🌸🍃رمــان #من_با_تو... 🌸🍃
قسمت #بیست_و_پنجم
آروم به سمت عاطفه و مریم رفتم،
سرکوچه ایستاده بودن، هفته ی قبل رفتیم خواستگاری عاطفه، ☺️فردا عقد شهریار و عاطفه بود،💞💍عاطفه از من و مریم خواسته بود برای خرید لباس محضر کمکش کنیم!
عاطفه با دیدنم تعجب کرد، 😳با هردوشون دست دادم و سلام کردم!
به سمت بازار راه افتادیم، عاطفه با تردید پرسید:
_هانی برای همیشه چادری شدی؟!😟
نگاهش کردم و گفتم:
_آره!😌
دیگه چیزی نگفت،مشغول تماشا کردن مغازه ها شدیم،مریم با ذوق گفت:
_عاطفه اون لباسو ببین!😍
عاطفه نگاهی به لباس انداخت و گفت:
_لباس جشن رو باید آقامون بپسنده، یه چادر و شال برای محضر پسند کنید
همین!
مریم با شیطنت گفت:
_بله!بله!😉
با خنده سرفه مصنوعی کردم و گفتم:
_اینجا مجردم هستا!😄
عاطفه دست مریم رو گرفت و گفت:
_دخملمون چطوله؟😍
مریم لبخندی زد و گفت:
_خوبه!☺️
با تعجب گفتم:
_مگه جنستیش معلوم شده؟!😳
مریم با شرم گفت:
_چهارماهمه!استرس داشتم،با امین تصمیم گرفتیم بعد از گذشتن سه ماه اول خبر بدیم!
آهانی گفتم و از فکرم رد شد که دوست داشتم بچه اول من و امین دختر باشه!😒سریع از فکر اومدم بیرون،رو به مریم گفتم:
_خدا حفظش کنه!
باید برای همیشه فراموش می کردم،امین فقط دوست برادرم و همسایه بود!😐
مشغول تماشا کردن ویترین مغازه ها شدم،عاطفه و مریم هم کنارم صحبت می کردن!
سرم رو برگردوندم که سهیلی رو دیدم چند قدم دورتر از من کنار دختری چادری مشغول صحبت و تماشای 👀👀ویترین مغازه ای بودن!
با دیدنش تعجب کردم، 😳سهیلی تهران چی کار می کرد؟! حسی بهم گفت حتما باید بهش سلام بدی، این مرد عجیب وادارت میکرد براش احترام و ارزش قائل باشی!
چند قدم بهشون نزدیک شدم و با صدایی رسا گفتم:
_سلام!
سهیلی سرش رو برگردوند،نگاهش سمت من بود ولی پشت سرم رو نگاه می کرد!
_سلام خانم هدایتی!
با لبخند دستم رو گرفتم سمت دختری که کنارش بود و گفتم:
_سلام!
دختر با تعجب دستم رو گرفت😳 و جوابم رو داد،به چهره ش میخورد تقریبا همسن خودم باشه.
سریع گفتم:
_من شاگرد آقای سهیلی هستم!
صدای عاطفه رو شنیدم:🗣
_هانیه!
برگشتم سمتش،با تعجب نگاهم کرد، شونه ش رو داد بالا و لب زد اینا کین؟!
_الان میام،شما انتخاب کنید!😊
دوباره برگشتم سمت سهیلی و همسرش،با لبخند گفتم:
_از دیدنتون خوشحال شدم!
دختر با کنجکاوی گفت:
_چی میخواید بخرید؟
از این همه راحتیش جا خوردم،سهیلی با سرزنش گفت:
_حنانه!😬
حنانه بدون توجه به سهیلی گفت:
_ناراحت شدی فضولی کردم؟من موندم برای مادرم چی بخرم!😊
_نه،نه!فضولی چیه؟! برای خرید عقد برادرم اومدیم!😊
حنانه با ذوق گفت:
_آخی،مبارکه،من که دوتا داداش دارم یکی از یکی مجردتر!😄
از حرف هاش خنده م 😀گرفت، سرم رو انداختم پایین و آروم خندیدم!
سرم رو بلند کردم و گفتم:
_خدا متاهلشون کنه!😄
حنانه با اخم مصنوعی گفت:
_خدانکنه!همینطوریش آش دهن سوزی نیستن وای بحال اینکه زن بگیرن!😁
سهیلی با تعجب نگاهش کرد و ابروهاش رو داد بالا.
