eitaa logo
❤...شهیــــدگمنـــام...❤
1هزار دنبال‌کننده
15.4هزار عکس
6.7هزار ویدیو
86 فایل
•بسم‌رب‌الشهداء• زنده نگه داشتن یاد #شهدا کمتر از #شهادت نیست تازنده ایم‌رزمنده ایم✋ 🌷إن‌شاءالله‌شهادت🌷 #شهید_گمنام 🌹خوش‌نام‌تویی‌گمنام‌منم 🌹کسی‌که‌لب‌زد‌برجام‌تویی 🌹ناکام‌منم😔✋️ 🌹گمنام‌منم😔✋ ⛔کپی ممنوع⛔ بیسیمچی: @shahidgomnam313
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤...شهیــــدگمنـــام...❤
#دمشق_شهر_عشق #قسمت_چهلم 💠 آخرین صحنه شهر زیبا و سرسبز داریا، قبرستانی بود که داغش روی قلب‌مان مان
💠 ساکت بودم و از نفس زدن‌هایم وحشتم را حس می‌کرد که به سمتم چرخید، هر دو دستم را گرفت تا کمتر بلرزد و عاشقانه حرف حرم را وسط کشید :«زینب جان! همونطور که اونجا تو پناه حضرت_سکینه (علیهاالسلام) بودی، مطمئن باش اینجام حضرت_زینب (علیهاالسلام) خودش حمایتت می‌کنه!» صورتم به طرف صورتش مانده و نگاهم تا حرم کشیده شد و قلبم تحمل اینهمه وحشت را نداشت که معصومانه به گریه افتادم. 💠 تازه نبض نگرانی نگاه مصطفی در تمام این شش ماه زیر انگشت احساسم آمده و حس می‌کردم به هوای من چه وحشتی را تحمل می‌کرد که هر روز تارهای سفید روی شقیقه‌اش بیشتر می‌شد و خط پیشانی‌اش عمیق‌تر. دوباره طنین عشق سحرگاهی امروزش در گوشم نشست و بی‌اختیار دلم برای لحن گرمش تنگ شد تا لحظه‌ای که به اتاق برگشتیم و اولین صوتی که شنیدم صدای مردانه او بود :«تکلیف حرم سیده سکینه چی میشه؟» 💠 انگار به همین چند لحظه که چشمانم را ندیده بود، دلتنگی نفسش را گرفته و طاقتش تمام شده بود که رو به ابوالفضل سوالش را پرسید و قلب نگاهش برای چشمان خیسم من می‌تپید. ابوالفضل هم دلش برای حرم داریا می‌لرزید که همان پاشنه در روی زمین نشست و نجوا کرد :«فعلاً که کنترل داریا با نیروهای ارتش!» و این خوش‌خبری ابوالفضل چند روز بیشتر دوام نیاورد و اینبار نه فقط تکفیری‌های داخل شهر که رفقای مصطفی از داریا خبر دادند ارتش آزاد با تانک وارد شهر شده است. 💠 فیلمی پخش شده بود از سربازی سوری که در داریا مجروح به دست ارتش_آزاد افتاده و آن‌ها پیکرش را به لوله تانک بسته و در شهر چرخانده بودند. از هجوم وحشیانه ارتش آزاد، بیشتر مردم داریا تلاش می‌کردند از شهر فرار کنند و سقوط شهرک‌های اطراف داریا، پای فرار همه را بسته بود. 💠 محله‌های مختلف دمشق هر روز از موج انفجار می‌لرزید و مصطفی به عشق دفاع از حرم حضرت_زینب (علیهاالسلام) جذب گروه‌های مقاومت مردمی زینبیه شده بود. دو ماه از اقامت‌مان در زینبیه می‌گذشت و دیگر به زندگی زیر سایه ترس و ترور عادت کرده بودیم، مادر مصطفی تنها همدم روزهای تنهایی‌ام در این خانه بود تا شب که مصطفی و ابوالفضل برمی‌گشتند و نگاه مصطفی پشت پرده‌ای از خستگی هر شب گرم‌تر به رویم سلام می‌کرد. 💠 شب عید قربان مادرش با آرد و روغن و شکر، شیرینی ساده‌ای پخته بود تا در تب شب‌های ملتهب زینبیه، خنکای عید حال‌مان را خوش کند. در این خانه ساده و قدیمی همه دور اتاق کوچکش نشسته و خبر نداشتم برایم چه خوابی دیده که چشمان پُر چین و چروکش می‌خندید و بی‌مقدمه رو به ابوالفضل کرد :«پسرم تو نمی‌خوای خواهرت رو شوهر بدی؟» 