🍃🌸رمــان #من_با_تو... 🍃🌸
قسمت #سوم
با خستگے بہ عاطفہ نگاہ ڪردم 👀 از صورتش معلوم بود اونم چیزے نفهمیدہ!
_خانم هین هین تو چیزے فهمیدے؟😕
منظورش از خانم هین هین من بودم مخفف اسم و فامیلم،هانیہ هدایتے!
همونطور ڪہ چشمام رو مے مالیدم گفتم:
_نہ بہ جونہ عاطے!🙁
خالہ فاطمہ مادر عاطفہ برامون میوہ 🍎و چاے آورد تشڪر ڪردم،
نگاهے بہ دفتر دستڪمون انداخت و گفت:
_گیر ڪردین؟ 😊
عاطفہ از خدا خواستہ شروع ڪرد غر زدن:
_آخہ اینم رشتہ بود ما رفتیم؟ریاضے بہ چہ درد میخورہ؟اصلا تهش شوهرہ درس میخوایم چے ڪار اہ!😐
خالہ فاطمہ شروع ڪرد بہ خندیدن.😃
_الان میگم امین بیاد ڪمڪتون!
عاطفہ سریع گفت:
_نہ نہ مادر من لازم نڪردہ ڪلے تیڪہ بارم میڪنہ!😐
خالہ فاطمہ بلند شد.
_خود دانے!😕
عاطفہ با چهرہ گرفتہ گفت:
_بگو بیاد،چارہ اے نیست!🙁
دوبارہ اون حس بے حسے ❣اومد سراغم!
_عاطفہ،امین بیاد من بدتر هیچے نمیفهمم جمع ڪن بریم پیش یڪے از بچہ ها!😕
عاطفہ ڪنار ڪتاب ها 📚 دراز ڪشید و با حوصلگے گفت:
_اونا از من و تو خنگ تر!😄
صداے در اومد،با عجلہ شالمو مرتب ڪردم صداے امین پیچید:
_یااللہ اجازہ هست؟🙂
صداے قلبم💓 بلند شد،دستام میلرزید،سریع بهم گرہ شون زدم!
_بیا تو داداش!
امین وارد اتاق شد و آروم سلام ڪرد بدون اینڪہ نگاهش ڪنم جواب دادم!
نشست ڪنار عاطفہ،همونطور ڪہ دفتر📖 عاطفہ رو ورق میزد گفت:
_ڪجاشو مشڪل دارید؟
عاطفہ خمیازہ اے ڪشید.
_هانے من حال ندارم تو بهش بگو!😇
دلم میخواست خفہ ش ڪنم میدونست الان چہ حالے دارم!😬
بہ زور آب دهنمو قورت دادم،با زبون لبمو تر ڪردمو گفتم:
_عہ...خب....
دفترمو گرفتم جلوش.
_اینا رو مشڪل داریم!
امین دفترمو گرفت و شروع ڪرد بہ توضیح دادن،با دقت گوش میدادم تا جلوش ڪم نیارم خیلے خوب یاد میگرفتم!😌
عاطفہ هم خواب آلود😴👀 نگاهمون میڪرد آخر سر امین بهش تشر زد:
_عاطفہ میخواے درس بخونے یا نہ؟!فردا من میخوام امتحان بدم؟!😠
عاطفہ با ناراحتے گفت:
_خب حالا توام!میرم یہ آب بہ صورتم
بزنم!😒
بلند شد تا برہ بیرون بہ در ڪہ رسید چشمڪے 😉نثارم ڪرد و رفت!
قلبم داشت مے اومد تو دهنم،💗سریع از جام بلند شدم ڪہ برم بیرون!
_تو ڪجا؟!😕
نفسم بالا نمے اومد،امین گفت تو!😟 آب دهنمو قورت دادم،دوبارہ سر جام نشستم!
امین همونطور ڪہ داشت مینوشت گفت:
_چرا ازم فرار میڪنے؟😐
با تعجب سرمو بلند ڪردم.