_حالا زن نداشته ی من چه هیزم تری به تو فروخته؟!😀
با تعجب😳 نگاهشون کردم،خواهر و برادر بودن!
حنانه با تاسف رو به من گفت:
_میبینی تو رو خدا؟!حالا خوبه زن نداره و اینه!😆
از حالت هاش خنده م 😄گرفت،چادرم رو با دست گرفتم و گفتم:
_من دیگه برم خداحافظ!
حنانه لبخند مهربونی زد و گفت:😊
_خوشحال شدم اسمت هانیه بود دیگه؟
سهیلی با لحن سرزنش آمیزی گفت:
_حنانه این چه طرز صحبت کردنه؟!
حنانه توجهی نکرد و گفت:
_خداحافظ هانیه!
با لبخند گفتم:😊
_خداحافظ.
رو به سهیلی گفتم:
_خدانگهدار استاد!
خواستم برم که سهیلی گفت:
_خانم هدایتی!
برگشتم سمتش،قبل از اینکه چیزی بگم سریع گفت:
_متوجه شدید که حنانه خواهرمه سوتفاهم نشه!🙂
و سریع با حنانه به سمت مغازه دیگه ای رفتن،با تعجب زیر لب گفتم:
_مگه من چی گفتم؟!
🌺🍃ادامه دارد...
🌸✍نویسنده:لیلی سلطانے🌸
@shahidgomnam
🌸🍃رمــان #من_با_تو... 🌸🍃
قسمت #بیست_و_ششم
با بهار وارد ڪلاس شدیم،
بهار خواست چیزے بگہ ڪہ صداے زنگ موبایلم بلند شد، 📲با دست زدم روے پیشونیم و گفتم:
_واے!چرا خاموشش نڪردم؟! 😬
سریع از تو ڪیفم موبایل رو درآوردم و جواب دادم.
_جانم مامان.
_هانیہ جان دارم میرم بیرون ڪلید برداشتے؟
انگار هول بود!
با شڪ گفتم:
_آرہ،چیزے شدہ؟😟
مِن مِن ڪنان گفت:
_خب...خب... 😥
نگران شدم،با عجلہ از ڪلاس بیرون رفتم،بهار هم پشت سرم اومد!
_مامان چے شدہ؟براے بابا یا شهریار اتفاقے افتادہ؟😨
_نہ عزیزم نہ!
با حرص گفتم:
_پس چے؟!قلبم اومد تو دهنم!😨
خندہ اے ڪرد و گفت:
_نہ دختر!😄 فاطمہ و مریم اینجا بودن،مریم دردش گرفت بردنش بیمارستان🏥💨🚙 منم دارم میرم!
قلبم یخ زد،
احساس ڪردم یہ نفر با پتڪ بہ سرم ڪوبید اما... من فراموشش ڪردم؟نہ؟باید ڪامل فراموش میڪردم باید میگذشتم از احساسم... با سردے تمام ڪہ خودم یخ زدم گفتم:
_آهان!خداحافظ!😕
مادرم متوجہ حال بدم شد با ملایمت گفت:
_هانیہ!😟
+مامان جان ڪلاسم دارہ شروع میشہ، خداحافظ!😐
سریع علامت قرمز رنگ رو لمس ڪردم!
بهار با نگرانے گفت:
_چے شدہ؟!😟
برگشتم سمتش،شونہ هام رو دادم بالا و گفتم:
_هیچے بابا،دختر امین دارہ بدنیا میاد!😐
_ناراحت شدے؟😕
سرم رو بہ نشونہ منفے تڪون دادم و گفتم:
_خوشحالم نشدم!
بے اختیار قطرہ اشڪے😢 مزاحم از گوشہ چشمم بہ زمین سرد افتاد، سقوطش صداے مرگبار سقوط احساسم💔 رو میداد!
بهار بغلم ڪرد و گفت:
_گریہ ندارہ ڪہ خل!مگہ مهمہ؟!
با صداے لرزون گفتم:😢
_نہ!خداڪنہ دل دخترشو پسر همسایہ نبرہ!
_خانم هدایتے!
صداے سهیلے بود!سریع از بهار جدا شدم و دستے بہ صورتم ڪشیدم.
همونطور ڪہ زمین رو نگاہ مے ڪرد گفت:
_مشڪلے پیش اومدہ؟
+نہ!
