❤...شهیــــدگمنـــام...❤
🎥 خادم روضه 🌷 روایت شهید مدافع وطن #شهید_امید_اکبری جمعه ۱۰ اسفند ساعت ۱۶ شبکه دو سیما @shahidgo
⭕️⭕️⭕️⭕️⭕️لطفا اطلاع رسانی کنید⭕️⭕️⭕️⭕️⭕️
مادر شهید جاویدالاثر مدافع حرم علی عبداللهی:
سه روز بود که علی تماس نگرفته بود
به امید اینکه زخمی شده باشه،تموم بیمارستانها رو گشتم تا اینکه خبر مفقود شدنش رو برام آوردن
مراسم سوم و هفتم گرفتیم اما چهلم برگزار نکردیم؛کسی ندیده علیِ من شهید شده باشه
و حالا هر شب جمعه میرم قطعه ۴۰(سرداران بی پلاک) بهشت زهرا سلام الله علیها میشینم و با علی جانم درد دل میکنم.
@Shahidgomnam
🌷بخشی از سخنان #مادر شهید احمدمشلب🌷
احمد همه جور لباسی می پوشید حتی شلوار جین،اما خیلی مذهبی و در اعتقادش راسخ بود🌸🍃💜
احمد القاب زیادی داشت ولی خودش می گفت: به من بگید #غریب_طوس🌸 و می گفت: به #مردم_ایران بگید هر وقت رفتند دیدار #امام_رضا علیه السلام سلام مرا به آقا برسانند و بگویند آقا یکی هست که زیرپرچم شما درحال مبارزه(درجبهه)است و اسم شما را روی خودش گذاشته...🙏
#احمدمحمدمشلب_غریب_طوس
#شهيدمدافع_حرم_لبناني
#سالروز_شهادت
@shahidgomnam
🌸با سلام خدمت همه ی بزرگواران.🌸
با عرض پوزش ادمین مسئول رمان حوراء مشکلاتی براشون پیش اومده که إن شاءالله خیر هست به همین دلیل نمیتونن رمان رو داخل کانال قرار بدن پس صمیمانه میخوایم براشون دعا کنید.
🌹بابت همراهیتون کمال تشکر رو دارم🌹
🌸🍃بسم الله الرحمن الرحیم 🌸🍃
رمان { 🌸🍃#حورا 🌸🍃}
💝💝💝💝💝💝💝💝
عرض سلام و ادب خدمت عزیزان باتوجه به علاقه شما به رمان قبلی ما😍😍😍
تصمیم گرفتیم که رمانی مذهبی و بسیار زیبا به نام "حورا" رادرکانال {❤️شهید گمنام ❤️} تقدیم به چشمان زیبایتان کنیم
امیدوارم که لذت ببرید.....
ایدی ادمین و مسئول پارت ها👇👇👇
@Sit_narges_2018
🌸🍃 #رمان_حورا 🌸🍃
🌸🍃 #قسمت_نود_و_دوم 🌸🍃
_بفرمایین میشنوم.😏😏
_ خانم خردمند دیشب دیدم که معذب بودین و انگار از بودن من زیاد خوشحال نبودین.😔😔 من ازتون معذرت می خوام خاله من خیلی بی هوا من و دعوت کردن خونشون. به منم گفتن میخوام یکیو دعوت کنم ببینیش مطمئنم ازش خوشت بیاد منم راستشو بخواین دنبال کیس مناسب برای ازدواجم. ☺️☺️
فکر کردم شاید قسمتم بشه و...
_ مهم نیست گذشت. منم خبر نداشتم شما هستین...😒😒
_ مگر نه نمیومدین؟😟😟
_نه فقط... منم معذب.. بودم.😞😞
_ آها میدونم اشکالی نداره. خب میخواستم اگر مایل باشین با هم یک مدتی آشنا شیم بعدش برای ازدواج حرف بزنیم.🤗🤗
حروا جا خورد. هنوز هم دلش برای امیر مهدی تنگ میشد. هنوز هم دلش یک نگاه امیر مهدی را می خواست.😍😞😞
نمیدانست دیگر چرا سراغ او نیامده بود.. از هدی هم رویش نمیشد درباره او سوال کند.