💠 جذبه نگاه مصطفی نگاهم را تا چشمانش کشید و دیدم دریای احساسش طوفانی شده و می‌خواهد دلم را غرق عشقش کند که سراسیمه پا پس کشیدم. ابوالفضل نگاهی به من کرد و همیشه شیطنتی پشت پاسخش پنهان بود که سر به سر پیرزن گذاشت :«اگه خودش کسی رو دوست داشته باشه، من نوکرشم هستم!» 💠 و اینبار انگار شوخی نکرد و حس کردم می‌خواهد راه گلویم را باز کند که با محبتی عجیب محو صورتم شده بود و پلکی هم نمی‌زد. گونه‌های مصطفی گل انداخته و در خنکای شب آبان‌ماه، از کنار گوشش عرق می‌رفت که مادرش زیر پای من را کشید :«داداشت میگه اگه کسی رو دوست داشته باشی، راضیه!» 💠 موج احساس مصطفی از همان نگاه سر به زیرش به ساحل قلبم می‌کوبید و نفسم بند آمده بود که ابوالفضل پادرمیانی کرد :«مادر! شما چرا خودت پسرت رو زن نمیدی؟» و محکم روی پا مصطفی کوبید :«این تا وقتی زن نداره خیلی بی‌کلّه میزنه به خط! زن و بچه که داشته باشه، بیشتر احتیاط می‌کنه کار دست خودش و ما نمیده!» 💠 کم‌کم داشتم باور می‌کردم همه با هم هماهنگ شدند تا بله را از زیر زبان من بکشند که مادر مصطفی از صدایش شادی چکید :«من می‌خوام مصطفی رو زن بدم، منتظر اجازه شما و رضایت خواهرتون هستیم!» بیش از یک سال در یک خانه از داریا تا دمشق با مصطفی بودم، بارها طعم احساسش را چشیده و یک سحر در حرم حرف عشقش را از زبان خودش شنیده بودم و باز امشب دست و پای دلم می‌لرزید. 💠 دلم می‌خواست از زبان خودش حرفی بگوید و او همه احساسش در نگاهش بود که امشب دلم را بیش از همیشه زیر و رو می‌کرد. ابوالفضل کار خودش را کرده بود که از جا بلند شد و خنده‌اش را پشت بهانه‌ای پنهان کرد :«من میرم یه سر تا مقرّ و برمی‌گردم.» و هنوز کلامش به آخر نرسیده، مصطفی از جا پرید و انگار می‌خواست فرار کند که خودش داوطلب شد :«منم میام!»... ادامه_دارد
💠 از اینهمه دستپاچگی، مادرش خندید و ابوالفضل دیگر دلیلی برای پنهان‌کاری نداشت که با نمک لحنش پاسخ داد :«داداش من دارم میرم تو راحت حرفاتو بزنی، تو کجا می‌خوای بیای؟» از صراحت شوخ ابوالفضل اینبار من هم به خنده افتادم و خنده بی‌صدایم مقاومت مصطفی را شکست که بی‌هیچ حرفی سر جایش نشست و می‌دیدم زیر پرده‌ای از خنده، نگاهش می‌درخشد و به‌نرمی می‌لرزد. 💠 مادرش به بهانه بدرقه ابوالفضل به‌زحمت از جا بلند شد، با هم از اتاق بیرون رفتند و دیگر برنگشت. باران احساسش به حدی شدید بود که با چتر پلکم چشمانم را پوشاندم و او ساده شروع کرد :«شاید فکر کنید الان تو این وضعیت نباید این خواسته رو مطرح می‌کردم.» 💠 و من از همان سحر حرم منتظر بودم حرفی بزند و امشب قسمت شده بود شرح عشقش را بشنوم که لحنش هم مثل دلش برایم لرزید :«چند روز قبل با برادرتون صحبت کردم، گفتن همه چی به خودتون بستگی داره.» نگاهش تشنه پاسخی به سمت چشمه چشمانم آمد و من در برابر اینهمه احساسش کلمه کم آورده بودم که با آهنگ آرمشبخش صدایش جانم را نوازش داد :«همونجوری که این مدت بهم اعتماد کردید، می‌تونید تا آخر عمر بهم اعتماد کنید؟» 