرم را به نشانه تأیید پایین انداختم، اما دست خودم نبود که اسم برادر #شهیدم شیشه چشمم را از گریه پُر میکرد و همین گریه دل حیدر را خالی کرد.
💠 ردیف ماشینها به راه افتادند، دوباره دنده را جا زد و با نگرانی نگاهم میکرد تا حرفی بزنم و دردی جز داغ عباس و عمو نبود که حرف را به هوایی جز هوای #شهادت بردم :«چطوری آزاد شدی؟»
حسم را باور نمیکرد که به چشمانم خیره شد و پرسید :«برا این گریه میکنی؟» و باید جراحت جالی خالی عباس و عمو را میپوشاندم و همان نغمه نالههای حیدر و پیکر #مظلومش کم دردی نبود که زیر لب زمزمه کردم :«حیدر این مدت فکر نبودنت منو کشت!»
💠 و همین جسارت عدنان برایش دردناکتر از #اسارت بود که صورتش سرخ شد و با غیظی که گلویش را پُر کرده بود، پاسخ داد :«اون شب که اون نامرد بهت زنگ زد و #تهدیدت میکرد من میشنیدم! به خودم گفت میخوام ازت فیلم بگیرم و بفرستم واسه دخترعموت! بهخدا حاضر بودم هزار بار زجرکشم کنه، ولی با تو حرف نزنه!»
و از نزدیک شدن عدنان به #ناموسش تیغ غیرت در گلویش مانده و صدایش خش افتاد :«امروز وقتی فهمیدم کشونده بودت تو اون خونه خرابه، مرگ رو جلو چشام دیدم!» و فقط #امیرالمؤمنین مرا نجات داده و میدیدم قفسه سینهاش از هجوم #غیرت میلرزد که دوباره بحث را عوض کردم :«حیدر چجوری اسیر شدی؟»
💠 دیگر به ورودی شهر رسیده و حرکت ماشینها در استقبال مردم متوقف شده بود که ترمز دستی را کشید و گفت :«برای شروع #عملیات، من و یکی دیگه از بچهها که اهل آمرلی بودیم داوطلب شناسایی منطقه شدیم، اما تو کمین داعش افتادیم، اون #شهید شد و من زخمی شدم، نتونستم فرار کنم، #اسیرم کردن و بردن سلیمان بیک.»
از تصور درد و #غربتی که عزیز دلم کشیده بود، قلبم فشرده شد و او از همه عذابی که عدنان به جانش داده بود، گذشت و تنها آخر ماجرا را گفت :«یکی از شیخهای سلیمان بیک که قبلا با بابا معامله میکرد، منو شناخت. به قول خودش نون و نمک ما رو خورده بود و میخواست جبران کنه که دو شب بعد فراریم داد.»
💠 از #اعجازی که عشقم را نجات داده بود دلم لرزید و ایمان داشتم از کرم #کریم_اهل_بیت (علیهمالسلام) حیدرم سالم برگشته که لبخندی زدم و پس از روزها برایش دلبرانه ناز کردم :«حیدر نذر کردم اسم بچهمون رو حسن بذاریم!» و چشمانش هنوز از صورتم سیر نشده بود که عاشقانه نگاهم کرد و نازم را خرید :«نرجس! انقدر دلم برات تنگ شده که وقتی حرف میزنی بیشتر تشنه صدات میشم!»
دستانم هنوز در گرمای دستش مانده و دیگر تشنگی و گرسنگی را احساس نمیکردم که از جام چشمان مستش سیرابم کرده بود.
💠 مردم همه با پرچمهای #یاحسین و #یا_قمر_بنی_هاشم برای استقبال از نیروها به خیابان آمده بودند و اینهمه هلهله خلوت عاشقانهمان را به هم نمیزد.
بیش از هشتاد روز #مقاومت در برابر داعش و دوری و دلتنگی، عاشقترمان کرده بود که حیدر دستم را میان دستانش فشار داد تا باز هم دلم به حرارت حضورش گرم شود و باور کنم پیروز این جنگ ناجوانمردانه ما هستیم.
#پایان
❤...شهیــــدگمنـــام...❤
✍️ #رمان_تنها_میان_داعش #قسمت_سی_و_هشتم 💠 حیدر چشمش به جاده و جمعیت رزمندهها بود و دل او هم پیش #
🌸🌷عیدی کانال شهیــدگمنام به مهمان های شهدا
عیدتون مبارک التماس دعای فـرج و شهادت🌸🌺🌸🌸
دل ڪہ هوایـے شود، پرواز است ڪہ آسمانیت مےڪند.
