| #تلنگرانه
ای انسان...
مواظب قدم هایی که روی زمین بر میداری باش!
آیا با قدمـ👣ـهایت
به سمت گناه میروی👺
یا به سمت نیکی😌
چون فردا... همین زمین شهادت خواهد داد.
🔹 یَومَئِذٍ تُحَدِّثُ اَخبارَها
🔸 «در آن روز(قیامت)زمین تمام خبرهایش را بازگو می کند»
-----------------------------------------------------
🇮🇷ڪلیڪ ڪنی شهـید میشی😅👇🇮🇷
http://eitaa.com/joinchat/4274126848C1c9c736147
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام بررفیق شهیدم محمد بلباسی
شهید مفقودالاثر مدافع حرم
عجب علمداری میکندهمسرتو
خط و هدف تورا
درود بر خانواده شهدا
سلام برشهیدان
#عاشقانه
-----------------------------------------------------
🇮🇷ڪلیڪ ڪنی شهـید میشی😅👇🇮🇷
http://eitaa.com/joinchat/4274126848C1c9c736147
4_5895363284055360627.mp3
8.05M
بهونه میگیره دل
ب یاد حرم تو
#با_هم_گوش_کنیم🌹
-----------------------------------------------------
🇮🇷ڪلیڪ ڪنی شهـید میشی😅👇🇮🇷
http://eitaa.com/joinchat/4274126848C1c9c736147
#عاشقانه_حلال
مدافع عشق/قسمت38
لحظه بی اراده فکرم به زبانم می آید و با صدای گرفته و خش دارهمانطور که سر روی سینه ات گذاشته ام میپرسم
_ علی؟
_ جون علی؟
_ برمیگردی اره؟...
مکث میکنی.کفری میشوم و باحرص دوباره میگویم
_ برمیگردی میدونم
_ اره! برمیگردم...
_ اوهوم! میدونم!...تومنو تنها نمیزاری...
_ نه خانوم چرا تنها؟...همیشه پیشتم...همیشه!
_ علی؟
_ جانم لوس اقایی
_ دوست دارم....
و بازهم مکث...اینبار متفاوت ...
بازوهایت رادورم محکم تنگ میکنی...
صدایت میلرزد
_ من خیلی بیشتر!
کاش زمان می ایستاد...کاش میشد ماند و ماند درمیان دستانت...کاش میشد!
سرم رامیبوسی و مراازخودت جدا میکنی
_ خانوم نشد پامونو بلرزونیا!
باید برم...
نمیدانم...کسی ازوجودم جواب میدهد
_ برو!....خدابه همرات.....
توهم خم میشوی.ساکت را برمیداری،دررا باز میکنی،برای باراخر نگاهم میکنی و میروی...
مثل ابر بهار بی صدا اشک میریزم.به کوچه میدوم و به قدمهای اهسته ات نگاه میکنم.یک دفعه صدا میزنم
_ علی؟
برمیگردی و نگاهم میکنی.داری گریه میکنی؟...خدایا مرد من داره باگریه میره...
حرفم رامیخورم و فقط میگویم
_ منتظرم....
سرت را تکان میدهی و باز به راه می افتی.همانطور که پشتت من است بلند میگویی
_ منتظر یه خبر خوب باش...یه خبر!
پوتین و لباس رزم و میدان نبرد....
خدایا همسرم را به قتلگاه میفرستم!
خبر...فقط میتواند خبرِ...
میخواهم تااخرین لحظه تورا ببینم.به خانه میدوم بدون انکه درراببندم .میخواهم به پشت بام بروم تا تورا ببینم...هرلحظه که دور میشوی...نفس نفس زنان خودم را به پشت بام میرسانم و میدوم سمت لبه ای که رو یه خیابان اصلی است. بادمی وزد و چادر سفیدم را به بازی میگیرد. یک تاکسی زردرنگ مقابلت می ایستد.قبل از سوار شدن به پشت سرت نگاه میکنی..به داخل کوچه..." اون هنوز فکر میکنه جلوی درم...."
وقتی میبینی نیستم سوار میشوی و ماشین حرکت میکند...کاش این بالا نمی آمدم...یک دفعه یک چیز یادم می افتد
زانوهایم سست میشود و روی زمین مینشینم...
" نکنه اتفاقی برات بیفته..."
من " پشت سرت اب نریختم!!!!"
ادامه دارد...
نویسنده این رمان:
محیا سادات هاشمی
#عاشقانه_حلال
مدافع عشق/قسمت39
کف دستهایم را اطراف فنجان چای میگذارم ،به سمت جلو خم میشوم و بغضم را فرو میبرم. لبهایم راروی هم فشار میدهم و نفسم را حبس میکنم...
نیا! چقدر مقاومت برای نیامدن اشکهای دلتنگی!...
فنجان را بالا می آورم و لبه ی نازک سرامیکی اش را روی لبهایم میگذارم.
یکدفعه مقابل چشمانم میخندی...
تصویر لبخند مردانه ات تمام تلاشم را از بین میبرد وقطرات اشک روی گونه های سرمیخورند.یک جرعه از چای مینوشم ...دهانم سوخت!..وبعد گلویم!
فنجان را روی میز کنار تختم میگذارم و با سوزش سینه ام از دلتنگی سر روی بالشت میگذارم...
دلم برایت تنگ شده! نه روز است که بی خبر ام...ازتو...از لحن ارام صدایت...از شیرینی نگاهت...
زیر لب زمزمه میکنم
" دیگه نمیتونم علی!" غلت میزنم ،صورتم را دربالشت فرو میبرم و بغضم را رها میکنم...
هق هق میزنم...
" نکنه...نکنه چیزیت شده!..چرا زنگ نزدی...چرا؟!...نه روز برای کسی که همه ی وجودش ازش جدا میشه کم نیست! "
به بالشت چنگ میزنم و کودکانه بهانه ات را میگیرم...
نمیدانم چقدر...
اما اشک دعوت خواب بود به چشمانم...
حرکت انگشتان لطیف و ظریف درلابه لای موهایم باعث میشود تا چشمهایم را باز کنم.
غلت میزنم و به دنبال صاحب دست چندباری پلک میزنم..تصویر تار مقابلم واضح میشود.مادرم لبخند تلخی میزند
_ عزیزدلم! پاشو برات غذا اوردم...