💠 طعم عشقش به کام دلم به‌قدری شیرین بود که در برابرش تنها پلکی زدم و او از همین اشاره چشمم، پاسخش را گرفت که لبخندی شیرین لب‌هایش را ربود و ساکت سر به زیر انداخت. در این شهر هیچکدام آشنایی نداشتیم که چند روز بعد تنها با حضور ابوالفضل و مادرش در دفتر رهبری در زینبیه عقد کردیم. 💠 کنارم که نشست گرمای شانه‌هایش را حس کردم و از صبح برای چندمین بار صدای تیراندازی در زینبیه بلند شده بود که دستم را میان انگشتانش محکم گرفت و زیر گوشم اولین عاشقانه‌اش را خرج کرد :«باورم نمیشه دستت رو گرفتم!» از حرارت لمس احساسش، گرمای عشقش در تمام رگ‌هایم دوید و نگاهم را با ناز به سمت چشمانش کشیدم که ضربه‌ای شیشه‌های اتاق را در هم شکست. 💠 مصطفی با هر دو دستش سر و صورتم را پوشاند و شانه‌هایم را طوری کشید که هر دو با هم روی زمین افتادیم. بدن‌مان بین پایه‌های صندلی و میز شیشه‌ای سفره عقد مانده بود، تمام تنم میان دستانش از ترس می‌لرزید و همچنان رگبار گلوله به در و دیوار اتاق و چهارچوب پنجره می‌خورد. 💠 ابوالفضل خودش را از اتاق کناری رسانده و فریاد وحشتزده‌اش را می‌شنیدم :«از بیرون ساختمون رو به گلوله بستن!» مصطفی دستانش را روی سر و کمرم سپر کرده بود تا بلند نشوم و مضطرب صدایم می‌کرد :«زینب حالت خوبه؟» زبانم به سقف دهانم چسبیده و او می‌خواست بدنم را روی زمین بکشد که دستان ابوالفضل به کمک آمد. خمیده وارد اتاق شده بود و شانه‌هایم را گرفت و با یک تکان از بین صندلی تا در اتاق کشید. 💠 مصطفی به سرعت خودش را از اتاق بیرون کشید و رگبار گلوله از پنجره‌های بدون شیشه همچنان دیوار مقابل را می‌کوبید که جیغم در گلو خفه شد. مادر مصطفی کنار دیگر کارکنان دفتر رهبری گوشه یکی از اتا‌ق‌ها پناه گرفته بود، ابوالفضل در پناه بازوانش مرا تا آنجا برد و او مادرانه در آغوشم کشید. 💠 مصطفی پوشیده در پیراهن سفید و کت و شلوار نوک مدادی دامادی‌اش هراسان دنبال اسلحه‌ای می‌گشت و چند نفر از کارکنان دفتر فقط کلت کمری داشتند که ابوالفضل فریاد کشید :«این بی‌شرف‌ها دارن با مسلسل و دوشکا می‌زنن، ما با کلت چی‌کار می‌خوایم بکنیم؟» روحانی مسئول دفتر تلاش می‌کرد ما را آرام کند و فرصتی برای آرامش نبود که تمام در و پنجره‌های دفتر را به رگبار بسته بودند. 💠 مصطفی از کنار دیوار خودش را تا گوشه پنجره کشاند و صحنه‌ای دید که لب‌هایش سفید شد، به سمت ابوالفضل چرخید و با صدایی خفه خبر داد :«اینا کیِ وقت کردن دو طرف خیابون رو با سنگچین ببندن؟» من نمی‌دانستم اما ظاهراً این کار در جنگ شهری دمشق عادت تروریست‌ها شده بود که جوانی از کارمندان دفتر آیه را خواند :«می‌خوان راه کمک ارتش رو ببندن که این وسط گیرمون بندازن!» 💠 و جوان دیگری با صدایی عصبی وحشی‌گری ناگهانی‌شان را تحلیل کرد :«هر چی تو حمص و حلب و دمشق تلفات میدن از چشم رهبری ایران می‌بینن! دستشون به حضرت_آقا نمی‌رسه، دفترش رو می‌کوبن!» سرسام مسلسل‌ها لحظه‌ای قطع نمی‌شد، می‌ترسیدم به دفتر حمله کنند و تنها زن جوان این ساختمان من بودم که مقابل چشمان همسر و برادرم به خودم می‌لرزیدم. 