سلام علیکم
برای شرکت درختم فقط ایموجی های قلب زیر را بفرستید
@shahidgomnam_315
🌹صلوات های ختم شده🌹
🌹3700صلوات هدیه به صاحب الزمان🌹
✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺
ختم #صلوات برای سلامتی یوسف فاطمه (س)
❤️ 100👈 صلوات
💛 200👈 صلوات
💚 300👈 صلوات
💙 400👈 صلوات
💜 500👈 صلوات
💖 600👈 صلوات
✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺
رسول خدا(ص) فرمود: «هر کس، هر روز از روی شوق و محبت به من سه مرتبه صلوات بفرستد، خدا گناهان او را در همان روز یا همان شب می آمرزد.»
#عاشقانه_حلال
مدافع عشق/قسمت44
راستش...اولن حلال کنید من قایمکی شماره شمارو ظهر امروز از گوشی فاطمه پیدا کردم....دومن فکرکردم شاید بهتره اول بشما بگم!...شایدخود علی راضی تر باشه..
اسمت را که میگوید دستهایم میلرزد.
خیره به لبهایش منتظر میمانم
_ من خودم نمیدونم چجوری به مامان یا بابا بگم...حس کردم همسرازهمه نزدیک تره...
طاقتم تمام میشود
_ میشه سریع بگید ...
سرش را پایین میندازد.باانگشتان دستش بازی میکند...یکلحظه نگاهم میکند..."خدایا چرا گریه میکنه.."
لبهایش بهم میخورد!...چند جمله را بهم قطارمیکندکه فقط همین را میشنوم _...امروز..خبرررسید ...علی...شهید...
و کلمه اخرش را خودم میگویم
_ شد!
تمام بدنم یخ میزند.سرم گیج و مقابل چشمهایم سیاهی میرود.برای حفظ تعادل به کابینت ها تکیه میدهم. احساس میکنم چیزی دروجودم مرد!
نگاه اخرت!...جمله ی بی جوابت...
پاهایم تاب نمی اورد.روی زمین میفتم... میخندم و بعد مثل دیوانه ها خیره میشوم به نقطه ای دور...و دوباره میخندم...چیزی نمیفهمم...
" دروغ میگه!!...تو برمیگردی!!...مگ من چند وقت ....چندوقت ...تورو داشتمت.."
گفته بودی منتظر یک خبر باشم...
زیر لب با عجز میگویم
_ خیلی بدی...خیلی!
فضای سنگین و صدای گریه های بلند خواهرها و مادرت...
ونوای جگرسوزی که مدام در قلبم میپیچد! ..
این گل را به رسم هدیه
تقدیم نگاهت کردیم
حاشا اینکه از راه تو
حتی لحظه ای برگردیم...
یازینب..
..
چه عجیب که خرد شدم از رفتنت..
اما احساس غرور میکنم ازینکه همسرمن انتخاب شده بود!
جمعیت صلوات بلندی میفرستد و دوستانت یک به یک وارد میشوند...
همگی سربه زیر اشک میریزند..
نفراتی که اخر
ازهمه پشت سرشان می ایند...تورا روی شانه میکشند.
"دل دل میکنم علی !! دلم برای دیدن صورتت تنگ شده!" تورا برای من می آورند!در تابوتی که پرچم پرافتخار سه رنگ رویش را پوشانده.تاج گلی که دور تا دورش بسته شده ارام گرفته ای. اهسته تورا مقابلمان می گذارند. میگویند خانواده اش...محارمش نزدیک بیایند!
زیر بازوهای زهراخانوم را زینب و فاطمه گرفته اند.حسین اقا شوکه بی صدا اشک میریزد.علی اصغررا نیاوردند...سجاد زودترازهمه ما بالای سرت امده...ازگوشه ای میشنوم.
_ برادرش روشو باز کنه!
به طبعیت دنبالشان می ایم...نزدیک تو!
قابی که عکس سیاه و سفیدت دران خودنمایی میکند می آورند و بالای سرت میگذارند.نگاهت سمت من است! پراز لبخند!
ادامه دارد...
نویسنده این رمان:
محیا سادات هاشمی
#عاشقانه_حلال
مدافع عشق/قسمت45
نمیفهمم چه میشود....
