از دوران کودکی بسیار به #نماز، #روزه و #قرآن علاقه داشت و پیش از سن تکلیف هم دائم قرآن تلاوت میکرد و حتی بدون سحری روزه میگرفت.
🌹 #شهیدرسول_خلیلی
@shahidgomnam
🕊🌹✨
دلگير که شدی از زمانه
تعطیل کن زندگی را
برس به داد ِدلَٺ
حـرم اگر راه نیافتی
#شهدا هستند
گلزارشان میشود مأمنی برای دلٺ
#باز_پنجشنبه_و
#یاد_شهدا
با #صلوات
@shahidgomnam
#سلام_امام_زمانم❤️✋
طی زمان کُن ای فلک مژدهٔ وصل یار را
پاره ای از میان ببر این شب انتظار را
شد به گمان دیدنی، عمر تمام و، من همان
چشم به ره نشاندهام جان امیدوار را
#بیا_تا_جوانم_بده_رخ_نشانم
#وحشی_بافقی
➯ @shahidgomnam
🌸🍃بسم الله الرحمن الرحیم 🌸🍃
رمان { 🌸🍃#حورا 🌸🍃}
💝💝💝💝💝💝💝💝
عرض سلام و ادب خدمت عزیزان باتوجه به علاقه شما به رمان قبلی ما😍😍😍
تصمیم گرفتیم که رمانی مذهبی و بسیار زیبا به نام "حورا" رادرکانال {❤️شهید گمنام ❤️} تقدیم به چشمان زیبایتان کنیم
امیدوارم که لذت ببرید.....
ایدی ادمین و مسئول پارت ها👇👇👇
@Sit_narges_2018
🌸🍃 #رمان_حورا 🌸🍃
🌸🍃 #قسمت_هشتاد_و_هشتم 🌸🍃
_بفرمایید.☺️☺️
در باز شد و یلدا وارد شد. با لبخند روی لب و دسته گلی به دست.🌹🌹🌹
_ سلام حورا جون. خوبی عزیزم؟؟😍😍
_ به به یلداخانم. بفرمایین تو دم در بده. 🤗🤗خوبم فدات بشم چرا زحمت کشیدی؟😌😌
یلدا با چادر عربی، بسیار زیبا و معصوم شده بود. حورا از دیدنش خوشحال شده بود و لبخند رضایت بر لب داشت.
چقدر فرق کرده بود و چقدر سرحال بود.😉😉😉
_ چه عجب از این ورا! دو ماه گذشته و خانم تازه الان اومده دیدن ما.😇😇😇
یلدا نشست و گفت: وای نگو حورا جون خیلی درگیر بودم بخدا. اومدم ازت تشکر کنم واقعا کمک کردی بهم.😍😍😍
_ ازدواج کردی؟😉😉
ابروها و حلقه اش را نشان داد و گفت: مشخص نیست؟ بالاخره به ارزوم رسیدم.😘😘😘
خیلی خوشحالم بخدا. بابام وقتی فهمید چه اشتباهی کرده دلخور شد و گفت که بیان حرفای اولیه رو بزنن. بالاخره هم راضی شد و قبول کرد. شب عید عقد کردیم و الانم یه ماهه تو عقدیم.
_ ای جان خداروشکر همش تو فکرت بودم خدایی خوشحالم به آرزوت رسیدی و خوشبختی. چرا آقا دوماد نیومدن؟😉😉
_ رفته سفر دو روزه جمکران.🙂🙂
_ عه بسلامتی چرا بدون تو!؟🙁🙁
_ آخه.. نذر داشته اگه به من برسه خودش دو روزه بره جمکران و بیاد.☺️
_ الهی زیارتشون قبول. 🙏🙏خب خداروشکر. الان اوضاع چطوره؟🤔🤔🤔
_عالی خیلی راضیم از شوهرم و خانوادش.😊😊
مادر پدرمم خیلی باهاش خوبن. حالا فهمیدن چه پسر گلیه. قرار عروسیمونم افتاد سال دیگه عید غدیر.😉😉
_ به سلامتی خوشبخت بشی عزیزم. خیلی برات خوشحالم. 😘😘
– همشو مدیون توام حورا جون. ممنونم از کمکات. 😍😍
_ قربونت بشم تو هیچ دینی بهم نداری گلم.😏😏 همش بخاطر دل پاک و مهربونته.😌😌
_ خلاصه ممنونم ازت. این گلم تقدیم به بهترین مشاور دنیا.🌹🌹🌹
دسته گل را به حورا داد و با خداحافظی از اتاقش خارج شد. حورا با خستگی برگشت خانه. از ایستگاه اتوبوس تا خانه راه زیادی نبود ولی متوجه نگاه های معنا دار همسایه هایش شد.😳😳😳
دیگر هیچ چیز برایش مهم نبود چه برسد به حرف مردم. بگذار هر چه می خواهند بگویند. من برای خودم زندگی می کنم.