_من؟!فرار؟!😳
ڪلافہ بلند شد،دفترمو📒 گذاشت ڪنارم
_اگہ باز اشڪال داشتید صدام ڪنید!
از اتاق بیرون رفت، 🚶من موندم با اتاق خالے و دفترے ڪہ بوے عطر 🎀 امین رو میداد!
🌺🍃ادامه دارد...
@Shahidgomnam
🌸🍃رمــان #من_با_تو... 🌸🍃
قسمت #چهارم
همونطور ڪہ تو حیاط راہ میرفتم درس میخوندم، سنگ ڪوچیڪے بہ صورتم خورد😐 آخ ڪوتاهے گفتم و دوبارہ مشغول درس خوندن شدم.
دوبارہ سنگ بہ بازوم خورد!😕 با حرص 😬 این ور اون ور رو نگاہ ڪردم،
عاطفہ با خندہ 😄از پشت دیوار سرشو آورد بالا 🙇♀و گفت:
_خاڪ تو هِد خرخونت! 😁
+آزار دارے؟ 😕
لبخند دندون نمایے زد.
_اوهوم،وقتے من درس نمیخونم تو هم نباید بخونے! 😃
ڪار همیشگیش بود وقتے تو حیاط درس میخوندم میرفت رو نردبون و از پشت دیوار اذیت میڪرد!😀
درس ها بہ قدرے سنگین بود ڪہ حوصلہ شوخے با عاطفہ نداشتم. رفتم سمت خونہ ڪہ دوبارہ سنگ سمتم پرت ڪرد خورد بہ سرم! 🙁
_هوے هوے ڪجا؟!
برگشتم سمتش و محڪم ڪتابو پرت ڪردم، 📖سریع سرش رو دزدید.
صداے آخ مردے اومد، با چشماے گرد شدہ😳 نگاهش ڪردم!
_عاطفہ ڪے بود؟😟😳
عاطفہ با لحن گریہ دار گفت:
+داداشمو ڪشتے قاتل! 😜😩
رفتم ڪنار دیوار و رو تخت ایستادم، تو حیاطشون سرڪ ڪشیدم دیدم امین نشستہ رو زمین سرشو گرفتہ ڪتاب هم ڪنارش افتادہ! زیر لب خاڪ بر سرمے
گفتم!😬
عاطفہ طلبڪارانہ گفت:
_بیچارہ داداش من دوساعتہ میگہ عاطفہ، هانیہ رو اذیت نڪن....😕
امین نذاشت ادامہ بدہ و با عصبانیت گفت:
_من ڪے گفتم هانیہ؟! 😠
نگاہ ڪوتاهے بهم انداخت و آروم گفت:
_من گفتم خانم هدایتے!
لبم رو بہ دندون گرفتم،گندت بزنن هانیہ، هرچے فحش بلد بودم نثار عاطفہ ڪردم با خجالت گفتم:
_چیزے شد؟ 😒
بہ نشونہ منفے سرش رو تڪون داد و بلند شد،تند تند گفتم:
_بہ خدا نمیدونستم شما اینجایید،میخواستم عاطفہ رو بزنم،آقاامین ببخشید!😔✋
با گفتن اسمش سرخ 😊 شدم، ڪتابمو📙 گرفت سمتم و گفت:
_این براے درس خوندنہ نہ وسیلہ رزمے!
بیشتر خجالت ڪشیدم،سرم رو انداختم پایین دیگہ روم نمیشد هیچوقت جلوش آفتابے بشم، خیلے عصبے بود مگہ از قصد ڪردم؟!عاطفہ ڪہ حالم رو دید خواست چیزے بگہ ڪہ دستش رو فشار دادم ساڪت شد! 😐
زیر لب گفتم:
_بازم عذر میخوام دیگہ....😔
ادامہ ندادم و وارد خونہ شدم،از تو فریزر چندبستہ یخ برداشتم،دوبارہ رفتم رو تخت و بدون اینڪہ حیاطشون رو نگاہ ڪنم گفتم:
_عاطفہ،بیا این یخ ها رو بگیر! 😒
صداے امین اومد:
_عاطفہ داخلہ،صداش ڪنم؟
با دلخورے گفتم:
_نہ خیر!😒
یخ ها رو گذاشتم رو دیوار.