فقط نوا تمام ذهنم رادردست گرفته و نگاه بی تابم خیره است به تابوت تو! میخواهم فریاد بزنم خب باز کنید..مگه نمیبینید دارم دق میکنم!
پاهایم راروزی زمین میکشم و میروم کنار سجاد می ایستم.نگاه های عجیب اطرافیان ازارم میدهد...
چیزی نشده که!! فقط...
فقط تمام زندگیم رفته....
چیزی نشده...
فقط هستی من اینجا خوابیده...
مردی که براش جنگیدم...
چیزی نیست..
من خوبم!
فقط دیگه نفس نمیکشم!
همراز و همسفر من...
علی من!...
علی...
سجاد که کنارم زمزمه میکند
_ گریه کن زن داداش...توخودت نریز..
...
گریه کنم؟ چرا!!؟...بعد از بیست روز قراره ببینمش...
سرم گیج میرود.بی اراده تکانی میخورم که سجاد بااحتیاط چادرم را میگیرد و کمک میکند تا بنشینم...
درست بالای سر تو!
کف دستم را روی تابوت میکشم....
خم میشوم سمت جایی که میدانم صورتت قرار دارد..
_ علی؟...
لبهام رو روی همون قسمت میزارم...
چشمهایم را میبندم
_ عزیز ریحانه...؟...دلم برات تنگ شده بود!
سجاد کنارم میشیند
_ زن داداش اجازه بده...
سرم راکنار میکشم.دستش را که دراز میکند تا پارچه را کنار بزند.التماس میکنم
_ بزارید من اینکارو کنم...
سجاد نگاهش را میگرداند تااجازه بالاسری ها را ببیند...اجازه دادند!!
مادرت انقدر بی تاب است که گمان نمیرود بخواهد اینکاررا بکند...زینب و فاطمه هم سعی میکنند اورا ارام کنند.. خون دررگهایم منجمد میشود.لحظه ی دیدار...
پایان دلتنگی ها...
دستهایم میلرزد..گوشه پرچم را میگیرم و اهسته کنار میزنم.
نگاهم که به چهره ات می افتد.زمان می ایستد...
دورت کفن پیچیده اند..
سرت بین انبوهی پارچه سفید و پنبه است...
پنبه های کنار گونه و زیر گلویت هاله سرخ به خود گرفته...
ته ریشی که من باان هفتادو پنج روز زندگی کردم تقریبا کامل سوخته...
لبهایت ترک خورده و موهایت هنوز کمی گرد خاک رویش مانده.
دست راستم را دراز میکند و باسر انگشتانم اهسته روی لبهایت رالمس میکنم...
" اخ دلم برای لبخندت تنگ شده بود"
انقدر ارام خوابیده ای که میترسم بالمس کردنت شیرینی اش را بهم بزنم...دستم کشیده میشود سمت موهایت ..
اهسته نوازش میکنم
خم میشوم...انقدر نزدیک که نفسهایم چندتار از موهایت را تکان میدهد
_ دیدی اخر تهش چی شد!؟...
تورفتی و من...
بغضم را قورت میدهم...دستم را میکشم روی ته ریش سوخته ات...چقدر زبر شده.!
_ اروم بخواب...
سپردمت دست همون بی بی که بخاطرش پرپر شدی...
فقط...
فقط یادت نره روز محشر....
بانگاهت منو شفاعت کنی!
انگار خدا حرفهارا براین دیکته کرده.
صورتم را نزدیک تر می اورم ...گونه ام را روی پیشانی ات میگذارم...
_ هنوز گرمی علی!!...
جمله ای که پشت تلفن تاکید کرده بودی...
"هرچی شد گریه نکن...راضی نیستم!"
تلخ ترین لبخند زندگی ام را میزنم
_ گریه نمیکنم عزیزدلم...
ازمن راضی باش..
ازت راضی ام!
نویسنده این رمان:
محیا سادات هاشمی
#عاشقانه_حلال
مدافع عشق/قسمت46
اسمع و افهم....
اسمع و افهم..
چه جمعیتی برای تشییع پیکر پاکت امده!
سجاد در چهارچوب عمیق قبر مینشیند و صورتت را به روی خاک میگذارد.
خم میشود و چیزی درگوشت میگوید...