🌸🌸🌸 #نویسنده_زهرا_بانو 🌸🌸🌸
🍃🍃🍃 #کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد 🍃🍃🍃
🌸🍃 #رمان_حورا 🌸🍃
🌸🍃 #قسمت_هشتاد_و_نهم 🌸🍃
وارد خانه شد و قهوه ای برای خودش درست کرد. ☺️☺️مشغول رسیدگی به درس هایش بود که زنگ خانه اش به صدا درآمد.
آیفون را برداشت و گفت: بله بفرمایین.☺️☺️
_سلام مهرزادم درو باز کن.😏😏
او دختری مجرد و تنها بود. همینطور هم پشت سرش هزاران حرف بود و نگاه های همه کنجکاوانه بود بنابراین نباید می گذاشت مهرزاد وارد ساختمان شود.
_ سلام نه نمیشه. چی کار دارین؟😠😠
_ اومدم ببینمت نترس کاریت ندارم میخوام فقط احوالتو بپرسم.😉😉
_ خوبم.🙂🙂
_ لااقل بیا پایین حرف بزنیم.😳😳
_ آقا مهرزاد برین لطفا. نمی خوام کسی اینجا ببینتتون.😒😒
_ باشه میرم فقط... فقط خواستم بدونی دلم برات خیلی تنگ شده. کاری چیزی داشتی تارف نکن حتما بگو بهم.😍😍
_ ممنونم سلام به مارال برسونین. 😌😌
_ باشه... خدافظ.👋👋👋
مهرزاد که رفت حورا نفس عمیقی کشید.
زندگی حورا داشت روی روال می افتاد.
دیگر خبری از کنایه و اضافی بودن و تحقیر نبود.🙃🙃
خانه اش هرچند خیلی بزرگ نبود ولی احساس راحتی و آرامش به حورامی داد
اما پچ پچ هایی که به گوشش می رسید آزارش میداد.
یک روز که از کلاس برمی گشت با همسایه اش روبرو شد.🙁🙁 اجبارا سلامی زیرلب گفت و خواست که سریع تربرود. ازطرز نگاه و جوابش مشخص بود که همسایه کنجکاوی است.
سلام حورا را جواب داد وگفت: ببخشید شما تنها زندگی می کنین؟ 😉😉
حورا گفت:چطور؟🤔🤔
_آخه یک دختر تک و تنها درست نیست کنار ما که خانواده داریم زندگی کنه. 😏😏
حورا از حرف او حسابی جا خورد.
مگر انسان هاچقدرمی توانند بدبین باشند نسبت به دختری معصوم و بی آزار که تازه دارد به آرامش کوچکی می رسد؟
مگر او چقدر صبر داشت که بعد آن همه عذاب باید این حرف هارا می شنید.
مودبانه سری تکان داد و گفت:درست نیست که درباره بندگان خدا بدون اینکه چیزی بدونیم قضاوت کنیم خانوم.😏😏😏
و سریع محل راترک کرد و رفت.
به خانه ک رسید انگار دلش از همه عالم و آدم گرفته بود.
