💚
.
.
در قیامت نمیپرسند که اصولگرایی یا اصلاحطلب!
اما میپرسند که در سایه "رأی"و نظر تو،
حکومت در اختیار علی(ع) قرار گرفت یا معاویه؟!
در "مكتب حاج قاسم" معاویه صفتها جایی ندارند...
#انتخابات
@shahidhojajjy
دهها دلیل براےرأےدادن دارم
اما
امسال اینجمله
در وصیٺنامھ حاج قاسم،
به مهمٺرین دلیلم ٺبدیل شده:
«جمهورے اسلامی حرم است»
و ما باید با ٺمام ٺوان از این حرم دفاع ڪنیم..
پس
#راےمیدهم
چون چشم سردار به برگههاے رأی ماسٺ!
·
·
@shahidhojajjy
بیت المال
خادم بودیم هر دویمان دوکوهه خادم بودیم.زائران را که می آوردند برای بازدید ،ماشینی تهیه دیده شده بود تا فاصله یادمان گردان تخریب را که 2 کیلومتر با ساختمانهای دوکوهه فاصله داشت ببرد و برگرداند.من قرار بود همراه زائران بروم و برگردم وقتی رسیدم به جلوی ساختمان مقداد ،متوجه شدم موبایلم را در حسینیه یادمان تخریب جا گذاشته ام.بعدازظهر بود هوا نسبتا گرم بود.راه افتادم به سمت یادمان ...کسانی که این راه را رفته اند به خوبی میدادند که هیچ ساختمان و چادری وجود ندارد.بیابان است و بیابان....
اواسط راه بودم که دیدم تویوتا جلوی پایم ایستاد .حمید بود .گفت خانم این وقت روز تنها کجا داری میری وسط این بیابون؟
جریان را برایش تعریف کردم.
گفت الان باید برود یادمان تخریب و کار فوری دارد و کار من هم حز کار شخصی محسوب میشه و شما رو نمیتونم با ماشین ببرم.سوار ماشین شد و گاز داد به سمت یادمان....
من 2 کیلومتر که راه رفتم بلاخره رسیدم به یادمان...تازه کارش تمام شده بود آمد و لبخند زد و گفت مسیر برگشت را باهم برمیگردیم .تویوتا را داد به سرباز و گفت ماشین را ببر جلوی ساختمان مرکزی.برای اینکه از بیت المال استفاده شخصی نکنیم.2 کیلومتر راه رفته را باهم برگشتیم.پاهایم توان نداشت.ولی اقا حمیدبرای اینکه ذهنم را مشغول کند از گلهای کوچک زرد رنگ کنار جاده میچید و به من میداد تا بقول خودش مسافت را متوجه نشوم و پا به پایش بیایم......
جانش میرفت اعتقاداتش حرف اول را میزد🌼
خاطره از: همسر شهید
@shahidhojajjy
هر روز ، غذای نذری🍽
شنبه ها
ناهار☀️: پیامبر خوبی ها ، حضرت رسول الله (درود خدا بر او باد )
شام🌙: آقا جانم ، حضرت امیرالمومنین(درود خدا بر او باد)
#غذای_نذری
🍂🍁🍂
🌱✨
#چنـددقیقـهکتـابـ
#بسـےزیبـا😌👌🏼
[پیوند الهے]
عصر یکی از روز ها بود. ابراهیم از سرکار به خانه می آمد. وقتی وارد کوچه شد برای یک لحظه نگاهش به پسر همسایه افتاد. با دختری جوان مشغول صحبت بود. پسر، تا ابراهیم را دید بلافاصله از دختر خداحافظی کرد و رفت!
می خواست نگاهش به نگاه ابراهیم نیفتد.
چند روز بعد دوباره این ماجرا تکرار شد . این بار تا می خواست از دختر خداحافظی کند، متوجه شد که ابراهیم در حال نزدیک شدن به آنهاست. دختر سریع به طرف دیگر کوچه رفت و ابراهیم در مقابل آن پسر قرار گرفت. ابراهیم شروع کرد به سلام و علیک کردن و دست دادن. پسر ترسیده بود اما ابراهیم مثل همیشه لبخندی بر لب داشت. قبل از اینکه دستش را از دست او جدا کند با آرامش خاصی شروع به صحبت کرد و گفت: ببین، تو کوچه و محله ما این چیزها سابقه نداشته. من، تو و خانواده ات رو کامل میشناسم ، تو اگه واقعا این دختر رو می خوای من با پدرت صحبت می کنم که ...
جوان پرید تو حرف ابراهیم و گفت: نه، تو رو خدا به بابام چیزی نگو، من اشتباه کردم، غلط کردم، ببخشید. ابراهیم گفت: نه! منظورم رو نفهمیدی، ببین، پدرت خونه بزرگی داره، تو هم که تو مغازه او مشغول کار هستی، من امشب تو مسجد با پدرت صحبت میکنم. انشاالله بتونی با این دختر ازدواج کنی، دیگه چی می خوای؟
جوان که سرش را پایین انداخته بود خیلی خجالت زده گفت: بابام اگه بفهمه خیلی عصبانی میشه. ابراهیم جواب داد : پدرت با من، حاجی رو من میشناسم، آدم منطقی و خوبیه. جوان هم گفت: نمیدونم چی بگم ، هر چی شما بگی. بعد هم خداحافظی کرد و رفت.
شب بعد از نماز، ابراهیم در مسجد با پدر آن جوان شروع به صحبت کرد. اول از ازدواج گفت و اینکه اگر کسی شرایط ازدواج را داشته باشد و همسر مناسبی پیدا کند، باید ازدواج کند. در غیر این صورت اگر به حرام بیفتد باید پیش خدا جوابگو باشد. و حالا این بزرگتر ها هستند که باید جوان ها را در این زمینه کمک کنند. حاجی حرف های ابراهیم را تأیید کرد. اما وقتی حرف از پسرش زده شد اخم هایش رفت تو هم!
ابراهیم پرسید: حاجی اگه پسرت بخواد خودش رو حفظ کنه و تو گناه نیفته، اون هم تو این شرایط جامعه، کار بدی کرده؟ حاجی بعد از چند لحظه سکوت گفت: نه! فردای آن روز مادر ابراهیم با مادر آن جوان صحبت کرد و بعد هم با مادر دختر و بعد...
یک ماه از آن قضیه گذشت، ابراهیم وقتی از بازار برمی گشت شب بود. آخر کوچه چراغانی شده بود . لبخند رضایت بر لبان ابراهیم نقش بست. رضایت، بخاطر اینکه یک دوستی شیطانی را به یک پیوند الهی تبدیل کرده. این ازدواج هنوز هم پا برجاست و این زوج زندگیشان را مدیون برخورد خوب ابراهیم با این ماجرا می دانند.
[برگرفته از کتاب سلام برابراهیم]♥️
🌱 @shahidhojajjy