💠 چشمان ابوالفضل به پای حال خرابم آتش گرفته و گونه‌های مصطفی از غیرت همسر جوانش گُر گرفته بود که سرگردان دور خودش می‌چرخید. از صحبت‌های درگوشی مردان دفتر پیدا بود فاتحه این حمله را خوانده‌اند که یکی‌شان با تهران تماس گرفت و صدایش را بلند کرد :«ما ده دیقه دیگه بیشتر نمی‌تونیم مقاومت کنیم!»... ادامه_دارد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام✋ برای یه بنده خدا مشکل پیش اومده التماس دعا داره لطفا هر چقدر در توانتون هست صلوات هدیه کنید اجرتون با خدا🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام بر شهدا 🌷 سلام بر آنهایی که از نفس افتادند تا ما از نفس نیفتیم 🌷قامت راست کردند تا ما قامت خم نکنیم به خاک افتادند تا ما به خاک نیفتیم 🌷سلام بر آنهایی که رفتند تا بمانند و نماندند تا بمیرند سلام و درود خدا بر امام شهدا و شهدا و خانواده معظم شهدا...... ما مدیونیم تا قیامت....😔 💐 و سلام برشما رهروان راه شهدا 😍♥️ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ♥️شهدای عزیز! حال که پای جسممان بسته است، با پای دل به زیارتتان می آییم👇👇👇 🌷زیارت "شــ‌هــــــداء"🌷 میخوانیم.        🌱  بِسمِ اللّٰہِ الرَّحمٰن الرَّحیم🍃 اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَ اللہ وَ اَحِبّائَہُ🚩 اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَصفِیَآءَ اللہ و َاَوِدّآئَہُ🚩 اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصَارَ دینِ اللہِ🚩 اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ🚩 اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَاَمیرِالمُومِنینَ🚩 اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِنِسآءِالعالَمینَ🚩 اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِےّالوَلِےّ النّاصِحِ🚩 اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے عَبدِ اللہِ، بِاَبـے اَنتُم وَ اُمّے طِبتُم وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم، وَ فُزتُم فَوزًا عَظیمًا فَیا لَیتَنے کُنتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم...🚩 روز شما منور به نور شهدا 😍 شادی روح شهدا صلوات 🌷 @Shahidgomnam
خیالِ خوبِ تو، لبخند مي شود به لبم وگرنه اين منِ ديوانه غصه ها دارد!! رفتی و دل رُبودی یک شهر مبتلا را  تا کی کنیم بی تو ، صبری که نیست ما را ...
نمک از نان رفته خُنَكى از آب، ما بى تو فقير شده‌ايم.
💕 معتقد بود که خانم خانه نباید سختی بکشد . هیچ وقت اجازه نمیداد خرید خانه را انجام بدهم . به من میگفت: فکر نکن من تو را در خانه اسیرکرده ام، اگر میخواهی بروی در شهر بگردی، برو؛ ولی حاضر نیستم تو حتی یک کیلو بار دستت بگیری و به خانه بیاوری . وقتی می آمد خانه من دیگر حق نداشتم کار کنم . لباس بچّه را عوض میکرد . شیر براش درست میکرد،سفره را می انداخت و جمع میکرد . پا به پای من می نشست لباس ها را می شست، پهن میکرد، خشک میکرد و جمع میکرد . 🌷شهید محمد ابراهیم‌ همت🌷 یاد شهدا با صلوات🌷