نمی دانست به آرمان چه جوابی بدهد بنابراین گفت: ببخشید آقای...😟😟
_ حیدری هستم.🤗🤗
_ آقای حیدی من الان نه موقعیت ازدواج رو دارم نه آمادگیش رو. شرایط منم که می دونید. من تنها زندگی میکنم پدر مادرم فوت کردن و خانواده پدرم خارج از کشورن.😇😇 یک دایی هم دارم که.. باهاشون قبلا زندگی می کردم ولی الان نه.😐😐😐
_ همه شرایطتتون رو می پذیرم چون خودمم تنها زندگی می کنم و پدر مادرم شیراز زندگی می کنند. خیلی وقته که جدا شدم ازشون.😅😅 تحصیلاتمم که میدونید تکمیله نیازی به جهیزیه همسرمم ندارم. خونه من پر وسایله.😍😍😍
_ ممنون شما لطف دارین. اما همونطور که گفتم آمادگیشو ندارم. شما آرزوی هر دختری هستین اما من دور ازدواج رو خط کشیدم چون میخوام درس بخونم.😌😌😌
_ درستونم بخونین من...😏😏
_ نه لطفا اصرار نکنین ممنون میشم. همینجا هم پیاده میشم کارم دیر شد.😤😤😤
آرمان اصرار کردن را بیخیال شد و نگه داشت.
_دوست ندارم اصرار کنم هرطور راحتین. ولی خوشحال میشم به پیشنهادم فکر کنین. امیدوارم موفق باشین. 😉😉😉
_ممنون خوشحال شدم از دیدنتون. همچنین شما موفق باشین.خدانگهدار.👋👋👋
آرمان با لبخند غمگینی خداحافظی کرد و راه افتاد. برای اولین بار از دختری ساده و معصوم خوشش آمده بود که غرورش او را جذب کرده بود.
🌸🌸🌸 #نویسنده_زهرا_بانو 🌸🌸🌸
🍃🍃🍃 #کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد 🍃🍃🍃
🌸🍃 #رمان_حورا 🌸🍃
🌸🍃#قسمت_نود_و_سوم 🌸🍃
مهرزاد در خانه همش غر میزد و عصبی بود. سر همه داد می زد و دعوا راه می انداخت.😡😡😡
اخلاقش به مرور بد میشد و هربار با دیدن امیر مهدی بدتر هم می شد.
یک روز به سرش زد و تصمیم گرفت با پدرش حرف بزند. تحمل دوری حورا را نداشت. میخواست او را برگرداند انا می دانست که نمیشد.
😔😔😔
_بابا از شما و این زندگی که برام ساختین، از مامان و بلاهایی که به سرم آوردن، حتی از خدا و دعاهایی که بی جواب گذاشت.. گله دارم. میترسم دیگه چیزی بخوام از کسی.😫😫
من... من حورا رو دوست دارم بابا. اما شما و مامان از این خونه فراریش دادین.😩😩😩
_ پسر حرف دهنتو..😡😡😡
_ با اذیت کردنش، 😞با دروغ گفتن،😒 با کلک و حیله و هزار تافریب دیگه. من اونو دوست داشتم الانم دارم. رفتم دم خونش راهم نداد میفهمین؟😡😡😡
منو از خودش روند. اینا همش تقصیر شما و مامانه. انقدر عرصه رو بهش تنگ کردین که از این خونه گذاشت رفت. 😥😥اصلا دقت کردین که مارال از وقتی حورا رفته دیگه دل و دماغ قبل رو نداره؟😓😓
نمره هاش کم شده، همش تو خودشه..
آقا رضا هم این را فهمیده بود اما هنوز نمی توانست روی حرف همسرش حرفی بزند.