_اینا رو بذارید رو سرتون!
با لحن آرومے گفت:
+خانمِ ہ...هانیہ خانم؟!
با گفتن اسمم گر 😊 گرفتم،احساس ڪردم دارم میسوزم با عجلہ وارد خونہ شدم، از پشت پنجرہ دیدم ڪہ یخ ها رو برداشت و بہ حیاط نگاہ ڪرد!
🌺🍃ادامه دارد...
#این_داستان_طولانیہ_اوایلش_بیشتر_طنزه
@shahidgomnam
سلام علیکم😊✋
🌺به ادمین خانم برای همکاری نیازمندیم.🌺
🌻لطفا برای هماهنگی به ایدی زیر مراجعه کنید.🌻
@Shahidgomnam313
🚫به دلیل اینکه همه ی ادمین ها خانم می باشند حتما متقاضی #خانم باشند.🚫
متشکرم
⭕️ الان وقت تغییر است!
زائر کربلا، از نو شروع کن؛ گذشتهات پاک شد!
🔅 در روایات فرمودهاند: وقتی زائر کربلا از حرم امامحسین علیه السلام برمیگردد، ملَکی از جانب رسولخدا صلی الله علیه و اله به او سلام میرساند و میفرماید: هرچه در گذشتهات بوده، پاک شده است (گناهانت بخشیده شده) حالا عمل و زندگیات را از نو شروع کن! «اسْتَأْنِفِ الْعَمَلَ»
(📚کاملالزیارات/132)
🔅 خیلیوقتها، تسویف و عقبانداختنِ توبه، بهخاطر این است که آدم میگوید:«چطوری گذشتۀ خرابم را درست کنم؟» اینکه آدم رفتارها و عادتهای خودش را تغییر بدهد، خیلی همّت میخواهد و باید انگیزۀ قویای پیدا کند.
🔅 واقعاً برای تغییر مسیر زندگی، انگیزهای بالاتر از «اسْتَأْنِفِ الْعَمَلَ» نیست؛ یعنی «از نو شروع کن!» اینکه بگویند «گذشتهات پای ما؛ زندگیِ تازهای آغاز کن» واقعاً به آدم انرژی و انگیزۀ تغییر میدهد.
🔅 اگر مغفرت الهی در حرم امامحسین علیه السلام را باور کنی، برای تغییر رفتار، انگیزه و قدرت پیدا میکنی. چه برنامههایی را میخواهی در زندگیات تغییر بدهی؟ هرچیزی را میخواهی تغییر بدهی، الان وقتش است! اگر میخواستی یک کار خوب (مثل: نماز اولوقت) را آغاز کنی، از الان شروع کن!
🔅 اگر بخواهی کارهای خوبی را شروع کنی، باید برخی آداب را در نظر بگیری، مثلاً اینکه فرمودهاند: هر عمل خوبی را خواستی شروع کنی، یکسال ادامه بده تا نتیجه بگیری
(📚فلْيَدُمْ عَلَيْهِ سَنَةً؛ دعائمالاسلام/1/214)
🔅مثلاً اگر تصمیم گرفتید هفتهای یکبار زیارت عاشورا بخوانید، یکسال این برنامۀ هفتگی را ادامه بدهید. یا اگر تصمیم گرفتید هر روز دعای عهد بخوانید و امامزمان عجل الله تعالی فرجه الشریف را یاد کنید، این کار را یکسال ادامه بدهید.