🦋 🦋 رقم آخر شارژ گوشيت چنده؟ واسه اون شهید بزرگوار ۱۰ شاخه گل صلوات بفرست...🍃 0=شهیدقاسم سلیمانی🌿 1=شهید محسن حججی🌸 2=شهید احمد مشلب🌈 3=شهید بابک نوری🍂 4=شهید حمید سیاهکالی مرادی🌻 5=شهید جهاد مُغنیه🌨 6=شهید هادی ذوالفقاری🌹 7=شهید هادی طارمی📿 8=شهید عباس دانشگر🎀 9=شهید ابراهیم هادی🌙 @Shahidgomnam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یـآدمون باشهـ یهـ روزی هَمَـمون بـآید بهـ این سُوال جـوآب بدیم{جَوونـیت چجـوری گُـذشتـ؟}
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مزار شهید سید احمد پلارک در میان سی هزار شهید آرمیده در گلزار شهدا از ویژگی بارزی برخوردار است.تربت پاک این بسیجی شهید همیشه معطر به رایحه مشک است و این عطر همواره از مرقد او به مشام می‌رسد. شهید سید احمد پلارک در زمان جنگ در یکی از پایگاه های پشت خط به عنوان یک سرباز معمولی کار میکرد. او همیشه مشغول نظافت توالت های آن پایگاه بوده و همواره بوی بدی بدن او را فرا میگرفت. تا اینکه در یک حمله هوایی هنگامی‌که او در حال نظافت بوده، موشکی به آنجا برخورد میکند و او شهید و در زیر آوار مدفون میشود. بعد از بمب باران، هنگامی‌که امداد گران در حال جمع آوری زخمی‌ها و شهیدان بودند، با تعجب متوجه می‌شوند که بوی گلاب از زیر آوار می‌آید. وقتی آوار را کنار میزدند با پیکر پاک این شهید روبرو میشوند که غرق در بوی گلاب بود. هنگامی‌که پیکر آن شهید را در بهشت زهرای تهران، در قطعه 26 به خاک می‌سپارند، همیشه بوی گلاب تا چند متر اطراف مزار مزار این شهید احساس می‌شود و نیز سنگ قبر این شهید پلارک رو خشك كنید، از طرف دیگر سنگ نمناک می‌شود.
🌷افتخار ما این بود و هست که در کشوری نفس می‌کشیم که تو بودی! سرباز کسی هستیم که تو افتخار سربازی‌اش را داشتی؛ پس دعا کن که قسمت‌مان بشود و در همان راهی هم شهید شویم که تو شهید شدی...🌷
گفت : دلت تنگ بشه چکار می کنی؟ گفتم : (علیه السلام)، گریه می کنم ! اونهایی که با موزیک گریه می کنند را درک نمی کنم! حیفِ اشک چشمها ...
کعبه‌ی اهل زمین است خراسانِ رضا هر چه داریم و نداریم به قربانِ رضا السَّلَامُ عَلَیْکَ یَا أنِیسَ النُّفُوس
🌷🌷🌷 ❤سرباز گفت: میشه برم دوستم رو که زخمی شده نجات بدم..؟ فرمانده گفت: ارزش نداره تا تو بری اون مرده... ولی سرباز رفت و با جنازه دوستش برگشت. فرمانده گفت؛ دیدی گفتم ارزش نداره..! سرباز گفت: چرا داشت، وقتی رسیدم بالا سرش گفت میدونستم که میای رفیق..! ❤ رفیق روزت مبارک❤ بفرست برای رفیقای با معرفتت ما که فرستادیم🌹 پرسیدنددوست بهتر است یا برادر؟ گفت:برادر مانند طلا است و دوست مانند الماس گفتند چطور؟ گفت طلا اگر بشکند درست میشود اماالماس اگر بشکند هرگز درست نمیشود. روز جهانی دوست خوب است 💞💞مبارک💞💞 این پیام را به تمام دوستان خوب خود بفرست حتــــی برای مـــــــن اگر لایق میدانی... 🌷 🌷🌷 🌷🌷🌷🌷 🌷🌷🌷🌷🌷🌷 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 @Shahidgomnam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شنیدن صدای مناجاتت🌷 قلبمان را آتش می زند 🌷 و یادمان می‌اندازد🌷 چه گوهری را از دست داده‌ایم ..🌷 # شهید_سپهبد_حاج‌قاسم_سلیمانی🌷 @Shahidgomnam