بعد ازقبر بیرون می اید.چشمهایش قرمز است و محاسنش خاکی شده. برای بار اخر به صورتت نگاه میکنم...نیم رخت بمن است! لبخند میزنی..!!...برو خیالت تخت که من گریه نخواهم کرد!
برو علی ...برو دل کندم ...برو!!
این چندروز مدام قران و زیارت عاشورا خواندم و به حلقه ی عقیقی که تو برایم خریده ای و رویش دعا حک شده ،فوت کردم.
حلقه را از انگشتم بیرون میکشم و داخل قبر میندازم...مردی چهارشانه سنگ لحد را برمیدارد ....
یکدفعه میگویم
_ بزارید یبار دیگه ببینمش...
کمی کنار میکشد و من خیره به چهره ی سوخته و زخم شده ات زمزمه میکنم
_ راستی اون روز پشت تلفن یادم رفت بگم...
منم دوست دارم!
وسنگ لحد رامیگذارد...
زهرا خانوم باناخن اززیر چادر صورتش را خراش میدهد..
مردبیل را برمیدار،یک بسم الله میگوید و خاک میریزد...
باهربار خاک ریختن گویی مرا جای تو دفن میکند
چطور شد..که تاب اوردم تورا به خاک بسپارم!
باد چادرم را به بازی میگیرد...
چشمهایم پراز اشک میشود...و بلاخره یک قطره پلکم را خیس میکند...
_ ببخش علی! ... اینا اشک نیست...
ذره ذره جونمه...
نگاهم خیره میماند....
تداعی اخرین جمله ات...
_ میخواستم بگم دوست دارم ریحانه!
روی خاک میفتم...
#خداحافظ_همراز...
ادامه دارد...
نویسنده این رمان:
محیا سادات هاشمی
#عاشقانه_حلال
مدافع عشق/قسمت47
چشمهایم را باز میکنم.
پشتم یکبار دیگر میلرزداز فکری که برای چنددقیقه از ذهنم گذشت...
سرما به قلبم نشسته...و دلم کم مانده از حلقم بیرون بیاید. به تلفن همراهم که دردستم عرق کرده؛ نگاه میکنم.
چنددقیقه پیش سجاد پشت خط باعجله میگفت که باید مرا ببیند...
چه خیال سختی بود ! دل کندن ازتو!!
به گلویم چنگ میزنم
_ علی نمیشد دل بکنم...فکرش منو کشت!
روی تخت میشینم و به عقیق براق دستم خیره میشوم. نفسهای تندم هنوز ارام نگرفته....خیال ان لحظه که رویت خاک ریختند...دستم راروی سینه ام میگذارم و زیرلب میگویم
_ اخ...قلبم علی!!
بلند میشوم و دراینه قدی اتاق فاطمه به خودم نگاه میکنم.صورتم پراز شک و لبهایم کبود شده..
خدا خدا میکنم که فکرم اشتباه باشد..
_ علی خیال نکن راحته عزیزم...
حتی تمرین خیالیش مرگه!!!
شام راخوردیم و خانه خاموش شد...فاطمه در رخت خواب غلت میزند و سرش را مدام میخاراند...حدس میزنم گرمش شده.بلند میشوم و کولر راروشن میکنم.شب ازنیمه گذشته و هنوز سجاد نیامده.لب به دندان میگیرم
_ خدایا خودت رحم کن...
همان لحظه صفحه گوشیم روشن میشود.و دوباره خاموش....روشن،خاموش!! اسمش را بعداز مکالمه سیو کرده بودم " داداش سجاد" لبم را بازبان تر میکنم و اهسته،طوری که صدایم راکسی نشنودجواب میدهم:
_ بله...؟؟؟
_ سلام زن داداش..ببخشید دیر شد
عصبی میگویم
_ ببخشم ؟؟ اقاسجاد دلم ترکید..گفتید پنج دقیقه دیگه میاید!! نصفه شب شد..!!!
لحنش ارام است
_ شرمنده!!! کارمهم داشتم..حالا خودتون متوجه میشید
قلبم کنده میشود.تاب نمی اورم.بی هوا میپرسم
_ علی من شهید شده..؟؟؟
مکثی طولانی میکند و بعدجواب میدهد
_ نشستید فکر و خیال کردید؟؟..
خودم راجمع و جور میکنم
_ دست خودم نبود مردم ازنگرانی!!