و اگر بال خونیـن داشتہ باشے دیگر آسمــان، طعم ڪربلا مےگیرد.
دلــها را راهےڪربلاے جبــهہها مےڪنیم و دست بر سینہ،
#شهدا🌷زیارت "شــهــــــداء"🌷 میخوانیم.
🌱 بِسمِ اللّٰہِ الرَّحمٰن الرَّحیم🍃
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَ اللہ وَ اَحِبّائَہُ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَصفِیَآءَ اللہ و َاَوِدّآئَہُ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصَارَ دینِ اللہِ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ
اَمیرِالمُومِنینَ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِےّ الوَلِےّ النّاصِحِ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے عَبدِ اللہِ، بِاَبـے اَنتُم وَ اُمّے طِبتُم وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم، وَ فُزتُم فَوزًا عَظیمًا فَیا لَیتَنے کُنتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم...🌷
#اللهم_عجل_لولیڪ_الفــرج
#اللهم_ارزقنـا_شهـادت_فی_سبیلڪ
-------------------------
🇮🇷ڪلیڪ ڪنی شهـید میشی☺️👇🇮🇷
http://eitaa.com/joinchat/4274126848C1c9c736147
#سلام_مولا_جانم ❣
مولا جان یا مهدی
همه تو را
یوسف ِفاطمه خطاب میڪنند
اما تو آن یعقوبِ منتظر هستی....
ڪه یوسفهایت
را یڪ به یڪ گرگِ غفلت میدرد😔
و همچنان مصر وجودت بی عزیز مانده است ...
السلام علیڪ ایها الغریب ✋
#فرج_مولا_صلوات
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 زیارت با رضایت
🔻کی گفته امام رضا(ع) دلشکستهها رو بیشتر تحویل میگیره؟!
😊رفتی حرم لبخند بزن!
#تصویری
--------------------------
🇮🇷ڪلیڪ ڪنی شهـید میشی☺️👇🇮🇷
http://eitaa.com/joinchat/4274126848C1c9c736147
🔴 روزی که سردار شهید حاج قاسم سلیمانی از اسارت گریخت...!
✍وضعیت در جبهه جنوبی (ارتفاعات قلاویزان) بهخوبی پیش میرود. لشکر ۴۱ ثارالله و ۲۵ کربلا با موفقیت به اهداف خود دست مییابند و همچنان پیشروی میکنند. در ساعت ۱۰ صبح آتش توپخانه دشمن که تا ساعاتی قبل در این منطقه کمتر بود بهطور ناگهانی از سر گرفته میشود و فرماندهان عراقی به همه آتشبارها دستور میدهند که آتش خود را بهصورت متمرکز روی قلاویزان شلیک کنند. رزمندگان لشکر ۴۱ به فرمانده خود اطلاع میدهند که در چند نقطه عراقیها را دور زدند و آنها را به محاصره درآوردهاند. قاسم سلیمانی برای بررسی گزارش فرمانده گردان راهی منطقه میشود تا از محلی نزدیکتر، هدایت عملیات را انجام دهد اما بهاشتباه ناگهان وارد یکی از مناطق محاصرهشده میشود و قبل از اینکه متوجه موضوع شود با ۵۰ - ۶۰ نفر که بهطور دستهجمعی در نقطهای تجمع کردند مواجه میشود. او به تصور اینکه آنها نیروهای بسیجی هستند به طرفشان میرود اما در فاصله ۲۰ - ۳۰ متری متوجه میشود که آنها با هیکلهای بلند و با لباس سبز، عراقیاند. در این هنگام نیروهای دشمن متوجه قاسم سلیمانی شده و فریاد میزدند: قف!قف!