غلت میزنم ، روی تخت میشینم و درحالیکه چشمهام رو میمالم ،میپرسم
_ ساعت چنده مامان؟
_ نزدیک دوازده...
_ چقدر خوابیدم؟
_ نمیدونم عزیزم!
وبا پشت دست صورتم رانوازش میکند.
_ برای شام اومدم تو اتاقت دیدم خوابی.دلم نیومد بیدارت کنم،چون دیشب تاصبح بیدار بودی..
باچشمهای گرد نگاهش میکنم
_ تواز کجا فهمیدی؟؟
_ بلاخره مادرم!
با سرانگشتانش روی پلکم را لمس میکند
_ صدای گریه ات میومد!
سرم را پایین میندازم و سکوت میکنم
_ غذا زرشک پلوعه...میدونم دوس داری! برای همین درست کردم
به سختی لبخند میزنم
_ ممنون مامان...
دستم را میگیرد و فشار میدهد
_ نبینم غصه بخوری! علی هم خدایی داره...هرچی صلاحه مادرجون
باور نمیکنم که مادرم اینقدر راحت راجب صلاح و تقدیر صحبت کند.بلاخره اگر قرارباشد اتفاقی برای دامادش بیفتد...
دخترش بیچاره میشود.
از لبه ی تخت بلند میشود و باقدمهایی اهسته سمت پنجره میرود.پرده راکنار میزند و پنجره راباز میکند
_ یکم هوا بیاد تو اتاقت...شاید حالت بهتر شه!
وقتی میچرخد تا سمت در برود میگوید
_ راستی مادر شوهرت زنگ زد! گلایه کرد که ازوقتی علی رفته ریحانه یه سر بما نمیزنه!...راست میگه مادر جون یه سر برو خونشون!فکر نکنن فقط بخاطر علی اونجا میرفتی...
دردلم میگویم " خب بیشتربخاطر اون بود"
مامان باتاکید میگوید
_ باشه مامان،؟ بروفردا یسر.
کلافه چشمی میگم و ازپنجره بیرون رو نگاه میکنم.
مامان یه سفارش کوچیک برای غذا میکند و ازاتاق بیرون میرود
با بی میلی نگاهی به سینی غذا و ظرف ماست و سبزی کنارش میکنم.
باید چند قاشق بخورم تا مامان ناراحت نشه...
چقدر سخت است فروبردن چیزی وقتی بغض گلویت را گرفته!
دستی به شال سرخابی ام میکشم و یکبار دیگر زنگ در رافشار میدهم.
صدای علی اصغر درحیاط میپیچد
_ کیه!..
چقدر دلم برای لحن کودکانه اش تنگ شده بود! تقریبا بلند جواب میدهم
_ منم قربونت برم!
صدایش جیغش و بعد قدمهای تندش که تبدیل به دویدن میشود را ازپشت در میشنوم
_ آخ جووون خاله لیحانههههه...
بمن خاله میگوید!...کوچولوی دوست داشتنی.درراکه باز میکند سریع میچسبد بمن!
چقدر بامحبت!...حتمن اوهم دلش برای علی تنگ شده و میخواد هرطور شده خودش راخالی کند.
فشارش میدهم و دستش را میگیرم تاباهم وارد خانه شویم
_ خوبی؟...چیکار میکردی؟مامان هست؟...
سرش را چند باری تکان میدهد
_ اوهوم اوهوم....داشتم باموتور داداش علی بازی میکردم...
و اشاره میکند به گوشه حیاط..
نگاهم میچرخد و روی موتورت که با اب بازی علی خیس شده قفل میشود.
هرچیزی که بوی تورا بدهد نفسم را میگیرد.
علی دستم را رها میکند و سمت در ساختمان میدود
_ مامان مامان...بیا خاله اومده...
پشت سرش قدم برمیدارم درحالیکه هنوز نگاهم سمت موتورات بااشک میلرزد.خم میشوم و کفشم را درمی اورم که زهرا خانوم درراباز میکند و بادیدنم لبخندی عمیق و ازته دل میزند
_ ریحانه!!!...ازین ورا دختر!
سرم را باشرمندگی پایین میندازم
_ ببخش مامان..بی معرفتی عروستو!
دستهایش را باز میکند و مرا دراغوش میکشد
_ این چه حرفیه!تو امانت علی منی...
این را میگوید و فشارم میدهد...گرم ...ودلتنگ!
ادامه دارد....
نویسنده این رمان:
محیا سادات هاشمی
#عاشقانه_حلال
مدافع عشق /قسمت40
جمله اش دلم رالرزاند...امانت_علی..
مرا چنان دراغوش گرفته که کامل میتوان حس کرد میخواهد علی را درمن جست و جو کند..دلم میسوزد و سرم را روی شانه اش میگذارم...
میدانم اگر چنددقیقه دیگر ادامه پیدا کند هردو گریه مان میگیرد.برای همین خودم را کمی عقب میکشم واوخودش میفهمد وادامه نمیدهد.
به راهرو میرود
_ بیا عزیزم تو!...حتمن تشنته...میرم یه لیوان شربت بیارم
_ نه مادرجون زحمت میشه!
همانطور که به اشپزخانه میرودجواب میدهد
_ زحمت چیه!...میخوای میتونی بری بالا! فاطمه کلاس نداره امروز...
چادرم را در می آورم و سمت راه پله میروم.بلند صدا میزنم
_ فاطمههههه....فاطمههه...
صدای باز شدن در و اینبار جیغ بنفش یه خرس گنده!
یک دفعه بالای پله ها ظاهر میشود
_ واااای ریحاااانههههه.....ناااامرد.. پله هارا دوتا یکی میکند و پایین می آید و یکدفعه به اغوشم میپرد
دل همه مان برای هم تنگ شده بود...چون تقریبا تا قبل از رفتن علی هرروز همدیگرو میدیدیم..
محکم فشارم میدهد وصدای قرچ و قوروچ استخوانهای کمرم بلند میشود
میخندم و من هم فشارش میدهم..
چقد خوبه خواهر شوهر اینجوری!!
نگاهم میکند
_ چقد بی.....و لب میزند " شعوری"
میخندم
_ ممنون ممنون لطف داری.