حجت الاسلام علیرضا #پناهیان
کربلای معلا | شام #اربعین - ۹۷/8/۸
#خاطرات_شهدا
#از_شهدا_الگو_بگیریم
🌷مادرش با رفتنش به #سوریه مخالفت میکرد یک روز جنایات داعش را در لپ تاپش به ما نشان داد بعد به مادرش گفت: هر سال روز #عاشورا برای عزاداری امام حسین(سلام الله علیه) میروی و گریه میکنی؟مادرش گفت: بله! روح الله گفت: مادر به حضرت زینب بگو برایت گریه میکنم ولی نمی گذارم پسرم بیاید...
در جواب اطرافیان که می گفتند: بچه ات کوچک است نرو! میگفت: زن و بچه برای #آزمایش است حتی در برابر گریه ها و بی تابی های #حنانه در بدرقه اش هم خودش را نگه داشت و اصلا پشت سرش را نگاه نکرد تا مبادا از رفتن منصرف شود...
#کلام_شهید : آخرتتان را به دنیای فانی نفروشید و بدانید در آنجا می خواهیم به خدا در قبال خون شهدا جواب پس دهیم؛ نکند شرمنده امام حسین(علیه السلام) شویم... |🌷
#راوی_پدر_شهید
#شهید_روح_الله_طالبی_اقدام
@Shahidgomnam
✍🏻 #خاطرات_شهدا
💠 تا آخر بخوانید
#خواهر_شهید
(هو الحَقُّ المُبین)
همیشه روضه شنیده ایم ⚡️اما #دیدنش هم عالمی دارد...
💢▫️صحنه اول:
محمدرضا از #سوریه تماس گرفته؛ پشت تلفن التماس میکند:
-مامان! توروخدا دعا کن #شهید بشم.
+تو #خالص شو، شهید میشی...
-به خدا دیگه خالص شدم. دیگه یه ذره ناخالصی تو دلم نیست🚫.
+پس شهید میشی🕊.
_ حالا که راضی شدی، دعا کن #بی_سر برگردم.
💢▫️صحنه دوم:
مهمان #معراج_شهدا شدیم. قرار است بدنِ پاره جگرمان را تحویل بگیریم و وداع کنیم. بعد از #چهل روز دلتنگی، با خودم گفتم محکم در آغوشش می گیرم و التماسش میکنم سلام و ارادت و دلتنگی مرا به #سیدالشهدا برساند. اما...
⇜ به سینه اش دست نزن🚫.
⇜نمی شود در آغوشش بگیری.
⇜صورتش را آرام ببوس و اذیتش نکن.
⇜به #سرش زیاد دست نزن.
مضطر به روی ماهش نگاه کردم و پرسیدم: #برادر! چه کردی با خودت⁉️
💢▫️صحنه سوم:
شب قبل از #تشییع است. مادر بی تاب شده، قرار ندارد. دست به دامان شهدای #کهف_الشهدا شدیم . مادر با همرزم محمدرضا در کهف خلوت کرده:
_ بگو محمد چطور شهید شد؟
+بگذرید...
_ خودش گفت دوست دارد بی سر برگردد.
+همانطور که دوست داشت شد؛ #بی_سر و #اربا_اربا...
💢▫️صحنه چهارم:
برای بدرقه اش نشسته ایم کنار منزل جدیدش
#آرام_در_خاک_خفته
بی ترس و بی درد و آرام.
متحیر ایستاده و این پا و آن پا می کند،
_ پس چرا #تلقین نمیخوانی⁉️
_ #بازویی نیست که تکان دهم و تلقین بخوانم...
🔸حالا میدانیم
⇜اربا اربا یعنی چه
⇜ #ذبیح یعنی چه،
⇜ #خَدُّ_التَّریب یعنی چه،
⇜ #شکستن_صورت یعنی چه
🔹از تو ممنونیم که به اندازه بال مگسی، #درد سیدالشهدا را به ما چشاندی، گوارای وجودت نازنینم.