"همهی آدما واسه خودشون دوتا دنیا دارن! دنیایی که اونارو به شما متصل می کنه، که باعث میشه با آدمای دیگه نشست و برخاست کنن، بخندن، برقصن و پابهپای بقیه لذت ببرن.☹️☹️
اما دنیای دیگه ای هم هست به اسم تنهایی که اتصال اونارو با بقیه دنیا قطع میکنه!😔😔 اونوقته که یاد میگیرن تنهایی لذت ببرن، گریه کنن،😭😭 با صدای بلند کتاب بخونن📓📓، زیر تموم بارونا تنهایی راه برن، یکی یکی دونه های برف رو بشمارن و هرروز صدبار به شمعدونی ها آب بدن. 🤗🤗
هر آدمی مرزی بین دو تا دنیاش تعیین کرده. اما میدونی مشکل از کجا شروع میشه؟🤔🤔 وقتی آدمی عاشق تنهاییش بشه. اون آدم محکوم به نابودیه!" 😭😭😭😭
🌸🌸🌸 #نویسنده_زهرا_بانو 🌸🌸🌸
🍃🍃🍃 #کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد 🍃🍃🍃
🌸🍃 #رمان_حورا 🌸🍃
🌸🍃 #قسمت_نودم 🌸🍃
حورا وقتی برگشت خانه از خستگی جسمی و روحی زیاد دیگر نای حتی فکرکردن هم نداشت. شام حاضری خورد و به خواب رفت.😴😴😴
فردای آن روز همسایه کنارش که خانوم و آقایی مهربان بودند و در وسایل های خانه به حورا کمک کرده بودند پیش حورا آمدند.
خانم سلطانی او را کناری کشید و گفت:خوبی؟🤗🤗خسته کارو درس نباشی؟😉
_ممنون خانم سلطانی.خسته که خیلی خسته ام ولی خستگی شیرینه. 😊😊
چون برای رسیدن به هدفم دارم تلاش میکنم.😃😃
_موفق باشی عزیزم. حورا جون یه حرف های ناخوشایندی از همسایه رسیده بهم که حسابی ناراحتم کرده. 😞😞😞
_میدونم... میدونم چی شنیدین. خودمم ازشنیدنشون حسابی بهم ریختم.😔😔
ولی خب چکارمیتونم بکنم؟🤔🤔🤔
_میتونی. ماشالله تو خودت رشتت مشاورس نیازی به کمک من نداری ولی خب سعی کن رفتاری نکنی که باعث این حرفا بشه.😏😏نمونه اش پسری ک دیشب اومده بود جلو آپارتمان.😒😒
خب این خودش ذهن همه رو به سمت های بد میکشه. 😟😟
_نه خانم سلطانی اون که پسرداییم بود. 🙂🙂 اومده بود که حالموبپرسه. خودتونم متوجه شدین من درو باز نکردم بیاد داخل.🤗🤗
ولی با حرفتون موافقم. من با رفتارم نباید اجازه همچین برداشت های منفی رو به دیگران بدم. 😞😞😞
_ آفرین عزیزم. خداروشکر ک اینقدر خودت فهمیده ای.🙂🙂
راستی امشب برای شام خونه ما دعوتی ها.اجازه قبول نکردنم نداری. 😏😏
_به زحمت می افتین که خانم سلطانی
ولی چون خیلی تنهایی بهم فشار آورده و شما هم قابل احترامین حتما میام.☺️☺️
_پس منتظرتم.😏😏
برگشتند پیش آقای سلطانی و بعد از خوردن چای و شیرینی رفتند.
شب خودش را آماده کرد و حسابی به خودش رسید.
چادر رنگی خوشگلش را به سر کرد و از خانه خارج شد. آرام به در همسایه کوبید و بعد از باز کردن در خانم سلطانی را دید. در آغوشش رفت و حسابی گرم گرفتند. 😍😍😍
آقای سلطانی آن ها را به داخل دعوت کرد و گفت: خانوما وقت برای گفتگو زیاده بیاین تو.😊😊
با وارد شدن به پزیرایی چشم حورا به پسری قد بلند افتاد که به احترام آنها بلند شده بود.
جلو امد و سلام کرد. حورا هم مودبانه پاسخ سلامش را داد. 🙂🙂
_ حورا جون ایشون آرمان جان هستن پسر خواهر من.🙂🙂 آرمان جان اینم حورا خانومی که تعریفشو می کردم.😍😍
حورا که انتظار برخورد با مرد غریبه ای همچون آرمان را نداشت خودش را جمع و جور کرد و مودبانه گفت: خوشوقتم.🙂🙂
آرمان سر خم کرد و گفت:بنده هم خوشحال شدم از آشنایی با شما خانم خردمند.😊😊
نشستند و خانم سلطانی برای آوردن چای به آشپزخانه رفت.