_ همه خوابن؟...
_ بله!
_ خب پس بیاید درو باز کنید من پشت درم!!
متعجب میپرسم
_ درِحیاط؟؟
_ بله دیگه!!
_ الان میام!..فعلا !
تماس قطع میشود.به اتاق فاطمه میروم و چادرم رااز روی صندلی میز تحریرش برمیدارم.
چادر راروی سرم میندازم و باعجله به طبقه پایین میروم.دمپایی پام میکنم و به حیاط میدوم. هوا ابری است و باران گرفته..نم نم!قلبم رااماده شنیدن تلخ ترین خبر زندگی ام کرده ام.به پشت در که میرسم یک دم عمیق بدون بازدم!نفسم را حبس سینه ام میکنم!! تداعی چهره سجاد همانجور که درخیالم بود با موهایی اشفته...و بعد خبر پریدن تو!! ابروهایم درهم میرود..." اون فقط یه فکربود! ...اروم باش ریحانه"
چشمهایم رامیبندم ودر را بازمیکنم..اهسته و ذره ذره...میترسم باهمان حال اشفته ببینمش...دررا کامل باز میکنم ومات میمانم.
درسیاهی شب و سوسوزدن تیرچراغ برق کوچه که چند متران طرف تراست...لبخند پردردت را میبینم...چندبار پلک میزنم! حتمن اشتباه شده!! یک دستت دور گردن سجاد است..انگاربه او تکیه کرده ای!نور ماه نیمی از چهره ات را روشن کرده..مبهوت و بادهانی باز یک قدم جلو می ایم و چشمهایم راتنگ میکنم.
یک پایت را بالا گرفته ای..!! " حتمن اسیب دیده!" پوتین های خاکی که قطرات باران میخواهند گِل اش کنند... لباس رزم و...نگاه خسته ات که برق میزند. اشک و لبخندم غاطی میشود...ازخانه بیرون می ایم و درکوچه مقابلت می ایستم
_ علی!!؟..
لبهایت بهم میخورد
_ جون علی...
موهایت بلند شده و تا پشت گردنت امده.وهمین طورریشت که صورتت را پخته تر کرده.
ادامه دارد..
نویسندا این رمان:
محیا سادات هاشمی
#عاشقانه_حلال
مدافع عشق/ قسمت48
چشمهای خمارو مژه های بلندت دلم را دوباره به بند میکشد.دوس دارم به اغوشت بیایم و گله کنم از روزهایی که نبودی...بگویم چندروزی که گذشت ازقرنها هم طولانی تربود... دوس دارم ازسرتا پایت را ... دست درموهای پرپشت و مشکی ات کنم وگردو خاک سفر را بتکانم..اما سجاد مزاحم است!! ازین فکر بی اختیار لبخند میزنم. نگاهت درنگاهم قفل و کل وجودمان درهم غرق شده.دست راستم راروی یقه و سینه ات میکشم...آخ!! خودتی..خودِ خودت!! علی من برگشته!!!..نزدیک تر که می ایم با چشم اشاره میکنی به برادرت ولبت را گاز میگیری...ریز میخندم و فاصله میگیرم. پرازبغضی!
پراز معصومیت در لبخندی که قطرات باران و اشک خیسش کرده... سجاد با حالتی پراز شکایت و البته شوخی میگوید
_ ای باباااااا...بسه دیگه مردم ازبس وایسادم ...بریم تو بشینید روتخت هی بهم نگاه کنید!! ...
هردو میخندیم ....خنده ای که میتوان هق هق را در صدای بلندش شنید!!...
ادامه میدهد
_ راس میگم دیگه!!!..حداقل حرف بزنید دلم نسوزه..
درضمن بارون داره شدید میشه ها..
تو دست مشت شده ات راارام به شکمش میزنی
_ چه غرغرو شدی سجاد!!.. محکم باش...باید یسر ببرمت جنگ ادم شی..
سجاد مردمک چشمش را در کاسه چشم میچرخاند و هوفی کشیده و بلند میگوید... چادرم را روی صورتم میکشم.میدانم اینکاررا دوست داری!
_ اقاسجاد...اجازه بدید من کمک کنم!
میخندد
_ نه زن داداش..علی ما یکم سنگینه! کار خودمه...