بازوے بهار رو گرفتم تا بریم سر ڪلاس ڪہ سهیلے گفت:
_خانم هدایتے چند لحظہ!✋
بهار نگاهے بهمون انداخت و وارد ڪلاس شد، سهیلے چند قدم بهم نزدیڪ شد،دست بہ سینہ رو بہ روم ایستاد.
_عظیمے مشڪلے پیش آوردہ؟😠
منظورش بنیامین بود،سریع گفتم:
_نہ!نہ!اصلا ربطے بہ دانشگاہ ندارہ!
همونطور ڪہ دیوار پشت سرم رو نگاہ مے ڪرد گفت:
_میخواید امروز ڪلاس نیاید؟😐
مطمئناً نمیتونستم سر ڪلاس بشینم،
قلبم بہ ڪمے آرامش احتیاج داشت،جاے زخم هاے قدیمے تیر مے ڪشید!😔💔آروم گفتم:
_میشہ؟😒
سرش رو بہ نشونہ مثبت تڪون داد و گفت:
_یاعلے!✋
رفت بہ سمت ڪلاس،زیر لب گفتم:خدا خیرت بدہ! راہ افتادم بہ سمت نمازخونہ!
بہ آغوشش احتیاج داشتم!✨
🌺🍃ادامه دارد....
🌸✍نویسنده:لیلے سلطانے🌸
@shahidgomnam
#حرف_حساب🍃
دوست دارید قبرستون نشین نشید..؟؟⚘🍃
دوست دارید قبرتون بوسیدنی بشه..؟؟🍃
(شهید بشید)
#خدایا_شهیدم_کن..😔
#رفیق_شهید_شهیدت_میکنه..🍃😔
@Shahidgomnam
خلاصه اگه من یروزی برم خندوانه
شادی برنامَرو
تقدیم میکنم به امام زمان (عج)
+ #سپاس :)
@shahidgomnam
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🍃🌹 #روز_شمار_شهادت 🌹🍃
🍃🇮🇷 شهدای امروز هفتم آذر
• شهادت خلبان شهید ابراهیم شریفی (استان فارس، شهرستان شیراز) (۱۳۵۹ ه.ش)
• شهادت شهید محمد ابراهیم همتی (استان سمنان، شهرستان سمنان) (۱۳۵۹ ه.ش)
• شهادت شهید سید حیدر حمیدی
(استان فارس، شهرستان کازرون، بخش خشت) (۱۳۶۰ ه.ش)
• شهادت شهید رجب علی ولی پور
(استان مازندران، شهرستان محمودآباد) (۱۳۶۲ ه.ش)
• شهادت شهید عبدالله میرزا جان زاده
(استان مازندران، شهرستان بابل) (۱۳۶۲ ه.ش)
• شهادت شهید سیدعلی محتشم
(استان تهران، شهرستان پیشوا) (۱۳۶۳ ه.ش)
• شهادت شهید محمدرضا صفایی
(استان گلستان، شهرستان گرگان) (۱۳۷۵ ه.ش)
• شهادت شهید کمال کشاورزی
(استان فارس، شهرستان خرامه) (۱۳۹۶ ه.ش)
#یاد_شهدا_با_ذکر_صلوات
اللهم صل علی محمد و آل محمد
و عجل فرجهم 🌸🍃
@shahidgomnam
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🍃🌹
#پایان_انتظار...
🔸پیکر مطهر #شهید_غلام_حقشناس پس از ۳۶ سال، تفحص و از طریق مدارک، شناسایی شد.
#سردار_باقرزاده مسئول کمیته جستجوی مفقودین ستاد کل نیروهای مسلح، صبح دیروز سه شنبه ۶ آذر ۹۷ با حضور در منزل #شهید_حق_شناس در شاهین شهر توابع اصفهان، از کشف پیکر شهید حق شناس همراه با نامه های مادر این شهید بزرگوار به فرزندش خبر داد.