بازوام را نیشگون میگیرد
_ بعله! الان لطف کردم که بهت بیشترازین نگفتم!!..وقتیم زنگ میزدیم همش خواب بودی...
دلخور نگاهم میکند.گونه اش را میبوسم
_ ببخشید!...
لبخند میزند و مرا یاد علی میندازد
_ عب نداره فقط دیگه تکرار نشه!
سر کج میکنم
_ چشم!
_ خب بریم بالا لباستو عوض کن
همان لحظه صدای زهراخانوم ازپشت سر می آید
_ وایسید این شربتارم ببرید!
سینی که داخلش دو لیوان بزرگ شربت البالو بود دست فاطمه میدهد
علی اصغر از هال بیرون میدود
_ منم میخوام منم میخواااام
زهراخانوم لبخندی میزند و دوباره به اشپزخانه میرود
_ باشه خب چرا جیغ میزنی پسرم!
از پله ها بالا و داخل اتاق فاطمه میرویم.
دراتاقت بسته است!...
دلم میگیرد و سعی میکنم خیلی نگاه نکنم..
_ ببینم!...سجاد کجاست؟
_ داداش!؟...واع خواهر مگه نمیدونی اگر این بشر مسجد نره نماز جماعت تشکیل نمیشه!...
خنده ام میگیرد...
راست میگفت! سجاد همیشه مسجد بود!
شالم را درمی آورم و روی تخت پرت میکنم
اخم میکند و دست به کمر میزند
_ اووو...توخونه خودتونم پرت میکنی؟
لبخند دندون نمایی میزنم
_ اولش اوره!
گوشه چشمی نازک میکند و لیوان شربتم را دستم میدهد
_ بیا بخور.نمردی تواین گرما اومدی؟
لیوان را میگیرم و درحالیکه باقاشق بلندداخلش همش میزنم جواب میدهم
_ خب عشق به خانواده اس دیگه!.
دسته ی باریکی از موهایم را دور انگشتم میپیچم و باکلافگی باز میکنم.
نزدیک غروب است و هردو بیکار دراتاق نشسته ایم. چنددقیقه قبل راجب زنگ نزدن علی حرف زدیم...امیدوار بودم بزودی خبری شود!
موهایم را روی صورتم رها میکنم و بافوت کردن به بازی ادامه میدهم..
یکدفعه به سرم میزند
_ فاطمه!
درحالیکه کف پایش را میخاراند جواب میدهد
_ هوم؟...
_ بیا بریم پشت بوم!
متعجب نگاهم میکند
_ واااا....حالت خوبه؟
_ نـچ!...دلم گرفته بریم غروب رو ببینیم!
شانه بالا میندازد
_ خوبه!...بریم!...
روسری آبی کاربنی ام راسر میکنم.بیاد روز خداحافظیمان دوست داشتم به پشت بام بروم ..
یک کت مشکی تنش میکند و روسری اش را برمیدارد
_ بریم پایین اونجا سرم میکنم.
ازاتاق بیرون میرویم و پله هارا پشت سر میگذاریم که یکدفعه صدای زنگ تلفن درخانه میپیچد.
هردو بهم نگاه میکنیم و سمت هال میدویم.زهرا خانوم ازحیاط صدای تلفن را میشنود، شلنگ آب را زمین میگذارد وبه خانه می آید.
تلفن زنگ میخورد و قلب من محکم میکوبید!...اصن ازکحا معلوم علیِ...
ادامه دارد....
نویسنده این رمان:
محیا سادات هاشمی
#عاشقانه_حلال
مدافع عشق/قسمت41
فاطمه بااسترس به شانه ام میزند
_ بردار گوشیو الان قطع میشه...
بی معطلی گوشی را برمیدارم
_ بله؟؟؟..
صدای باد و خش خش فقط...
یکبار دیگرنفسم را بیرون میدهم
_ الو...بله بفرمایید...
و صدای تو!...ضعیف و بریده بریده..
_ الو!..ریحا...خودتی!!..
اشک به چشمانم میدود. زهراخانوم درحالیکه دستهایش را بادامنش خشک میکند کنارم می آید و لب میزند
_ کیه؟...
سعی میکنم گریه نکنم
_ علی ؟....خوبی؟؟؟....
اسم علی راکه میگویم مادر و خواهرت مثل اسفند روی اتیش میشوند
_ دعا دعا میکردم وقتی زنگ میزنم اونجا باشی...
صدا قطع میشود
_ علی!!!؟...الو...
و دوباره...
_ نمیتونم خیلی حرف بزنم...به همه بگو حال من خوبه!..
سرم را تکان میدهم...
_ ریحانه...ریحانه؟...
بغض راه صحبتم را بسته...بزور میگویم
_ جان ریحانه...؟
و سکوت پشت خط تو!
_ محکم باشیا!!... هرچی شدراضی نیستم گریه کنی...
بازهم بغض من و صدای ضعیف تو!
_ تاکسی پیشم نیست...میخواستم بگم...
دوست دارم!...
دهانم خشک و صدایت کامل قطع میشود و بعد هم...بوق اشغال!
دستهایم میلرزد و تلفن رها میشود...
برمیگردم و خودم را دراغوش مادرت میندازم
صدای هق هق من و ....لرزش شانه های مادرت!
حتی وقت نشد جوابت را بدهم.کاش میشد فریاد بزنم و صدای تامرزها بیاید
اینکه دوستت دارم و دلم برایت تنگ شده...اینکه دیگر طاقت ندارم...
اینکه انقدر خوبی که نمیشود لحظه ای ازتو جدا بود...اینکه اینجاهمه چیز خوب است! فقط یکم هوای نفس نیست همین!!
زهراخانوم همانطور که کتفم را میمالد تاارام شوم میپرسد
_ چی میگفت؟..
بغض در لحن مادرانه اش پیچیده....
اب دهانم را بزور قورت میدهم
_ ببخشید تلفن رو ندادم...
میگفت نمیشه زیاد حرف زد...
حالش خوب بود...
خواست اینو بهمه بگم!
زیر لب خدایاشکری میگوید.و به صورتم نگاه میکند
_ حالش خوبه توچرا اینجوری گریه میکنی؟
به یک قطره روی مژه اش اشاره میکنم
_ بهمون دلیلی که پلک شماخیسه..
