eitaa logo
💫شهیده💫
277 دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
672 ویدیو
15 فایل
📸روايـــــتی از بـــانوان شهیـــده و جـامـانـدگــان شـــهادت #باحـضورپـرافـتخـارخـانوادہ‌مـعـززشـــــهدا @K_r_z8888 برای ارتباط ناشناس:https://daigo.ir/secret/1196216626
مشاهده در ایتا
دانلود
🌿💞🌿 💞🌿 🌿 سرش را بالا آورد. پرده‌ای از اشک، راه نگاهش را بسته بود. -چرا گریه میکنی خب؟ این هفته که مناسبت خاصی نیست. تو هم که تلاشت رو کردی بری و بابایی اجازه نداد... منم از خدامه بیام، ولی مامان به خاطر کنکور اجازه نمیده. با دست، صورتش را پاک کرد و گفت:« نه مرضیه، من سعادت ندارم. دیدی امام حسین(علیه السلام) نطلبید.» به چشمان کشیده‌اش چشم دوختم. نمی‌توانستم بیخیال ناراحتی خواهرم باشم. بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم و کنار پدر نشستم. می‌دانستم پدر، تحمل گریه دخترانش را ندارد. -بابا! راضیه داره گریه میکنه، گناه داره. بزارین بره کانون. پدر سرش را به سمت پنجره سالن برگرداند. -بابا خب هوا داره تاریک میشه و تنهایی خطرناکه بره. آقای باصری، حرف پدر را شنید و نگاهی به در اتاق انداخت. -من راضیه رو می‌رسونم. قبلا هم به مامانِ علی گفتم که راضیه هرجا خواست بره من در خدمتم. خودم هم میرم و از مراسم استفاده میکنم. پدر تشکری گفت و با سر اشاره کرد به راضیه خبر بدهم. با خوشحالی به اتاق رفتم و کنارش ایستادم. -پاشو که بابایی اجازه داد. سرش را بالا آورد. لبخندی زد و از خوشحالی، سریع بلند شد. در لباس پوشیدن، کمکش دادم. مانتو و مقنعه قهوه‌ای رنگش را پوشید و چادر به سر، آماده رفتن شد. نمی‌دانم چرا حس میکردم قدش خیلی بلندتر از قبل شده است! کنار در خروجی سالن ایستاد. مادر پرتغالی به دستش داد. -هرموقع دهنت خشک شد، بخورش. اضطرابی به جانم افتاده بود که درکش نمیکردم... 🌿💞🌿 •°به قلم: طاهره کوه کن°• •°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ❤️ 🕊 ❤️ 🦋 ❤️ 🌹 🌷 👈 عضو شوید : 🔴 https://eitaa.com/shahidgrl