نگاه بی تاب و تب دارت همان را طلب میکند که من میخواهم.به برادرت تنه میزنی
_ خسته شدی داداش برو ...خودم یه پا دارم هنوز...ریحانه ام یکم زیر دستمو میگیره.
سجاد ازنگاهت میخواند که کمک بهانه است....دلمان برای همسرانه هایمان تنگ شده...لبخند شیرینی میزند و تا دم در همراهیت میکند..لی لی کنان کنار در می ایی و کف دستت را روی دیوار میگذاری...
سجاد اززیر دستت شانه خالی میکند و باتبسم معنا داری یک شب بخیر میگوید و میرود..حالا مانده ایم تنها..
زیر بارانی که هم میبارد وهم گاهی شرم میکند ازخلوت ما و رو میگیرد ازلطافتش..
تاریکی فرصت خوبی است تابتوانم در شیرینی نگاهت حل شوم..نزدیکت می ایم..انقدر نزدیک که نفسهای گرمت پوست یخ کرده صورتم را میسوزاند.
بادست آزادت چانه ام رامیگیری و زل میزنی به چشمهایم...دلم میلرزد!
_ دلم برات تنگ شده بود ریحان...
دستت را بادودستم محکم فشار میدهم و چشمهایم رامیبندم.انگار میخواهم بهتر لمس پرمهرت رااحساس کنم.پیشانی ام را میبوسی ! وسط کوچه زیر باران ... ازتو بعید است!ببین چقد بیتابی که تحمل نداری تابه حیاط برویم و بعد مشغول دلتنگیمان شویم!ریزمیخندم
_ جونم!دلم برای خنده های قشنگت تنگ شده بود
دستت را سریع میبوسم!!
_ ا!! چرااینجوری کردی!!؟
کنارت می ایستم ودرحالیکه تو دستت راروی شانه ام میگذاری،جواب میدهم:
_ چون منم دلم برای دستات تنگ شده بود...
لی لی کنان باهم داخل میرویم و من پشت سرمان دررا میبندم.کمک میکنم روی تخت بنشینی...
چهره ات لحظه ی نشستن جمع میشود و لبت راروی هم فشارمیدهی
کنارت میشینم و مچ دستت را میگیرم
ادامه دارد...
نویسنده این رمان:
محیا سادات هاشمی
#عاشقانه_حلال
مدافع عشق/قسمت49
_ درد داری؟؟
_ اوهوم...پام!!
نگران به پایت نگاه میکنم.تاریکی اجازه نمیدهد تاخوب ببینم!!
_ چی شده؟...
_ چیزی نیست... ازخودت بگو!!
_ نه! بگو چی شده؟...
پوزخندی میزنی
_ همه شهید شدن!!...من...
دستت راروی زانوی همان پای اسیب دیده میگذاری
_ فکر کنم دیگه این پا، برام پا نشه!
چشمهایم گرد میشود
_ یعنی چی؟...
_ هیچی!!...برای همین میگم نپرس!
نزدیک تر می ایم..
_ یعنی ممکنه..؟
_ اره..ممکنه قطعش کنن!...هرچی خیره حالا!
مبهوت خونسردی ات،لجم میگیرد و اخم میکنم
_ یعنی چی هرچی خیره!!! مو نیست کوتاه کنی درادا...پاعه!
لپم را میکشی
_ قربون خانوم برم! شما حالا حرص نخور...
وقت قهر کردن نیست!! باید هرلحظه را باجان بخرم!!
سرم راکج میکنم
_ برای همین دیر اومدید؟ اقاسجاد پرسید همه خوابن..بعد گفت بیام درو باز کنم!
_ اره! نمیخواست خیلی هول کنن بادیدن من!..منتظریم افتاب بزنه بریم بیمارستان!
_ خب بیمارستان شبانه روزیه که!
_ اره!! ولی سجاد جدن خسته است!
خودمم حالشو ندارم...
اینا بهونس..چون اصلش اینکه دیگ پامو نمیخوام!! خشک شده..
تصورش برایم سخت است! تو باعصا راه بروی؟؟...باحالی گرفته به پایت خیره میشوم...که ضربه ای ارام به دستم میزنی
_ اووو حالا نرو تو فکر!!...