سرش را تکان میدهد و ازجا بلند میشودو سمت حیاط میرود
_ میرم گلهارو آب بدم..
دوست ندارد بی تابی مادرانه اش را ببینم.فاطمه زانوهایش را بغل کرده و خیره به دیوار رو به رویش اشک میریزد
دستم را روی شانه اش میگذارم...
_ اروم باش ابجی..بیا بریم پشت بوم هوا بخوریم..
شانه اش را اززیر دستم بیرون میکشد
_ من نمیام...تو برو..
_ نه تو نیای نمیرم!...
سرش را روی زانو میگذارد
_ میخوام تنها باشم ریحانه...
ادامه دارد...
نویسنده این رمان:
محیا سادات هاشمی
#عاشقانه_حلال
مدافع عشق/قسمت42
نمیخواهم اذیتش کنم.
شاید بهتر است تنها باشد!
بلند میشوم و همانطور که سمت حیاط میروم میگویم
_ باشه عزیزم! من میرم...توام خواسی بیا
زهراخانوم بادیدنم میگوید
_ بیا بشین رو تخت میوه بیارم بخور...
لبخند میزنم!میخواهد حواسم راپرت کند
_ نه مادرجون! اگر اشکال نداره من برم پشت بوم...
_ پشت بوم؟
_ اره دلم گرفته...البته اگر ایرادی نداره...
_ نه عزیزم.! اگر اینجوری اروم میشی برو..
تشکر میکنم .نگاهم به شاخه گلهای چیده شده می افتد.
_ مامان اینا چین؟
_ اینا یکم پژمرده شده بودن...کندم به بقیه اسیب نزنن...
_ میشه یکی بردارم؟
_ اره گلم...بردار
خم میشوم و یک شاخه گل رزبرمیدارم و از نرد بام بالا میروم..نزدیک غروب کامل و بقول بعضی ها خورشید لب تیغ است.نسیم روسری ام را به بازی میگیرد..
همانجایی که لحظه اخر رفتنت را تماشا کردم می ایستم.چه جاذبه ای دارد...انگار درخیابان ایستاده ای و نگاهم میکنی...باهمان لباس رزم و ساک دستی ات. دلم نگاهت را میطلبد!
شاخه گل را بالا میگیرم تا بوکنم که نگاهم به حلقه ام می افتد.همان عقیق سرخ و براق.بی اختیار لبخند میزنم.ازانگشتم درمی آورم و لبهایم راروی سنگش میگذارم.لبهایم میلرزد...خدایا فاصله تکرار بغضم چقد کوتاه شده...یکبار دیگر به انگشتر نگاه میکنم که یک دفعه چشمم به چیزی که روی رینگ نقره ای رنگش حک شده می افتد.چشمهایم را تنگ میکنم ...
علی_ریحانه...
پس چرا تابحال ندیده بودم!!
اسم تو و من کنارهم داخل رینگ حک شده...
خنده ام میگیرد..اما نه ازسرخوشی..مثل دیوانه ای که دیگر اشک نمیتواند برای دلتنگی اش جواب باشد...
انگشتر را دستم میندازم و یک برگ گل از گل رز را میکنم و رها میکنم...نسیم ان را به رقص وادار میکند...
چرا گفتی هرچی شد محکم باش!؟
مگه قراره چی بشه...
یکلحظه فکری کودکانه به سرم میزند
یک برگ گل دیگر میکنم و رها میکنم
_ برمیگردی...
یک برگ دیگر
_ برنمیگردی...
_ برمیگردی...
_ بر نمیگردی...
.
.
.
.
وهمینطور ادامه میدهم...
یک برگ دیگر مانده! قلبم می ایستد
نفسم به شماره می افتد...
برنمیگردی...
تو آرزوی بلـــنـــــــــدی و
دست من ڪــــــــــــوتاه... .
ادامه دارد...
نویسنده این رمان:
محیا سادات هاشمی
✅ #زندگی_به_سبک_شهدا
💠 اعترافها و قول و قرارهای #شهید_سیدمجتبی_علمدار با پروردگار...
🌸 قانون اول:
بارالها، اعتراف می کنم از اینکه قرآن را نشناختم و به قرآن عمل نکردم. حداقل روزی ده آیه قرآن را باید بخوانم.اگر روزی کوتاهی کردم و به هر دلیلی نتوانستم این ده آیه را بخوانم روز بعد باید حتماً یک جزء کامل بخوانم.
🌸 قانون دوم:
پروردگارا! اعتراف می کنم از اینکه نمازم را بی معنی خواندم و حواسم جای دیگری بود، در نتیجه دچار شک در نماز شدم. حداقل روزی دو رکعت نماز قضا باید بخوانم.اگر روزی به هر دلیلی نتوانستم این دو رکعت نماز را بخوانم، روز بعد باید نماز قضای یک 24 ساعت (17 رکعت) بخوانم .
🌸 قانون سوم:
خدایا! اعتراف می کنم از اینکه مرگ را فراموش کردم و تعهد کردم مواظب اعمالم باشم ولی نشدم. حداقل هر شب قبل از خواب باید دو رکعت نماز تقرّب بخوانم.اگر به هر دلیلی نتوانستم این دو رکعت را بجا بیاورم روز بعد باید 20 ریال صدقه و 8 رکعت نماز قضا بجا بیاورم.
🌸 قانون چهارم:
خدایا! اعتراف می کنم از اینکه شب با یاد تو نخوابیدم و بهر نماز شب هم بیدار نشدم.حداقل در هر هفته باید دوشب نماز شب بخوانم و بهتر است شبهای پنجشنبه و شب جمعه باشد.اگر به هر دلیلی نتوانستم شبی را بجا بیاورم باید بجای هر شب 50 ریال صدقه و11 رکعت تمام را بجا بیاورم .
🌸 قانون پنجم:
خدایا! اعتراف می کنم از اینکه «خدا می بیند» را در همه کارهایم دخالت ندادم و برای عزیز کردن خودم کارکردم.حداقل در هر هفته باید دو صبح زیارت عاشورا و صبح جمعه باید سوره الرحمن را بخوانم. اگر به هر دلیلی نتوانستم زیارت عاشورا را بخوانم باید هفته بعد 4 صبح زیارت عاشورا و یک جزء قرآن بخوانم و اگر صبح جمعه ای نتوانستم سوره الرحمن بخوانم باید قضای آن را در اولین فرصت به اضافه 2 حزب قرآن بخوانم.