@shahidgomnan
❤...شهیــــدگمنـــام...❤
🔴مادری که حاصل عمرش را برای فرزندش گذاشت و در آخر چند تکه استخوان نصیبش شد، نیاز به زدن نداشت او از
🔴واسه دفن پدرشهیدخرازی تو گلستان شهدای اصفهان مجوز ندادن و بردن قطعه ایثارگران باغ رضوان دفنشون کردن،اونوقت مرحوم تاجالدین براحتی با دستور #جهانگیری تو گلستان شهدا دفن میشه.جالبتر اینکه مادرشهید و فرزندشهید معممی ک ب این قضیه اعتراض داشتن رو زدند
ننگ بر #لیبرال
@shahidgomnam
🔺️در سریالها از #دفاع_مقدس
و #شهدای عزیز بگویید
🔸️رهبر معظم انقلاب:
در سریالها به مسائل #ملّی بپردازید؛ از #شهدای عزیز، از #دفاع_مقدس، از #انقلاب، از #سبک زندگی اسلامی، از #انگیزههای ایمانیِ ملّت و مظاهر آن، از #ایستادگیشان در برابر ابرجنایتکاران و مفسدان عالم بگویید. ما هنوز در مسئلهی دفاع مقدس حرف برای گفتن زیاد داریم.
۱۳۹۷/۰۸/۲۵
@shahidgomnam
✅مسخره کردن ظاهر دیگران ، یعنی
مسخره کردن خدا (نعوذبالله)
به شخصی گفتند خیلی بدقیافه ای.
لبخندی زد و گفت :از نقش ایراد
میگیری یا از نقاش ؟
یکی ازپیامدهای مسخرهکردن دیگران
فراموش کردن خداست.
{هوَالَّذي يُصَوِّرُکُمْ فِيالْأَرْحامِ کَيْفَ يَشاءُ}
اوست که شما را در رحم ها [یِ مادران]
به هر گونه که می خواهد تصویر می کند .
📚آلعمران آیه ۶
@shahidgomnam
هدایت شده از ❤...شهیــــدگمنـــام...❤
اسم رمان: من با تو
نویسنده؛ لیلی سلطانی
چند قسمت: ۷۱ قسمت
با ما همـــراه باشیـــــن😊👇
@shahidgomnam
🍃🌸رمـــان #من_با_تو... 🌸🍃
قسمت #بیست_و_هفتم
بهار پاڪت آبمیوہ رو بہ سمتم گرفت و گفت:
_دیروز ڪلاس نیومدے نگرانت شدما!😊
آبمیوہ رو از دستش گرفتم،همونطور ڪہ نے رو وارد پاڪت مے ڪردم گفتم:
_حالم زیاد بد نبود اما طورے هم نبود ڪہ بتونم سرڪلاس بشینم خدا سهیلے رو خیر....😊😟
حرفم نصفہ موند،با دیدن صحنہ رو بہ روم دهنم باز موند،😳😥بهار از من بدتر!😨
سہ تا طلبہ 👳♂👳♂👳♂ڪنار سهیلے ایستادہ بودن و باهاش دعوا مے ڪردن!
یڪے شون انگشت اشارہ ش 👈رو بہ سمت سهیلے گرفت خواست چیزے بگہ ڪہ چشمش افتاد بہ من!👀
با دیدن من پوزخند زد و گفت:😏
_یار تشریف آوردن!
سهیلے سرش رو بہ سمت من برگردوند، برگشت سمت طلبہ! با ڪلافگے گفت:
_بر فرض بگیم درستہ بہ چہ حقے تو جمع آبرو میبرے؟حدیث بیارم؟ 😐✋
طلبہ با عصبانیت😠 یقہ پیرهن سهیلے رو گرفت و گفت:
_دارے آبروے این لباس رو میبرے!
با گفتن این حرف یقہ سهیلے رو ڪشید بہ سمت خودش! یقہ پیرهنش پارہ شد!
باید بہ سهیلے ڪمڪ مے ڪردم! محڪم و با اخم گفتم:
_آقاے سهیلے مشڪلے پیش اومدہ؟😠
بہ سمت دانشگاہ اشارہ ڪردم و ادامہ دادم:
_خبرشون ڪنم؟
دست چپش رو بہ سمتم گرفت،یعنے صبر ڪن!✋ یقہ پیرهنش رو گرفت، صورتش سرخ شدہ بود،😤نفس عمیقے ڪشید و زل زد تو چشم هاے طلبہ،بہ من اشارہ ڪرد و گفت:
_زنمہ!😠
چشم هام😳 داشت از حدقہ مے زد بیرون!بهار با دهن باز نگاهم 😧ڪرد!
طلبہ با تعجب نگاهش ڪرد،چندبار دهنش رو باز ڪرد ڪہ چیزے بگہ اما نتونست، سرش رو انداخت پایین!