هنوز هم وهم داشت از اتفاقاتی که بعد از مخالفت و حرف روی حرف آوردن، قرار است بیفتد.😖😖😖
– بس کن مهرزاد برو پی کارت. 😠😠الانم که کار و بار داری دیگه چیزی کم نداری برو زندگیتو بکن بعدشم یه دختر خوب پیدا می کنیم میریم خاستگ...🗣🗣
_ عمرا بابا عمرااا. من تا آخر عمرم دلم پیش تک دختر خوب این خونه میمونه.❌❌❌
خاستگاری و از ذهنتون بیرون کنین.😡😡
_ آخه پسر خوب نیست اینهمه عذب بگردی. کار و کاسبی داری، خونه هم که بهت میدم، ماشینم که...😏😏😏
دوباره وسط حرف پدرش پرید و گفت: این وضعیه که خودتون واسه من درست کردین. من کوتاه بیا نیستم خدافظ.😤😤😤😤
از اتاق بیرون زد و خانه را هم ترک کردو اسم خاستگاری هم که می آمد دلش هوای حورا را می کرد.😢😢
نمی توانست کسی را جز او دوست بدارد.😔😔😔
🌸🌸🌸#نویسنده_زهرا_بانو 🌸🌸🌸
🍃🍃🍃 #کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد 🍃🍃🍃
🌸🍃 #رمان_حورا 🌸🍃
🌸🍃 #قسمت_نود_و_سوم 🌸🍃
آری شاید برای مهرزاد دلتنگی از حورا معنی عاشقی را میداد اما نبود... عشق نبود.. حس تملک بی جا بود.😔😔😔
او فقط می خواست امیرمهدی صاحب حورا نشود همین.😍😍
اما نمی دانست خیلی وقت است که حورای قصه ما دل به پسری پاک داده. پسری که بخاطر باور هایش چشم بر معشوقش بسته است.
مریم خانم دور از چشم مهرزاد برایش دنبال دختر گشته بود و دختر یکی از دوستان شوهرش را انتخاب کرده بود.🤗🤗
اما...😟😟
_آخه پسر من، چرا داد میزنی مگه چی می شه بیای بریم این دختر رو ببینی!؟😌😌
_مادر من چرا نمی فهمین؟ میگم من هیچکس رو جز حورا نمی خوام.😡😡😡
_عه بیخود هی هیچی نمیگم دور ورداشته. غلط کردی اون دختر بی سر پارو می خوای.😡😡😡 چی داره اخه؟ ننه؟ بابا؟ پول؟ جهاز؟ به چی اون دلت خوشه هااا؟؟😤😤😤
_به پاکیش، به مهربونیش، به خانمیش به اینا مادر من. چرا درکم نمی کنی!؟😖😖😖
_الهی قربونت برم تو بیا اینو ببین یه پارچه خانمه ماشالله از هر انگشتش یه هنر می ریزه اسمش فرشته اس خودشم فرشته اس ببینیش اصلا دیگه اون یادت میره.😍😍😍
مهرزاد بی توجه به حرف های مادرش از خانه بیرون زد.
یک هفته ای گذشت اما مریم خانم همچنان اسرار میکرد و مهرزاد با داد و هوار مخالفت می کرد.
_مهرزاد بخدا بهونه بیاری نه دیگه اسمتو میارم نه خونه راهت میدم.😠😠
مهرزاد بعد از تهدید های مادرش کمی راضی شد.
مریم خانم قرار روز پنجشنبه را گذاشت.
همه آماده و مرتب نشسته بودن و منتظر مهرزاد بودند.
بالاخره بعد از کلی غر زدن آمد. آن هم چه آمدنی.
یک پیراهن و شلوار قدیمی پوشیده بود و قیافه اش درهم بود.😞😞
تا مادرش خواست دهن باز کند مهرزاد پیش دستی کرد و گفت:به خدا اگه گیر بدی پامو از خونه بیرون نمیزارم.😠😠😠
🌸🌸🌸 #نویسنده_زهرا_بانو 🌸🌸🌸
🍃🍃🍃 #کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد 🍃🍃🍃