🌸 قانون ششم:
حداقل باید در آخرین رکوع و در کلیه سجده های نمازهای واجب صلوات بفرستم. اگر به هر دلیلی نتوانستم این عمل را انجام دهم، باید به ازای هر صلوات 10 ریال صدقه بدهم و 100 صلوات بفرستم.
🌸 قانون هفتم:
حداقل باید در هر 24 ساعت 70 بار استغفار کنم. اگر به هر دلیلی نتوانستم این عمل را بجا آورم، در 24 ساعت بعدی باید 300 بار استغفار کنم و باز هم 300 به 600 تبدیل می شود.
🌸 قانون هشتم:
هر کجا که نماز را تمام می خوانم باید در هفته 2 روز را روزه بگیرم، بهتر است که دوشنبه و پنج شنبه باشد. اگر به هر دلیلی نتوانستم این عمل را بجا بیاورم در هفته بعد به ازای دو روز 3 روز و به ازای هر روز 100 ریال صدقه باید بپردازم .
🌸 قانون نهم:
در هر روز باید 5 مسئله از احکام حضرت امام (ره) را بخوانم. اگر به هر دلیلی نتوانستم این عمل را بجا بیاورم روز بعد باید 15 مسئله بخوانم .
🌸 قانون دهم:
در هر 24 ساعت باید 5 بار تسبیح حضرت زهرا(س) برای نماز یومیه و 2 بار هم برای نماز قضا بگویم. اگر به هر دلیلی نتوانستم این فریضه الهی را انجام دهم باید به ازای هر یکبار ، 3 مرتبه این عمل را تکرار کنم.
#قهرمان_من ؛ #شهید_سیدمجتبی_علمدار
-------------------------------------------------
🇮🇷ڪلیڪ ڪنی شهـید میشی😅👇🇮🇷
http://eitaa.com/joinchat/4274126848C1c9c736147
❤️ #شهید_علی_صیاد_شیرازی
دیدم شهید صیاد مدام به ساعتشان نگاه می کردند
علت را پرسیدم ، گفتند :
"وقت نماز است "
همان لحظه به خلبان اشاره کردند که همین جا فرود بیا تا نمازمان را اول وقت بخوانیم
خلبان گفت :
"این منطقه زیاد امن نیست
اگر صلاح می دانید تا رسیدن به مقصد صبر کنیم "
شهید صیاد گفتند :
"هیچ اشکالی ندارد .. ما باید همین جا نمازمان را بخوانیم .. "
خلبان اطاعت کرد و هلی کوپتر نشست
با آب قمقمه ای که داشتیم وضو گرفتیم و نماز را به امامت ایشان اقامه کردیم
وقتی طلبه های شیراز از آیت الله بهاءالدینی درس اخلاق خواستند
ایشان فرمودند :
"بروید از صیاد شیرازی درس زندگی بگیرید
اگر صیاد شیرازی شدید ، هم دنیا را دارید و هم آخرت را .. "
-------------------------------------------------
🇮🇷ڪلیڪ ڪنی شهـید میشی😅👇🇮🇷
http://eitaa.com/joinchat/4274126848C1c9c736147
❤...شهیــــدگمنـــام...❤
❤️ #شهید_علی_صیاد_شیرازی دیدم شهید صیاد مدام به ساعتشان نگاه می کردند علت را پرسیدم ، گفتند : "وقت
....صیاد دلها...
یادشان با صلوات
سلام علیکم😊✋
بزرگواران همانطور که مستحضر هستید قرار بر این شد هر ماه یک ختم قرآن به نیابت از شهدا برای سلامتی امام زمان عجل الله داشته باشیم.لذا عزیزانی که مایل به شرکت هستن میتونن وارد گروه زیر شوند و به جمع ما بپیوندند تا در گروه به اینجور موارد پرداخته شود.
در گروه صلوات و قرآن به نیابت شهدا برای سلامتی آقا خوانده می شود.
لینک گروه ❤شهیــدگمنام❤
http://eitaa.com/joinchat/1872953364C43665e7bd2
❤️ #سلام_امام_زمانم❤️
💚 #سلام_آقای_من💚
💝 #سلام_پدر_مهربانم💝
سخن بی تو مگر جای شنیدن دارد
نفسم بی تو مگر نای دمیدن دارد
عکت کوری یعقوب نبی معلوم است
شهر بی یار مگر ارزش دیدن دارد
🌹تعجیل درفرج #پنج صلوات🌹
-----------------------------------------------------
🇮🇷ڪلیڪ ڪنی شهـید میشی😅👇🇮🇷
http://eitaa.com/joinchat/4274126848C1c9c736147
"شهیدی که منافقین چشمهایش را در آوردند و گوشهایش را بریدند و بعد شهیدش کردند..."
دفعه آخر که به مرخصی آمد دیدم خیلی فرق کرده و حالت معنوی خاصی پیدا کرده است.
وقتی بغلش کردم با خودم گفتم برای آخرین بار است که می بینمش.
به سید مهدی گفتم: «مادر مگر جنگ تمام نشده و امام قطعنامه را امضا نکردند؟» گفت: «مگر امام نفرمودند من جام زهر را نوشیدم، من باید دوباره برگردم.» گفتم: «برو و مواظب خودت باش!» با اینکه خودش می دانست بر نمیگردد، گفت: «این دفعه که برگردم تحصیلاتم را ادامه می دهم به خاطر شما!» مادر این شهید, نحوه شهادت فرزندش توسط منافقین در #عملیات_مرصاد را اینچنین بیان میکند: "سید مهدی در گردان مسلم لشکر 27 و در منطقه اسلام آباد غرب بود که به #شهادت می رسد. منافقین سفّاک چشم هایش را در آورده بودند, گوشهایش را بریده بودند و آنقدر به فکش ضربه زنده بودند تا فکش خرد شده بود و پوستش را کنده بودند و بدنش را سوزانده بودند.
زمانی که پیکرش را برای ما آوردند اجازه ندادند او را ببینم ولی بعدا فیلم پیکرش را دیدم..."