تلخ لبخند میزنم
_ باورم نمیشه که برگشتی...
_ اره!!...
چشمهایت پراز بغض میشود
_ خودمم باورم نمیشه! فکر میکردم دیگه برنمیگردم...اما انتخاب شده نبودم!!
دستت را محکم میگیرم
_ انتخاب شدی که تکیه گاه من باشی...
نزدیکم می ایی و سرم را روی شانه ات میگذاری
_ تکیه گاه تو بودن که خودش عالمیه!!
میخندی...
سرم رااز روی شانه ات برمیداری و خیره میشوم به لبهایت...
لبهای ترک خورده میان ریش خسته ات که درهرحالی بوی عطر میدهد!!
انگشتم راروی لبت میکشم
_ بخند!!
میخندی...
_ بیشتر بخند!
نزدیکم می ایی و صدایت را بم و ارام میکنی
_ دوسم داشته باش!
_ دارم!
_ بیشتر داشته باش!
_ بیشتر دارم!
بیشتر میخندی!!!
_ مریضتم علی!!!
تبسمت به شیرینی شکلات نباتی عقدمان میشود!
جلوتر می آیی و صورتم را
مریض گونه ......
ادامه دارد...
نویسنده این رمان:
محیا سادات هاشمی
سلام علیکم
برای شرکت درختم فقط ایموجی های قلب زیر را بفرستید
@shahidgomnam_315
🌹صلوات های ختم شده🌹
🌹4000صلوات هدیه به صاحب الزمان🌹
✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺
ختم #صلوات برای سلامتی یوسف فاطمه (س)
❤️ 100👈 صلوات
💛 200👈 صلوات
💚 300👈 صلوات
💙 400👈 صلوات
💜 500👈 صلوات
💖 600👈 صلوات
✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺
رسول خدا(ص) فرمود: «هر کس، هر روز از روی شوق و محبت به من سه مرتبه صلوات بفرستد، خدا گناهان او را در همان روز یا همان شب می آمرزد.»
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#مــداحی_شهــدایے🕊
#سیدرضانریمانی🎤
#جاموندم با دل خسته💔
#جاموندم با پره بسته😔
پیشنهاد_داانلووود🌱
-----------------------------------------------------
🇮🇷ڪلیڪ ڪنی شهـید میشی😅👇🇮🇷
http://eitaa.com/joinchat/4274126848C1c9c736147
#سلام_امام_زمانم
دست مرا بگیر ببین ورشکسته ام
اب از سرم گذشته و من دست بسته ام
کار مرا حواله نده دست دیگری
محتاجم و فقط به تو امید بسته ام
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
-----------------------------------------------------
🇮🇷ڪلیڪ ڪنی شهـید میشی😅👇🇮🇷
http://eitaa.com/joinchat/4274126848C1c9c736147
🏳 زیارتنامه "شهــــــداء"
🌺بِسمِ اللّٰهِ الرَّحمٰن الرَّحیم🌺
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَ اللہ وَ اَحِبّائَهُ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَصفِیَآءَ اللہ و َاَوِدّآئَهُ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبے مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِےّ الوَلِےّ النّاصِحِ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبے عَبدِ اللهِ، بِاَبے اَنتُم وَ اُمّے طِبتُم وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم، وَ فُزتُم فَوزًا عَظیمًا فَیا لَیتَنے کُنتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم...
📎هدیه به ارواح طیبه شهدا صلوات..