وی از مقابل آنها فرار میکند. تیراندازی شدید بهسوی سلیمانی آغاز میشود ولی با حرکات سریع و زیگزاگ میگریزد و به جمع رزمندگان گردانهای ۱۱۴ و ۴۱۵ میپیوندد. او دستور میدهد عدهای از رزمندگان با یک نفربر به آن منطقه بروند و نفرات دشمن را به اسارت درآورند. چند دقیقه بعد رزمندگان به فرمانده لشکر ۴۱ اعلام میکنند که در پشت سیمهای خاردار قلاویزان مشغول پاکسازی اند. سپس قاسم سلیمانی با شنیدن گزارش دقیقی از موقعیت رزمندگان و دشمن، تصمیم خود را درباره نحوه غلبه بر دشمن اعلام و دقایقی بعد در جریان درگیری که چندان هم به درازا نمیانجامد، رزمندگان موفق میشوند تعدادی از نیروهای دشمن را کشته و اسیر کنند. پسازآن، رزمندگان که از سرعت عمل، پشتکار و روحیه بسیار قوی برخوردارند اهداف پیشرو را بیآنکه با دردسر مواجه شوند یکی پس از دیگری تصرف و تأمین میکنند. نورعلی شوشتری که به خط مقدم رفته است، به قاسم سلیمانی میگوید که دشمن احتمالاً مهران را تخلیه کرده است. او با این خبر به سلیمانی هشدار میدهد که متجاوزان بهاحتمالزیاد به سمت ارتفاعات میآیند، بنابراین رزمندگان باید هوشیار و در آمادگی کامل باشند
📚بخشی از کتاب «مهران در تحولات جنگ ایران و عراق» به نگارش مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس در سال 1389
-----------------------
🇮🇷ڪلیڪ ڪنی شهـید میشی☺️👇🇮🇷
http://eitaa.com/joinchat/4274126848C1c9c736147
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#نماهنگ
✍تصاویر دیده نشده از سردار شهید حاج قاسم سلیمانی در حرم امام رضا (ع)
#شهید_سلیمانی
------------------------
🇮🇷ڪلیڪ ڪنی شهـید میشی☺️👇🇮🇷
http://eitaa.com/joinchat/4274126848C1c9c736147
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹زیارت سردار شهید سلیمانی و شهید پورجعفری در حرم امام رضا(ع)
--------------------------
🇮🇷ڪلیڪ ڪنی شهـید میشی☺️👇🇮🇷
http://eitaa.com/joinchat/4274126848C1c9c736147
✍شهید حاج قاسم سلیمانی:
حرکت ما برای دفاع از حرم حضرت زینب، دفاع از حرم علیبنموسیالرضا هم بوده و هست.
🏷ویژه ولادت امام رضا علیهالسلام
------------------------
🇮🇷ڪلیڪ ڪنی شهـید میشی☺️👇🇮🇷
http://eitaa.com/joinchat/4274126848C1c9c736147
رسول اکرم (ص):🌻
هر کسی که حدیث مرا بشنود ولی آن را دروغ پندارد سه نفر را تکذیب کرده است خداوند رسول او و کسی که حدیث را به او گفته است🌻
رسول اکرم (ص):🌹
شایسته نیست دانشمند بر دانش خود سکوت کند و سزاوار نیست که نادان بر جهل خویش ساکت بماند🌹
رسول اکرم (ص):✨
از امت من هر کس چهل حدیث از سنت من حفظ کند در روز قیامت من شفیع او خواهم بود✨
رسول اکرم (ص):🌷
برای هرکس به الله سوگند یاد شود باید راضی گردد هرکس راضی نشود مسلمان نیست🌷
رسول اکرم (ص): 🌾
قسم دروغ خانه را ویران و ساکنان آن خانه را از بین میبرد و موجب فقر و تهیدستی می گردد🌾
رسول اکرم (ص): 🥀
هرکس نماز واجبی به جای آورد یک دعای مستجاب نزد خداوند خواهد داشت🥀
شاهنشه غریب، امیر رئوف طوس
دل نیست، آنچه داغ تواش پر شرر نكرد
بر حال من به جان جوادت نگاه كن
فكری به حال این دل بی سرپناه كن
پـرسش تـشنـگـى را تـو آبـى ، جوابـى
ريـگ هـاى بيابـان تـو را مى شنـاسـند
نام تو رخصت رويـش اسـت و طــراوت
زين سـبـب بـرگ و باران تو را مى شناسند
((:
بر زائران پاك تو من غبطه می خورم
آقا ترحمی به من پر گناه كن
چـشـمـه هـاى خـروشان تو را مى شناسند
مـوج هـاى پـريشـان تـو را مى شنـاسند
❤...شهیــــدگمنـــام...❤
چه عطر دلفریبی چه بوی خوب سیبی
به قلب خسته من امام رضا طبیبی
از هر قبیله ای به تو امید بسته اند
نبود كسی كه چشم تو بر او نظر نكرد