#پاسدار_شهید_سیدمهدی_رضوی
#حداقل_برای_یک_نفر_ارسال_کنید
💠 برادر و خواهر من ... آیا جوابی برای این خونهایی که برا من و تو ریخته شده داریم؟!!!
آیا توانستیم در راه حفظ ارزش ها و پایمال نشدن خون شهیدان قدمی برداریم...
کلاه خودمونو قاضی کنیم ببینیم با خودمون چند چندیم😔😔😔
#تلنگر #شهید #حجاب #صلوات
-----------------------------------------------------
🇮🇷ڪلیڪ ڪنی شهـید میشی😅👇🇮🇷
http://eitaa.com/joinchat/4274126848C1c9c736147
4_6030494083447783948.mp3
10.01M
#کربلایی_حسین_شریفی
🎼 باز منو بارون چشام حسین...
غم تو صدام حسین....دوباره سلام حسین...
✨دلتنگی و پریشانی، حرم و شبای بارونی...
#پیشنهاددانلودبسیارزیبا 👌🌺
-----------------------------------------------------
🇮🇷ڪلیڪ ڪنی شهـید میشی😅👇🇮🇷
http://eitaa.com/joinchat/4274126848C1c9c736147
#سہ_شنبہ_هاے_عاشقے
#جمڪران_وعدہ_گاہ_منتظران
بالی برای رفتن تا آسمان بده
راهی برای دیدن رویت نشان بده
ما مردمان ساده دل این زمانه ایم
اصلا خودت بیا و دعا یادمان بده
ما با سه شنبه های شما خو گرفته ایم
اندازه لیاقتمان جمکران بده
برگرد و تکیه بر روی دیوار کعبه کن
ظهری به وقت شرعی زهرا اذان بده
خود را معرفی کن و یابن الحسن بخوان
و بعد قبر 🌸مادر خود را نشان بده....
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
ای که نگاهت بهترین آغاز است!
من با تو باشم،
دوباره طالب بندگی میشوم ...
تو همانهادیِ پر از امید فردایماهستی
در مسیر دلدادگی عَبد و رَب 🌱
❤ ️هادی دل خسته ما باش!
-----------------------------------------------------
🇮🇷ڪلیڪ ڪنی شهـید میشی😅👇🇮🇷
http://eitaa.com/joinchat/4274126848C1c9c736147
#عاشقانه_حلال
مدافع عشق/قسمت43
دلشوره ی عجیبی دردلم افتاده.قاشقم را پراز سوپ میکنم و دوباره خالی میکنم.نگاهم روی گلهای ریز سرخ و سفید سفره روی میزمان مدام میچرخد.کلافه فوت محکمی به ظرفم میکنم.نگاه سنگین زیر چشمی مادرم را بخوبی احساس میکنم.پدرم اما بی خیال هرقاشقی که میخورد به به
و چه چه ای میگوید و دوباره به خوردن ادامه میدهد.اخبار گوی شبکه سه بلند بلند حوادث روز رو بااب و تاب اعلام میکند.چنگی به موهایم میزنم و خیره به صفحه تلویزیون پای چپم را تکان میدهم.استرس عجیبی دروجودم افتاده. یکدفعه تصویر مردی که بالباس رزم اسلحه اش راروی شانه گذاشته و به سمت دوربین لبخند میزند و بعد صحنه عوض میشود.اینبار همان مرد در چهارچوب قاب روی یک تابوت که روی شانه های مردم حرکت میکند.احساس حالت تهوع میکنم.زنهایی که باچادر مشکی خودشان را روی تابوت میندازند...و همان لحظه زیر نویس مراسم پرشکوه شهید....
یکدفعه بی اراده خم میشوم و کنترل روکنار دست مادرم برمیدارم و تلویزیون روخاموش میکنم.مادر وپدرم هردو زل میزنند به من. بادودست محکم سرم را میگیرم و ارنجهام روروی میز میگذارم.
" دارم دیوونه میشم خدا...بسه!"
مادرم درحالیکه نگرانی درصدایش موج میزند دستش را طرفم دراز میکند
_ مامان؟...چت شد ؟
صندلی را عقب میدهم.
_ هیچی حالم خوبه!
از جا بلند میشوم و سمت اتاقم میدوم.
بغض به گلویم میدود.
" دلتنگتم دیوونه! "
به اتاق میروم و درراپشت سرم محکم میبندم. احساس خفگی میکنم.
انگشتانم را داخل موهایم فرو میبرم.
تمام اتاق دور سرم میچرخد.اخرین بار همان تماسی بود که نشد جواب دوستت دارمت را بدهم...همان روزی که بدلم افتاد برنمیگردی.
.
پنجره اتاقم را باز میکنم.و تاکمر سمت بیرون خم میشوم. یک دم عمیق..بدون بازدم! نفسم را درسینه حبس میکنم.لبهایم میلرزد.
" دلم برای عطر تنت تنگ شده!
این چند روز چقدر سخت گذشت..."
خودم رااز لبه پنجره کنار میکشم.و سلانه سلانه سمت میز تحریرم میروم. حس میکنم یک قرن است تورا ندیده ام.نگاهی به تقویم روی میزم میندازم و همانطور که چشمانم روی تاریخ های سر میخورد. پشت میز مینشینم.دستم که بشدت میلرزد را سمت تقویم دراز میکنم و سرانگشتم را روی عددها میگذارم.چیزی در مغزم سنگینی میکند. فردا...فردا....
درسته!!! مرور میکنم تاریخی که بینمان صیغه موقت خواندند همان روزی که پیش خودم گفتم نود روز فرصت دارم تاعاشقت کنم!
فردا همان روز نودم است...یعنی با فردا میشود نود روز عاشقی..نود روز نفس کشیدن بافکر تو!
تمام بدنم سست میشود.منتظریک خبرم.دلم گواهی میدهد...
ازجا بلند میشوم و سمت کمدم میروم.کیفم رااز قفسه دومش برمیدارم و داخلش را بابی حوصلگی میگردم.داخل کیف پولم عکس سه درچهار تو با عبای قهوه ای که روی دوشت است بمن لبخند میزند. آه غلیظی میکشم و عکست را از جیب شفافش بیرون میکشم.سمت تختم برمیگردم و خودم را روی تشک سردش رها میکنم.عکست را روی لبهایم میگذارم و اشک ازگوشه چشمم روی بالشت لیز میخورد.
