#رمان
#راض_بابا
#قسمت_شانزدهم
🌿💞🌿
💞🌿
🌿
سرش را بالا آورد. پردهای از اشک، راه نگاهش را بسته بود.
-چرا گریه میکنی خب؟ این هفته که مناسبت خاصی نیست. تو هم که تلاشت رو کردی بری و بابایی اجازه نداد... منم از خدامه بیام، ولی مامان به خاطر کنکور اجازه نمیده.
با دست، صورتش را پاک کرد و گفت:« نه مرضیه، من سعادت ندارم. دیدی امام حسین(علیه السلام) نطلبید.»
به چشمان کشیدهاش چشم دوختم. نمیتوانستم بیخیال ناراحتی خواهرم باشم. بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم و کنار پدر نشستم. میدانستم پدر، تحمل گریه دخترانش را ندارد.
-بابا! راضیه داره گریه میکنه، گناه داره. بزارین بره کانون.
پدر سرش را به سمت پنجره سالن برگرداند.
-بابا خب هوا داره تاریک میشه و تنهایی خطرناکه بره.
آقای باصری، حرف پدر را شنید و نگاهی به در اتاق انداخت.
-من راضیه رو میرسونم. قبلا هم به مامانِ علی گفتم که راضیه هرجا خواست بره من در خدمتم. خودم هم میرم و از مراسم استفاده میکنم.
پدر تشکری گفت و با سر اشاره کرد به راضیه خبر بدهم. با خوشحالی به اتاق رفتم و کنارش ایستادم.
-پاشو که بابایی اجازه داد.
سرش را بالا آورد. لبخندی زد و از خوشحالی، سریع بلند شد. در لباس پوشیدن، کمکش دادم. مانتو و مقنعه قهوهای رنگش را پوشید و چادر به سر، آماده رفتن شد. نمیدانم چرا حس میکردم قدش خیلی بلندتر از قبل شده است! کنار در خروجی سالن ایستاد. مادر پرتغالی به دستش داد.
-هرموقع دهنت خشک شد، بخورش.
اضطرابی به جانم افتاده بود که درکش نمیکردم...
🌿💞🌿
•°به قلم: طاهره کوه کن°•
•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
❤️ #شهیده 🕊
❤️ #روایت_جاماندگی_دلدادگی 🦋
❤️ #معطر_به_عطر_شهادت 🌹
🌷 👈 عضو شوید :
🔴 https://eitaa.com/shahidgrl