🌺بسم رب الشهداء🌺
ختم صلوات امروز
به نیت
❤️شهدای گمنام❤️
سهم شما۵ صلوات😊
قبول باشه
-----------------------------------------------------
🇮🇷ڪلیڪ ڪنی شهـید میشی😅👇🇮🇷
http://eitaa.com/joinchat/4274126848C1c9c736147
🔰توصیه رهبر انقلاب به دختران شهدا
💠در جریان دیدار جمعی از خانوادههای شهدای مدافع حرم، رهبر انقلاب در پاسخ به درخواست یکی از فرزندان شهدا برای توصیهای به دختر وی، فرمودند: «خوب درس بخواند و در خودش این روحیهی پدربزرگ را تقویت کند. اینها فردا شیرزنان آیندهی کشورند. کشور به این شیرزنان احتیاج دارد. خودش را بسازد». ۹۵/۹/۱
🍃🌺🌸✨🍃🌺🌸✨🍃🌺🌸✨
-----------------------------------------------------
🇮🇷ڪلیڪ ڪنی شهـید میشی😅👇🇮🇷
http://eitaa.com/joinchat/4274126848C1c9c736147
👇اوقات شرعی👇
اذان ظهر=13:9🌹
غروب آفتاب=20:24🌹
اذان مغرب=20:45🌹
نیمه شب شرعی=0016🌹
1398/4/15شنبه
🍃🌺🌸✨🍃🌺🌸✨🍃🌺🌸✨
-----------------------------------------------------
🇮🇷ڪلیڪ ڪنی شهـید میشی😅👇🇮🇷
و
http://eitaa.com/joinchat/4274126848C1c9c736147
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#اولین_تیزر
✌️ اجتماع عظیم #دختران_انقلاب در حمایت از #حجاب
📣 وعده ما :
20 تیرماه ، ساعت 17 ، #ورزشگاه_شیرودی
#پنجشنبه_۲۰تیر_همه_میآییم
♦️حضور هر ایرانی به نیابت از یک #شهید
✅ گروه مردمی آمرین به معروف صراط(دختران انقلاب)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به تو سلام میدم
درمون دردامی ...
-----------------------------------------------------
🇮🇷ڪلیڪ ڪنی شهـید میشی😅👇🇮🇷
http://eitaa.com/joinchat/4274126848C1c9c736147
☀️ امروز:
شمسی: شنبه - ۱۵ تیر ۱۳۹۸
میلادی: Saturday - 06 July 2019
قمری: السبت، 3 ذو القعدة 1440
🌹 امروز متعلق است به:
🔸پبامبر گرامی اسلام حضرت محمد مصطفی صلی الله علیه و آله وسلّم
💠 اذکار روز:
- یا رَبَّ الْعالَمین (100 مرتبه)
🗞 وقایع مهم شیعه:
🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️8 روز تا ولادت امام رضا علیه السلام
▪️26 روز تا شهادت امام جواد علیه السلام
▪️33 روز تا شهادت امام محمد باقر علیه السلام
▪️35 روز تا روز عرفه
▪️36 روز تا عید سعید قربان
🍃🌺🌸✨🍃🌺🌸✨🍃🌺🌸✨
-----------------------------------------------------
🇮🇷ڪلیڪ ڪنی شهـید میشی😅👇🇮🇷
http://eitaa.com/joinchat/4274126848C1c9c736147
⇝✿°•° °°•°°•°° °•°✿⇜
﷽
نوشته ی روی سربندش همیشه این عبارت بود؛
"رهسپاریم با ولایت تا شهادت"
چقدر قشنگ به شعاری که دادی عمل کردی...
#شهید_مهدی_علیدوستی
-----------------------------------------------------
🇮🇷ڪلیڪ ڪنی شهـید میشی😅👇🇮🇷
http://eitaa.com/joinchat/4274126848C1c9c736147
#کلام_شهید
«دوست ندارم
و نمی خواهم
جایی یا کوچه ای
یا مکانی به اسم من باشد »
#فرمانده_گردان_مسلم_بن_عقیل #لشکر۱۰_سیدالشهدا(ع)
#شهید_محمد_موافق
-----------------------------------------------------
🇮🇷ڪلیڪ ڪنی شهـید میشی😅👇🇮🇷
http://eitaa.com/joinchat/4274126848C1c9c736147
آمده در وصیت شهدا
خواهرم ؛ خون من هدر نرود
روی مین پیکرم ز هم پاشید
تا که چادر از روی سرت نرود
#شهیدابراهیم_هادی
-----------------------------------------------------
🇮🇷ڪلیڪ ڪنی شهـید میشی😅👇🇮🇷
http://eitaa.com/joinchat/4274126848C1c9c736147
4_6030494083447783948.mp3
10.01M
#کربلایی_حسین_شریفی
🎼 باز منو بارون چشام حسین...
غم تو صدام حسین....دوباره سلام حسین...
✨دلتنگی و پریشانی، حرم
-----------------------------------------------------
🇮🇷ڪلیڪ ڪنی شهـید میشی😅👇🇮🇷
http://eitaa.com/joinchat/4274126848C1c9c736147