عکس را ازروی لب به سمت قلبم میکشم.نگاهم به سقف و دلم پیش توست!
تندتند بندهای رنگی کتونی ام رو بهم گره میزنم.مادرم با یک لقمه بزرگ که بوی کوکوازبین نون تازه اش کل فضا را پرکرده سمتم می اید.
_ داری کجا میری..؟؟؟
_ خونه مامان زهرا...
_ دختر الان میرن؟ سرزده؟
_ باید برم...نرم تو این خونه خفه میشم.
لقمه را سمتم میگیرد.
_ بیا حداقل اینو بخور.ازصبح تو اتاق خودتو حبس کردی.نه صبحونه نه ناهار...اینو بگیر.بری اونجا باید تاشام گشنه بمونی!
لقمه را ازدستش میگیرم.باانکه میدانم میلم به خوردنش نمیرود.
_ یه کیسه فریزر بده ماما.
میرود و چنددقیقه بعد بایک کیسه می اید.ازدستش میگیرم و لقمه راداخلش میگذارم و بعد دوباره دستش میدهم
_ میزاریش تو کیفم؟
شانه بالا میندازدومن مشغول کتونی دومم میشوم.کارم که تمام میشود کیف رااز دستش میگیرم.جلو میروم و صورتش را ارام میبوسم.
_ به بابا بگو من شب نمیام...
فعلا خدافظ ...
ازخانه خارج میشوم ،دررا میبندم و هوای تازه را به ریه هایم میکشم.
ازاول صبح یک حس وادارم میکرد که امروز به خانه تان بیایم.حواسم به مسیر نیست و فقط راه میروم.مثل کسی که ازحفظ نمازش را میخواند بی انکه به معنایش دقت کند...سر یک چهارراه پشت چراغ قرمز عابر پیاده می ایستم.همان لحظه دخترکی نیمه کثیف بالباس کهنه سمتم میدود
_ خاله یدونه گل میخری؟
و دسته ی بزرگی از گل های سرخ که نصفش پژمرده شده سمتم میگیرد
لبخند تلخی میزنم.سرم را تکان میدهم
_ نه خاله جون مرسی.
کمی دیگر اصرار میکند و من باکلافگی ردش میکنم.ناامید میشود و سمت مابقی افراد عجول خیابان میرود.
چراغ سبز میشود اما قبل از حرکت بی اراده صدایش میکنم
_ آی کوچولو...
باخوشحالی سمتما برمیگردد..
ادامه دارد...
نویسنده این رمان:
محیا سادات هاشمی
🔸طرح بزرگ ختم قرآن به صورت مجازی🔸
📝ثبت نام #ختم_قرآن در هر ماه #قمری
📌سلامتی و ظهور حضرت ولیعصر(عج) و نثار شهدای مدافع حرم و وطن
جزء ۱😊 👈شهید محسن حججی
جزء ۲😊👈شهید محمد خدابنده
جزء ۳ 😊👈شهید ادواردو انیلی
جزء ۴ 😊👈شهید محمدابراهیم همت
جزء ۵ 😊👈 شهید ابراهیم هادی
جزء ۶😊 👈شهید نصرالله شفیعی
جزء ۷ 😊👈 شهید گمنام
جزء ۸ 😊👈شهید مجتبی علمدار
جزء ۹😊 👈شهید تورجی زاده
جزء ۱۰😊👈شهید مهدی زین الدین
جزء ۱۱😊 👈شهید احمد علی نیری
جزء ۱۲😊 👈شهید محمدرضا دهقان
جزء ۱۳ 😊👈شهید عبدالحسین برونسی
جزء ۱۴😊 👈شهید محمدرضا دهقان
جزء ۱۵ 😊👈 شهیدخدارحم قدمیانفر
جزء ۱۶ 😊👈شهید هادی ذوالفقاری
جزء ۱۷😊 👈شهید نوراله لطفی
جزء ۱۸😊 👈شهید محمودرضا بیضایی
جزء ۱۹😊 👈 شهید کریم منتشلو
جزء ۲۰ 😊👈 شهید بابک نوری هریس
جزء ۲۱😊 👈
جزء ۲۲😊 👈شهید مصطفی چمران
جزء ۲۳ 😊👈شهدای گمنام
جزء ۲۴ 😊👈شهید علم الهدی
جزء ۲۵ 😊👈شهید حامد جوانی
جزء ۲۶ 😊👈 شهید ثامنی راد
جزء ۲۷ 😊👈شهدای منا
جزء ۲۸ 😊👈شهدای امر به معروف
جزء ۲۹😊 👈شهید سید علیرضا مططفوی
جزء ۳۰ 😊 👈شهید محمد جنتی(حاج حیدر)
🌸لطفا جزء های مورد نظر خودتان را به آی دی زیر اعلام کنید🌸
🌹مهلت قرائت تا پایان ماه شوال یعنی به تاریخ ۱۲تیرماه می باشد🌹
@shahidgomnam313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روز دختر و سربازی که #اشکش درآمد😢😢
سلامتی همه سربازان وطنمون صلوات😔
-----------------------------------------------------
🇮🇷ڪلیڪ ڪنی شهـید میشی😅👇🇮🇷
http://eitaa.com/joinchat/4274126848C1c9c736147
خاک قم گشته مقدس از جلال فاطمه 🌸
نور باران گشته این شهر از جمال فاطمه 🌹
گر چه شهر قم شده گنجینه علم و ادب 🌸
قطرهای باشد ز دریای کمال فاطمه . . .
ولادت #حضرت_معصومه_س مبارک باد ♥️
-----------------------------------------------------
🇮🇷ڪلیڪ ڪنی شهـید میشی😅👇🇮🇷
http://eitaa.com/joinchat/4274126848C1c9c736147
1_37079866.mp3
3.61M
#میلادخواهرامامرضاعلیهالسلام🎈
#میلادعمهامامجوادعلیهالسلام🎈
🌷هر دلی راهی #قم میشه
تو صحن آیینه گم میشه 🌷
🌷محشر بپا کردی صد گره واکردی
این شوره زارو دریا کردی🌷
💗 یااا #معصومه(س) دل آرومه💗
🎶 #میثم_مطیعی
-----------------------------------------------------
🇮🇷ڪلیڪ ڪنی شهـید میشی😅👇🇮🇷
http://eitaa.com/joinchat/4274126848C1c9c736147
دلم می خواست باشی و بغلم کنی.