سهیلے ادامہ داد:
_یہ لحظہ بہ این فڪر ڪردے؟!😠
با پشت دستش ضربہ آرومے بہ شونہ پسر زد و گفت:
_من این لباسو پوشیدم بدتر از این نشونش ندن! اینے ڪہ تن منہ عبا و عمامہ نیست چشمات چے
مے بینن؟!👳♂😠
😬با حرص نفسش رو داد بیرون، سرش رو بہ سمت من برگردوند، چشم هاش زمین رو نگاہ مے ڪرد!
_عظیمے دارہ مشڪل ساز میشہ!
با دست بہ سہ تا طلبہ رو بہ روش اشارہ ڪرد و گفت:
_مے بینید ڪہ!😠
بند ڪیفش رو محڪم روے شونہ ش گرفت و فشار داد! 👀نگاهے بہ دوست هاش انداخت و راہ افتاد بہ سمت خیابون!
چیزهایے ڪہ مے دیدم برام گنگ بود اما با اومدن اسم بنیامین همہ چیز رو حدس زدم، بہ خودم اومدم و دوییدم سمت سهیلے! نفس نفس زنون صداش زدم:
_آقاے سهیلے!😒
ایستاد،اما برنگشت سمتم،با قدم هاے بلند خودم رو،رسوندم بهش!
_نمیدونم چہ اتفاقے افتادہ ولے مطمئنم بنیامین عظیمے ڪارے ڪردہ،من واقعا عذر میخوام نمیدونم چے بگم!😔
زل زد بہ ڪفش هام،👀👟 چهرہ ش گرفتہ و عصبانے بود!😠
_مهم نیست!میدونم باهاش چے ڪار ڪنم تا یاد بگیرہ با آبروے دونفر بازے نڪنہ!
با شرم ادامہ داد:😓
_اون حرفم زدم بہ دوست هام یہ درسے دادہ باشم!
دستے بہ ریشش ڪشید.
_همون ڪہ گفتم زنمہ!
با گفتن این حرف رفت،شونہ م رو انداختم بالا،مهم نبود!😕
🌺🍃ادامه دارد...
🌸✍نویسنده:لیلے سلطانے🌸
@shahidgomnam
🍃🌸رمـــان #من_با_تو... 🍃🌸
قسمت #بیست_و_هشتم
روسرے نیلے💜 رنگے برداشتم،
بہ سبڪ لبنانے سر ڪردم،مادرم وارد اتاق شد با حرص گفت:😬
_بدو دیگہ!
از تو آینہ نگاهش ڪردم و گفتم:
_حرص نخور پیر میشیا!😊
فڪرم درگیر بود،درگیر آبروریزے بنیامین!😒 بنیامین باعث شدہ بود طلبہ ها از سهیلے فاصلہ بگیرن و هردفعہ ڪہ مے بیننش بد نگاهش ڪنن!😟😕
پخش شدہ بود سهیلے با من ارتباط دارہ، 😥 عڪسے هم ڪہ بنیامین تو راهروے خلوت گرفتہ بود با اینڪہ بے ربط و مسخرہ بود ڪامل ڪنندہ بساط جماعت خالہ زنڪ و بے فڪر بود!😣
اما سهیلے ساڪت بود، چیزے درمورد ماجراے من و بنیامین نگفت!
دستے نشست روے شونہ م،از فڪر اومدم بیرون.
_هانیہ خوبے؟😟
میدونستم منظورش چیہ! فڪر مے ڪرد چون براے دیدن دختر امین و مریم میریم ناراحتم!😕
همونطور ڪہ بہ سمت تخت خواب مے رفتم گفتم:
_براے اون چیزے ڪہ فڪر مے ڪنے ناراحت نیستم!😊
چادرم رو از روے تخت برداشتم و سر ڪردم.
_بریم؟😌
با شڪ نگاهم ڪرد و گفت:
_بیا!
عروسڪے ڪہ براے دختر👼 امین خریدہ بودم،از روے میزم برداشتم با لبخند😊 نگاهش ڪردم،
این ڪادو میتونست تموم ڪنندہ تمام احساس من بہ گذشتہ باشہ!
همراہ مادرم از خونہ خارج شدیم،پیادہ بہ سمت خونہ امین راہ افتادیم،فاصلہ زیادے نبود،پنج دقیقہ بعد رسیدیم، مادرم زنگ رو فشرد،صداے عاطفہ پیچید:
_ڪیہ؟
_ماییم!