🌾آسان و سختِ عشق، سوا كردنى نبود!
🌾ما نيز مهر و قهر تو در هم خريده ايم
🌷 #شهید_محمد_رضا_دهقان🌷
•
•
| @Shahidgomnam
هدایت شده از ❤...شهیــــدگمنـــام...❤
اسم رمان: من با تو
نویسنده؛ لیلی سلطانی
چند قسمت: ۷۱ قسمت
با ما همـــراه باشیـــــن😊👇
@shahidgomnam
🌸🍃رمــان #من_با_تو... 🌸🍃
قسمت #پنجم
با بے حوصلگے وارد حیاط شدم،😕
سہ هفتہ بود خونہ عاطفہ اینا نمیرفتم،از امین خجالت میڪشیدم،🙈
اوایل آذر 🍁بود. و هواے پاییزے بدترم میڪرد!
بہ پنجرہ اتاق عاطفہ 👀 نگاہ ڪردم،
سنگ ریزہ اے برداشتم و پرت ڪردم سمت پنجرہ، 😴خواب آلود اومد جلوے پنجرہ با عصبانیت گفت:😠
_صد دفعہ نگفتم با سنگ نزن بہ شیشہ؟!همسایہ ها چے فڪر میڪنن؟! عاشق دلخستہ م ڪہ نیستے فردا بیاے منو بگیرے!بذار دوتا همسایہ برام بمونہ!
با خندہ نگاهش ڪردم. 😄
_ڪلا اهداف تو شوهر ڪردن خلاصہ میشہ؟
نشست لب پنجرہ با نیش باز 😃 گفت:
_اوهوم،زندگے یعنے شوهر!
با خندہ گفتم:😄
_بلہ بلہ لحاظشم گرفتم!
خواست چیزے بگہ ڪہ دیدم چشماے خواب آلودش گشاد شد و لبشو گاز گرفت. با تعجب گفتم:😳
_چے شد عاطفہ؟
پریدم رو تخت، و حیاطشون رو نگاہ ڪردم،امین داشت با اخم نگاهش میڪرد، خواستم از رو تخت برم پایین ڪہ با صداے بلند و عصبے گفت:😮
_هانیہ خانم! خیلے جلوش خوب بودم خوبتر شدم!
برگشتم سمتش و آروم سلام ڪردم! بدون اینڪہ جواب سلامم رو بدہ با عصبانیت گفت:😠
_وسط حیاط نمایش راہ انداختید؟تماشگرم ڪہ دارہ!
با تعجب نگاهش ڪردم،برگشت سمت چپ! _میرے خونہ تون یا بیام؟! 😡
یڪے از پسرهاے👤 همسایہ از تو تراس نگاہ میڪرد، 👀 خون تو رگ هام یخ بست! جلوے امین یہ دختر دست و پا چلفتے با ڪلے خراب ڪارے بودم!
زیر لب چیزے گفت ڪہ نشنیدم،با عصبانیت رو بہ عاطفہ گفت:
_برو تو! 😡
عاطفہ سرش رو تڪون داد و گفت:
_الان ترڪش هاش همہ رو میگیرہ! 😒
برگشت سمت من.
_شما هم بفرمایید منزلتون!نمایش هاے بچگانہ تونم بذارید براے اڪران خصوصے! 😠
هم خجالت ڪشیدم هم عصبے شدم، خواستم جوابش رو بدم ڪہ دیدم خودنویسم تو دستشہ! با تعجب گفتم:
_خودنویسم!فڪر ڪردم خونہ تون گم ڪردم! 😳
با تعجب بہ دستش نگاہ ڪرد،رنگ صورتش عوض شد! خواست چیزے بگہ اما ساڪت شد،خودنویس رو گذاشت روے دیوار. همونطور ڪہ پشتش بهم بود گفت:
_دروغ گفتن گناہ دارہ!
نمیتونست دروغ بگہ!...