دلم می خواست باشی و نوازشم کنی.
دلم می خواست باشی و موهایم را شانه کنی.
دلم می خواست باشی و اشک هایم را با بوسه های گرمت پاک کنی.
دلم می خواست باشی و نگاهم کنی و بگویی دخترگل بابا! قشنگ بابا! بیا کنارم بشین عزیز بابا!
دلم می خواست دستت را که می گیرم روی ابرها قدم بزنم و از آن بالا فریاد بزنم؛ نگاه کنید، بابای من قشنگترین بابای دنیاست...
دلم می خواست باشی و زیر تمام برگه هایی که امضای ولی می خواهد را خودت پر کنی.
دلم می خواست باشی و در میان دست های قوی مردانه ات بزرگ شدنم را خانم شدنم را و عروس شدنم را نظاره کنی.
راستش را بخواهی بابا! نه امروز که روز دختر است، من هر روز تو را کم دارم...
من دست هایت را...شانه هایت را و صدای بم مردانه ات را کم دارم... چیزی میان قلبم جایش همیشه خالی است...چیزی مثل محبت پدر...
🌹روز دختر به دختران شهدا مبارک🌹
#شهید_حیدر_جلیلوند
#عاشقانه_حلال
مدافع عشق/قسمت43
یه گل بده بهم.
یک شاخه گل بلند و تازه را سمتم میگیرد.کیفم راباز میکنم و اسکناس ده تومنی بیرون می اورم.نگاهم به لقمه ام می افتد.ان راهم کنار پول میگذارم و دستش میدهم.چشمهای معصومش برق میزند.لبانش را کودکانه جمع میکند..
_اممم...مرسی خاله جون!
و بعد میدود سمت دیگر خیابان.
من هم پشت سرش از خط عابر پیاده عبور میکنم.نگاهم دنبالش کشیده میشود.سمت پسر بچه ای تقریبا هم سن و سال خودش میدود و لقمه را بااو تقسیم میکند.لبخند میزنم.
چقدر دنیایشان باما فرق دارد!
فاطمه مرادلسوزانه به اغوش میکشد.و درحالیکه سرم راروی شانه اش قرارداده زمزمه میکند
_ امروز فردا حتمن زنگ میزنه.مام دلتنگیم...
بغضم را فرو میبرم و دستم را دورش محکم ترحلقه میکنم. " بوی علی رو میدی..." این را دردلم میگویم و میشکنم.
فاطمه سرم را میبوسد و مراازخودش جدا میکند
_ خوبه دیگه بسه...
بیا بریم پایین به مامان برا شام کمک کنیم
بزور لبخند میزنم و سرم را به نشانه باشه تکان میدهم.
سمت دراتاق میرود که میگویم
_ تو برو ...من لباس مناسب تنم نیست..میپوشم میام
_ اخه سجاد نیستا!
_ میدونم! ولی بلاخره که میاد...
شانه بالا میندازد و بیرون میرود. احساس سنگینی در وجودم ،بی تابی در قلبم و خستگی در جسمم میکنم. سردرگم نمیدانم باید چطور مابقی روزهارا بدون تو سپری کنم. روسری سفیدم را برمیدارم و روی سرم میندازم...همان روسری که روز عقد سرم بود و چادری که اصرار داشتی باان رو بگیرم. لبخند کمرنگی لبهایم را میپوشاند.احساس میکنم دیوانه شده ام ... باچادر دراتاقی ک هیچ کس نیست رو میگیرم و ازاتاق خارج میشوم.یک لحظه صدایت میپیچد
_ حقا که تو ریحانه منی!
سر میگردانم....هیچ کس نیست...!
وجودم میلرزد...سمت راه پله اولین قدم راکه برمیدارم باز صدایت را میشنوم
_ ریحانه؟...ریحمدافعحرموچادرخانمزینب:
انه ی من...؟
اینبار حتم دارم خودت هستی.توهم و خیال نیست!
اما کجا..؟
به دور خودم میچرخم و یکدفعه نگاهم روی دراتاقت خشک میشود.
اززیر در...درست بین فاصله ای که تا زمین دارد سایه ی کسی را میبنم که پشت در ،داخل اتاقت ایستاده...! احساس ترس و تردید..!بااحتیاط یک قدم به جلو برمیدارم...
باز هم صدای تو
_ بیا!...
اب دهانم را بزور از حلق خشکیده ام پایین میدهم.باحالتی امیخته از درماندگی و التماس زیر لب زمزمه میکنم
_ خدایا...چرااینجوری شدم! بسه!
سایه حرکت میکند.مردد به سمت اتاقت حرکت میکنم.دست راستم را دراز میکنم و دستگیره را به طرف پایین ارام فشارمیدهم.در باصدای تق کوچک و بعد جیر کشیده ای بازمیشود. هوای خنک به صورتم میخورد.طعم تلخ و خنک عطرت درفضا پیچیده. دستم راروی سینه ام میگذارم و پیرهنم را درمشتم جمع میکنم. چه خیال شیرینی است خیال تو!...سمت پنجره اتاقت می ایم ... یاد بوسه ای که روی پیشانی ام نشست.چشمانم را میبندم و باتمام وجود تجسم میکنم لمس زبری چهره مردانه ات را...
تبسمی تلخ...سرم میسوزد از یاد تو!
یکدفعه دستی روی شانه ام قرار میگیرد و کسی از پشت بقدری نزدیکم میشود که لمس گردنم توسط نفسهایش را احساس میکنم.دست ازروی شانه ام به دورم حلقه میشود. قلبم دیوانه وار میتپد.
صدای تو که لرزش خفیفی بم ترش کرده درگوشم میپیچد
_ دل بکن ریحانه...ازمن دل بکن!
بغضم میترکد.تکانی میخورم وبا دودستم صورتم را میپوشانم.بازانو روی زمین می افتم و درحالیکه هق میزنم اسمت را پشت هم تکرار میکنم.همان لحظه صدای زنگ تلفن همراهم از اتاق فاطمه را میشنوم.
بیخیال گوشهایم را محکم میگیرم
ادامه دارد...
نویسنده این رمان:
محیا سادات هاشمی