آقای سلطانی هم سر صحبت را باز کرد.
_ حورا جان، این آقا آرمان ما رو که میبینی یلیه برا خودش. یه پسر متشخص، آقا، فهمیده و تحصیل کرده.🤗🤗
دکترای دندون پزشکی داره و یه مطب زده واسه خودش به چه خوشگلی.روزی هزارتا مریضم میاد زیر دستش و میره.😎😎😎
ماشالله کارش حرف نداره. همه ازض راضین و خداروشکر بچه با ایمانیم هست. نمازش قضا نمیشه این پسر.😌😌
_ آقا ابراهیم خجالتم ندین این چه حرفیه خوبی و آقایی از خودتونه. بنده نمک پرورده ام.😊😊😊
_ میبینی چه خالصانه هم حرف میزنه؟ فروتنه این پسر.😅😅
حورا لبخند کوچکی زد و گفت: بله مشخصه.😏😏
آرمان پیش دستی کرد و گفت: نه آقا ابراهیم به من لطف دارن این جور که ایشونم میگن نیست اغراق می کنن. 😌😌
خانم سلطانی سر رسید و گفت: بسه تعریف و تمجید حورا جون ما هم کم نمیاره ماشالله از خانومی و نجابت. 😉😉
_ لطف دارین ممنونم.😇😇
_ فدات بشم خانمی گفتم آرمان جان امشب بیاد اینجا که یکم با هم حرف بزنین و آشنا شین خدا رو چه دیدی شاید فرجی شد و جفتتون از تنهایی دراومدین. ☺️☺️
حورا معذب تر شد و سرش را پایین انداخت. اصلا خودش را برای همچین مراسمی آماده نکرده بود. آرمان که دید حورا معذب است حرف را عوض کرد.
بعد شام حورا زود خداحافظی کرد و رفت. دلش نمی خواست بیشتر آنجا بماند و زیر منگنه نگاه های آرمان قرار بگیرد. 😓😓😓
🌸🌸🌸 #نویسنده_زهرا_بانو 🌸🌸🌸
🍃🍃🍃 #کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد 🍃🍃🍃
🌸🍃 #رمان_حورا 🌸🍃
🌸🍃 #قسمت_نود_و_یکم 🌸🍃
حورا با خستگی در خانه اش را باز کرد و وارد شد. فکرش بهم ریخته بود و دلش یک خواب راحت می خواست.😴😴
روی تخت کوچکش نشست و شالش را باز کرد. چقدر امشب معذب بود و حتی نمی توانست سخن بگوید.☹️☹️
چقدر از خانم سلطانی ناراحت بود کاش پسر خواهرش را به آنجا نمی آورد. روبرو شدن آن ها با هم بدون اطلاع خودش برایش غیر منتظره و تعجب آور بود.😳😳
صبح روز بعد تا ساعت۱۱کلاس داشت. از دانشگاه که بیرون آمد در کمال تعجب آرمان را دید که با ماشین مدل بالایش جلو دانشگاهشان پارک کرده بود و خودش پیاده شده بود و به ماشین تکیه داده بود. 🙄🙄🙄
از دیدنش جا خورد. چرا به آنجا آمده؟😱😱 اگر کسی آنها را با هم ببیند برایش بد میشود. مگر نه این بود که دیشب خانم سلطانی به او گفته بود که همسایه ها پشت سرش حرف می زنند؟!😰😰😰
حال دلش نمی خواست بچه های دانشگاه هم به آن همسایه ها اضافه شوند.
خواست به او توجه نکند اما آرمان متوجه او شد و صدایش زد.
– خانم خردمند؟! خانم خردمند یه لحظه اجازه بدین کارتون دارم.🗣🗣🗣
از این که با صدای بلند او را جلوی همه هم دانشگاهی هایش او را صدا زده بود، حسابی کفری و عصبانی شده بود.
آرمان جلو دوید و گفت: سلام.🤗🤗
_ علیک سلام. 😤😤شما متوجه نمیشین اینجا جلو همه نباید منو بلند صدا بزنید؟😡😡 من یک دختر مجرد و صدالبته محجبه ام. حوصله آبرو ریزی جلو هم دانشکاهیامو ندارم.