🌺🍃ادامه دارد...
@Shahidgomnam
🌸🍃رمــان #من_با_تو... 🌸🍃
قسمت #ششم
امتحان هاے 📝 دے نزدیڪ بود.
شالم رو سر ڪردم تا برم پیش عاطفہ، خواستم پنجرہ رو ببندم ڪہ دیدم امین تو حیاط نشستہ، مشغول ڪتاب خوندن
بود. 📖
با صداے سوت ڪسے سرم رو بلند ڪردم، پسر 👤همسایہ بود، شمارہ داد قبول نڪردم، ✋ دست از سرم برنمیداشت باید بہ شهریار،برادرم میگفتم! 😕
با حالت بدے گفت:
_ڪیو دید میزنے؟😏
با اخم صورتم رو برگردوندم،
امین سرش رو بلند ڪرد و با تعجب نگاهم ڪرد،نفسم بند اومد،مطمئن بودم رنگم پریدہ! بلند شد و سمت چپ رو نگاہ ڪرد!با دیدن پسر همسایہ اخم ڪرد و دوبارہ مشغول ڪتاب خوندن شد،اما چند لحظہ بعد با عصبانیت 😠 ڪتاب رو پرت ڪرد زمین!
سریع پنجرہ رو بستم،زبونم تلخ تلخ بود،بہ زور نفس عمیقے ڪشیدم،میمیرے از اون بالا نگاهش نڪنے؟! 😒🙁
حتما فڪرڪردہ با اون پسرہ بودم!
با صداے شڪستن چیزے دوییدم سمت پنجرہ، چند لحظہ بعد صداے همهمہ اومد،با ترس رفتم تو ڪوچہ،چندنفر جلوے دیدم رو گرفتہ بودن، از بین صداها،صداے امین رو تشخیص دادم!😧
با نگرانے رفتم جلو،خالہ فاطمہ بازوے 💪 امین رو گرفتہ بود و میڪشید بقیہ پسرهمسایہ رو گرفتہ بودن،
عاطفہ با ترس داشت نگاهشون میڪرد رفتم ڪنارش.
_چے شدہ؟! 😨
عاطفہ برگشت سمتم.
_هانیہ چے ڪار ڪردے؟! 😬
با تعجب گفتم:😳
_من؟!من چے ڪار ڪردم؟!
مادرم با عجلہ اومد سمتمون و گفت:
_امین دارہ دعوا میڪنہ؟! 😦
خالہ فاطمہ امین رو هل داد داخل حیاط، عاطفہ دویید سمت امین، مادرم رفت ڪنارشون.
قرار بود همیشہ جلوے امین اینطورے باشم ڪے قرار بود بتونم مثل آدم رفتار ڪنم؟! 😣😒 خواستم برم داخل خونہ ڪہ صداے ڪسے باعث شد برگردم!
_یہ شمارہ دادم قبول نڪردے تموم شد رفت واسہ من آدم میفرستے؟! 😤
جوابے ندادم! دوبارہ داد ڪشید:
_هوے با توام! 😵
با عصبانیت برگشتم سمتش 😠 خواستم چیزے بگم ڪہ امین اومد جلوے در!
_صداتو براے ڪے بالا بردے؟!
بدون توجہ بهش با عصبانیت گفتم:
_آقاے حسینے من خودم زبون دارم! 😕
با بهت نگاهم ڪرد، چرا احساس میڪردم دلخورہ بہ جاے آقاامین گفتم آقاے حسینے؟! همسایہ ها پسر رو ڪشیدن ڪنار، رفتم سمت امین
_من متاسفم،باید بہ خانوادم اطلاع میدادم تا اینطورے نشہ! 😒
سرشو انداخت پایین پوزخندے زد 😏 و آروم گفت:
_یہ دختر بچہ بیشتر نیستے!