!! 🌷یکی از افسران عراقی اسیر شده بود. به شدت احتیاج به خون داشت. چند تا بچه بسیجی آستین بالا زده بودن تا بهش خون اهدا کنن اما افسر عراقی قبول نمی کرد. می گفت: شما فارسید، شما نجس هستید. خون شما رو نمی خواهم. 🌷بچه ها ناامید شده بودن و آستین ها رو پایین می آورند. [شهيد] مهدی باکری وارد شد و با شنیدن ماجرا خندید و گفت: ما انسانیم! بهش خون تزریق کنین تا زنده بمونه. پزشک با زور به افسر عراقی خون تزریق کرد.... 🌹خاطره ای به ياد سردار شهید مهدی باکری @Shahidgomnam
میخوام حال خدا رو بگیرم 😳 وقتی دید نمی تونه دل فرمانده رو نرم کنه مظلومانه دست به آسمان بلند کرد و نالید: « ای خدا تو یه کاری کن. بابا منم بنده ت هستم!...»😔 حالا بچه ها دیگه دورادور حواسشون به اون بود🙄 عباس ریزه یه دفعه دستاش پایین اومد. رفت طرف منبع آب و وضو گرفت. همه تعجب کردن. عباس ریزه وضوگرفت و رفت به چادر😇 دل فرمانده لرزید. فکرکرد، عباس رفته نماز بخونه و راز و نیاز کنه. آهسته در حالیکه چند نفر دیگه هم همراهیش می کردن به سمت چادر رفت🤨 اما وقتی چادر رو کنار زد، دید که عباس ریزه دراز کشیده و خوابیده، تعجب کرد ، صداش کرد: «هی عباس ریزه … خوابیدی؟ پس واسه چی وضو گرفتی؟»🤔 عباس غلتید و رو برگردوند و با صدای خفه گفت: «خواستم حالش رو بگیرم!»😤 فرمانده با چشمانی گرد شده گفت: «حال کی یو؟»🤭 عباس یه دفعه مثل اسپندی که رو آتیش افتاده از جا جهید و نعره زد: «حال خدا رو. مگه اون حال منو نگرفته!؟ چند ماهه نماز شب می خونم و دعا می کنم که بتونم تو عملیات شرکت کنم. حالا که موقعش رسیده حالم ومی گیره و جا می مونم. منم تصمیم گرفتم وضو بگیرم و بعد بیایم بخوابم. یک به یک!»💪🏻 فرمانده چند لحظه با حیرت به عباس نگاه کرد. بعد برگشت طرف بچه ها که به زور جلوی خنده شون روگرفته بودن و سرخ و سفید می شدن.😆 و زد زیر خنده و گفت: «تو آدم نمی شی. یا الله آماده شو بریم.» عباس شادمان پرید هوا و بعد رو به آسمان گفت: «خیلی نوکرتم خدا. الان که وقت رفتنه. عمری موند تو خط مقدم نماز شکر می خونم تا بدهکار نباشم!»😁 بین خنده بچه ها عباس آماده شد و دوید به سوی ماشین هایی که آماده حرکت بودن و فریاد زد: «سلامتی خدای مهربان صلوات!»😍 محفل انس ورفاقت باشهدا 🕊@Shahidgomnam
🍇 ✨ الهی و ربی من لی غیرک خدایا، پروردگارا من چه کسی را دارم جز تو؟ 🌷 ؛ 💫 شب عروسی برادرش هم دعای کمیلش ترک نشد. 🍃بی تو هر لحظه مرا بیم فرو ریختن است 🏙مثل شهری که به روی گسل زلزله هاست 📖 برگرفته از safir70.blog.ir
و من روزی را سالی را قرنی را می بینم که مردم خوب اصفهان به بزرگ عصر امام خمینی (ره) فراتر از میراث فرهنگی عصر صفویه مباهات ورزند🌺 یادشهدا باصلوات?
بچه که بود فلج شد نذر حضرت زینب(س) کردمش نذرم قبول شد فرزندم خوب شد... خوبِ خوب آنقدر خوب که مهر نوکری عمه ی سادات روی قلبش حک شد عاقبت هم فدائی بی بی شد.. @Shahidgomnam
شهید "تقوی" در جبهه دعای را از حفظ در قنوت نمازش میخواند. همیشه نشسته میخوابید و پایش را دراز نمیکرد.☝️ یک بار از او پرسیدم:حاج حمید ، چرا این کار را انجام میدهید؟؟ جواب داد: در محضر چه کسی بخوابیم؟، ما اینجا با بهترین بندگان خدا زندگی میکنیم🌹. من پایم را جلوی شما دراز کنم!!؟ و سردار دوران دفاع مقدس حمید تقوی فر 🌺