😠😠😠😠
آرمان سرش را پایین انداخت و گفت: شرمندتونم خانم خردمند. میخواستم ببینمتون.
☹️☹️☹️
_ دیشب که دیدیم همو.😏😏
_ اما الان کار واجبی دارم. اجازه هست برسونمتون؟ 😟😟
_ نه تشریف ببرین نمیخوام کسی ما رو با هم ببینه.😒😒😒
_ خانم خردمند کار واجبی دارم من میرم کوچه پایینی اونجا بیاین سوار بشین.🤗🤗🤗
حورا خواست مخالفت کند که آرمان گفت: خواهش میکنم رومو زمین نندازین.😊😊😊
حورا سری تکان داد و آرمان هم سپار ماشین شد و راه افتاد. تا کوچه پایینی دانشگاه فقط در فکر آرمان بود.
قیافه جذاب و مردانه ای داشت. موهای مشکی براق حالت دار، چشمان مشکی درشت با مژه هایی پرپشت، ابرو کمانی و بینی و لب های متوسط.
قد بلندی داشت و تیپ مردانه و رسمی می زد.😏😏😏
به کوچه پایینی رسید و سوار ماشین شد البته عقب نشست.
آرمان با اینکه از عقب نشستن حورا ناراحت شد، اما چیزی نگفت و از بودن حورا خوشحال بود.
_ ممنون که قبول کردین.😍😍
_ کار واجبتون رو بگین من کار دارم.😐😐😐
_ کجا میخواین برین؟ بگین میرسونمتون.🤗🤗🤗
_ ممنون خودم میرم.😏😏
_ خانم خردمند لطفا لج نکنین من حرفام ممکنه طول بکشه.😬😬😬
آرمان حرکت کرد و اشک بر گونه یکی جاری شد.
پسری عاشق پشت بوته های کوچه اقاقیا ایستاده بود و با چشم رفتن حورا و پسر غریبه را دید. چقدر دلش برای حورا تنگ شده بود.😥😥😥
اگر استخاره بد نمی آمد حتما جلو می رفت و پسره را نقش زمین می کرد. چطور جرات داشت حورا را سوار ماشینش کند و برود؟😓😓😓
اشک هایش را پاک کرد و زیر لب گفت: مرد باش پسر این چه وضعشه؟ گریه که مال مرد نیست.😔😔😔😔
"مردها به عشق که مبتلا میشوند ترسو میشوند...😔😔
از آینده میترسند،😱😱
از کسی که بهتر از آنها باشد،😰😰
از کسی که حرف زدن را بهتر بلد باشد،😩😩
از کسی که جیبش پر پول تر باشد،😫😫
از کسی که یکهو از راه برسد و حرفی را که آنها یک عمر دل دل کردند برای گفتنش بی هیچ مکثی بگوید...😖😖
برای همین دور میشوند، سرد میشود
سخت میشوند
و محکوم به عاشق نبودن، به بی وفایی، به بی احساسی...
زنها ولی وقتی دچار کسی میشوند؛😞😞
دل شیر پیدا میکنند و میشوند مردِ جنگ...
میجنگند؛🙁🙁
با کسانی که نمیخواهند آنها را کنار هم،
با کسانی که چپ نگاه میکنند به مردشان،
با خودشان و قلبشان و غرورِ زنانه اشان...
از جان و دل مایه میگذارند😊😊
و دستِ آخر به دستهایشان که نگاه میکنند خالیست،
به سمت چپ سینه شان که نگاه میکنند خالیست،
به زندگیشان که نگاه میکنند خالیست از حضورِ یکی...😞😞
بعد محکوم میشوند به ساده بودن،
به زود باور بودن،
به تحمیل کردنِ خودشان...
هیچ کس هم این وسط نمیفهمد نه عقب کشیدن مرد، عاشق نبودن معنی میدهد
نه جنگیدن های زن، معنیش تحمیل کردن است... "😭😭😭
🌸🌸🌸 #نویسنده_زهرا_بانو 🌸🌸🌸
🍃🍃🍃 #کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد 🍃🍃🍃
ملاڪِ موقعیت،
موقعیتِ دل است؛
و لــذا ما همه ڪربلاییم...
#حرف_دل