سرش رو بلند ڪرد و زل زدم 👀 تو چشم هام! 💓قلبم داشت میزد بیرون نگاهش بہ قدرے برندہ بود ڪہ تمام بدنم رو بہ لرزہ انداخت انگار نگاهش با چشم هاے من درحال دوئل بودن و این نگاہ من 👀 بود ڪہ تو این جنگ نابرابر ڪم آورد و خیرہ زمین شد.
_هانیہ ڪاش میفهمیدے من امینم نہ آقاے حسینے...😐
خدایا قلبم 💗 دیگہ توان نداشت گفت هانیہ و رفت، من رو بہ چالش سختے ڪشوند،
از اون روز ماجرا شروع شد....
🌺🍃ادامه دارد...
@shahidgomnam
🍃🌺
💠خداوند خطاهای گذشته ما را جبران می کند!
✅خداوند مهربان تمام اشتباهات و خطاهای کسی را که قصد خودسازی دارد و تقرب خدا برایش اهمیت پیدا کرده است را جبران می کند.
👈کافی است ما بنا داشته باشیم به اوج خلوص و پاکی برسیم آنگاه خواهیم دید خدا تمام موانع درونی و بیرونی ما را برای رسیدن به خودش از بین می برد. 😊👌
🌼استاد پناهیان🌼
@shahidgomnam
بہ مناسبٺ اولین سالروز شھادٺ
شھیدمدافعحرم
#وحیـدفرهنگےوالا ✨
●دلنوشٺہ همسر محٺرم شھید
براۍ همسرش:
شھادٺٺ مبارڪ آقآییم.
روسفیدم کردۍ
سربلندم کردۍ
خودٺ نیومدۍ هنوز پیشم اما
برام سربندوپرچم وگل فرسٺادۍ
همون سربند کہ رو پیشونیٺ بود
همون پرچمے کہ روۍ ٺنٺ بود
روبـرام فرسٺادۍ..
خداروشکر میکنم کہ هم ٺو بہ
آرزوٺ رسیدۍ؛هم من
یآدٺہ میگفٺم بعضے ازآدمآ حیفہ
کہ بہ مرگـ طبیعے بمیرن باید
شھـیدبشن.
میگفٺم وحیدم ٺوهم یکے ازاونایے
افٺخارآفریدۍ بسیجے پاسدارم
حآلٵ دیگہ میٺونم سرمو جلو اهل بیٺع
ورهبرۍبلندکنم وباافٺخاربگم کہ منم
همسرم روفداۍاین راه کردم.
دعآمونـ کُن
کہ عاقبٺ بخیر بشیم.. ♥
@shahidgombam
🍃🌷🍃
#شهیدانهـ
حـــرم شده فڪر هر روزم
در شب عملیات تدمر دور هم جمع شدیم .منتظر بودیم تا دستور عملیات صادر شود و به دل دشمن بزنیم.تقریبا یک ساعت به اذان صبح مانده بود و در تاریکی مطلق بودیم.شیخ محمد صحبت کرد و بعد از او، یکی دوتا از بچه ها مداحی کردند.شعری که همیشه با هم می خوندیم این بود:
حرم شده فکر هر روزم
حرم شده فکر هر روزم
ز داغ هجرتو مےسوزم
جواز نوڪرےمون رو باطل نکن
حرم ندیده مارو زیر گِل نکن
یا زینب یا زینب
همـــه با هم مےخواندند و اشک مےریختند💔
رواے:شهیـد مرتضےعطایی(ابوعلے)
تیرماه ۹۴
کتاب ابوعلےڪجاست
خاطرات شهید💔
شـــادےروح شهــــدا با ذڪر صلوات
🌷| @shahidgomnam
🍃🌷
🌷🍃🌷
🌷🍃🌷🍃
🍃🌷🍃🌷🍃
یک بقیع
و چهار
قبر غریب...
یک
امام زمان و
صبر عجیب... 😔
«اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلِّیِک َالفَرَج»
@shahidgomnam
شبتون امام زمانی✋