در باز شد،از پلہ ها بالا رفتیم و رسیدیم طبقہ سوم، مادرم چند تقہ بہ در 🚪زد، چند لحظہ بعد امین در رو باز ڪرد،
سرم رو انداختم پایین،
هانیہ باید امتحانت رو پس بدے،رها شو دختر! با لبخند سرم رو بلند ڪردم و بہ امین گفتم:
_سلام قدم نو رسیدہ مبارڪ!🙂
بدون اینڪہ نگاهم ڪنہ جواب داد:
_سلام،ممنون بفرمایید داخل!
پشت سر مادرم وارد شدم،خالہ فاطمہ و مادر مریم بہ استقبالمون اومدن، راهنمایے مون ڪردن بہ اتاق مریم و امین!😊
وارد اتاق شدیم،مریم خواب آلود 😇روے تخت نشستہ بود،با دیدن ما لبخند زد و گفت:
_خوش اومدید!☺️
عاطفہ ڪنارش نشستہ بود و موجود ڪوچولویے👼 رو بغل ڪردہ بود!
ضربان قلبم بالا💗 رفت! رفتم بہ سمت مریم،مردد شدم براے روبوسے!
بے توجہ بہ حس هاے مختلفے ڪہ داشتم مریم رو بوسیدم 😊😘و تبریڪ گفتم!
با مادرم ڪنار تخت نشستیم،امین با بشقاب🍽 و ڪارد وارد اتاق شد، بشقاب و ڪارد رو گذاشت جلومون و دوبارہ رفت بیرون، با ظرف میوہ🍇🍏 برگشت،خم شد براے تعارف میوہ، سیبے برداشتم و زیر لب تشڪر ڪردم!
عاطفہ ڪنارم نشست و گفت:
_خالہ هین هین ببین دخترمونو!😍
نوزاد رو از عاطفہ گرفتم و گفتم:
_اسمش چیہ؟☺️😍
عاطفہ با ذوق نگاهم ڪرد و گفت:
_هستیِ عمہ!
گونہ هستے رو نوازش ڪردم،آروم دم گوشش گفتم:مهم نیست میتونستے دخترم باشے!😊
با مِهر هستے پیوند من براے همیشہ با گذشتہ قطع شد!😌😎
🌺🍃ادامه دارد...
🌸✍نویسنده:لیلے سلطانے🌸
@shahidgomnam
[ان ربک لبالمرصاد...]
پسردایی حمیددرباره دوران اقامت حمید درآلمان می گوید:حمیدروی تابلویی نوشته بود:(ان ربک لبالمرصاد)وبه دیواراتاق نصب کرده بود.کم حرف می زد،مگرحرف های جدی.درنوشته هایش خواندم :((برای فرارازگناه،باخواندن قرآن،نماز،مطالعه وورزش خودت رامشغول کن.))خودش می گفت:((قبل ازسفربه آلمان،حساب خودم راباخودم تصفیه کردم.برای بازبینی وشناخت عمیق دراعمال،آنچه ازخودمی دانستم رابه روی کاغذآوردم،تاباتجزیه وتحلیل آن،نقاط ضعف وقوت رابه دست آورم وبدانم درمحیط خارج امکان چه خطراتی برای من هست وبتوانم باشناخت آن،خودراکنترل کنم.))
شهیدحمیدباکری
@shahidgomnam
#تولد: سال 1345 زنجان
#شهادت: 8 آذر 89 تهران
#مزار: اماماده صالح تهران
#متاهل و دارای دو فرزند دختر و پسر
#عنوان: استاد دانشگاه شهید بهشتی، فیزیکدان و دانشمند هستهای
-----🍃🌹
#خاطره
راوی: دکتر جلیلی
وقتي در گفتوگوهاي #ژنو 2 گفتيم اگر سوخت را ندهيد خودمان آن را تهيه ميكنيم، برخي از آنها #لبخندي زدند كه من آن را فراموش نميكنم، ما گفتيم اگر اينطور است خودمان سوخت را توليد ميكنيم و اين اقدام با ظرفيت #دانشمندان و #جوانان انجام شد و سوخت 20 درصد تهيه شد كه #شهيدشهرياري 🌹 نقش ارزشمندي در اين راستا داشت،
اما آنها گفتند تبديل سوخت به صفحات سوخت كار ديگري است كه هر كسي نميتواند آن را انجام دهد تا نهايتا ما در 25 بهمن 90 سوخت 20 درصد را به صفحات سوخت تبديل كرديم و آن را در #راكتور تهران قرار داديم.
#شهید_مجید_شهریاری
#دانشمند_هسته_ای
@shahidgomnam